صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 25

موضوع: تاریخ کوروش بزرگ

  1. #11
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    بر مبنای سالنامه­ ی نبونید، در سال 540 پ.م پارس­ها حمله­ ی خود به میانرودان را آغاز کردند. چنین به نظر می­رسد که نخستین هدف آنها تسخیر شهر باستانی اوروک بوده باشد. در زمستان این سال چند جنگ در اوروک در گرفت و پارس­ها بر این شهر و مناطق همسایه­اش چیره شدند. سند بابلی دیگری به نام مدح­نامه، می­گوید که پارس­ها هنگام حمله به قلمرو بابل با قوای اوگبارو متحد شده بودند. اوگبارو، با وجود آن که صاحب­منصبی بابلی بوده و اختیارات خود را از نبونید دریافت کرده بود، به کوروش پیوست. دلایل چندی برای این خیانت او به سرورش در دست هست. مهمترین دلیل آن که قلمرو حکومت او گوتیوم بود که منطقه­ای در زاگرس است و اهالی­اش از دیرباز با ایلامی­ها - و بعدتر ایرانی­ها- پیوند داشتند. مردم گوتیوم برای قرنها تابع پادشاهان ایلام بودند و هر از چندگاهی به تحریک ایشان به میانرودان حمله می­کردند. از این رو، یکی از دلایل گرویدن اوگبارو به کوروش، احتمالا آن بوده که چاره­ی دیگری نداشته است. کوروش قاعدتا در میان مردم گوتیوم نفوذ و شهرت زیادی داشته و می­توانسته به راحتی مردم این سرزمین را بر حاکم بابلی­اش بشوراند.

    از سوی دیگر، گوتیوم و مرز شرقی بابل، خطرناک­ترین پایگاه مرزبانی این کشور محسوب می­شده است. حاکم گوتیوم قاعدتا بر منطقه­ی دیر هم فرمان می­رانده که شهری مرزی است و از دیرباز مسیر اصلی هجوم ایلامی­ها به میانرودان بوده است. با این توضیح، آشکار است که اوگبارو سرداری برجسته و فرمانروایی مهم محسوب می­شده است. وگرنه نبونید نمی­بایست نقطه­ای چنین حساس را به وی بسپارد. در واقع همین حقیقت ساده که استان بابلی گوتیوم تا 540 پ.م باقی مانده بود در جریان کشمکشهای مادها و پارسها تسخیر نشده بود، نشانگر اقتدار و کفایت اوگبارو است.
    کسی که در زمان حمله­ی کوروش به میانرودان به او پیوست، چنین کسی بود. سرداری مورد اعتماد و لایق، که از نامش معلوم است که بابلی بوده و احتمالا با سایر مردم بابل که نسبت به فاتحان کلدانی میانرودان دیدی منفی داشته­اند، تا حدودی همدلی می­کرده است. پیوستن او به کوروش، همچون خیانت هارپاگ به آستیاگ و خزانه­دار لودیه به کرسوس، در تعیین سرنوشت نهایی جنگ نقشی تعیین کننده داشت.

    به روایت سالنامه، در سال هفدهم سلطنت نبونید، شاید در پاسخ به تبلیغات کوروش، جشن آکیتو برگزار شد، اما شمار زیادی از خدایانی که می­بایست از معابدشان در شهرهای دیگر خارج شوند و به بابل بروند، چنین نکردند. این می­تواند نشانه­ی وجود حملاتی به شهرهای قلمرو بابل باشد. در این دوره دست کم یک حمله به قلمرو بابل از سوی مردم دریایی که از بقایای سومریان در جنوب میانرودان بودند، ثبت شده است. اما این حمله دامنه­ی زیادی پیدا نکرد. نشانه­ی دیگری که بحرانی بودن وضعیت و شدت حملات پارس­ها دلالت می­کرد، آن بود که نبونید در اوایل سال 539 پ.م بت­های مهم شهرهای سومر و اکد را از معابدشان برداشت و آنها را به بابل برد. این کار از سوی شاهی که خود بر این نواحی حکومت می­کرد، غریب جلوه می­کند. در تاریخ میانرودان، و به ویژه در نبردهای درازدامنه­ی میان ایلامی­ها و اکدی­ها، دزدیدن بتهای یک شهر و بردن­شان به پایتخت کشور پیروز سابقه­ی زیادی داشته است. اما موردی را نمی­شناسیم که شاه یک کشور، وقتی مورد حمله قرار می­گیرد، بت­های مردم سرزمین خود را به پایتختش منتقل کند.

    این رفتار نبونید با تعبیر مردم جهان باستان کفر محسوب می­شد و به رفتار فاتحانی شباهت داشت که پس از گشودن یک شهر بتهایش را به پایتخت خود می­بردند، تا با گروگان گرفتنِ مرجع تقدسِ آن شهر، از مشروعیت ادعاهای شورشیان آن جلوگیری کنند. در واقع فاتحان باستانی با دزدیدن بتها، اقتدار مذهبی و تقدسی را که درآنها لانه کرده بود، می­ربودند و خدایانی را که قرار بود انگیزه­ی شورش­های استقلال­طلبانه­ی مردم شهرِ مغلوب را پشتیبانی کنند را در اسارت خود در می­آوردند.

    برای این رفتار نبونید دو دلیل می­توان ذکر کرد. دلیلی که در کتاب­های کلاسیک تاریخی بیشتر مورد اشاره واقع می­شود، آن است که نبونید از ترس این که این بت­ها در جریان سقوط شهرها به دست پارس­ها بیفتد، آنها را به بابل منتقل کرده تا امنیت­شان را تضمین کند. با این وجود چنین کاری در تاریخ میانرودان سابقه نداشته است. یعنی مورد دیگری را نمی­شناسیم که شاهی برای پیشگیری از غارت شدن معابد شهرهای قلمروش، خودش پیشدستی کند و با برداشتن بتها به این معابد بی­احترامی نماید.

    متن نبشته­ی حقوق بشر کوروش نشان می­دهد که مردم آن روزگار هم رفتار نبونید را توهین به خدایان­شان تلقی می­کرده­اند، و دست کم زمینه­ای را برای تبلیغات کوروش در این مورد فراهم بوده است. کوروش در این نبشته می­گوید:

    "آگاده، اَشنونَه، زَمبان، مِتورنو، دِیر، با قلمرو سرزمین قوتو، شهرهای آن سوی دجله، که بنیادی باستانی داشتند، (از من اطاعت کردند). خدایانی که در آنجاها اقامت داشتند را به جایگاه­هایشان بازگرداندم و باعث شدم در قلمروشان برای همیشه بمانند، و خدایان سومر و اکد، که نبونید به قیمت خشمگین کردن سرور خدایان به بابل آورده بودشان، به فرمان مردوک، سرور بزرگ، ایشان را به شهرهایشان بردم. خدایانی که در آنجاها اقامت داشتند را به جایگاه­هایشان بازگرداندم و دستور دادم تا خانه­های خودشان را در قلمروهایی باز یابند که قلبها را شادمان سازد. شاید که تمام خدایان، که هر روز به درگاه بعل و نبو نماز می­برند، عمری طولانی را برایم درخواست کنند. و شاید درباره­ی من به سرورم مردوک سخنانی لطف­آمیز بگویند."

    از این متن چند نکته معلوم می­شود. نخست این که نبونید خدایان شهرهای آگاده، متورنو، دیر، قونو و شهرهای آنسوی دجله را به بابل منتقل کرده است. از میان این شهرها، موقعیت چند تا را به دقت می­دانیم. دیر، شهری مرزی بوده که در کوهپایه­های زاگرس و حد فاصل قلمرو ایلام و میانرودان قرار داشته و شاهان ایلام و سومر از دیرباز برای حمله به یک دیگر از آنجا عبور می­کردند. شهرهای اشنونه، زمبان و آگاده در بخش شمالی میانرودان قرار دارند، و منظور از شهرهای آنسوی دجله هم به احتمال زیاد دولت­شهرهای سوری ورارود بوده­اند. به این ترتیب معلوم می­شود نبونید بتهای شهرهایی را برداشته و همراه خود به بابل برده، که اتفاقا در مناطق مرزی و شمالی سرزمینش قرار داشته­اند و چندان به بابل نزدیک نبوده­اند. دست کم دو تا از اینها –دیر و اشنونه- از نظر فرهنگی و سیاسی تحت تاثیر ایلام بوده­اند و در تاریخ­شان چند بار با شاهان ایلامی متحد شدند و با بابل جنگیدند. بنابراین چنین می­نماید که نبونید بت­های شهرهایی را برداشته که در مرزهای کشورش قرار داشته­اند، و برای پیوستن به نیروهای شورشی اوگبارو و پارس­های متحدش آمادگی داشته­اند.

    از سوی دیگر، کوروش به روشنی تاکید می­کند که این خدایان از اقامت در بابل ناخوشنود بودند، و شاه خدایان –مردوک- از کردار نبونید خشمگین بوده است. کوروش ادعا می کند که خدایان را به "خانه­هایشان" و "جایگاه­هایشان"، و جاهایی که قلبها را شادمان می­کرده­اند، بازگردانده و به این ترتیب نظم را بار دیگر در جهان خدایان برقرار کرده است. اینها بدان معناست که نبونید در جریان عملیاتی قهرآمیز و به عنوان نوعی تنبیه این خدایان را از معابدشان برداشته است. چنین رفتاری، با شخصیت نبونید بیشتر همخوانی دارد، چون او شاهی بوده که تمام نیرویش را صرف تبلیغ آیین ایزد سین کرده بود، و از اشاره­ی صریح کوروش بر می­آید که خدایانِ تبعیدی به بابل متنوع بوده و زیر دست مردوک –دشمن بزرگ نبونید- محسوب می­شده­اند.

    کتیبه­ی حران که پس ازسقوط نبونید نوشته شده و کردارهایش را در زمان حکومتش شرح می­دهد، به روشنی بر این نکته دلالت دارد که نبونید شاهی متعصب در مورد خدای ماه بوده و می­کوشیده تا نمادهای مربوط به سایر خدایان – حتی نماد مردوک در معبد اساگیل- را به سین منسوب کند. همچنین در این کتیبه از برنامه­ی کفرآمیز نبونید برای کاستن از ارج و قرب سایر خدایان سومری و اکدی سخن گفته شده، و در بندی از آن اشاره شده که کوروش وقتی به بابل وارد شد، تصویر خدایان نرینه و مادینه­ای را که در آنجا اسیر شده بودند را به شهرهای خودشان بازگرداند. تمام این حرف­ها نشان می­دهد که نبونید شاهی معتقد به خدایان میانرودان نبوده که دغدغه­ی اسارت بتهای شهرهای مرزی­اش را داشته باشد. به خصوص که این خدایان ربطی به سین نداشته­اند و به نوعی رقیب او هم محسوب می­شده­اند. بنابراین تقسیر رایجی که برداشته شدن بتهای شهرها را ناشی از نگرانی دینی نبونید می­داند و آن را به عنوان عمل پیشگیرانه­ای تفسیر می­کند، آشکارا نادرست است. این رفتار در شرایطی توجیه­پذیر است که کوروش با گشودن شهرهای میانرودان – مانند اوروک- معابدشان را غارت کرده و بتهایشان را به ایلام یا ماد منتقل کرده باشد. اما اگر او چنین می­کرد، نمی­توانست چند سال بعد –زمانی که همه­ی مردم محل ماجرا را به یاد می­آورند،- در مورد پاس­داشت و آزرم خویش درباره­ی معابد کهن میانرودان لاف بزند.

    نبشته­ی حقوق بشر نشان می­دهد که کوروش در میانرودان هم سیاستی را دنبال می­کرده که از مدتها پیش ابداع کرده بود. این سیاست بر تهمت و افترا زدن بر شاهِ قلمرو رقیب، خریداری پیشگوها و اتحاد با طبقه­ی روحانیون، و تلاش برای جلب قلب­های مردم و برانگیختن احساسات دینی­شان مبتنی بوده است. کوروش با این سابقه، نمی­توانسته هنگام ورود به میانرودان دست به قتل و غارت کاهنان و غارت معابد بزند. قاعدتا او می­بایست با گشودن شهرها برای خدایان­شان پیشکش ببرد و در ادامه­ی جنگ تبلیغاتی­ای که بر ضد نبونید راه انداخته بوده، چنین وانمود کند که نجات­بخشی است که برای رهانیدن خدایانِ مظلوم قیام کرده است. در این شرایط، نگرانی نبونید از غارت شدن معابد و دزدیده شدن بتها بی­معنا جلوه می­کند. نبونید نمی­توانسته به دلایل سیاسی چنین نگرانی­ای داشته باشد، و به دلایل مذهبی هم چنین دغدغه­ای نداشته است. چون کمر به خدمت سین بسته بوده و اصولا این خدایان را دشمن می­داشته است.

    بنابراین انتقال بت­های شهرها به بابل، حمایت­گرانه و پیشگیرانه نبوده است. در واقع، چنین می­نماید که عمل نبونید، از رده­ی رفتارهای آشنای شاهانی باشد که شهری را می­گشوده­اند و خدایانش را به عنوان غنیمت با خود به پایتختشان می­بردند. به بیان دیگر، نبونید شهرهای یاد شده را در مقطعی زمانی در میانه­ی نبردهای پارس و بابل فتح کرده و معابدشان را غارت کرده است.

    اما چگونه ممکن است شاهی شهرهای قلمرو خود را فتح کند و معابدش را غارت نماید؟

    به گمان من کل ماجرا یک پاسخ سرراست و ساده دارد. کوروش، هنگام حمله به قلمرو بابل موفق شده بود موافقت طبقه­ای از نخبگان سیاسی و دینی را جلب نماید. در مورد نقش سرنوشت­ساز اوگبارو و کمکی که به کوروش کرد، به قدر کافی در تاریخ­های کلاسیک سخن رفته است، و تمام متون در مورد این که کاهنان بابلی هوادار کوروش بودند، توافق دارند. به این ترتیب، ورود ارتش پارس پارس به میانرودان با حمایت طبقه­ی کهنسال کاهنان سنتی و خیانت برخی از حاکم­های محلی به نبونید همراه بوده است. تنها به این ترتیب می­توان سقوط سریع پادشاهی مقتدری مانند بابل را توجیه کرد، و پذیرفته شدنِ عجیب کوروش توسط بابلیان و آرام ماندن­شان در دوران حکومت هخامنشیان را توجیه کرد.



    14. بابل و منطقه­ی میانرودان، در کل دوران هخامنشی وفاداری عجیبی را نسبت به شاهان پارس از خود نشان داد. تاریخ­های امروزینِ ما، انباشته از دیدگاه­هایی هستند که مرجع­شان گلچینی جهت­دار از تعداد انگشت­شماری از متون یونانی کهن است که از سویی ساده­لوحانه و از سوی دیگر مغرضانه نوشته شده­اند. بر مبنای این متون، استان بابل منطقه­ای آشوبزده جلوه می­کند که در هر فرصتی برای کسب استقلال و طغیان بر شاهان هخامنشی استفاده می­کرده است. اما کافی است از توصیفهای جاندار و رنگینِ هرودوت بگذریم و به ماهیت عینی رخدادهایی که هم او گزارش کرده، نگاه کنیم، تا دریابیم که بابلیان در تمام دو و نیم قرنِ حاکمیت هخامنشیان، تابعانی وفادار و پرشور برایشان بودند. تنها به عنوان یک مقایسه، بد نیست به رفتار بابلیان با ایرانیان و آشوریان اشاره کنیم.

    آشوریان، از 731 تا 626 پ.م، یعنی به مدت 105 سال ادعای سیطره بر بابل را داشتند. در این دوره دودمان ششم و هفتم شاهان آشوری، در قالب دودمان دهم شاهان بابلی بر این منطقه حاکم بودند، یا شاهانی دست نشانده را بر این قلمرو حاکم می­کردند.

