نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 105

موضوع: رمان همراز عشق | سهیلا باقری

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل دوم ( 2 )

    روز دوشنبه که رسید، مثل پرنده ها به این طرف و آن طرف پرواز می کردم. وقتی به آموزشگاه رسیدم شش دانگ حواسم به اطرافم بود بلکه او را در گوشه ای ببینم و به طریقی سر صحبت را باز کنم. آنقدر برای دیدن او هیجان زده بودم که اصلا فراموش کردم برای شرکت در کلاس فیلمنامه نویسی به آن آموزشگاه میروم و باید هوش و حواسم را معطوف به یادگیری کنم. اما حقیقت این بود که نه تنها هیچ ذوق و شوقی برای شرکت در آن کلاس نداشتم بلکه هیچ ذوقی هم برای دیدن داستانم که قرار بود در شماره ی آن روز هفته نامه چاپ شود نداشتم. تمام حواسم درگیر پیدا کردن او شده بود.
    با عجله و شتاب از پارکینگ و حیاط گذشتم و وارد ساختمان آموزشگاه شدم. در اولین حرکت به اتاق دبیران سرک کشیدم اما او را در آنجا ندیدم. با این حال اصلا نا امید نشدم و حدس زدم شاید در حال تدریس باشد. به همین دلیل یکی یکی کلاسهای طبقه ی پایین را وارسی کردم اما در آنجا هم اثری از او ندیدم. باز هم نا امید نشدم و به طبقه ی بالا رفتم و کلاسهای آنجا را هم وارسی کردم ولی بی فایده بود و اثری از او در آموزشگاه نبود. این بار خیلی پکر شدم. با ناراحتی به کلاس خودم رفتم و در ردیف آخر نشستم و با افسردگی سر به روی میز گذاشتم چون حدسم اشتباه بود و او از دبیران موسسه نبود.
    چند دقیقه ای از به صدا در آمدن زنگ شروع کلاس گذشت اما خبری از استاد کلاس ما نشد. بچه ها از این فرصت استفاده کردند و به بحث خودشان ادامه دادند اما در یک لحظه از سکوت مطلقی که بر کلاس حاکم شد متعجب شدم و در همان لحظه صدای آشنای مردی به گوشم خورد که گفت: " خواهش می کنم بفرمائید. "
    با شگفتی سرم را از روی میز برداشتم و ناگهان نگاهم به نقطه ای که او ایستاده بود خشک شد. نا باورانه زمزمه کردم: " پس اون استاد جدید کلاسمونه؟! "
    هیجان دلپذیری قلبم را به لرزه انداخت و گرمای مطبوعی بدنم را فرا گرفت. راستی که مجذوبش شده بودم. بچه ها که به احترام آمدن استاد سر پا ایستاده بودند دوباره در جایشان نشستند و او مرا دید اما عکس العملی از خود نشان نداد. آرام و متین کیف دستی اش را روی میز گذاشت و نگاهی به بچه ها انداخت. بعد با همان صدای دلنشین که من هر لحظه آرزوی شنیدنش را داشتم گفت: " بنده « جلالی» هستم و از امروز حدود ده جلسه با هم کلاس داریم. امیدوارم از کلاسهای من راضی باشید . البته نکته مهم برای پر بار کردن ساعت کلاس هامون اینه که خود شما هم به این مسئله کمک کنید و فعال و با روحیه باشید. بیشتر سوال کنید تا بیشتر بدونید. حالا خواهش می کنم یکی یکی خودتون رو معرفی کنید تا هم من هم بقیه دوستان با هم آشنا بشیم. از همین ردیف اول، خواهش می کنم بفرمائید. "
    هیجان و تعجب را در صورت تک تک دختران هنرجو می دیدم. همه زیر لب با هم پچ پچ می کردند و به وضوح می دیدم که مجذوب شخصیت او شده اند. نفر اول از جا بلند شد و گفت: " نسرین رضایی هستم، دانشجوی رشته ی نقاشی. " بعد از او نفر بغل دستی اش خودش را معرفی کرد و همین طور بقیه... تا نوبت به من رسید. با یک دنیا التهاب از جا بلند شدم و در حالی که به سختی لرزش صدایم را کنترل می کردم گفتم: " سپیده کیانی هستم، دیپلمه انسانی. "
    چقدر در آن لحظه به من نزدیک بود. شاید کمتر از یک متر با من فاصله داشت. نگاه مستقیمش را به صورتم دوخت و در خالی که سعی می کرد موقعیت خودش را فراموش نکند گفت: " از آشنایی با همه تون خوشوقتم. " بعد مشخصا رو به من کرد و گفت: " خانم کیانی خواهش می کنم بفرمائید. "
    و من که هنوز محو تماشایش بودم آرام بر جایم نشستم.
    پس از کمی مکث گفت: " دوستان توی این کلاس کسی هست که تا به حال به طور حرفه ای کار نویسندگی انجام داده باشه؟ خواهش می کنم سوابق فعالیتهای خودتون رو بازگو کنید و بگید چقدر در زمینه ی نوشتن داستان تجربه دارید. "
    دختری از ردیف جلو دستش را بالا آورد و اجازه ی صحبت گرفت و گفت تا به حال چند جلد رمان نوشته که در بازار چاپ شده است. پس از او دختر دیگری اجازه ی صحبت گرفت و همین طور بقیه... اما من هنوز ساکت بودم و فقط به حرفهای دیگران گوش می دادم. اصلا توان صحبت نداشتم چون غافلگیر شده بودم و با ناباوری به او نگاه می کردم.
