فصل دوم ( 1 )
روز بعد حوالی ظهر برای شرکت در اولین جلسه کلاس فیلمنامه نویسی راهی آموزشگاه شدم. وقتی جلوی در پارکینگ توقف کردم دربان موسسه جلو آمد و گفت: " خانم جون اینجا پارکینگ اختصاصی دبیران و کارکنان آموزشگاهه. شما نمی تونید وارد بشید. "
از ماشین پیاده شدم و به او گفتم: " سلام پدر جون. راستش من قبلا از مدیر آموزشگاه اجازه گرفتم که ماشینم رو توی پارکینگ پارک کنم. اینم گواهی موافقت ایشون. "
پیرمرد با تعجب در پارکینگ را برایم باز کرد و با احترام گفت: " بفرمایید. " ماشین را نزدیک به در خروجی پارک کردم و پیاده شدم. سر راه از معاون آموزشگاه خواهش کردم محل تشکیل کلاس فیلمنامه نویسی را به من نشان بدهد و او به بالای سرش اشاره کرد. فهمیدم کلاس در طبقه ی دوم تشکیل می شود.
قبل از اینکه وارد کلاس شوم نگاهی به داخل کردم. کلاس هنوز پر نشده بود. فقط یک دسته دختر انتهای کلاس جمع شده بودند و با هم گپ می زدند. از دور به آنها سلام کردم اما نمی دانم در من چه جاذبه ای وجود داشت که آنها خیلی زود از من خواستند به جمعشان بروم و در بحث شان شرکت کنم! به هر حال در جمعشان نشستم و خیلی زود با آنها خودمانی شدم.
بحث جالب و نقد سینمایی ما با آمدن استاد نیمه کاره ماند. استاد کلاس فیلمنامه نویسی خانم جوان و زیبایی بود که خودش را " نوربخش " معرفی کرد. شخصیت خانم نوربخش با آن صدای گیرا و قیافه ی قشنگش به دل همه ی دخترهای هنرجو نشست. او علاوه بر کار فیلمنامه نویسی در رشته ی گریم سینمایی نیز صاحب تحصیلات و مدارک عالیه بود. به طور کل از کلاس خانم نوربخش خیلی راضی بودم و مطالب آموزنده و مهمی را در همان یک جلسه از او فرا گرفتم.
جلسه ی بعد نیز به همین روال گذشت. اما متاسفانه در پایان جلسه ی دوم خانم نوربخش رو به دخترهای کلاس گفت: " بچه ها باید منو ببخشید چون به دلیل یه سری مشکلات پیش بینی نشده من نمی تونم به کلاسهام ادامه بدم. این آخرین جلسه ای بود که من در خدمتتون بودم. "
همه از شنیدن حرفهای خانم نوربخش ناراحت شدند. مخصوصا من که خیلی از شرکت در کلاس او خوشم آمده بود. خانم نوربخش که ناراحتی و نا رضایتی بچه ها رو از تغییر برنامه اش می دید گفت: " بچه ها مطمئن باشید بعد از من این کلاسها ادامه پیدا می کنه و همکارهای دیگه ای تدریس کلاستون رو به عهده می گیرن. شما روز دوشنبه طبق همون برنامه ی سابق بیایید سر کلاس. مسلما آقای اصلانی استاد جدیدی رو براتون در نظر گرفتن. "
بعد شماره تلفن محل کارش را روی تخته وایت برد نوشت و ادامه داد: " با این حال من تلفن محل کار خودمو در اختیارتون می ذارم. اگر سوال یا راهنمایی در زمینه فعالیتهای هنری رشته ی سینما احتیاج داشتید می تونید با همین شماره ای که روی تخته نوشتم با من تماس بگیرید. مطمئنا هر کمکی از دستم بر بیاد کوتاهی نمی کنم. "
بچه ها بعد از شنیدن این حرف به افتخار خانم نوربخش کف زدند و او با حالتی متواضعانه تشکر کرد و رفت.