    آشوریها مردمی بودند که از نظر نژادی، زبانی، و دینی کاملا همتای بابلیان شمرده می­شدند. قلمرو جغرافیایی­شان با بابل در هم تنیده و تاریخ­شان با هم مشترک بود. شواهد نشان می­دهد که آشوریان در شرایط صلح باج و خراج زیادی را از بابلیان طلب نمی­کردند. شاهان­شان –به استثنای سناخریبِ هراس­انگیز- می­کوشیدند تا محبت مردم بابل را جلب کنند، و به جز چند استثنا به خود اجازه نمی­دادند خود را شاه بابل بنامند، بلکه معمولا شاهی دست ­نشانده از میان خود بابلیان را بر تخت این شهر می­نشاندند. با این وجود، بابلیان هرگز سیطره­ی ایشان را نپذیرفتند. به طوری که حکومت آشور بر بابل تا پایان این دوره­ی یک قرنه، امری سست و شکننده و گسسته بود که با نفوذ رو به رشد ایلامی­ها و اتحاد شاهان این قلمرو با مردم بابل تهدید می­شد.

    بابلیان برای رهایی از شر آشوری­ها با ایلام متحد شدند و در 105 سالِ یاد شده، به طور متوسط هر پنج سال یک بار شورش کردند. در نهایت هم یکی از همین شورشها بود که به استقلال بابل منتهی شد و تداوم اتحاد میان بابلی­ها و مردم آنسوی زاگرس –مادها و ایلامی­ها- بود که به عمر پادشاهی آشور پایان داد.

    شورش­های بابلیان، باعث شد تا رشته­ای از جنگهای پردامنه میان آشور و بابل بروز کند که در تمام آنها آشور پیروز می­شد و به سرکوب شدید مردم ساکن این منطقه می­پرداخت، اما بابلی­ها بار دیگر شورش می­کردند. در ذکر شدت این سرکوب­ها همین بس که سناخریب در 700 پ.م 208 هزار نفر از مردم بابل را به سایر نقاط تبعید کرد، و دوازده سال بعد شهر بابل را با خاک یکسان کرد، با این وجود در مقاومت مردم این منطقه خللی ایجاد نشد.

    برای آن که تصویری از دامنه و بسامد مقاومت بابلیان در برابر حاکمان آشوری به دست آید، بد نیست مهم­ترین جنگهای میان بابل و آشور را در این دوره فهرست کنیم:

    در 729 پ.م نبو موکین زر با تیگلت پیلسر سوم جنگید.

    در 721 پ.م مردوک اپل ایدینا (مردوک بلدان دوم) با شلمناصر پنجم شاه آشور جنگید.

    در 710 پ.م مردوک بلدان با شروکین دوم آشوری جنگید.

    در 705 پ.م مردوک بلدان شکست خورده بار دیگر قیام کرد و در هرج و مرج ناشی از مرگ شروکین بابل استقلال خود را باز یافت.

    در 704 پ.م سناخریب مردوک بلدان را شکست داد و بابل را گرفت.

    در 703 پ.م موشه زیب مردوک و مردوک بلدان شورش کردند و آشوری­ها را راندند.

    در 700 پ.م سناخریب باز بابل را گرفت و مردمش را به شدت قلع و قمع کرد.

    در 691 پ.م باز بابلیان قیام کردند.

    در 688 پ.م سناخریب بابل را گشود و آن را کاملا ویران کرد.

    در 648 پ.م شاهزاده­ای آشوری که بر بابل حاکم بود، به حمایت از مردم بابل و متحدان ایلامی­شان برخاست و با برادرش آشوربانیپال جنگید.

    پس از آن که آشور بانیپال مرد، بابل بار دیگر شورش کرد و این بار استقلالش را به طور کامل به دست آورد و در نابودی آشور شرکت کرد.

    چنان که می­بینید، در این دوره ی صد ساله، بابلیان دست کم ده بار دست به شورش­هایی چنان پردامنه زده­اند که به جنگی منظم با سپاه آشور منتهی شد.

    حالا این نوع از سلطه را مقایسه کنید با حکومت هخامنشیان بر بابل که حدود230 سال به طول انجامید، و در جریان آن مردم بابل به تعداد انگشتان یک دست شورش کردند. یکی از این شورش­ها در زمان کمبوجیه رخ داد که کمتر از یک ماه طول کشید، بار دوم در زمان داریوش رخ داد و به سرعت سرکوب شد، بار سوم چند سال بعد در عهد زمامداری همین شاه بروز کرد و پیش از آن مداخله­ی پارسیان ضرورتی پیدا کند، توسط خود مردم بابل فرو نشانده شد. به این معنی که اهالی شهر بابل رهبر شورش را دستگیر کرده و تحویل شاه پارس دادند. به تعبیری، اگر شورش را به معنای خیزش عمومی و فراگیر مردم یک منطقه برای کسب استقلال در نظر بگیریم، و مغلوبه شدنِ نبردی در میان مردم شورشی و قوای شاهنشاهی را نشانه­اش بدانیم، در سراسر دو و نیم قرنِ سلطه­ی هخامنشیان بر بابل، مردم این سرزمین تنها یک بار در ابتدای عصر داریوش نخست شورش کردند.

    این در حالی است که پارسیانِ حاکم بر بابل زبان و نژاد و دینی متفاوت داشتند، بابل را به مرتبه­ی یک استان فرو کاسته بودند و حتی با به رسمیت شناختن شاهی دست نشانده، ظاهرِ مستقل بابل را هم حفظ نکرده بودند، و خراجی به نسبت زیاد از این استان می­گرفتند، که البته با خراج آشوریها از کشورهای زیر سلطه­شان اصلا قابل­مقایسه نبود، اما نسبت به سایر استان­های شاهنشاهی به نسبت بالا بود. مقایسه­ی این دو وضعیت، به روشنی نشان می­دهد که مردم بابل هویت هخامنشی- پارسی را پذیرفته بودند و حکومت پارسیان با رضا و رغبت مردم این منطقه در این قلمرو نهادینه شده بود. بابلیان در تمام این دوران هویت تاریخی متمایز و بسیار کهنی داشتند، که با ثروتی که از میزان خراج­ها پیداست ترکیب شده بود، و به نیروی نظامی محلی هم مجهز بودند. بنابراین شورش نکردن مردمی که هر سه عاملِ ضروری برای استقلال –هویت، پول و ارتش- را دارند، تنها بدان معناست که حاکمیت هخامنشی­ها را به سود خود می­دانسته­اند و از آن راضی بوده­اند.

    چنین می­نماید که تمایل مردم بابل به شاهان پارسی، از زمان کوروش آغاز شده باشد. در زمان کوروش بود که مردم گوتیوم به رهبری اوگباروی بابلی به سود پارسیان وارد معرکه شدند، و من این حدس را کاملا معقول می­دانم که سایر شهرهای بابل نیز زیر تاثیر تبلیغات ماهرانه­ی کوروش، هوادار این شاه جدید شده باشند.

    اگر چنین نبوده باشد، یعنی اگر بابلیان از ورود پارس­ها و چیرگی­شان بر نبونید ناراضی بوده باشند، تسلیم شدن سریع­شان و سقوط صلح­آمیز بابل، معمایی حل ناشدنی جلوه می­کند، و تازه این ماجرا با تابعیت وفادارانه و پیوسته­ی این مردم از شاهان هخامنشی هم تعارض پیدا می­کند. بنابراین، تنها فرضِ معقول آن است که در زمان حمله­ی کوروش، مردم سرزمین بابل هوادار او بوده­اند.

    اگر بابلی­ها در برابر کوروش از حدی بیشتر مقاومت می­کردند، کوروش ناچار می­شد آنها را قتل­عام کند و با جاری شدن خون در میان این شاهان تازه واردِ بیگانه که زبان و نژادشان هم با سامیان بابلی فرق داشت، بی­تردید مجالی برای شکل­گیری شالوده­ی وفاداری یاد شده باقی نمی­ماند. این اشتباهی بود که آشوریان هم کردند و با غارت کردن و کشتار شورشیان بابلی، چرخه­هایی تشدید شونده از مقاومت مردمی را در این سرزمین موجب شدند که در نهایت به نابودی خودشان منتهی شد. با این وجود در مورد پارسیان چنین روندی خردمندانه طرد شد. بر مبنای مستندات تاریخی، پارسیان خشونتی بر بابلیان اعمال نکردند و در برابر بابلیان با سرعتی غیرعادی و شور و شوقی آشکار کوروش را پذیرفتند.

    اگر چنین بوده باشد، برداشته شدن بتهای شهرهای اکد توسط نبونید معنایی دیگر به خود می­گیرد. احتمالا شهرهای این منطقه به سرعت تسلیم کوروش شده و به اوگبارو که همچون اشرافزاده­ای شورشی مردم را به یاری می­خواند، پیوسته باشند. از شواهد چنین بر می­آید که نبونید و پسرش "بَل شازار" چندان هم ناتوان و سست عنصر نبوده باشند، چون تا مدتی در برابر پارسها مقاومت کردند، و گمان می­کنم در جریان یکی از همین پاتک­هایشان به پارسها بوده که شهرهای یاد شده را گشوده­اند. نبونید می­بایست در مقام تلافی و انتقام­گیری از کاهنانِ هوادار کوروش، خدایان شهرهای شورشی را برگرفته و به بابل برده باشد. در این شرایط، فرمان کوروش برای بازگرداندن بتها به معابدشان معنای بیشتری می­یابد. کوروش در واقع با ادعای آن که نجات بخش مردم بابل و احیا کننده­ی دین باستانی­شان است، پا به میدان نهاده بود و حالا پس از پیروز شدن، با رها کردن خدایان شهرهای بابلی، به وعده­های خویش عمل می­کرد.
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  2. #12
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    در این حالت، دست کم برخی از بت­هایی که توسط نبونید به بابل منتقل شدند، محصول غارت معابد شهرهای شورشی بوده­اند. بر مبنای سالنامه، در سال 539 پ.م، پس از حمله­ی پارسها، "لوگال مارادا" و سایر خدایان شهر "ماراد"، "زبادا" و سایر خدایان کیش، ایزدبانوی نین لیل و سایر خدایان هوساگ کالاما از بابل دیدار کردند. تا آخر ماه "اولولو" همه­ی خدایان اکد – آنان که در بالا و آنان که در پایین می­زیستند- به بابل وارد شدند. خدایان بورسیپا، کوتا و سیپار وارد نشدند." بنابراین در این تاریخ شهرهای بورسیپا، کوتا و سیپار در قلب سومر توسط کوروش فتح شده بودند یا در وضعیتی شورش به سر می­بردند.

    بند بعدی سالنامه­ی نبونید، به بروز جنگ دیگری اشاره می­کند. این بند را به کمک بحث­هایی که کردیم، می­توان به شکلی نقادانه بازتفسیر نمود:

    "در ماه تَشریتو، وقتی کورش به ارتش اکد در اوپیس در کرانه­ی دجله حمله کرد، مردم اکد قیام کردند. او مردم آشوب­زده را کشتار کرد. در روز پانزدهم سیپار بدون نبرد سقوط کرد. نبونید گریخت."

    آنچه که از این بند بر می­آید، آن است که در ماه تشریتو که با مهرماه برابر است، کوروش به ارتش نبونید که در کرانه­ی دجله موضع گرفته بودند، حمله کرد. پایگاه ارتش بابل، شهر اوپیس بوده است. اوپیس همان بغداد امروزین است. سالنامه در ادامه­ی بحث به روشنی می­گوید که مردم اوپیس "قیام کردند". فعلی که در متن اکدی به کار گرفته شده است، معنای جنگیدن یا مقاومت کردن را نمی­دهد، بلکه به صراحت از قیام و سرکشی مردم اوپیس سخن می­گوید. در جمله­ی قبلی هم به روشنی قید شده که در این زمان ارتش اکد در اوپیس مستقر بوده است، و بنابراین مردم اوپیس می­بایست در برابر نیروهای نبونید قیام کرده باشند، نه قوای کوروش که تازه داشتند به شهر حمله می­کردند. بنابراین جمله­ی "او مردم آشوبزده را کشتار کرد" به احتمال زیاد به نبونید اشاره دارد که می­بایست از شورش مردم آشفته شده باشد. در این جمله هم باز به صفت آشوب­زده بر می­خوریم که در زبان اکدی "شورشی و یاغی" هم معنا می­دهد، اما مترادف با مقاوم، جنگاور، یا چیزی شبیه به این نیست.

    در جمله­ی بعد هم می­بینیم که مردم سیپار در روز پانزدهم (بیستم مهر ماه) تسلیم شدند و نبونید ناچار شد به بابل بگریزد. بروسوس بابلی تاکید دارد که خودِ نبونید رهبری ارتش بابل را در این نبردها بر عهده داشته است. مورخان غربی این جملات را به این ترتیب تفسیر کرده­اند که کوروش در اوایل مهرماه به اوپیس یا بغداد حمله کرد، اما با طغیان مردم روبرو شد و بنابراین همه را از دم تیغ گذراند. هرچند در متن بابلی به درستی مشخص نیست که کدام طرف در شهر اوپیس مردم را قتل عام کرده، مورخانی مانند کوک با شور و اشتیاق فرض کرده­اند این فرد کوروش بوده است[1]، و تمام نویسندگان ایرانی هم همین ترجمه را پذیرفته­اند[2]. این در حالی است که برابر گرفتن "او" با کوروش، دور از ذهن­تر و نامحتمل­تر از معادل دانستنش با نبونید است.

    مردم اوپیس قیام کرده و آشوبزده بوده­اند، و بعد توسط کسی قتل­عام شده­اند. بلافاصله بعد از این ماجرا مردم شهر سیپار بدون نبرد تسلیم کوروش شده و نبونید به بابل گریخته است. اینها بیشتر شبیه به این است که نبونید همزمان با سر رسیدن کوروش با شورش­هایی مردمی روبرو شده باشد و با وجود سرکوب شورش اوپیس، ناچار شده به بابل عقب­نشینی کند. اگر ارتش پارس در شهر اوپیس مردم را قتل­عام می­کرد، شهرهای همسایه و به ویژه سیپار که همسایه­ی آنجاست، برای جنگیدن با ایشان و دفاع از خود مصمم­تر می­شدند، نه آن که به فاصله­ی چند روز بعد خود را بدون نبرد تسلیم پارس­ها نمایند. آشکار است که نسبت دادن کشتار مردم اوپیس به نبونید در این زمینه معقول­تر و پذیرفتنی­تر است تا کوروش، هرچند در کتاب­های تاریخ کلاسیک تفسیر نامحتمل­تر بسیار تکرار شده است. گویی مورخان از پیوستن شهرهای میانرودان به کوروش بدون این که کشتاری در میان مردم رخ دهد، احساس ناراحتی می­کرده­اند .

    اگر تفسیر پیشنهاد شده در این متن را بپذیریم، به تصویری منسجم­تر و یکدست­تر از ماجراهای سقوط بابل دست می­یابیم. مردم این منطقه که زیر تاثیر تبلیغات کوروش و ادعای نجات­بخشی او قرار داشته­اند، بر نبونید شورش می­کنند و شهرهای خود را تسلیم ارتش مهاجم پارس می­نمایند. این موضوع در مورد منطقه­ی گوتیوم و شهرهایی مانند سیپار و بابل مسلم است، چون منابع بابلی به صراحت آن را قید کرده­اند. در مورد سایر شهرها هم، می­توان چنین چیزی را در نظر گرفت، چرا که با شواهدی مانند انتقال بتها به بابل و کشتار مردم همخوانی می­یابد.