    پس از شنیدن صحبتهای بچه ها گفت: " خوشحالم که می بینم هنرجوهای فعل و با استعدادی هستید. با توجه به تجربیاتی که در زمینه ی نوشتن داستان دارید بهتون قول می دم سطح کلاسهامون خیلی بالا باشه. حالا خواهش می کنم خوب به درس جلسه اول توجه کند... "
    وقتی کلاس تمام شد و او رفت صدای هیاهوی بچه ها مثل بمب منفجر شد. همه دخترهای کلاس بلا استثناء راجع به او صحبت می کردند. بعضی ها در مورد شخصیت و جذبه اش و بعضی ها در مورد تیپ و قیافه اش و اینکه متاهل است یا مجرد با هم بحث می کردند. البته دخترهای کلاس با یک احساس مشترک در مورد حلقه ی طلایی او که در انگشت داشت اظهار تاسف می کردند و می گفتند: " استاد حتما متاهله. "
    به راستی بعد از دیدن آن حلقه طلا در دست او وا رفتم ولی مطمئن بودم دفعه اولی که او را دیدم آن حلقه در انگشتش نبود . از فکرم گذشت: " شاید موقع تدریس تو کلاسهای دخترونه اون حلقه را به دستش می اندازه تا از شر شاگردهای احساساتی در امان باشه آخه اصلا بهش نمیاد که متاهل باشه. راستی ببین چه حسن اتفاقی! اون استاد منه و من می تونم هر جلسه ببینمش واقعا که از این بهتر نمیشه. "
    از تجسم آن رویای قشنگ گونه هایم گل انداخت و افسردگی و کسالت از تنم پَر کشید. تصمیم گرفتم مثل سابق شاداب و سر حال باشم و به روزهای خوب آینده امیدوار.
    وقتی از پله ها پایین آمدم باز حواسم را جمع کردم بلکه او را در گوشه ای ببینم و دوباره چند کلمه ای با او صحبت کنم. ناگهان از شنیدن صدایش سر جا خشک شدم: " خانوم کیانی؟ "
    آرام برگشتم و دیدم که جلوی اتاق آقای اصلانی ایستاده است. با دیدن چهره ی سرحال و خندانش که با شیطنت انتظارم را می کشید ضربان قلبم به شدت بالا گرفت و صورتم از فرط هیجان سرخ شد. آهسته به طرفش حرکت کردم و در چند قدمی اش ایستادم. گفتم: " سلام. امروز واقعا از دیدنتون غافلگیر شدم. آخه هیچ فکر نمی کردم شما استاد جدید کلاسمون باشید. "
    با لبخندی گفت: " اولا سلام از ماس. اما اگه اجازه بدین می خوام باهاتون رو راست باشم چون من اصلا از دیدنتون غافلگیر نشدم. "
    از شنیدن حرفش خیلی جا خوردم. چون خیلی رک و صریح احساسم را در هم شکست. با یک دنیا حسرت گفتم: " بله اینکه مشخصه. اما باید بگم تو این یه مورد ترجیح می دادم باهام رو راست نباشید."
    خندید و گفت: " اگه بهتون بگم فقط به خاطر وجود شما تدریس این کلاس رو قبول کردم اونوقت چی؟ باز هم ترجیح می دید باهاتون رو راست نباشم؟ "
    با تعجب گفتم: " به خاطر من؟ "
    _ بله به خاطر شما.
    _ آخه چطور همچین کاری کردید؟ امیدوارم بهم حق بدبد که کنجکاو بشم.
    _ بله بهتون حق میدم. اما اگه کمی به گذشته فکر کنید جواب خودتون رو پیدا می کنید.
    _ گذشته؟
    برای چند لحظه به اتفاقات روز شنبه فکر کردم و تازه متوجه منظورش شدم. چون در آن روز من به او گفتم هنرجوی کلاس فیلمنامه نویسی هستم اما او با بد جنسی این حقیقت را پنهان کرد و نگفت که استاد جدید کلاسمان است. قیافه ی حق به جانبی به خود گرفتم و گفتم: " خوب چرا همون روز خودتون رو معرفی نکردید؟ "
    لبخند قشنگی روی لبانش نقش بست. با شیطنت گفت: " برای اینکه هنوز مطمئن نبودم تدریس کلاستون رو قبول می کنم یا نه. اما بعد از دیدن شما... "
    آه چه تب و تابی داشتم، قلبم داشت منفجر می شد. زیر لب گفتم: " حرف بزن دیگه پس چرا ساکت شدی؟ خب ادامه بده تا بفهمم بعد از دیدن من چه بلایی سرت اومده؟ "
    اما حیف که موضوع صحبت را عوض کرد و با این کارش بد جوری حالم را گرفت. خیلی بی مقدمه گفت: " خانم کیانی وقتی خواستم بچه ها راجع به فعالیت های گذشته ی خودشون صحبت کنن شما چیزی نگفتین. تو کار داستان نویسی بی تجربه هستین؟ "
    با حسرت آهی کشیدم و گفتم: " نخیر زیاد بی تجربه نیستم. کارم رو از نوشتن داستانهای کوتاه زمان دبیرستان شروع کردم. چند بار هم توی مسابقات داستان نویسی اول شدم. همین اواخر هم با هفته نامه ی سحر شروع به همکاری کردم و قراره داستانهام تو این هفته نامه چاپ بشه. فکر می کنم اولین داستانم تو شماره ی همین هفته چاپ می شه. "
    از شنیدن حرفم به فکر فرو رفت و گفت: " پس چرا سر کلاس راجع به این مسائل صحبت نکردید؟ شما تنها هنرجویی بودید که صحبت نکرد. به خاطر همین فکر کردم شاید تو کار داستان نویسی بی تجربه باشید. "







    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/