کتیبه­ی حران

کتیبه­ای که در 1856 .م در حران درباره­ی نبونید پیدا شده است، به انقلاب مذهبی او اشاره­هایی دارد[3]. این متن در زمان زمامداری کوروش و در زمان جنگ پارس و بابل نوشته شده است.



"قانون و نظم توسط او (نبونید) ترویج نمی­شد، او مردم عادی را با خواسته­های خویش نابود کرد، اشراف را در جنگ­ها به کشتن داد و راه­های بازرگانان را مسدود نمود. برای کشاورزان، (...) را کمیاب کرد، هیچ (...)ای نبود، دروگر دیگر سرود آلالو را نمی­خواند و دیگر در اطراف زمین­های شخم زدنی حصار نمی­کشید. (...)

او اموال­شان را گرفت، دارایی­هایشان را پراکنده کرد، او (...) را کاملا ویران کرد، اجسادشان در مکانی تاریک باقی ماند و فاسد شد. چهره­هایشان خصمانه شد. دیگر در خیابان­های پهناور جولان نمی­دهند و دیگر شادمانی نمی­بینی. آنان تصمیم گرفتند که (...) ناخوشایند است.

همینطور نبونید، خدای حامی­اش به دشمنی او برخاست. او که تا پیش از این مورد توجه خدایان بود، مورد هجوم بدبختی قرار گرفت. او بر خلاف اراده­ی خدایان کنشی نامقدس را مرتکب شد و آموزه­هایی بی­ارزش را پراکند. او تصویر خدایی را برساخت که تا پیش از این هیچ کس در این سرزمین او را ندیده بود. او وی را به معبد معرفی کرد و آن را بر پایه­ای بلند قرار داد. او آن را ماه نامید. او با گردنبندی لاجوردین تقدیس شد و کلاهی بلند بر سرش نهادند.

تصویرش همچون ماه در هنگام خسوف بود، حالت دستانش مانند خدای لوگال (...) بود. نوک موهایش تا پایه­ی مجسمه می­رسید و در برابرش اژدهای توفان و گاو نر وحشی قرار دادند.

وقتی پرستشش کردیم، ظاهرش همچون عفریتی که تاجی بلند بر سر گذاشته باشد، می­نمود. چهره­اش خصمانه شد (...). شکلش را ائامومو نمی­توانست قالب زده باشد، حتی آداپا نامش را نمی­دانست.

نبونید گفت: باید معبدی برایش بسازم. باید مسندی مقدس برایش برافزازم. باید نخستین خشت را برایش قالب بزنم. باید پی­هایش را محکم بنا کنم. باید حتی نسخه­ی دومی از معبد اِکور بنا کنم. باید آن را برای تمام زمان­های آینده اِهول­هول بنامم. وقتی هر آنچه را که طرح ریخته­ام انجام دهم، باید با دستانم او را به مسندش راهنمایی کنم. تا وقتی که به این هدف دست یابم، تا وقتی که به آرزویم برسم، باید همه­ی مراسم و جشنواره­ها را از میان بردارم. حتی باید دستور دهم تا جشن آغاز سال را هم متوقف کنند.

و نخستین خشتش را قالب زد، طرح­ها را ترسیم کرد، پی­ها را گسترد، نوک بنا را فراز برد و با کمک دیوارهایی آراسته به گچ و قیر چهره­اش را درخشان نمود. همچنان که در اساگیل گاو نر وحشی­ای را به نگهبانی در برابرش گماشت.

وقتی به آنچه که آرزو داشت دست یافت، و کاری کاملا فریب­آمیز را به انجام رساند، و این پلیدی، محصولی نامقدس را برساخت. وقتی سومین سال داشت آغاز می­شد، ارتش (؟) را به پسر بزرگترش، که نخست زاده­اش بود، سپرد و سربازان کشور را زیر فرمانش قرار داد.

او از همه چیز چشم پوشید، سلطنت را به او واگذارد و خود به سفری طولانی به خارج رفت. او به تِما رفت، در اعماق جنوب. او سفری اکتشافی را به سوی راهی که به نقطه­ای دوردست ختم می شد، آغاز کرد. وقتی به آنجا رسید، در نبردی شاهزاده­ی تما را کشت و گله­های مردمی را که در آن شهر و اطرافش می­زیستند از میان برداشت، و خود در تما اقامت کرد. نیروی اکد نیز در همانجا مستقر شد.

او شهر را زیبا ساخت و کاخی همچون کاخ بابل در آنجا ساخت. او همچنین دیوارهایی برای استحکامات شهر برساخت و گرداگرد شهر نگهبانانی گماشت.

ساکنان دچار دشواری شدند. او خشت­زنی و سبد آجرها را بر ایشان تحمیل کرد. با وجود کار سختی که می­کردند (...) او ساکنان را، از جمله زنان و نوجوانان را می­کشت. او خوشبختی­شان را به پایان رساند. هر آنچه جو در انجا یافت (...)

ارتش خسته­ی او (...) هَزانو، صاحب منصب کوروش...