    16. به هر حال، هرچند مردم بابل و طبقه­ای از کاهنان و برخی از سرداران بابلی هوادار کوروش بوده­اند، نبونید هنوز آنقدر قدرت داشت تا ارتش­هایی را برای مقابله با وی بسیج کند. بعید نیست بخشی از این نیروها از قبایل عرب تشکیل شده باشند که در جنوب میانرودان و شمال عربستان سرگردان بودند. در هر حال، در مهر 539 پ.م، دامنه­ی نبرد به اطراف شهر بابل رسید. به روایت سند دیگری از بابلِ آن روزگار که به نام "پیشگویی دودمانی" شهرت یافته، مدت کوتاهی پس از حمله­ی پارسها، بل شازار که فرزند و ولیعهد نبونید بود و رهبری ارتش او را بر عهده داشت، به دژی به نام "دور کراشو" در شمال بابل رفت تا با نیروهای کوروش رویارو شود[3]. هرودوت هم نقل می­کند که نبونید هنگام فرار به بابل خود را برای مقاومتی درازمدت آماده می­کرد، چون آذوقه­ی فراوانی را در شهر ذخیره کرد تا در جریان محاصره­ی پارسها دچار قحطی نشود[4].

    با این وجود پارسها به زودی سر رسیدند و بل شازار می­بایست نبرد را به سادگی باخته باشد، چون سالنامه­ی نبونید حتی به یک جنگ هم پس از آن اشاره نمی­کند، و فقط شرح می­دهد که "در روز شانزدهم، اوگبارو، حاکم گوتیوم، و ارتش کورش بدون جنگیدن به بابل وارد شدند. پس از آن، وقتی نبونید به بابل برگشت، در آنجا دستگیر شد. تا پایان ماه، گوتی­های سپردار در اساگیل ماندند. اما کسی در اساگیل و ساختمان­های آن سلاح حمل نمی­کرد. زمان درست برای مراسم از دست نرفت."

    به این ترتیب، در بیست و چهارم مهرماه 539 پ.م، اوگبارو و ارتش زیر فرمانش که بیشتر از گوتی­ها تشکیل می­شدند، بدون این که با مقاومت مردم بابل روبرو شوند، به این شهر وارد شدند. این موضوع یعنی ورود ارتش گوتی به بابل و صلح­آمیز بودن سقوط شهر، چیزی است که حدس مرا در مورد فراگیر بودنِ شورش بر ضد نبونید تایید می­کند. غیرمحتمل است که مردم بابل که در بزرگترین مرکز فرهنگی و سیاسی میانرودان می­زیستند، و سابقه­ی نزدیک یک قرن مبارزه با اشغالگران آشوری را داشتند، پس از قتل­عام مردم شهرهای تابع­شان و تاراج معابدشان به این ترتیب به سپاهیان مهاجم اجازه­ی ورود دهند. منطقی است که فرض کنیم تسلیم مسالمت­آمیز بابلیان نقطه­ی پایانی زنجیره­ای از قیام­های مردمی به طرفداری از کوروش بوده، و ماجرای اوپیس هم حلقه­ای از آن محسوب می­شده است. بار دیگر سالنامه در این مورد صراحت دارد که سربازان گوتی مراکز حساس شهر – از جمله معبد اساگیل- را اشغال کردند، اما "کسی در آنجا سلاح حمل نمی­کرد"،یعنی خشونت و غارتی رخ نداد و "زمان درست برای اجرای مراسم از دست نرفت"، یعنی فاتحان فرصت را برای برگزاری مراسمی دینی – شاید از نوع مناسک شکرگزاری- مساعد دیدند و به این ترتیب دل مردم مغلوب را به دست آوردند.

    کوروش در هشتم آبان ماه 539 پ.م وارد بابل شد. سالنامه های بابلی از اواخر مهر ماه تاریخ گذاری بر مبنای سال­های سلطنت کوروش را آغاز کردند، و چنین به نظر می­رسد که کوروش همزمان با ورود به بابل نبشته­ی حقوق بشر را هم منتشر کرده باشد.

    پیش از شرح چگونگی ورود او به این شهر، باید به پرسشی که توسط بسیاری از مورخان طرح شده است، پاسخ گفت، و آن هم این است که کوروش در فاصله­ی دو هفته­ی پس از فتح بابل توسط اوگبارو چه می­کرده، و چرا این قدر دیر به بابل وارد شده است؟

    تاخیر کوروش در ورود به بابل، اگر از دیدگاه تاریخ جنگ نگریسته شود، خیلی غریب جلوه می­کند. اگر به راستی شهرهای میانرودان در برابر او مقاومت کرده باشند و نبونید برای سازماندهی مقاومتی مردمی بت­های شهرها را به بابل برده باشد و مردم اوپیس به دلیل مقاومت شدیدشان قتل­عام شده باشند، انتظار داریم کوروش هرچه سریعتر به شهرِ فتح شده برود و با تاجگذاری در بابل و اعدام شاه قبلی مقاومت­های پراکنده­ی باقی مانده را از میان بردارد و مشروعیت حکومت خود را تثبیت کند. تاخیر کوروش در ورود به بابل، با هر معیاری که سنجیده شود، کاری خطرناک است. ممکن بوده در این فاصله مردم بابل که شاه خود را اسیرِ دستِ حاکمی گوتی می­دیدند، شورش کنند و او را بار دیگر به تخت سلطنت باز گردانند. یا این که خودِ اوگبارو با در دست گرفتن کنترل پایتخت بزرگترین پادشاهی باقی مانده در خارج از قلمرو پارسها، مدعی بنیانگذاری دودمان جدیدی در بابل شود. اما کوروش دو هفته­ی سرنوشت­ساز را در این میان گذراند، بی آن که شتابی برای ورود به بابل از خود نشان دهد.

    در مورد دلایل تاخیر کوروش چند نظریه وجود دارد. تقریبا تمام نویسندگان و مورخان در این نکته توافق دارند که مقاومتی در برابر کوروش وجود نداشته و شاه پارسی در این مدت به جنگ سرگرم نبوده است. ظاهرا با سقوط بابل، تمام شهرهای دیگر میانرودان هم به پارس­ها پیوستند و نبردی که به شکل جسته و گریخته در حدود یک سال تداوم داشت، پایان پذیرفته بود. چنان که از مدارک نِراب بر می­آید، در این زمان سرزمین­های دوردستی مانند ورارود و سوریه و عربستان بدون نبرد تسلیم کوروش شدند و به قلمرو شاهنشاهی­اش پیوستند. بنابراین تاخیر کوروش دلایل نظامی نداشته است.

    برخی از نویسندگان با پیروی از قول هرودوت فرض کرده­اند که کوروش در این مدت به انجام فعالیت­های عمرانی اشتغال داشته و طرح­هایی برای آبرسانی به زمین­های کشاورزی را اجرای می­کرده است. این نظریه از آنجا شکل گرفته که هرودوت ادعا کرده کوروش پیش از ورود به بابل، رود دیاله را به خاطر این که اسب سفید محبوبش را غرق کرده بود، کیفر داد و آن را به 360 شاخه تقسیم کرد. در این نکته که هرودوت و سایر یونانیان برنامه­های عمرانی هخامنشیان را به صورت اموری فراطبیعی و ایزدگونه تفسیر می­کرده­اند، شکی وجود ندارد و معلوم است که منظور هرودوت از ذکر این قصه هم اشاره به نوعی طرح کندن آبراهه بوده است. با این همه، عجیب به نظر می­رسد که کوروش در شرایطی که آماده ورود به پایتخت باستانی میانرودان و بر عهده گرفتن نقش شاه بابل است، وقت خود را صرف کندن آبراهه کرده باشد.

    به گمان من، تاخیر کوروش دو نکته را نشان می­دهد. نخست آن که او از بابت شورش مردم و خیانت اوگبارو خاطرجمع بوده، و پیروزی­ای مستحکم و پایدار به دست آورده بوده و دل نگرانی­ای بابت از دست رفتنش نداشته است. کوروش به این دلیل جرات کرده دو هفته دیر به بابل وارد شود، اوگبارو را به جای خود گسیل کند، و نبونید را زنده نگهدارد، که مطمئن بوده مردم بابل در این مدت بر او نمی­شورند و سردارانش در این بین سرکشی نمی­کنند. این هم دلیل دیگری است بر این که مردم این منطقه از ابتدا به او روی خوش نشان داده و نسبت به او وفادار بوده­اند.

    نکته­ی دوم، آن است که کوروش دلیلی قانع کننده برای تاخیرش داشته است. نخستین حدسی که در این مورد می­توان زد، آن است که منتظر بوده تا زمان جشنی مهم فرا برسد و همزمان با مراسم آن به بابل وارد شود و تاجگذاری کند. اما تا جایی که من جستجو کردم، جشن مهمی در بابل وجود نداشته که تاریخش هشتم آبان ماه باشد، ودر متون هم به همزمانی ورود کوروش با جشنی محلی اشاره­ی وجود ندارد. بنابراین یک احتمال دیگر باقی می­ماند، و آن هم این است که کوروش در حال تدارک مراسمی بوده که می­بایست هنگام ورودش به بابل اجرا شود. هرودوت و کتسیاس به این نکته اشاره کرده­اند که سربازان پارسی در کمال انضباط و شکوه و جلال وارد بابل شدند، و در جاهایی دیگر در مورد سربازانی که به راهبری کوروش در برابر مردم رژه می­رفته­اند، ارقامی افسانه­آمیز ذکر شده است. هرودوت و کتسیاس و سایر نویسندگان یونانی به ارقامی در حدود 50-60 هزار نفر در هر رژه­ی پارسیان اشاره کرده­اند، که به نظر نادرست می­نماید. چون شمار این عده برابر با بزرگ­ترین ارتش­هایی بوده که در زمان جنگ در جهان باستان بسیج می­شده­اند، و بعید است کوروش برای اجرای مراسمی در زمان صلح چنین نیرویی را سازمان دهد. با این وجود، مراسم ورود به بابل درست پس از جنگ برگزار شده و بی­تردید کوروش در این زمان نیروهای زیادی را زیر فرمان خود داشته است. تمام منابع از جمله نبشته­ی حقوق بشر به بی­شمار بودنِ تعداد سربازان کوروش اشاره کرده­اند، و این می­تواند نشانگر این باشد که کوروش هنگام ورود به بابل تعداد زیادی از ایشان را همراه داشته است.

    حدس من آن است که کوروش برای سازماندهی مراسمی باشکوه و تعلیم دادن سربازانش این دو هفته­ی کذائی را گذرانده است. در این مدت نبونید که گویا برای توطئه­ای به بابل بازگشته بود، دستگیر شد و توسط اوگبارو زندانی شد. پیش از آن بل شازار در نبردی کشته شده بود. ما می­دانیم که کوروش نخستین سرداری است که رژه رفتن سربازان در زمان صلح را بنیان نهاد و اصولا مفهوم رژه، یعنی حرکت گروهی سربازان با ساز و برگ کامل، برای نمایش قدرت نظامی و تاکید بر غرور ملی، نوآوری­ایست که باید به نام کوروش ثبت شود. در تمام متون باستانی، این نکته که کوروش رژه را ابداع کرد، ذکر شده، و نخستین جایی که ارجاع معتبری به مراسمی شبیه به رژه می­بینیم، در روز هشتم آبان ماه است، یعنی آن روزی که کوروش وارد بابل شد.

    پیر بریان با بازسازی توصیف نویسندگان باستانی از مراسم رژه­ی کوروش، به این جمع­بندی رسیده که یک رژه­ی ارتش شاهنشاهی، که احتمالا برای نخستین بار در زمان ورود به بابل به نمایش در آمد، چنین آرایشی داشته است:

    ابتدا چهار هزار نیزه­دار پارسی حرکت می­کردند و پشت سرشان شاه در ارابه­ای دو چرخه پیش می­آمد، که با اسبانی سپید کشیده می­شد. دو هزار پیاده در هر طرف این ارابه حرکت می­کردند و پشت سرش دو هزار سوارکار زرهپوشِ سنگین اسلحه پیش می­آمدند. آنگاه نوبت به ردیف­های صد نفره­ی سوارکارانی می­رسید که در کل شمارشان به ده هزار تن بالغ می­شد. این انبوه سواران، با دو گروه پیاده­ی ده هزار نفری دنبال می­شدند.

    پس از آنها گردونه­سواران می­آمدند و در آخر سپاهیان استان­های شاهنشاهی با لباس­ها و سلاح­های بومی خویش پیش می رفتند.

    احتمالا در همین زمان، هسته­ی مرکزی گارد جاویدان هم تشکیل شده است. این گروه از ده هزار سرباز بسیار نخبه تشکیل می­شد که در ابتدا محافظان شخصی کوروش بودند، اما بعدها توسط خودِ کوروش به صورت واحد رزمی مستقلی سازمان یافتند و برای خود نام و هویتی مستقل پیدا کردند. هزار تن از ایشان نیرومندترین سربازان ارتش ایران بودند که در ته نیزه­های خود اناری زرین داشتند. انتهای نیزه­ی نه هزار تنِ دیگر با یک نارنج از جنس نقره تزیین می­شد.

    ورود کوروش به بابل را همه­ی متون باستانی به شکلی مشابه ذکر کرده اند. این که کوروش در میان سربازانش با شکوه و جلالی بی­مانند و به شکلی صلح­آمیز وارد شد و مردم بابل شادمانه ورودش را خیرمقدم گفتند، در تمام منابع عبری، یونانی، بابلی و پارسی به شکل یکسانی روایت شده است.

    سالنامه، ماجرای ورود کوروش را چنین توصیف می کند:

    "در سومین روز ماه آراهسامنا، کورش به بابل وارد شد. ترکه­های سبز در برابرش گسترده شد، و دولت صلح بر شهر حاکم شد. کورش بر همه­ی بابل درود فرستاد. فرمانروا اوگبارو، حاکمان دون­پایه را منصوب کرد. از ماه کیسلیمو تا ماه آدّارو، خدایان اکد که نبونید وادارشان کرده بود به بابل بیایند، به شهرهای مقدس خویش بازگشتند."

    می بینیم که باز هم در اینجا به رفتار ناشایست نبونید با بتهای شهرهای دیگر اشاره رفته است. خودِ کوروش ماجرای ورودش به بابل را در بندهای پانزدهم تا نوزدهم نبشته­ی حقوق بشر چنین نقل می­کند:

    "(مردوک) باعث شد تا (کوروش) به شهرش، بابل برود، وادارش کرد جاده­ی بابل را در پیش بگیرد، و همچون دوست و همراهی در کنارش بود. سربازان فراوانش، با شماری نامعلوم، همچون آبهای یک رودخانه غرق در اسلحه به همراهش پیش رفتند. (مردوک) اجازه داد تا (کوروش) بدون نبرد و کشمکش به بابل وارد شود. او شهر بابل، این منطقه­ی فاجعه­زده، را نجات داد. (مردوک) نبونید شاه را که از او نمی­ترسید، به دستان (کوروش) سپرد. همه­ی مردم بابل، سومر و اکد، شاهزاده و حاکم، در برابر (کوروش) به خاک افتادند و پاهایش را بوسیدند. آنان از سلطنتش شادمان شدند و چهره­هایشان درخشان شد."

    تمام منابع بر این نکته تاکید دارند که کوروش با مردم بابل مهربانی کرد و با اجرای برنامه­های عمرانی و ترمیم مسیرهای تجاری دل ایشان را به دست آورد. نبونید که زنده دستگیر شده بود، بر اساس سنت نوظهوری که کوروش بنیان نهاده بود، آسیبی ندید و به کرمان تبعید شد و در آنجا تا آخر عمر خویش به آسودگی زیست. این که نبونیدِ سالخورده پس از هژده سال سلطنت بر بابل چنین خانه­نشین شد، و حتی یک گزارش هم از شورش هوادارانش در دست نیست، نشان می­دهد که انتقال قدرت به کوروش با حمایت افکار عمومی صورت گرفته است. وگرنه زنده نگهداشتن شاهی که پس از حکومتی چنین طولانی با زور از قدرت کنار زده شده بود، بسیار خطرناک جلوه می­کرد. در شرایطی که نبونید می­توانست ادعایی مشروع بر تاج و تخت این کشور داشته باشد، زنده نگهداشتنش کاری نامعقول و خطرناک جلوه می­کرد.