آن روز به دلیل اینکه کمی دیر رسیده بودم پارکینگ تقریبا پر شده بود و مجبور شدم ماشینم را در نقطه ی دورتری از در خروجی پارک کنم. به هر حال پس از کمی پیاده روی سوار شدم و حرکت کردم اما هنوز از آموزشگاه دور نشده بودم که احساس کردم قسمت عقب ماشین لنگ می زند! با تعجب پیاده شدم و از آنچه که دیدم واقعا پریشان شدم و در ماندم که چه کار کنم. چون لاستیک عقب ماشین پنچر شده بود و من اصلا بلد نبودم چطور لاستیک پنچر را عوض کنم. خم شدم و جلوی لاستیک پنچر شده زانو زدم. از ذهنم گذشت خودم دست به کار شوم اما تردید اجازه ی این کار را نمی داد زیرا به یقین می دانستم نه قدرت انجام آن کار را دارم و نه جراتش را.
همان طور که با دلواپسی به لاستیک پنچر شده نگاه می کردم یک جفت کفش براق و پاچه های شلوار اتو کشیده جلوی چشمم ظاهر شد. وقتی سرم را بالا گرفتم چشمم به مرد جوان و شیک پوشی افتاد که در کنارم ایستاده بود. از دیدنش خیلی جا خوردم. اصلا نفهمیدم او کی خودش را به من رسانده بود! با لبخندی گفت: " سلام دختر خانوم از من کمکی بر میاد؟ "
نگاهی به سر و وضع مرتبش انداختم و خجالت کشیدم کمکش را قبول کنم. ناچار گفتم: " متشکرم راضی به زحمت نیستم. "
اما او مصرانه گفت: " خواهش می کنم تعارف نکنید. چند دقیقه ای می شه که نگاهتون میکنم. اجازه بدین کمکتون کنم. "
از تحکمی که در صدایش نهفته بود غافلگیر شدم و بدون اینکه دوباره تعارف کنم سوئیچ را به طرفش گرفتم و او همان طور که سوئیچ را از دستم می گرفت نیم نگاهی هم به صورتم انداخت. زیر حرارت نگاه مردانه اش احساس خجالت کردم و سرم را پایین انداختم. وقتی مشغول عوض کردن لاستیک شد در کارش دخالتی نکردم. فقط مات و مبهوت در کنارش ایستاده بودم و با قیافه ای بهت زده نگاهش میکردم. راستی که خیلی قشنگ بود. پوست صورتش صاف و سفید بود و موهای سرش پر پشت و سیاه. چشمهایش نیز فوق العاده خوش حالت و ترکیب صورتش واقعا بی نقص بود. اما به نظر سن و سال دار می آمد. شاید حدود سی سال یا کمتر.
وقتی کارش تمام شد لاستیک پنچر را در صندوق عقب گذاشت و سوئیچ را به طرفم گرفت. زمان گرفتن سوئیچ یک بار دیگر نگاهم با نگاهش گره خورد و این بار دلم از این حادثه لرزید. به راستی نگاه گیرایی داشت . این اولین بار بود که در برخورد با یک مرد اینقدر احساساتی می شد. سوئیچ را از دستش گرفتم و گفتم: " خیلی از لطفتون متشکرم. راستش من فقط یک هفته اس که صاحب این ماشین شدم و اصلا تجربه ی این کار رو نداشتم. بازم از کمکتون متشکرم. "
با لبخند گفت: "خواهش می کنم من که کاری نکردم. اما بهتون توصیه می کنم از این به بعد خیلی مراقب باشید و حتما این کار رو یاد بگیرید. حتی اگه هیچ وقت احتیاج نباشه که خودتون این کار رو انجام بدین. "
گفتم : " چشم، حتما به توصیه تون عمل می کنم. حالا اگه اجازه می دین مرخص بشم. "
اما مثل اینه او خیال نداشت چنین اجازه ای بدهد! چون هنوز با اشتیاق نگاهم می کرد. احساس کردم تمایل دارد بیشتر با من صحبت کند. در حالی که به صورتم خیری شده بود گفت: " می بخشید سوال می کنم شما دبیر هستید یا محصل یا...؟ "
عجیب بود. انگار من هم بدم نمی آمد بیشتر با او صحبت کنم!