(حدود یک سوم متن از میان رفته است. از بخش­های باقی مانده از این میان بر می­آید که سرداری پارسی نبونید را به خاطر آن که نوشتن و خواندن خط میخی را نمی­داند، تمسخر می­کند. آنگاه نبونید دچار جنون شده، و به نادرستی ادعا می­کند که بر کوروش پیروز شده است. او در نهایت از کوروش شکست خورد. ادامه­ی متن، کوروش را با نبونید مقایسه می­کند:)

... (نبونید) در مورد کوروش، و ستایش­هایی برای خدای خدایان و نام کشورهایی را که فتح نکرده بود را بر این ستون نگاشت. این در حالی بود که کوروش شاه جهان بود، کسی که کامیابی­هایش راستین بود و از نطفه­اش کسانی برخاستند که بر شاهان تمام کشورها چیره شدند. نبونید بر لوح سنگی­اش نوشته بود: او را وادار کردم در برابر پاهایم تعظیم کند، خودم شخصا کشورهایش را فتح کردم و اموالش را به سکونتگاه خویش آوردم.

این او بود که یکبار درمجلسی بر پا ایستاد و خویشتن را با گفتن این حرفها ستود: من خردمند هستم، من می­دانم، من آنچه را که پنهان است دیده­ام. هرچند نمی­توانم با قلم میخی بنویسم، با این وجود چیزهای رازآمیز زیادی دیده­ام. خدای ایلتری به من الهام کرد وهمه چیز را به من نمود. من از خردی آگاهم که بسیار فراتر از شهودهایی است که حتی آداپا دریافت کرد.

در این حال او همچنان به آمیختن مناسک ادامه می­داد. او سروش جگرخوان (کسی که با نگریستن به جگر قربانی فال می­دید) را آشفته کرد. او به مهمترین مشاهدات مناسک­آمیز، همچون نمایش­های مقدس اساگیل پایان داد. مناسکی که ائاموما خود باب کرده بود. او به نمایش­ها می­نگریست و کفر می­گفت.

وقتی او نماد اوسَر را در اساگیل دید، حالتی (توهین آمیز؟) گرفت. او کاهنان خردمند را گرد آورد و برایشان چنین توضیح داد: آیا این نشانه­ی مالکیت کسی که معبد برایش ساخته شده، نیست؟ اگر این را به راستی برای بعل ساخته بودند، می­بایست نماد پیک (دلِ سیاه) را در اینجا نقش می­کردند. بنابراین این ماه است که معبد خود را با علامت اوسَر نشانه­گذاری کرده است.

و زِنیا، "شاتامّو" (صاحب منصب)ای که عادت داشت همچون ندیمی در برابرش دولا شود، و ریموتِ کتابدار که عادت داشت با افرادش در اطراف وی باشد، حرف­های شاهانه­اش را تایید کردند و پای سخنانش ایستادند. آنان حتی سرهایشان را برهنه کردند و زیر بار سوگند رفتند: "تازه حالا ما این وضعیت را می­فهمیم، حالا که پادشاه درباره­ی آن توضیح دادند."

در روز یازدهم ماه نیسان تا وقتی که خدا بر تختش حاضر بود (...)

(...) کوروش برای ساکنان بابل وضعیت صلح برقرار کرد. او سربازانش را از اِکور دور نگه داشت. او گله­ی بزرگی را با تبر ذبح کرد و گوسفندان آسلوی زیادی را سر برید. بخور بسیاری در مجمر سوزاند و دستور داد تا پیشکش­های مرسوم برای خدای خدایان بیشتر شود. او همواره خدایان را می­پرستید و با چهره در برابرشان به خاک می­افتاد. کردار راست در قلبش گرامی بود.

او خود به فکر مرمت شهر بابل افتاد و خودش کج بیل و پیک و سبد آب به دست گرفت و دیوار بابل را تکمیل کرد. مردم نقشه­ی اصلی نبوکدنصر را با قلب­هایی پرعزم و اراده عملی ساختند. او استحکاماتی را بر دیوار ایمگور-انلیل ساخت.

تصویر خدایان بابل، چه نرینه و چه مادینه به معابدشان بازگردانده شدند. او خدایانی را که مسندشان را ترک گفته بودند، به معابدشان بازگرداند. او خشم­شان را تسکین داد و خیال­شان را آسوده ساخت. آنانی که قدرت­شان کاهش یافته بود را با پیشکش کردن منظم غذا به زندگی بازگرداند.

کوروش کردارهای نبونید را پاک کرد و هر آنچه را که ساخته بود از میان برد. تمام بست­های قانون سلطنتی­اش (مناطقی که به خاطر توجه شاه مقدس تلقی می­شدند و می­شد در آنها بست نشست) را نابود کرد و باد خاکستر ساختمان­های سوخته را با خود برد.

او تصویر نبونید را پاک کرد، در تمام مناطق مقدس، این نام زدوده شد. هرآنچه را که نبونید آفریده بود، کوروش به شعله­های آتش سپرد. اکنون به ساکنان بابل قلبی شادمان عطا شده است. آنان همچون زندانیانی بودند، در آن هنگام که زندان گشوده شود. آزادی درباره­ی آنان که با ستم احاطه شده بودند، برقرار شد. همگان از نگاه انداختن به او که شاه بود، شادمان بودند.