    کوروش پس از فتح بابل، در نوروز 538 پ.م پسرش کمبوجیه را به عنوان شاه بابل برگزید. کمبوجیه در مراسمی که مطابق سنن بابلی ترتیب داده شده بود، شرکت کرد. او بر خلاف شاهان باستانی بابل راضی نشد هنگام دریافت تاج از کاهن مردوک سلاح خود را کنار بگذارد و نسبت به او تواضع کند. اما لباس مخصوص بابلیان را پوشید و دست بت مردوک را در دست گرفت و به این ترتیب واپسین شاهِ قانونی بابل شد. کوروش پس از یک سال او را به مقام ولیعهدی برکشید و بابل را به دست اوگبارو سپرد که از آن به بعد در مقام شهربانی این شهر، و نه پادشاه بر آن فرمان راند[5].

    برخی از مورخان که زیر تاثیر آرای هرودوت به دنبال دلیلی برای ناشایست بودن کمبوجیه و دیوانه بودنش می­گردند، این ماجرا را همچون عزلی مهم و برجسته تفسیر کرده­اند. اما به نظر من دلیل برکناری کمبوجیه از سلطنت بابل، ناشایستگی او نبوده، چون خودِ کوروش بلافاصله او را به مقام ولیعهدی خویش بر می­کشد و تا پایان نیز از او در این مقام حمایت می­کند. اگر به تاریخ زندگی کمبوجیه بنگریم می­بینیم که انتخاب کوروش به درستی صورت گرفته بود. چون کمبوجیه پسری سزاوار تاج و تخت بزرگ هخامنشی از آب در آمد و بر خلاف تبلیغات سیاسی آتنیان، دورانی طولانی را با شایستگی حکومت کرد.

    برکشیده شدن کمبوجیه به مقام ولیعهدی و تبدیل شدن جانشینش به شهربان –و نه پادشاه- بابل، بیشتر نشانه­ی از میان رفتن پادشاهی مستقل بابل و برقراری نظم جدیدی در کل شاهنشاهی است که در جریان آن تمام پادشاهی­های مستقل قدیمی از میان برداشته شدند و به استانداری­ها و شهربانی­های هخامنشی دگردیسی یافتند.
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  3. #13
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    خانواده­ی کوروش

    1. در مورد زنان کوروش چیز زیادی نمی­دانیم. تردیدی نیست که کوروش از ازدواج­های سیاسی برای دستیابی صلح­آمیز و دوستانه بر تاج و تخت سرزمین­های همسایه استفاده می­کرده است. داستان خواستگاری او از دختر فرعون مصر، و پیشنهاد ازدواجی که به ملکه­ی ماساژت­ها داد را باید امری در این راستا دید. با این همه، کوروش یک همسرِ قانونی و اصلی داشت که همچون ملکه­ی شاهنشاهی پارس در سراسر کشور مورد احترام بود. سالنامه­ی نبونید شرح می­دهد که در 538 پ.م، یک سال پس از فتح بابل، همسر کوروش درگذشت و مردم بابل در مراسم عمومی عزاداری شرکت کردند. هرودوت معتقد است که این همسرِ برگزیده­ی کوروش کاساندانَه بوده است، اما برخی از منابع دیگر او را آمیتیس دختر آستیاگ می­دانند.

    کوروش، فرزندان زیادی نداشت. احتمالا تنها دو پسر از کاساندانه داشت و نام دو تن از دخترانش را هم می­دانیم. بزرگترین پسرش، که در نبشته­ی حقوق بشر سلامتش را از مردوک می­خواهد و با افتخار او را "پسری از پشت خودم" می­خواند، کمبوجیه نام داشته و شاهی لایق بوده که مدت ده سال با پدرش در امر حکومت شریک بود و پس از آموختن چم و خم سلطنت بر قلمروی چنین عظیم به قدرت رسید و در مدت چهار سال توانست مصر و قبرس را فتح کند و کار تسخیر تمام سرزمین­های نویسای قلمرو میانی را که پدرش آغاز کرده بود، به انجام رساند.
    پسر کوچکتر کوروش بیشتر با نام بابلی­اش – بردیا- شهرت دارد که "ارجمند" معنا می­دهد. هرودوت نام او را اسمِردیس ثبت کرده، و آیسخولوس او را مردوس نامیده است. به نظر می­رسد تمام این افراد، از ذکر این نام لقبی پارسی مانند "مَرد" را در نظر داشته­اند. تنها کتسیاس به نام شکسته بسته­ی "تَنیائوکسارکِس" یا "تنیاخارکس" اشاره کرده که ممکن است به نام فارسی او مربوط باشد. بر مبنای این گزارش، به نظر می­رسد اسم فارسی پسر کوچکتر کوروش، "تَنوووَزَرکَه" (تن- بزرگ) به معنای تنومند و نیرومند بوده باشد. از توصیف­هایی که از بردیا در دست است، می­دانیم که به راستی پهلوانی درشت اندام بوده است. چون تنها کسی که توانست در یک زورآزمایی کمان سختِ حبشیان را بکشد او بود. وقتی سال­ها بعد پس از برادر بزرگترش کمبوجیه بر تخت نشست و داریوش و یارانش برای کشتنش توطئه کردند، با وجود غافلگیر شدنش یک تنه با ایشان روبرو شد و با ایشان جنگید و قبل از این که کشته شود، دست کم دو تن را به طور جدی مجروح کرد. این در حالی که یاران داریوش نیز در جهان باستان با لقب "هفت دلیر" شهرت داشتند و همه سردارانی جنگی بودند و رهبرشان داریوش، خود به قدری نیرومند بود که می­توانست بر کتیبه­ی مقبره­اش لاف بزند که دستان و پاهایی زورمند دارد.



    2. کوروش دست کم دو دختر هم داشته است. مشهورترین دخترش، هوتَئوسَه (آتوسا) نام داشت که زنی نیرومند و بانفوذ بود. بنابر روایت یونانی او به عقد برادرش بردیا در آمده، اما اصولا به متون یونانی به ویژه در زمینه­ی روابط خانوادگی زیاد نباید اعتماد کرد. در مورد وجود رسم خویدودَه (ازدواج با محارم) که در ایران باستان نمونه­هایی از آن وجود داشته، در دوران نخستین شاهان هخامنشی برگه­ای در دست نیست. بیشتر به نظر می­رسد چنین رسمی از راه مصر به ایران وارد شده باشد و در این حالت زمان آن را باید کمی دیرتر از عصر بردیا و آتوسا دانست. چون مصر تازه در زمان کمبوجیه فتح شد و نفوذ فرهنگی­اش بر دربار ایران نمی­توانسته به این سرعت در سطح ازدواج­هایی درباری نمود یافته باشد. سایر منابع بابلی، ایلامی و پارسی، اشاره­ای به ازدواج آتوسا و بردیا نکرده­اند.

    آتوسا، به احتمال زیاد یکی از همدستان داریوش برای غصب سلطنت بوده است. چیرگی داریوش بر بردیا و ادعای این که او شاهزاده­ای دروغین است و بردیای واقعی سالها پیش به دست برادرش کشته شده، بدون پشتیبانی خواهر این دو مشروعیتی نمی­یافته است. از این رو صراحت داریوش در این ادعای دروغین که بردیا در واقع مغی به نام گئوماته بوده است، می­بایست با همدستی آتوسا با وی و تایید او همراه بوده باشد. به ویژه که داریوش بلافاصله پس از قتل بردیا با آتوسا ازدواج کرد و او را به مرتبه­ی ملکه ی ایران زمین برکشید. آتوسا تنها ملکه­ی ایرانی این دوران است که نامش در الواح تخت جمشید آمده است. در این کتیبه­ها، به او لقب "بانوک" داده­اند که همان بانوی فارسی امروز است.

    آتوسا مادر خشایارشا هم هست و باز از همین جا معلوم می­شود که در به قدرت رسیدن داریوش نقش مهمی بر عهده داشته است. چون داریوش با دختر دیگر کوروش – آرتیستونه (= اَرتَه ستونه، یعنی ستون پرهیزگاری)- نیز ازدواج کرده بود و او را سوگلی خویش می­دانست، اما او را به مرتبه­ی ملکه بر نکشید و فرزندانش هرگز ارج و قرب فرزندان آتوسا را پیدا نکردند.



    3. از میان سایر نوادگان کوروش، باید به نوه­اش آپامَه هم اشاره کرد که تنها دختر بردیا بود و به روایتی بعدها با داریوش بزرگ ازدواج کرد. بنا بر اسناد رسمی، کمبوجیه فرزندی نداشته که از پادشاهی مانند او بعید است. این احتمال هم وجود دارد که کمبوجیه فرزندانی داشته که در جریان طغیان­های سال 522 پ.م و زمان تاجگذاری داریوش بزرگ، مدعی قدرت شده و در کشمکش میان درباریانِ هوادار داریوش و مخالفانشان کشته شده باشند. شاید از این روست که نامی از ایشان در تاریخ وجود ندارد.

    به این ترتیب، از پشت کوروش دو پسر و دست کم دو دختر باقی ماند. دو پسرش به نوبت بر تخت نشستند، و دو دخترش با کسی که قدرت پسر کوچکتر را غصب کرده بود ازدواج کردند. از پشت یکی از همین دختران (آتوسا) بود که شاهان بعدی هخامنشی زاده شدند و پیوند میان شاخه ی آریارمنه ای و کوروشی تحقق یافت. به این شکل، ارتباط میان کوروش با شاهان هخامنشی بعدی، از پشت دخترش برقرار شد و این نیز به سنت ایلامی­ها شبیه بود که در آن حق سلطنت علاوه بر برادران، از پشت زنان و خواهران نیز منتقل می­شد.
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  4. #14
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    مرگ کوروش

    1. در مورد پایان زندگی کوروش روایت­های یکدستی وجود دارد. همه­ی نویسندگان باستانی در این مورد اتفاق نظر دارند که کوروش در تابستان سال 530 پ.م هنگام نبرد با قبایل ایرانی ساکن مرزهای شرقی امپراتوری کشته شده است.

    کتسیاس می­گوید که کوروش در نبرد با قبایل درپیکی که در دره­ی سند می­زیستند کشته شد. او وقتی با درپیکی­ها روبرو شد که فوجی از فیل سواران­شان به میان سوارکاران پارسی تاختند و ایشان را تار و مار کردند. به روایت کتسیاس، کوروش در این گیر و دار از اسب فرو افتاد و یک جنگجوی هندی نیزه­ای به رانش زد[1]. اما در همین زمان شاه سکاها –آمورگََه (یعنی نامیرا)- با بیست هزار سوارکار به یاری کوروش شتافت و او را از معرکه نجات داد. به روایت کتسیاس در این نبرد ده هزار تن از هردو سو کشته شدند.

    پس از سر رسیدن آمورگه، پارسها و سکاها با هم متحد شدند و در نبردی که پس از آن در گرفت توانستند بر درپیکی­ها چیره شوند. در این نبردِ دوم سی هزار تن از جبهه­ی ایرانی­ها و نود هزار تن از درپیکی­ها به قتل رسیدند که شاه ایشان آمورایوس و سه پسرش هم در میان کشتگان بودند[2]. کوروش پس از سه روز، در حالی که بزرگان کشور را نزد خود خوانده و اندرزشان داده و وصیت­هایش را برای دو پسرش خوانده بود، از عفونت زخم رانش در گذشت[3].

    بروز بابلی هم داستانی مشابه را روایت کرده، و معتقداست که کوروش در نبرد با قبایل ایرانی کوچگردی که در مرزهای شرقی خوارزم می­زیستند کشته شده است. اما او این قبایل را داهه­ها می­داند. اینها خویشاوندان همان مردمی بودند که اعقاب­شان بعدها یونانیان را از ایران راندند و دودمان اشکانی را تاسیس کردند.



    2. در این میان هرودوت، طبق معمول رنگ­آمیزترین و تخیلی­ترین قصه را ساز کرده است. به روایت او، کوروش از ملکه­ی ماساگت­ها –تومیریس- خواستگاری کرد. اما ملکه که می­دانست کوروش به خاطر تسلط بر قبیله­اش این پیشنهاد را کرده است، این پیشنهاد را رد کرد. در نتیجه کوروش تصمیم گرفت قلمرو او را تسخیر کند و در راس لشکری به سرزمین­های آن سوی سیردریا تاخت که قلمرو ماساگت­ها محسوب می­شد.

    به روایت هرودوت، کوروش در نبرد با ماساگت­ها که توسط پسر ملکه رهبری می­شدند، از حیله­ای استفاده کرد و خیمه و خرگاه گرانبهایی بر پا نمود و خوان­های بسیار با شراب و غذاهای فراوان در آن آراست و نگهبانان اندکی را بر آن گماشت و خود با سپاهیانش در گوشه­ای کمین کرد. پسر تومیریس که اسپارگاپس نامیده می­شد، با سواران ماساگت بر این اردو تاخت و غنایم بسیار به چنگ آورد و به همراه سربازانش به خورد و نوش پرداخت و مست شد. آنگاه کوروش حمله کرد و ایشان را شکست داد و شمار زیادی از ایشان را اسیر کرد. اسپارگاپس که در این بین محاصره شده بود، با وجود این که کوروش دستور داده بود کسی صدمه­ای به او نزند، از شدت شرم با خنجر خود را کشت. به این ترتیب تومیریس کینه­ی بسیاری از کوروش به دل گرفت و در نبردی دیگر سپاهش را شکست داد. کوروش در این نبرد کشته شد و جسدش به دست ماساگت­ها افتاد. پس ملکه دستور داد سرش را ببرند و در تشتی پر از خون بیندازند و خطاب به او گفت: "تو که اینقدر تشنه­ی خون بودی حالا اینقدرخون بخور تا سیراب شوی!"

    در میان این روایت­ها، چند نکته­ی مشترک وجود دارد. داستان بروز و کتسیاس، که هردو ساکن قلمرو امپراتوری و از نویسندگان دیوانی پارس­ها بودند، شباهت­های زیادی با هم دارد. آشکار است که در قلمرو ایران، روایت رسمی و جا افتاده­ای در مورد چگونگی مرگ بنیانگذار دودمان هخامنشی وجود داشته است. این روایت آخرین روزهای زندگی کوروش را در شرایطی تجسم می­کرده که با قبایل کوچگرد و مهاجمِ فراسوی مرزهای ایران زمین می­جنگد، و در نهایت توسط همین مردم کشته می­شود. چنان که به زودی خواهم گفت، این داستان مشابه با الگویی اساطیری است که با نام اسطوره­ی خدای شهید شهرت دارد.

    روایت هرودوت، به ظاهر برداشتی آزاد از همین نسخه­ی رسمی است، که با تخیل شکوفای هرودوت و گرایش­های ضد ایرانی آتنی­هایی که برای نوشتن تواریخش به او پول می­داده­اند، ترکیب شده است. بد نیست برای دریافتنِ حقیقتِ مرگ کوروش، این روایت­ها را کمی نقادانه­تر وارسی کنیم. کار را با داستان هرودوت آغاز می­کنیم که سست­تر از سایر روایت­هاست.



    3. داستان هرودوت، گذشته از دلالت­های ضدایرانی روشنش، به چند دلیل نادرست می­نماید. نخست آن که کوروش به گواهی تمام مورخان، از جمله هرودوت، در زمانِ مرگ هفتاد سال داشته است. بنابراین او می­بایست در حدود هفتاد سالگی از ملکه­ای خواستگاری کرده باشد، که بنابر سنن پارسها عجیب می­نماید. علاوه بر این، باید پذیرفت که این پیرمرد هفتاد ساله که جهان را فتح کرده و سالها بر کل آن فرمان رانده است، تازه پس از وقفه­ای نه ساله بار دیگر برای تسخیر سرزمین­هایی جدید حرکت کرده و تصمیم گرفته ماجراجویی­های دوران جوانی را تکرار کند. گذشته از این، قصه­ی بریده شدن سر کوروش و جملات قصار ملکه­ی ماساگت­ها هم به نظر نادرست می­نماید. چون می­دانیم که پیکر مومیایی شده­ی کوروش در پاسارگاد مدفون بوده و بنابراین در خاک ایران مرده است و جسدش در سرزمینی دوردست به دست قبایلی دشمن مثله نشده است.