به نرمی گفتم: " واقعا به من میاد که دبیر باشم؟ "
گفت: " اگه راستشو بخواهید نه. به خاطر همین این سوال رو ازتون پرسیدم. البته اگر هم محصل باشید باز برام جای سوال داره. چون این پارکینگ فقط مخصوص دبیرها و کارکنان آموزشگاهه. "
چقدر آهنگ صدایش به دلم می نشست! در تمام مدتی که داشت صحبت می کرد نگاهم به صورتش خشک شده بود و از حرکت موزون لبهایش لذت می بردم. به راستی چه احساس عجیبی داشتم! واقعا بدم نمی آمد بیشتر با او صحبت کنم. باز به رویش لبخند زدم و گفتم: " من نه دبیرم، نه محصل. حدود یک ماه می شه که دیپلمم رو گرفتم. در ضمن برای پارک کردن ماشینم توی پارکینگ شخصا از آقای اصلانی اجازه گرفتم چون من توسط یکی از دوستان به ایشون معرفی شدم و هنرجوی کلاس فیلمنامه نویسی این آموزشگاه هستم. "
برقی در چشمهایش درخشید. با خوشحالی گفت: " بله حالا متوجه شدم. ببخشید که زیاد کنجکاوی کردم. منظوری نداشتم فقط... "
گفتم: " مسئله ای نیست. باز هم از لطفتون تشکر می کنم. با اجازه. "
با خوشرویی لبخندی زد و گفت: " خواهش می کنم. "
داخل ماشین شدم و استارت زدم اما قبل از حرکت یک بار دیگر نگاهش کردم و متوجه شدم طفلکی مشغول پاک کردن سیاهی دستهایش شده است! در راه برگشت به خانه چون خیلی احساس ضعف می کردم مقابل یک کافی شاپ که چند کوچه بالا تر از ساختمان آموزشگاه قرار داشت توقف کردم. کافه در آن ساعت خیلی شلوغ بود . مجبور شدم کمی منتظر بمانم تا یک صندلی خالی شود. پس از گذشت دقایقی بالاخره یک صندلی خالی شد . سفارشم را تحویل گرفتم و روی آن نشستم. نیم نگاهی به خیابان انداختم. نمی دانم به چه علت ترافیک سنگینی ایجاد شده بود چون اکثر ماشین ها بوغ می زدند و سر و صدای زیادی به راه افتاده بود. همانطور که به ترافیک ها و ماشین های داخل خیابان نگاه می کردم ناگهان دوباره او را دیدم و به طور غیر ارادی هیجان زده شدم! با دستپاچگی فنجان را روی میز گذاشتم و به حالتی نشستم که او مرا نبیند، اما در عین حال دلم طاقت نمی آورد نسبت به او بی تفاوت باشم. نمی دانم چرا ذهنم انقدر به شیطنت افتاده بود و مدام در تکاپوی این بودم که برگردم و یک بار دیگر او را نگاه کنم؟
عاقبت تسلیم احساسم شدم . نگاهی به آن طرف خیابان انداختم و با دیدن قیافه ی جذاب و صورت قشنگش بی اختیار زمزمه کردم: " خدای من خیلی جذابه. خیلی ازش خوشم اومده. "
اما حیف که این ترافیک خوشایند زیاد طولانی نشد و او خیلی زود حرکت کرد و از جلوی چشمهایم دور شد. آی کشیدم و با سرخوردگی به خودم گفتم: " سپیده تو چرا این طوری شدی؟ این کارها از تو بعیده. خب اونم یه مرده مثل بقیه. بهتره خونسرد باشی و خودتو کنترل کنی. "
فنجان را سر کشیدم و سعی کردم خودم را به بی خیالی بزنم اما باز دلم طاقت نیاورد. زیر لب گفتم: " یعنی ممکنه یه بار دیگه ببینمش؟ ای کاش می دونستم اون کیه؟ در اونصورت شاید می تونستم دوباره پیداش کنم و باهاش حرف بزنم. خدایا چقدر پریشونم. چه اتفاقی برای من افتاده؟! "
فنجان را تا انتها سر کشیدم و همان طور ک با افکارم درگیر بودم از کافه بیرون آمدم اما تا رسیدن به خانه حتی برای یک لحظه تصویر صورت جذاب و نگاه قشنگش از یادم نرفت.
وقتی به خانه رسیدم اثری از خاله مهری و مهشید ندیدم. با این حال زیاد کنجکاوی نکردم و مشغول عوض کردن لباسهایم شدم.کمی بعد مادر به اتاقم سر کشید و با دیدن من گفت: " سپیده تو کی اومدی؟"
صورت مادر را بوسیدم و گفتم: " سلام مادر. چند دقیقه ای می شه که اومدم. وقتی من اومدم شما نبودین. راستی خاله مهری و مهشید کجان؟ "
_ دایی منوچهر امشب مهری و مهشید رو دعوت کرده خونه اش. اونا هم یک ساعت پیش رفتن خونه ی دایی ات. ببینم سپیده، تو چرا امروز دیر کردی؟ ما هم امشب خونه ی منوچهر دعوتیم. بهتره لباست رو عوض نکنی باید بریم خونه ی دایی ات. سیامک و پدرت هم خودشون میان.