    با یک نگاه به برنامه­ی جهانگشایی هخامنشیان، می­توان دید که نبردهای این شاهان همواره در مرزهای کشورشان و با قبایل کوچگردی بوده است که به دزدی و غارت شهرهای مرزی ایران زمین روی می­آوردند. جالب آن است که جنگ­های دوران خشایارشا با یونانیان را هم باید در همین چارچوب دید. یعنی یونانیان هم مانند قبایل کوچگرد سکای دوران داریوش یا ماساگت­های عصر کوروش، مردمی فقیر، حاشیه­نشین، و غارتگر بودند که هر از چند گاهی به مرزهای پارس حمله می­کردند، و منظما توسط قوای شاهنشاهی تنبیه می­شدند.

    برنامه­ی جهانگشایی هخامنشیان، تسخیر سرزمین­های این قبایل کوچگرد نبوده است. در واقع تسخیر سرزمین­هایی که از مراتعی گسترده و قبایلی متحرک انباشته شده است، ارزش چندانی برای یک شاهنشاهی ثروتمندِ مبتنی بر کشاورزی و تجارت ندارد، مگر آن که اهداف امنیتی از آن مور نظر باشد، و جالب است که در تمام تاریخ دو و نیم قرنه­ی هخامنشیان تمام گزارش­های موجود درباره­ی لشکرکشی شاهان به فراسوی مرزهای مردم شهرنشین و کشاورز، جنبه­ی تنبیهی یا پیشگیرانه داشته است.

    بنابراین کوروش در زمان مورد نظر، نمی­توانسته به سرزمین ماساگت­ها چشم طمع دوخته باشد. به این دلیل که پیر بوده، و سرزمین ماساگت­ها ارزشی برای شاهنشاهی نداشته، و کار نیمه تمامی در همان زمان وجود داشته که کوروش برایش زمینه­چینی بسیاری کرده بوده، و آن فتح مصر بوده است. کوروش اگر تصمیم می­گرفت قلمرو شاهی­اش را گسترش دهد، قاعدتا می­بایست به سمت مصر حرکت کند. چرا که مدت ده سال برای فتح آنجا مقدمه چیده بود و در آن تاریخ تازه این برنامه­ها به بار نشسته بود. چنان که پنج سال بعد، وقتی پسرش کمبوجیه به سمت مصر حرکت کرد، این تنها بخشِ باقی مانده از قلمرو نویسای میانی را به سادگی و با رضایت ساکنانش فتح نمود. فتح مصر مهمتر، افتخارآمیزتر، و ساده­تر از فتح سرزمین ماساگت­ها بوده است. از این رو روایت هرودوت در این مورد که حرکت کوروش با هدف کشورگشایی انجام گرفته، نادرست می نماید.

    بقیه­ی داستان، مانند کمینِ مبتکرانه­ی کوروش، کشته شدن اسپارگاپس، بریده شدن سر کوروش، و مواردی شبیه به این هم بیشتر محصول هنر قصه­پردازی هرودوت هستند تا واقعیت­هایی تاریخی. چون حتی اگر چنین حوادثی هم رخ می­داده­اند، هرودوت نمی­توانسته چند قرن بعد و در گوشه­ی پرتی از شاهنشاهی هخامنشی از آنها خبردار شود. بی­تردید نسخه­ی رسمی و روایت مرسومی که پارس­ها از مرگ کوروش در دست داشته­اند، محتوایی چنین توهین­آمیز نداشته است. پس هرودوت این قصه را از پارسیان نشنیده است. با توجه به بقیه­ی چیزهایی که هرودوت نوشته، می­توان اطمینان داشت که هرودوت داستانی را که روایت رسمی شاهنشاهی پارس نبوده، از خودش ابداع کرده است، و این در مورد شاخ و برگِ خیلی از داستان­ها که از نسخه­ی رسمی پارس بوده­اند هم درست است!

    اگر به راستی در پایان دوران سلطنت کوروش جنگی میان پارسها و ماساگت­ها در گرفته باشد، جنگی تدافعی بوده است نه تهاجمی. قبایل رمه­دار ایرانی مانند تمام قبایل کوچگرد دیگر همواره ایران زمین را تهدید می­کرده­اند، به شهرهای مرزی هجوم می­برده­اند و اموال ساکنان­شان را غارت می­کرده­اند. ماساگت­ها، درپیکی­ها و داهه­ها هم بخشی از همین قبایل بوده­اند. بنابراین چنین می­نماید که نبردی که این نویسندگان به آن اشاره کرده­اند، از رده­ی ایلغارهای مرسوم قبایل کوچگرد و مقابله­ی ارتش شاهنشاهی با ایشان بوده باشد. این که کوروش خود این نبرد را رهبری کرده باشد، بعید به نظر می­رسد. چون او در این زمان هفتاد سال سن داشته و دو پسر نیرومند و جنگاور هم داشته که می­توانسته­اند در شرایط بحرانی رهبری ارتش وی را بر عهده بگیرند. این حقیقت که قبایل یاد شده پس از مرگ کوروش مزاحمتی برای شاهنشاهی ایجاد نکردند و در سال­های نخستینِ سلطنت کمبوجیه نامی از آنها نمی­شنویم، نشانگر آن است که حمله­شان –اگر به راستی صورت گرفته باشد،- خیلی پردامنه نبوده و به سادگی در همان زمان کوروش دفع شده است. شاید روایت کتسیاس که قبایل سکا را متحد پارس­ها می­داند، درست بوده باشد و کوروش توانسته با برانگیختن قبایل سکا و با دست ایشان هجوم قبایل یاد شده را دفع کند.

    خودِ این حقیقت که اسم قبیله­ی مهاجم به اشکال گوناگون ثبت شده، نشان می­دهد که ایغار یاد شده پدیده­ی مهم و به یاد ماندنی­ای نبوده است.



    4. از این رو، من در مورد ماجرای مرگ کوروش چند حدس دارم.

    نخست آن که فکر نمی­کنم نبرد پارس­ها با قبیله­ی کوچگرد یاد شده، تهاجمی بوده باشد. بیشتر به نظر می­رسد هجومی از سوی این قبیله صورت گرفته، و پارس­ها در صدد راندن یا تنبیه ایشان بر آمده باشند. این که ارتش ایران از سیردریا عبور کند و در سرزمین­های فراسوی ایران زمین به نبرد با قبایل رمه­دار بپردازد، بعید نیست، اما آن را باید از رده­ی نبردهای تنبیهی و پیشگیرانه­ای دانست که در برابر قبایل مهاجم انجام می­شده است. نه جنگی که هدفش تسخیر سرزمین این قبایل باشد.

    دوم آن که بسیار تردید دارم که کوروش در آخرین سال زندگی­اش به جنگ این قبایل رفته باشد. چنین نبردی می­توانسته به سادگی توسط یکی از سرداران ایرانی یا در پردامنه­ترین شکلش توسط ولیعهد یا پسر کوچک شاه رهبری شود. بیشتر به نظر می­رسد داستان حضور کوروش در میدان نبرد، نسخه­ی رسمی روایت مرگ کوروش باشد که پارس­ها آن را پذیرفته و پراکنده کرده بودند. چون ایدئولوژی سلطنتی هخامنشیان وارث سنت کهنی در ایلام و میانرودان بود که شاه را همچون ابرپهلوانی برگزیده تجسم می­کرد. احتمالا مرگ در بستر برای چنین شاهی شرم­آور و پست تلقی می­شده است. جالب آن است که در میان روایت­های باستانی، کهن­ترین نویسنده­ی یونانی­ای که کتابی مستقل را به کوروش اختصاص داده، یعنی کسنوفانس، مرگ کوروش را در اثر سالخوردگی و در بستر عنوان می­کند. از دید او، کوروش در هفتاد سالگی در بستر درگذشت. این روایت با توجه به نقل قول­های فراوانی که در مورد وصیت کوروش در بستر مرگ وجود داشته، معقول می­نماید. به ویژه که بعد از مرگ کوروش کار انتقال سلطنت به کمبوجیه با سرعت و آرامش انجام می­پذیرد، و گویی اشراف پارسی انتظار درگذشت او را داشته­اند و در زمان حیات او –شاید به خاطر وصیت او- در مورد جانشینی کمبوجیه توجیه شده بودند. این نکته که جسد سالم و مومیایی شده­ی کوروش در پاسارگاد بوده و تا زمان اسکندر هم در آنجا وجود داشته، با این تفسیر همخوانی بیشتری دارد.
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  5. #15
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    کوروش و خدایان

    1. بسیاری از تصاویر رایج از کوروش، او را همچون شاهی یکتاپرست و دین­دار مجسم می­کنند که احتمالا به زرتشت و زرتشتیان تعلق خاطر داشته است و به دلیل همین شباهت آرای زرتشتیان و یهودیان ایشان را آزاد کرد تا به اورشلیم بروند و معبد خویش را برای یهوه بازسازی کنند.

    این تصویر زیر تاثیر گرایش­هایی اجتماعی و تاریخی شکل گرفته است که از زمان­هایی بسیار دور، از عصر خودِ کوروش که کفر و شرک در جهان رایج بود، آغاز شده­اند و به دنبال فراگیر شدن­ یکتاپرستی، اسطوره­های مشروعیت­بخش به یکتاپرستی –از جمله ماجرای کوروشِ دین­دار- را هم تکثیر کرده­اند.

    امروز، با توجه به دو و نیم هزاره تبلیغ دینی درباره­ی ایمان و دین­داری کوروش، بازشناسی عقاید و باورهای راستین او دشوار است. با این وجود، برای دست یازیدن به چنین هدفی، چند منبع اصلی داریم که پرداختن به آنها برایمان راهگشا خواهد بود. بخشی از این منابع زرتشتی، و بخشی دیگر یهودی هستند، و هر دو نیز به نوعی ارتباط میان کوروش و دین یاد شده استناد می­کنند.

    بی­تردید مهمترین دینی که در زمان کوروش در ایران زمین وجود داشت، آیین زرتشتی بود. این آیین، در آن زمان یکی از چندین و چند دینِ موجود در ایران زمین بود. اما پس از آن با سرعت رشد کرد و تا سه دهه بعد، آنقدر با نفوذ شد که داریوش در کتیبه­ی بیستون به طور رسمی از خدای زرتشتیان به عنوان حامی شاهنشاه ایران یاد کرد. چنین موقعیتی برای یک دین در آن زمان بسیار ممتاز تلقی می­شد. چون هخامنشیان تمام سرزمین­های نویسای قلمرو میانی را در زیر حلقه­ی فرمان خود داشتند و برکشیده شدن خدایی تا مرتبه­ی ایزدِ حامی این شاهنشاهان، نشانگر جایگاه مرکزی و موقعیت برتر دین مربوط بدان است. آشکار است که در این میان، به واقع آرمان­های زرتشتی نیز در تدوین و صورتبندی برنامه­های فراگیر هخامنشیان و رسالتی که برای خود به عنوان نظم دهندگان به گیتی قائل بوده­اند، تاثیر داشته است[4]. در هر حال روند زرتشتی شدن تدریجی ایران­زمین تا دو قرن بعد همچنان ادامه یافت تا آنکه در زمان ساسانیان این سرزمین پهناور که زادگاه ادیانی بسیار بوده و هست، یکپارچه زرتشتی شد.

    زرتشتی­گری، به چند دلیل اهمیت دارد. نخست آن که نخستین دین یکتاپرستِ جهانی است، که موفق بود. دو تجربه­ی دیگری که تقریبا همزمان با آن در این زمینه صورت گرفتند، به شکست انجامیدند. آیین آتون که نخستین دین یکتاپرستانه­ی جهان است و در 1370 پ.م توسط فرعون مصر تبلیغ می­شد، پس از مرگ وی از یادها رفت، و دین یهود که موسس آن احتمالا یکی از کاهنان آتون بوده، تقریبا همزمان با زرتشتی­گری تاسیس شد. اما خیلی زود جنبه­ی یکتاپرستانه­اش را از دست داد و با آیین­های بت پرستانه­ی فنیقیه و فلسطین ترکیب شد. بعدها هم، وقتی جنبه­ی یکتاپرستانه­ی دین یهود زیر نفوذ آیین زرتشتی احیا شد، این دین در حد حلقه­ی بسته­ی دینی قومی و محلی باقی ماند.

    دوم این که آیین زرتشت نخستین دینی است که به مرتبه­ی یک ایدئولوژی سیاسی سنجیده و پرداخته شده برکشیده شد. بذرهای این آمیختگی دین و سیاست در زندگینامه­ی زرتشت و متون اوستایی به روشنی دیده می­شود. اما چنین می­نماید که معمار این جنبه از زرتشتی­گری در سیاست رسمی ایران، داریوش بزرگ بوده باشد. کامیابی او در این زمینه چندان بزرگ بود که سیاستش در تمام دوران هخامنشی و بعدها در دوران ساسانی با شدت تعقیب شد، و بعدها توسط دولت روم در مورد مسیحیت، دولت اموی و عباسی در مورد اسلام، و دولت صفوی در مورد شیعی­گری مورد اقتباس قرار گرفت.

    سوم این که دین زرتشتی سرچشمه­ایست که چارچوب مفهومی بخش مهمی از الاهیات مرسومِ امروز دنیا برای نخستین بار توسط آن معرفی شده است. مفاهیمی مانند رستاخیز، داوری روز واپسین، ظهور ناجی، وجود شیطان، جهنم و بهشت، آزمون نهایی روز واپسین (عبور از پل چینوت)، و سلسله مراتب تشکیل شده از یک خدای یگانه و مجموعه­ای از فرشتگان، به همراه یک دستگاه اخلاقی فراگیر و جهان­شمول برای نخستین بار در این دین با هم ترکیب شدند. دین زرتشتی، از سوی دیگر، نخستین دین اخلاقی هم هست. یعنی اولین دینی است که خدای آن از انجام کارهای بد تطهیر شده و فقط نیکی می­کند.

    در این مبنا، دین زرتشت آیینی بسیار مهم و کلیدی است که وارسی آن برای فهم تاریخ ایران زمین و کل تاریخ فرهنگ در قلمرو میانی ضرورت دارد.



    2. کهن­ترین متن زرتشتی موجود، منظومه­ی "گات­ها" است. این متن هم از چند نظر اهمیت دارد. نخست آن که قدیمی­ترین شعر به جا مانده از زبان­های ایرانی است. دوم آن که تنها متنی است که احتمالا توسط خودِ زرتشت سروده شده است، و سوم آن که در آن اشاره­هایی بسیار روشن به عناصر اصلی زرتشتی­گری که بعدها توسط دیگر ادیان وامگیری شدند، وجود دارد. به عنوان مثال یکتاپرستی، وجود اهریمن، سیاسی بودنِ دین، ظهور ناجی، جهنم و بهشت، و داوری روز واپسین در گات­ها در هماهنگی و انسجامی چشمگیر دیده می­شوند و نشان می­دهند که چارچوب عمومی دین زرتشتی به راستی توسط یک نفر بنیان نهاده شده است.

    در گات­ها اشاره­های روشنی وجود دارد که می­تواند با ماجرای کوروش پیوند یابد. چنان که گفتیم، کوروش مدعی بود که نجات­بخشِ اقوام زیر ستم است، و مردم زمانه­اش نیز این حرف را پذیرفته بودند. این ادعا شباهت عجیبی دارد با این بندهای گات­ها:

    "ای اهورا مزدا، کِی سپیده دم آن روزی فرا خواهد رسید که راستی برای نگاهداری جهان بدرخشد؟

    کی نجات­بخش­ها با آموزش­های فزاینده و بخردانه می­آیند؟

    و اندیشه­ی نیک چه کسی را یاری می­کند[5]؟"

    در این بند، واژه­ای که به "نجات­بخش" ترجمه شده، سوشیانس است که از در متن اصلی به صورت "سَئوشینتَه" ثبت شده است. این واژه از دو بخش تشکیل شده: "سَئو"، یعنی نجات دادن، که با save انگلیسی و salvareی لاتین هم ریشه است. و "-شینته"، که بن فعل آینده­ی دعایی است یعنی "او خواهد کرد". سوشیانس به این ترتیب یعنی "آن کسی که نجات خواهد داد".

    زرتشت در بندی دیگر از گات­ها سوشیانس را حامی خود می­داند:

    "ای مزدا، چگونه بدانم که تو بر پایه­ی راستی بر همه­ی ما و بر آنان هم که در پی آزار من هستند فرمان می­رانی؟ چگونگی روش اندیشه­ی نیک را نیز به من بنمای، و سوشیانس را نیز از پاداش کارش آگاه فرمای[6]."

    این بندها را مقایسه کنید با این بخشها از تورات، که در زمان تبعید یهودیان به بابل، و بی­تردید زیر تاثیر عقاید زرتشتی سروده شده است، و بعدها زمینه را برای ظهور حضرت مسیح هموار ساخت:

    "خداوند به مسیح خویش، یعنی به کوروش - که دست راست او را گرفتم تا به حضور وی امت­ها را مغلوب سازم و کمرهای پادشاهان را بگشایم، تا درها را به حضور وی مفتوح نمایم و دروازه­ها دیگر بسته نشود،- چنین می­گوید: که من پیش روی تو خواهم خرامید و جای­های ناهموار را هموار خواهم ساخت، و درهای برنجین را شکسته، پشت­بندهای آهنین را خواهم برید، و گنج­های ظلمت و خزاین مخفی را به تو خواهم بخشید تا بدانی که من، یهوه - که تو را به اسمت خوانده­ام،- خدای اسرائیل می­باشم[7]."

    به این ترتیب، برجسته­ترین رابطه­ای که میان متون زرتشتی و وامگیری­های ناشی از آن با کوروش وجود دارد، منسوب شدن وی به مفهوم نجات­بخش است. برای این که رابطه­ی این مفهوم با کوروش را بهتر تحلیل کنیم، باید نخست به زمان و شرایط اجتماعی شکل­گیری این مفهوم نزد زرتشت بپردازیم.



    3. نزدیکترین تاریخی برای سروده شدن گات­ها، پیشنهاد شده، اواخر قرن هفتم پ.م است. به روایت بیرونی[8]، خودِ زرتشتیان معتقد بوده­اند که زرتشت 258 سال قبل از حمله­ی اسکندر گجسته به ایران برانگیخته شد، که با 588 پ.م برابر می­شود. این سالی است که گشتاسپ دین زرتشت را پذیرفت، و بنابر همان روایات، زرتشت در این زمان چهل سال داشته است. بنابراین متون کلاسیک تاریخ تولد زرتشت را 628 پ.م و تاریخ مرگش را 551 پ.م قرار می­دهند. بیرونی این روایت را به احتمال زیاد از بندهشن گرفته است. بر اساس بندهشن[9] گشتاسپ پس از قبول دین زرتشت نود سال سلطنت کرد، پس از او بهمن پسر اسفندیار بر تخت نشست که 112 سال حکومت کرد. جانشین او همای دختر بهمن بود که سی سال تاج و تخت را در اختیار داشت. به دنبال او دارا پسر همای با دوازده سال و بعد از او دارا پسر دارا (داریوش سوم هخامنشی) چهارده سال سلطنت کرد. مجموع این سالها 258 سال می­شود. ارداویرافنامه [10]هم زمان میان اسکندر و زرتشت را سیصد سال می­داند و مسعودی نیز عددی مشابه با این را روایت کرده است.

    بر همین مبنا هنینگ دوران زندگی زرتشت را یکی از این سه حالت دانسته است: 618-541 پ.م، 628-551 پ.م، یا 630-553 پ.م.

    در میان این تاریخ­ها، بیشتر پژوهشگران کلاسیک از جمله زنر، تاریخ 628- 551 پ.م را به عنوان دوران زندگی وی پذیرفته­اند[11]. البته برداشت قدیمی­تر هرتسفلد هم وجود دارد که زرتشت را هم­دوره­ی داریوش بزرگ تلقی می­کند، و پدرش را همتای کی ویشتاسپ می­داند. بر مبنای این تفسیر، کی ویشتاسپی که در گات­ها نامش ذکر شده، همان گشتاسپ پدر داریوش است که در زمان کوروش شهربان گرگان بوده است. هرتسفلد بر این نکته تاکید می­کند که هزاره­ی زرتشتیان با زایش زرتشت شروع می­شود. او با تطبیق این تاریخ با مبدا تاریخی سلوکی کهن، زمان تولد کوروش را 569 پ.م، و زمان مرگش را 492 پ.م می­داند. هرتل و آلتهایم هم نظرات مشابهی دارند و زرتشت را معمار ایدئولوژی هخامنشیان می­دانند وداریوش را شاگرد وی می­پندارند. این برداشت، با وجود جذابیتی که دارد، امروزه به دلایل گوناگون مردود دانسته می­شود.

    هرچند هم­زمانی تقریبی زرتشت و کوروش خیال­انگیز و جالب جلوه می­کند، اما در برابر محک نقد پایدار نمی­ماند و با مرور نقادانه­ی متون اعتبار خود را از دست می­دهد. شهبازی، با توجه به این که زرتشت در چهل سالگی برانگیخته شد، به این حقیقت اشاره می­کند که تاریخ سنتی 258 سال قبل از ظهور اسکندر که برای تولد زرتشت عنوان شده، بدان معناست که بین اسکندر و زرتشت 228 سال فاصله بوده است. جالب است که این دوره، دقیقا برابر است با فاصله­ی میان فتح بابل توسط کوروش (539 پ.م)، تا تاجگذاری سلوکوس در بابل (311 پ.م) که آغاز گاهشماری سلوکیان بوده است. بنابراین چنین می­نماید که تاریخ سنتی، زمان زایش زرتشت را همزمان با فتح بابل و تاسیس کشور ایران گرفته باشد. تعبیری که احتمالا در گاهشماری کاتبان بابلی ریشه دارد و فاصله­ی زمانی دو رخداد مهم در تاریخ ایران زمین را ثبت کرده است و به تدریج آن را به وقایع مهم دیگر تعمیم داده است.

    شهبازی با تاکید بر رده­ای دیگر از متون و روایات، زمان ظهور زرتشت را چهار قرن عقب می­برد[12]. او به روایت بیرونی در آثار الباقیه عن القرون الخالیه اشاره می­کند که بر مبنای آن خوارزمیان آغاز تاریخ خود را آمدن سیاوش کیانی به آن سرزمین می­دانستند. ایشان معتقد بودند سیاوش 888 سال پیش از اسکندر به آن منطقه آمده است. این بدان معناست که تاریخ مردم خوارزم از 1200 پ.م آغاز می­شده است که تقریبا همزمان است با ورود قبایل ایرانی به این منطقه، و سیطره­ی کی های ایرانی بر شاه­نشین­های کوچک این قلمرو. بر مبنای اساطیر کهن، سیاوش و زرتشت چهار نسل با هم تفاوت داشتند. بنابراین اگر هر نسل را سی سال فرض کنیم، زرتشت 120 سال پس از سیاوش ظهور کرده است، و این برابر است با سال 1080 پ.م.

    نظر شهبازی با آرای رقیب و معارضش گراردو نیولی شباهت زیادی دارد. نیولی هم تاریخ سنتی را رد می­کند و آن را از کم شدن عدد 42 (سن زرتشت هنگام پذیرفته شدن دینش نزد گشتاسپ)، از سیصد (معادلِ زمان خیلی طولانی) مشتق می­داند. او به روایت اودوخوس[13] و ارسطو اشاره می­کند که فاصله­ی میان زرتشت و افلاطون را شش هزار سال نوشته­اند. آنگاه آن را با روایت کسانتوس لودیایی[14] -که همزمان با اردشیر نخست می­زیست- مقایسه می­کند که فاصله­ی میان زرتشت تا فتح یونان توسط خشایارشا را شش هزار یا ششصد سال می­داند. از دید او، فاصله­ی یاد شده در اصل ششصد سال بوده که توسط کسانتوس تحریف شده و به همان شکل به ارسطو و اودوخوس رسیده است. به این ترتیب، زرتشت می­باید در حدود همان 1080 پ.م زاده شده باشد[15]. نیولی با وجود همخوانی نظرش با شهبازی، تعیین تاریخ با این دقت را درست نمی­داند و ترجیح می­دهد زمان یاد شده را اواخر هزاره­ی دوم و اوایل هزاره­ی نخست پ.م بداند. این تاریخ­گذاری با آرای مِیر، وِسِندونک، و شایدر سازگار است و به تاریخ پیشنهادی بارتولومه (900 پ.م) هم شباهت دارد.

    گذشته از روشِ مرور متون و روایات، راه غیرمستقیم­تری هم برای تعیین زمان زندگی زرتشت وجود دارد، و آن هم تحلیل محتوا و ساختار زبانی گات­ها و بخش­های کهن اوستاست. بر مبنای تحلیل زبانی گات­ها می­توان فهمید که جامعه­ی زرتشت بسیار کهن­تر از جامعه­ی عصر کوروش بوده است. با توجه به واژگان مربوط به کشاورزی و کلیدواژه­های مرتبط با فلزکاری، معلوم می­شود که جامعه­ی زرتشت هنوز کشاورز نشده بوده و در مراحل اولیه­ی استقرار و یکجانشینی به سر می­برده است و تمایز روشنی هم در میان مفرغ و آهن در میان صنعتگرانش وجود نداشته است. همچنین نیولی به درستی نشان داده که در گات­ها و اوستای کهن اشاره­ای به قدرتی برتر در ایران زمین دیده نمی­شود، و از آنجا که قدرت مادها از قرن نهم پ.م برای این مردم شناخته شده بود، باید نتیجه گرفت که زرتشت در زمانی پیش از به قدرت رسیدن مادها می­زیسته است. از این رو زرتشت می­بایست در پگاه مهاجرت قبایل ایرانی به ایران زمین زیسته باشد و این به حدود 1200-1000 پ.م باز می­گردد.

    مری بویس این زمان را حتی عقب­تر هم برده است و گات­ها را بر مبنای فن­آوری فلز و طبقه­بندی اجتماعی مورد اشاره در گات­ها همزمان با نگارش ریگ­ودا می­داند. از دید او، جامعه­ای که زرتشت را پرورید، در پگاه جدایی دو شاخه­ی هندیان و ایرانیان به ایران شرقی مهاجرت کرد و آیین زرتشتی همزمان با صورتبندی اساطیر هندی در قالب ریگ­ودا، توسط زرتشت بازآرایی شد. او تاریخ زندگی زرتشت را بین 1200 تا 1400 پ.م قرار می­دهد[16]. من در این جا زمان زایش زرتشت را بر مبنای داده های نیولی و شهبازی، و مطابق با توافقی کلی که در میان پژوهشگران به وجود آمده، در حدود1200 پ.م فرض می­کنم.





    4. به این ترتیب، کوروش در زمانی به عنوان پادشاه انشان بر تخت نشست که آیین زرتشتی کاملا شکل گرفته بود و در ایران شرقی و مرکزی رواج یافته بود. روایتهای مربوطبه کوروش و زرتشت، از چند نظر با هم ارتباط می­یابند.

    چنان که مورد تاکید مری بویس هم هست، اسطوره­ی نجات­بخشی که در گات­ها وجود دارد، به ادعاهای تاریخی و شیوه ی رفتار کوروش شباهت زیادی دارد. تورات و متن بابلی تعبیر خواب، از مشهورترین متونی هستند که کوروش را ناجی می­دانند و او را با واژگان و مفاهیمی شبیه به گات­ها می ستایند.

    موضوع دیگری که چندان مورد تاکید بویس نیست، اما می تواند در اینجا طرح شود، این حقیقت است که زرتشت در گات­ها بارها از مغ­ها نام می­برد و هسته­ی مرکزی هوادارانش را انجمن مغان می­نامد. این در حالی است که می­دانیم طایفه­ی مغان در ماد هوادار کوروش بوده­اند و به عنوان مبلغان و شاید آفرینندگان اساطیرِ مربوط به وی در گوشه و کنار ایران زمین عمل می­کرده­اند.

    از آنجا که گاتها چند قرن پیش از کوروش سروده شده است، بایداین وامگیری را کار کوروش دانست. یعنی او زمانی بر تخت نشست که زمینه­ای هموار از اساطیر در قالبی ایران در دسترسش وجود داشت. با مرور آنچه که کوروش در زمان تاجگذاری در انشان در جهان پیرامون خویش می دیده است، بهتر می توان برخی از سیاست­هایش را درک کرد.

    کوروش، به عنوان شاه شهری بسیار باستانی، اما ناتوان بر تخت نشست. انشان به احتمال زیاد در آن زمان جزئی از دولتهای حاشیه­ای و مستقل ایرانی بوده است که قدرت برتر مادها را پذیرفته و با این وجود استقلال خود را حفظ کرده بودند. در همسایگی او کشور باستانی ایلام با پیوندهای نیرومندش با انشان وجود داشت، و تاریخ درخشان و بسیار درازی که مشروعیت کافی برای هر نوع ادعای توسعه­طلبانه­ای را فراهم می­آورد. آنسوتر، در شمال، پادشاهی ماد قرار داشت که شالوده­ی مورد نیاز کوروش برای تاسیس شاهنشاهی­اش را پیشاپیش ابداع کرده بود و با الگویی ترکیبی که از آمیختن سیاست آشوریان و ایلامیان پدید آمده بود، بخش مهمی از جهان متمدن آن روزگار را فتح کرده بودند. در مرزهای شرقی انشان، جمعیت فراوان قبایل ایرانی تازه مستقر شده حضور داشتند، که می­توانستند همچون منبعی انسانی برای کشورگشایی های بعدی به کار گرفته شوند. این قبایل ایرانی آنقدر پرجمعیت و جنگجو بودند که بتوانند کل جهان شناخته شده برای کوروش را فتح کنند. اما آنقدر فراوان نبودند که بتوانند آن را با خشونتِ مرسوم در آن دوران نگه دارند. در این میان، آیین زرتشت هم وجود داشت. با دستمایه های اخلاقی نیرومند و زیربنای ارزشمندی که می توانست آن را به دینی سیاسی تبدیل کند. انجمن مغان هم در این بین وجود داشته و احتمالا به عنوان شبکه­ی مبلغان زرتشت فعال بوده­اند.

    کوروش به این ترتیب تمام ابزارهای لازم برای تسخیر جهان را در اختیار داشته است. حضور همزمان این ملزومات در یک مقطع زمانی و مکانی چندان غریب نیست. چون چنین شرایطی در تاریخ جهان بارها رخ داده و بارها توسط کسانی که به قدر کافی هوشمند موقع شناس و جاه طلب بوده­اند، مورد استفاده واقع شده­ است. اما آنچه که در مورد کوروش غریب است، شیوه­ایست که از این منابع بهره برد، و مهارتی است که در ترکیب آنها به کار گرفت.