_ وای مادر جون من خیلی خسته ام اصلا حوصله مهمونی رو ندارم. واقعا توی این هوای گرم و ترافیک خیابون ها کلافه شدم. خواهش می کنم منو معذور کن.
مادر روی کاناپه نشست و گفت: " ولی منوچهر ما رو دعوت کرده. ما ک نمی تونیم دعوتش رو رد کنیم. اگه ما امشب نریم، هم دایی ات ناراحت می شه هم خاله. خیلی کم پیش میاد که ما خواهر و برادرها بتونیم دور هم جمع بشیم. باید بریم اونا تدارک دیدن. "
اصرار بی فایده بود. رفتم آبی به سر و صورتم زدم تا کمی از حالت التهاب و دلشوره ام کم شود. واقعا بیقرار بودم و تمام افکارم در گیر اتفاق جالب بعد از ظهر بود.
وقتی مهمانی تمام شد اتفاق پیش آمده را برای پدر تعریف کردم اما از قضیه محبتی که از آن مرد جوان به دلم افتاده بود چیزی نگفتم.
پدر گفت: " دخترم فردا بهت یاد می دم چطور لاستیک پنچر ماشین رو عوض کنی اما اینو فقط برای احتیاط بهت یاد می دم. یادت باشه اگه یه بار دیگه همچین اتفاقی برات افتاد سریعا با من یا سیامک تماس بگیر و ما رو در جریان بذار. "
ساعت از دوازده نیمه شب هم گذشته بود اما من هنوز در فکر و خیال بودم. مادر که متوجه التهابم شده بود با یک لیوان آب به اتاقم آمد و گفت: " سپیده جون تو حالت خوبه؟ "
سعی کردم خودم را خونسرد نشان دهم. روی لبه ی تخت نشستم و گفتم: " معلومه که حالم خوبه. مادر چرا این سوال رو پرسیدی؟
مادر لیوان آب را به دستم داد و گفت: " سپیده چرا به من نگفتی امروز چه مشکلی برات پیش اومده بود؟ الان پدرت گفت. "
_ مسئله مهمی نبود مادر. آخه چی باید می گفتم؟
_ تو امروز خیلی کم حرف و کم حوصله شدی. چرا اینقدر تو مهمونی گوشه گیری کردی؟ این کارت اصلا درست نبود. ممکنه خاله و مهشید و خانواده ی دایی فکر کنن تو به مهشید به خاطر اینکه زودتر از تو نامزد کرده حسودی می کنی.
_ وا... مادر جون این حرف ها چیه؟ حسودی کدومه؟ شما خودتون میدونید که من چقدر به فکر درس و دانشگاه هستم. اصلا من کی به اون حسودی کردم؟! گفتم که منو با خودتون نبرید، امروز خیلی خسته و بی حوصله بودم.
مادر صورتم را بوسید و گفت: " عزیزم من که می دونم تو از اینجور اخلاقها نداری اما جلوی دهن مردم رو که نمی شه گرفت. حالا بگیر بخواب و خوب استراحت کن تا خستگیت برطرف بشه. "
مادر چراغ اتاق را خاموش کرد اما قبل از رفتن گفت: "راستی سپیده، من و خاله مهری برای خرید پارچه و وسایل جهیزیه مهشید بریم بازار ممکنه تو ما رو برسونی؟ "
بدون اینکه نیت بهانه جویی داشته باشم گفتم: " اگه شما بخواهد می رسونمتون ولی من به خواهر شوهر ماندانا قول دادم تو همین هفته یه داستان جدید برای هفته نامه بنویسم. اگه با شما بیام دیگه نمی تونم داستانم رو بنویسسم. "
_ خیلی خب، مزاحم کار تو نمی شم با سیامک میرم. شب بخیر.
چاره ای نبود، باید می خوابیدم. با آرزوی اینکه آن مرد نا شناس جزء دبیران آموزشگاه باشد پلکهایم را روی هم گذاشتم و با هر زحمتی که بود بالاخره خوابم برد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)