    کوروش به احتمال زیاد ماشین معنایی زرتشتیان و دستگاه تبلیغی ایشان را به خدمت خود گرفته است. رفتار او با شاه آرمانی­ای که زرتشت تصویر می­کند بسیار همخوان است، و به همین دلیل هم این حدس که وامگیری­های بسیاری میان این دو صورت گرفته است، درست می­نماید. کوروش، و بعدها سایر شاهان هخامنشی، طوری رفتار می­کردند و به شیوه­ای در مورد کردار خویش تبلیغ می­کردند که با شاه آرمانی زرتشتیان همسان انگاشته شوند، و زرتشتیان نیز بی­تردید در بازنویسی­های بعدی متون خویش گوشه­ی چشمی به این شاهان داشته­اند و ایشان را به عنوان تجسم­های عینی آیین خویش می­ستوده­اند. با وجود آزاداندیشی خیره کننده­ی هخامنشیان و بی­طرفی کامل­شان در مورد اعتقادات شهروندان شاهنشاهی، آشکار است که مبلغان زرتشتی در این دوره با موفقیت بسیار فعالیت می­کرده­اند. وگرنه کامیابی بعدی این دین و مقاومت پیروزمندانه­اش در برابر موج هلنیسم مقدونی را نمی­توان توجیه کرد.
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  6. #16
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    زرتشت، در آن هنگامی که در گات­ها از سوشیانس و نجات بخش سخن می گفت، امری عینی و نزدیک را در پیش چشم داشت. زنر معتقد است که مفهوم اولیه­ی سوشیانس در گات­ها، به خود زرتشت اشاره می­کرده است. این اشعار در زمانی سروده شده­اند که کی گشتاسپ دین او را پذیرفته و ارتشی نیرومند و هوادارانی پرشور را در اختیارش قرار داده بود. زرتشت در این مقطع زمانی خود را پیروزمند و کامیاب می­دید و بعید نیست که مقصودش از این واژه، خودش یا کی گشتاسپ بوده باشد. با این وجود، چنین می­نماید که در همان دوران اسطوره­ای از نجات­بخشی که خواهد آمد و پلیدی های دیوپرستان را از میان خواهد برد، در میان زرتشتیان وجود داشته، که به طور مبهم به خودِ زرتشت یا پشتیبانش گشتاسپ ارجاع می­کرده است. با این وجود، زرتشت پس از چند سال در آتشکده­ی بلخ کشته شد و توسعه­ی دینش متوقف شد. به این ترتیب اسطوره­ی ناجی به امری آخرالزمانی تبدیل شد و به آینده­ای دوردست ارجاع کرد.

    زرتشت، پس از کامیابی­های اولیه­ی دینش در خوارزم و ایران شرقی، داستان نجات­بخش را به عنوان تضمینی سیاسی برای پیشرفت کار آیین خویش ابداع کرد، اما خود پیش از تحقق این اسطوره در سنین پیری کشته شد. گویا از همان ابتدای دعوت زرتشت، انجمنی از مغ­ها، که خردمندترین کاهنان و جادوگران جهان باستان محسوب می­شدند، به آیینش روی آورده و در توسعه­ی آن کوشیده باشند. احتمالا این دین از مجرای همین طایفه به ایران غربی وارد شده و منتشر گشته است. به همین دلیل هم برخی از منابع بعدی زرتشت را وابسته به طایفه­ی مغ­ها، یا اهل ماد دانسته­اند، که مهمترین قدرت مسلط بر سرزمین مغ­ها بوده است.

    کوروش، از چند راه ممکن بوده از محتوای آیین زرتشت اطلاع حاصل کند. سرراست­ترین راه، آن بوده که خودش با مغ­ها ارتباط داشته باشد. او شاهزاده­ای بوده که در انشان زاده شده، و به سبک درباریان ایرانی آن روزگار، توسط کاهنان و موبدان قبیله­ای آموزش می­دیده است. هیچ بعید نیست که چند تن از مغان آموزگاران دوران کودکی کوروش بوده باشند. چنین چیزی در بسیاری از روایتهای کهن یونانی –از جمله هرودوت و کسنوفانس- ذکر شده است. البته امکان دارد این روایت­ها بازتاب شایعه­هایی باشد که مغان و کاهنان ماد برای مشروعیت­بخشی به آیین­شان و بزرگ نمایی نقش خویش در جریان جهانگشایی کوروش ابداع کرده باشند. ولی حتی اگر چنین هم بوده باشد، همخوانی دقیق کردار کوروش و تبلیغات سیاسی زرتشتیان، نشانگر آن است که ریشه هایی از حقیقت در آن وجود داشته است.

    به عنوان یک حدس، گمان می کنم این ارتباط مغان با کوروش، شاهزاده­ی انشان، محتمل­ترین شیوه­ی ارتباط میان کوروش با آیین زرتشتی باشد. کوروش احتمالا به این ترتیب به مبانی آموزه­های زرتشتی – که در آنزمان بی­تردید با نسخه­ی متاخرتر اوستایی­اش متفاوت بوده- آشنا شده و عناصری از آن را بعدها مورد استفاده قرار داده است. در میان نویسندگان امروزین، بسیاری به وجود این رابطه و حدسی مشابه اشاره کرده­اند. در میان ایشان بی­تردید مری بویس از بقیه مشهورتر است، که کوروش را نخستین شاه زرتشتی، و حتی همسان با گشتاسپ می­پندارد. من گمان نمی­کنم چنین حدسی درست باشد. یعنی اصولا در زرتشتی بودن کوروش تردید دارم.

    کوروش ظاهرا از آیین زرتشتی به عنوان دستمایه­ای برای تبلیغ اقتدار سیاسی خویش، و سرمشقی برای تقدیس جایگاه خود استفاده کرده است. اما شواهدی در دست نیست که او به این آیین پایبند بوده باشد. او به نخستین وظیفه­ی دینی زرتشتیان آن دوران، یعنی تبلیغ دینی عمل نمی­کرد، و به سادگی خدایان اقوام گوناگون را به رسمیت می­شناخت و ایشان را به عنوان خدای بزرگ خویش مورد اشاره قرار می­داد. یهودیان احتمالا اشاره­ای موافقت­آمیز از او دریافت کرده بودند که او را به مرتبه­ی برگزیده­ی یهوه و احیا کننده­ی دین خویش ارتقا داده بودند. کتیبه­ی حقوق بشر هم نشان می­دهد که کوروش می­توانسته به راحتی خود را همچون پیرو راستین خدایی باستانی مانند مردوک معرفی کند. در واقع، تردیدی در این نیست که کوروش در زمان خود، چهره­ای دینی و شخصیتی مقدس بوده است. اما اشکال کار در اینجاست که این بزرگترین پیامبرِ آن عصر، در هر کشوری خدایی مستقل را تبلیغ می­کرد و گاه به نظر می­رسید خود را به شکلی تعارض آمیز نماینده­ی خدایانی گوناگون معرفی کرده باشد که همگی­شان تمامیت­طلب و انحصارجو بوده­اند.

    مردوک، بزرگترین خدای بابلیان که برای مدت هزار سال همچون بزرگترین نیروی مقدس در میانرودان پرستیده می­شد، ایزدی تنگ نظر و حسود بود که لقبش شاه خدایان بود و خدای دیگری را هم رتبه­ی خویش نمی­دانست. در نبشته­ی حقوق بشر، آشکار است که کوروش نیز بر این ادعای انحصارطلبانه آگاه بوده و آن را در مقام حامی دین مردوک و ناجی بابلیان پذیرفته است.

    اما در همین بابل، و احتمالا در نزدیکی معبد اساگیل بوده است که کوروش نمایندگان یهودیان را به حضور می­پذیرفته و ایشان را برای بازگشت به سرزمین­شان، و احیای معبد اورشلیم تشویق می­کرده است. کوروش آشکارا نمایندگانی را از جانب خویش برای سازماندهی مهاجرت یهودیان برگزیده، و با بودجه­ای دولتی و هزینه­ای کلان آنها را در احیای دین یهود و سرزمین یهودیه یاری داده است. ادعای تورات که کوروش را برگزیده­ی یهوه و مسیح خداوند می­داند، قاعدتا با این رفتارهای دوستانه­ی کوروش تقویت می­شده است، و شواهدی وجود دارد که باور کنیم کوروش در مورد تمام ادیان چنین رفتاری داشته و هواداری­اش منحصر به مردوک و یهوه نمی­شده است.

    از اینجا دو نکته را می­توان دریافت. نخست آن که یکی از رازهای کامیابی کوروش آن بوده که مردم او را همچون پیامبر و برگزیده­ی خداوند خویش پذیرفته بودند. این که چگونه یهودیان و بابلیانی که هر یک خدای خود را برتر از همه می­دانستند و در یک شهر هم زندگی می­کردند، در یک زمان در مورد یک نفر چنین تصوری داشته­اند، همان قدر که عجیب است، از مهارت و کاردانی کوروش به مثابه سیاستمداری کاهن­پیشه حکایت می­کند.

    دومین نکته آن است که کوروش آگاهانه چنین نقش­های متفاوت و گاه متعارضی را ایفا می­کرده است. بدیهی است که یک پیرو راستین زرتشت، که در آن زمان یکتاپرستانه­ترین دین بود، به این سادگی مردوک و یهوه و سایر خدایان را به رسمیت نمی­شناسد. همچنین کوروش اگر به راستی به یهوه، مردوک، یا هر خدای دیگری باور داشت، نمی­توانست چنین بلندنظرانه در قبال پیروان سایر ادیان رفتار کند و سیاستی تا این اندازه بی­طرفانه – و به همین دلیل موفق- را در قلمرو چندقومی و چندفرهنگی­اش پیاده نماید.

    نتیجه آن که من فکر نمی­کنم کوروش به دین زرتشت، یا هیچ دین دیگری معتقد بوده باشد. چون سیاست مذهبی آزادمنشانه­ی او با اعتقاد محکم به یک دین خاص و خدایی ویژه در تعارض است.

    با این وجود، آشکار است که کوروش ارتباطاتی با گروه­های حامی زرتشت داشته است. فرزندان و جانشینان او به فاصله­ی چند سال از اهورامزدا به عنوان خدای بزرگ نام بردند و داریوش به روشنی بر موقعیت برتر این خدای زرتشتی گواهی داده است. از این رو، چنین می­نماید که کوروش –هرچند خود زرتشتی معتقدی نبوده- از حمایت و پشتیبانی مغ­ها که ستون فقرات تبلیغ این آیین در ایران غربی بوده­اند، برخوردار بوده است. چون همه­ی نویسندگان باستانی به این نکته که مغ­ها هوادار یا معلم کوروش بوده­اند، اشاره کرده­اند.



    6. هرچند کوروش در تبلیغات سیاسی خویش، و در سازماندهی فکری شاهنشاهی خویش از آرای زرتشتیان استفاده کرد، اما ردپای خویش را هم بر این آیین به جا گذاشت، و آن را به دینی تلطیف شده، خردورزانه و خویشتن­دار مبدل نمود.

    کهن­ترین بخش اوستا، یسنای 35 تا 42 است که "هَپتَنگ­هَیتی" یا "گاتای هفت فصل" نامیده می­شود. این بخش با توجه به ساختار زبانِ به کار گرفته شده در آن، کهن­تر از سایر بخش­های اوستاست و احتمالا به دوره­ای نزدیک به زرتشت، اما به تاریخی بعد ازمرگش، مربوط می­شود. گاتای هفت فصل، چرخشی را در لحن زرتشیان نشان می­دهد، و از این رو احتمالا در زمان فتوحات کوروش سروده شده است. تا پیش از این، زرتشتیان که از پشتیبانی شاهی مومن و پرشور مانند کی گشتاسپ برخوردار بودند، به جهانگشایی و تبلیغ دین خویش با شمشیر باور داشتند.

    لحن زرتشت در گات­ها ستیزه­جویانه است و این اعتقاد وجود که باید با پیروان دیوها جنگید و بدی را با بدی پاسخ گفت. اما در گاتاهای هفت فصل، که بعد از گات­ها کهن­ترین متن زرتشتی است، این باور به نگرشی صلح­جویانه تبدیل شده است که به مدارا و آزادی دینی باور دارد و برای نخستین بار از شعار مشهور زرتشتیان یعنی گفتار و کردار و پندار نیک (هووخت، هوخت و هومت) سخن به میان می­آورد. این متن باید به حدود 540 پ.م مربوط باشد. یعنی زمانی که کَوان ایران شرقی توسط کوروش مغلوب شدند و همگی در قالب شاهنشاهی پارس متحد گشتند. احتمالا دولت­های کوچکی هم که نوادگان گشتاسپ بر آن فرمان می­راندند در همین میان در پیکره­ی شاهنشاهی پارس جذب شده باشند.

    در همین متن، نخستین نشانه­های ورود عناصری از باورهای کهن ایرانی به اعتقادات زرتشتی را هم می­بینیم که فَرَوَشی ها (ارواح نیکوکار مردگان)، و آیین­های گرفتن عصاره­ی هوم از آن جمله­اند. اینها باورهایی آریایی هستند که سابقه­شان به پیش از زرتشت می­رسد و احتمالا آیین زرتشتی تا مدتی در برابر ورودشان مقاومت می­کرده است. اما با اعلام آزادی دینی توسط کوروش و محو شدن مرزهای میان شاه­نشین­های زرتشتی و غیرزرتشتی و در آمیخته شدن مردم­شان، تلفیقی از این آرا هم صورت گرفته است.

    گاتاهای هفت فصل، احتمالا نخستین نشانه از تاثیر کوروش بر آیین زرتشت است. تاثیری که بر سایر ادیان و در بقیه­ی متون مقدس هم عصرش نیز بازتاب یافته است. مشهورترینِ این بازتاب­ها از دید جهان غرب، به رابطه­ی کوروش و یهودیان مربوط می­شود.



    7. چنان که گفتیم، کوروش در امتداد اهداف خویش به عنوان نجات دهنده­ی مردم، نخست بابلیان را از سلطه­ی قبایل کردانی آزاد کرد. بعد در خودِ بابل، اقوام تبعید شده را آزاد کرد، که یکی از آنها یهودیان بودند.

    در واقع، کوروش نخستین کسی بود که به ارزش "قدرت آزاد کننده" پی برد و برخلاف شاهان خون­ریز و ویران­گر پیش از خود، وجه مثبت و سازنده­ی اقتدار را مورد تاکید قرار داد.

    یهودیانی که توسط کوروش آزاد شدند، از زمان نبوکدنصر به عنوان تبعیدی در بابل به سر می­بردند.

    ماجرا از این قرار بود که مصریان از اواخر قرن هفتم پ.م و دوران زمامداری فرعون­شان نِخائو، منطقه­ی مجدو و یهودیه را زیر سلطه­ی خود گرفته بودند. تا آن که نبوکدنصر شاه بابل شد و فرعون را در کرکمیش شکست داد و به این ترتیب بر ورارود مسلط شد. او یهوآحاز - شاه یهودیه– که هوادار فرعون بود را خلع کرد و یهویاقیم را به جایش بر تخت نشاند، با این خیال که شاهی دست نشانده و مطیع را بر این سرزمین گمارده است. اما یهویاقیم خیلی زود با فرعون متحد شد و کوشید تا نفوذ بابلیان را بر قلمروش کاهش دهد.

    پس از یهویاقیم اول و دوم، که سیاستی کج دار و مریز پیشه کرده بودند، شاهی به نام صدقیا بر یهودیه حاکم شد. او آشکارا با مصر متحد شد و خود را تحت حمایت فرعون قرار داد. در 586 پ.م، نبوکدنصر، خشمگین از این سرکشی، به یهودیه حمله کرد و با ویران کردن اورشلیم و به تبعید فرستادن صد هزار یهودی به آرای ارمیای نبی که فاجعه را پیشگویی کرده بود، جامه­ی عمل پوشاند[17].

    این صد هزار یهودی، از آن پس تا یک نسل در بابل مقیم شدند. زمانی که کوروش در 539 پ.م بابل را گشود، اینان نسل جدیدی را در تبعید پدید آورده بودند. قدرت فرهنگ باستانی میانرودان و تمدن بابل به قدری بود که حدود نیمی از این تعداد در همین یک نسل هویت بابلی یافته بودند و میل چندانی به بازگشت به وطن­شان نداشتند. با این همه، هنوز یاد وطن در خاطر سالخوردگان این قوم تبعیدی باقی بود و احتمالا یکی از اقوامی که شورمندانه پیروزی کوروش را آرزو می­کردند و شاید هم به صورت ستون پنجم او در شهر بابل عمل کرده باشند، همین یهودیان بودند.

    ما می­دانیم که همزمان با ظهور کوروش، اندیشه­ی مسیحایی هم برای نخستین بار در متون یهودی پدیدار شد. کوروش نخستین کسی بود که یهودیان با عنوانِ برگزیده­ای از سوی خداوند که قرار است مردمش را نجات دهد، با او روبرو شدند. تبلیغات شدید و موفقی که در مورد کوروش در قلمرو بابل انجام می­شد، در میان یهودیان به پیشگویی­ها و زنهارهای پیامبرانی مانند اشعیاء نبی تبدیل شد که آشکارا هوادار پارسیان بودند و مردم را به یاری کوروش فرا می­خواندند.

    با به قدرت رسیدن کوروش، یهودیان هم مانند سایر مردمی که در تبعید به سر می­بردند، اجازه یافتند تا به سرزمین­های مادری خود بازگردند. چنین می­نماید که کوروش به دو دلیل چنین سیاستی را در پیش گرفته باشد. نخستین دلیل، آن است که احتمالا هنگام مقدمه­چینی برای حمله به بابل، و احتمالا سایر سرزمین­ها، خود را همچون نجات­بخش معرفی می­کرده و با هواداری از مردم مظلوم و تبعیدی که در این دوران شمار زیادی از اهالی بابل را تشکیل می­داده­اند، پشتیبانی ایشان را جلب می­کرده است. قاعدتا او پس از پیروزی و به دست آوردن حکومت بابل، می­بایست به وعده­های خویش عمل کند، و مردم را راضی نگهدارد. به همین دلیل هم آزادسازی اقوام تبعیدی و چشم­پوشی از دیون قبایل شکست خورده و مردم مغلوبِ تبعیدی یا برده شده، ادامه­ی سیاست عمومی او به عنوان ناجی محسوب می­شده است.

    دومین دلیل، آن بود که با این کار، یعنی نجات دادن مردم تبعیدی و فرستادن­شان به سرزمین­های اصلی خودشان، هم سازمان جمعیتی و اداری شاهنشاهی­اش را تقویت می­کرد و هم ستون فقراتی از مردم مطیع و هواداران پرشور را در نقاط گوناگون قلمرو پهناورش جایگزین می­کرده است. به طور خاص در مورد یهودیان، می­دانیم که خاستگاه ایشان یعنی یهودیه در مرزهای بابل و مصر قرار داشته و بنابراین در هنگام حمله­ی بعدی پارس­ها به مصر می­توانست بسیار مورد استفاده واقع شود.

    در واقع، با مرور منابع تاریخ آشکار می­شود که کوروش برای دستیابی به مصر نقشه­هایی در سر داشته است. چون در همان زمان شایعه­هایی در مورد این که کوروش دختر فرعون پیشین را به زنی گرفته، و این که فرعون حاکم بر مصر فردی غاصب است، بر سر زبان­ها جاری شد و بعدها کمبوجیه با استفاده از همین شایعه­ها توانست ادعای تاج و تخت مصر را داشته باشد.

    حدس من –مانند بسیاری از نویسندگان معاصر- آن است که در ماجرای رها کردن قبایل عبری برای بازگشت به فلسطین هم کوروش مصر را در پیش رو داشته است. جایگزین کردنِ مردم ورارود که برای قرن­ها زیر تاثیر نفوذ فرهنگی مصر بودند، با قبایلی یهودی که چند نسل در بابل زیسته بودند و خود را رهین منت کوروش می­دانستند، مقدمه­ای بود برای ایجاد یک جبهه­ی انسانی نیرومند در برابر نفوذ مصر، که شاید بعدها می­توانست به عنوان مجرایی برای رسوخ به این سرزمین عمل کند. چنان که بعدها عمل هم کرد.

    در اینجا به این نکته­ی کوچک هم اشاره کنم که برخی از نویسندگان یونانی مانند کسنوفانس کوروش را با کمبوجیه مخلوط کرده­اند و گمان کرده­اند فتح مصر و قبرس نیز کار او بوده است. این در حالی است که می­دانیم مردم قبرس تا 539 پ.م به آهموسه - فرعون مصر- خراج می­دادند و این کمبوجیه بود که این دو سرزمین را فتح کرد.

    با وجود این شواهد روشن، دلیل محبوب برخی از مورخان که از تفسیر کتاب مقدس بر می­آید، یکتاپرستی یهودیان را دلیل اصلی علاقه­ی کوروش به این مردم می­شمارد. این همان چارچوبی است که از سویی کوروش را یکتاپرستی پرشور، یا زرتشتی­ای معتقد معرفی می­کند و از سوی دیگر فرض می­کند که یهودیان در این تاریخ به شدتِ زرتشتیان یگانه پرست بوده­اند.

    هردوی این فرض­ها به گمان من غلط است. کوروش زرتشتی مومن یا یکتاپرستی معتقد نبوده است، وگرنه نمی­توانست با چنین رویه­ی یکسانی با پیروان خدایان متفاوت برخورد کند. این برخورد مشابه، بدان معناست که کوروش یا به تمام این خدایان به یک اندازه ایمان قلبی داشته، یا به هیچ یک معتقد نبوده است. از آنجا که احتمال اول خیلی بعید است، گمان می­کنم امکان دوم درست باشد. یعنی فکر نمی­کنم کوروش به دین خاصی پایبند بوده باشد. شاید به جز دینی که خودش در آن خدا و پیامبر بوده است.

    گذشته از این، یهودیان هم به گواهی متون دینی خودشان در آن تاریخ، یکتاپرستی دوران موسی را از یاد برده بودند و دین­شان با ادیان شرک­آمیز ورارود و به ویژه قبایل سامی آموری و کلدانی به شدت در هم آمیخته بود. در واقع، آنچه که یکتاپرستی را در میان یهودیان احیا کرد، فعالیت­های کوروش بود و برنامه­ای که برای بازگرداندن و اسکان ایشان در یهودیه اجرا کرد. متن تورات نشان می­دهد که کار یهودی کردن این منطقه و جایگیر کردن عقاید یکتاپرستانه­ی کهن یهودی در میان مهاجران، بسیار دشوار بوده است. مردم محلی از تعصب نوظهور این مردم رنجیده می­شدند و یهودیان نیز به سختی زیر بار وظایف جدیدی می­رفتند که توسط کاهنان لاوی با سختگیری پیگیری می­شدند. از جمله­ی این وظایف، پرهیز از ازدواج با زنان و مردان غیریهودی بود، و منع سختی که بر پرستش خدایان بیگانه نهاده شده بود[18]. همین عناصر بود که یهودیت را بار دیگر به مرتبه­ی دینی یکتاپرست برکشید، و هویت تاریخی این قوم را در ترکیب با تصویر حماسی نجات بخش پدید آورد.

    نکته­ی طنزآمیز در اینجاست که نقش کوروش بر دین یهود، درست معکوس آن چیزی بود که در میان زرتشتیان اتفاق افتاد. زرتشتیان در زمان ظهور کوروش، مردمی بسیار پاک دین، یکتاپرستانی سرسخت، و مبلغانی متعصب بودند. کوروش ایشان را به اندرکنش با پیروان سایر ادیان واداشت، با قوانین روادارانه­اش نیکوکاری و تبلیغ مسالمت­آمیز را جایگزین فتوحات دینی کرد، و راه را برای وامگیری زرتشتیان از اساطیر کهن آریایی و بازگشت خدایان باستانی­شان گشود.

    درمورد یهودیان، روندی واژگونه تحقق یافت. یهودیانی روادار و سست دین که از خود بیگانه شده و با بابلیان و اَدومی­ها و فنیقی­ها در آمیخته بودند و یکتاپرستی خود را از یاد برده بودند، بار دیگر سازمان یافتند، پیامبرانی با سخنانی مشابه و همخوان با نظم جدید در میانشان ظهور کرد، و بازگشتی تاریخی به ورارود را آغاز کردند. این یهودیان، به متعصبانی سرسخت تبدیل شدند که از غارت شهرهای همسایه و ابراز خشونت به نام خدایشان رویگردان نبودند. ناگفته پیداست که برای کوروش، ایرانیانی نرمخو، روادار، و ملایم ارزشمند بودند که بتوانند راه­های تجاری­اش را امن نگه دارند و با وامگیری از فرهنگ­های همسایه اقتدار معنوی خویش را در شاهنشاهی اثبات کنند. اما کوروش در آن مرزهای دوردستِ نزدیک مصر، به یهودیانی متعصب و وفادار احتیاج داشت که جوامعی بسته داشته باشند و همچون مرزبانانی وفادار، در برابر نفوذ مصریان مقاومت کنند.



    8. کوروش پس از فتح بابل کمبوجیه را به عنوان شاه بابل دراین شهر مستقر کرد و تا شهریور 537­پ.م در اکباتان ماند. چنین به نظر می­رسد که در همین دوران فرمان آزادی یهودیان را صادر کرده باشد. چون وقتی در زمان داریوش بزرگ دیوانسالارانِ هخامنشی به دنبال فرمان کوروش می‌گشتند تا بر مبنای آن به یهودیان امتیازاتی بدهند، آن را در بایگانی اکباتان یافتند. وجود این اسناد در بایگانی اکباتان نشان می­دهد که ماجرا یک حرکت نمایشی و تبلیغاتی نبوده است و در گیر و دارِ هیجان ناشی از سقوط بابل انجام نشده است. بلکه سیاستی فراگیر و عمومی وجود داشته که به آرامی و به شکلی سنجیده عمل می­کرده و فرمان آزادی اقوام تبعیدی قلمرو پارس را با نظمی مشخص صادر می­کرده است.

    چنین می­نماید که بین چهل تا پنجاه هزار نفر از تبعیدیان یهودی، خواستار بازگشت به سرزمین­شان بوده باشند. بقیه­ی این مردم، به زندگی در بابل و شهرهای پیرامون آن خو گرفته بودند و تمایلی برای بازگشت از خود نشان نمی­دادند. درجه­ی نفوذ فرهنگ بابلی و شدت جذب یهودیان در این زمینه­ی فرهنگی به قدری زیاد بود که رهبران جنبش بازگشت یهودیان به سرزمین­شان، نام­هایی بابلی داشته­اند. کسی که از سوی کوروش برای سازماندهی این روند برگزیده شد، یک یهودی خوشنام بود که بنا بر کتاب اشعیای ثانی رئیس یهودیان شمرده شده است. او به ظاهر از یهودیانِ ایرانی شده بود، چون با نام فارسی "تیرشاتَه" (تیرشاد، یعنی مایه­ی شادی خدای تیشتر) به وی اشاره شده است. کتاب اشعیاء، او را با لقبِ "پها" مشخص می­سازد و این در زبان عبری "والی یا شاهزاده" معنا می­دهد و بدان معناست که دارنده­ی این نام از خاندان شاهی یهودیان، یعنی از پشت داوود پیامبر بوده است. نام دیگر این فرد، که مشهورتر هم هست و در کتاب ارمیای نبی آمده، "شیش بصر" است. به همراه این شاهزاده یکی دیگر از بلندپایگان یهودی نیز رهبری یهودیان مهاجر را به عمده گرفت که "زَروبابل" نام داشت.

    نام شیش بصر، احتمالا "شمش ایل اوسورِ" بابلی بوده است، که نامی کاملا بابلی است و با اسم خدای خورشید اکدیان باستانی –شمش- آغاز می­شود و از این رو نشانی از یکتاپرستی والدین وی ندارد. زرو بابل هم اسمی با طنین بابلی دارد. بخش دوم این نام بی­تردید اسم شهر بابل است و "دروازه ی خدا" معنا می­دهد. اما نیمه­ی نخست آن، "زر"، در اسامی بابلی کمیاب است. یکی از تفاسیری که دراین زمینه وجود دارد، این جزء را با بخش اول نام زرتشت همسان می­گیرد و ریشه­اش را پارسی می­داند. در این حالت، باید این نام را "طلای بابلی" ترجمه کرد. مگی، این نام را با خورشید و فعل "نجات بخشیدن" همتا گرفته است و زروبابل را به معنای "کسی که مردم را از بابل نجات می­دهد" ترجمه کرده است، که برگردانِ بحث برانگیزی است. او برای تایید حرف خود، به بخش مشابهی از نام عزرای نبی اشاره کرده است که او نیز نقشی نجات بخش بر عهده داشت و عنصر "زر" در نامش تکرار می­شود. مگی شش بصر را "ستون پادشاه" یا "قدرت پادشاه" ترجمه کرده است[19].

    کتاب عزرای نبی ریزه­کاری­های جریان بازگشت یهودیان را شرح می­دهد. از لحن این کتاب چنین بر می­آید که خودِ یهودیان چندان مشتاقِ بازگشت نبوده­اند، و جریان بازگشت ایشان و احیای اورشلیم برنامه­ای بوده که توسط کوروش و به تشویق وی انجام گرفته است.

    "و در سال اولِ (سلطنت) کوروش پادشاه فارس، تا کلام خداوند به زبان ارمیا کامل شود، خداوند روح کوروش پادشاه فارس را برانگیخت تا در تمامی مملکت خود فرمانی نافذ کرد و آن را نیز مرقوم داشت و گفت:

    کوروش پادشاه فارس چنین فرماید یهوه خدای جمیع آسمانها و جمیع ممالک، زمین را به من داده و مرا امر فرموده است که خانه­ای برای وی در اورشلیم که در یهودا است بنا نمایم. پس کیست از شما از تمامی قوم او که خدایش با وی باشد، او به اورشلیم که در یهودیه است برود و خانه یهوه را که خدای اسرائیل و خدای حقیقی است در اورشلیم بنا نماید[20]."

    از این بندها دو نکته معلوم می­شود. نخست آن که فرمان کوروش به تمام قلمرو شاهنشاهی مربوط می­شده و یهودیان در این میان حقی انحصاری نداشته­اند، و دوم آن که کوروش آشکارا یهودیان را به مهاجرت به یهودیه و احیای معبد اورشلیم تشویق کرده است. ادامه­ی همین متن، نشان می­دهد که کوروش برای تحقق این برنامه از خرج کردن پول و صرف مال هم دریغ نداشته است:

    "و کوروش پادشاه ظروف خانه­ی خدا را که نبوکدنصر آنها را از اورشلیم آورده و در خانه­ی خدایان خود گذاشته بود بیرون آورد، و کوروش پادشاه فارس آنها را از دست متردات (مهرداد) خزانه­دار خود بیرون آورده به شیش­بصر رئیس یهودیان سپرد، و عدد آنها این است: سی تاس طلا و هزار تاس نقره و بیست و نه کارد و سی جام طلا و چهار صد و ده جام نقره از قسم دوم و هزار ظرف دیگر، تمام ظروف طلا و نقره پنج هزار و چهارصد بود و شیش­بصر همه­ی آنها را با اسیرانی که از بابل به اورشلیم می­رفتند برد[21]."

    در همین بخش از تورات این آیه­ها هم وجود دارد[22]:

    "در سال اول کورش، همین پادشاه کوروش درباره ی خانه­ی خدا در اورشلیم فرمان داد که آن خانه­ای که قربانی­ها را در آن می­گذاردند بنا شود. و بنیادش تعمیر گردد و بلندایش شصت زراع و عرضش شصت زراع باشد. با سه صف سنگ­های بزرگ و یک صف چوب نو، و خرجش از خانه­ی پادشاه داده شود."

    کتاب عزرا فهرست دقیق یهودیانی که بازگشتند را هم به دست می­دهد، شمار تمام ایشان به 42360 نفر می­رسید[23]، که این دام­ها را به همراه می­بردند: 736 اسب، 245 قاطر، 435 شتر، 6720 خر. عزرا به سبک کشورگشایان آشوری و بابلی، شمار بردگان و کنیزها را هم در میان دام­ها ذکر کرده است که عبارتند از 7337 کنیز و دویست مغنی و مغنیه (یعنی نوازنده­ی زن و مرد)[24].

    از این آمار دو نکته­ی جالب دیگر برداشت می­شود. نخست آن که آشکارا عنوان شده که کوروش دستور ساخته شدن معبد اورشلیم را صادر کرد و این یهودیان نبودند که خواستار چنین چیزی بودند. به عبارت دیگر، چنین می­نماید که ساخته شدن معبد اورشلیم ناشی از فرمان کوروش بوده باشد، نه فعالیت مردمی که از پادشاهاشان مجوزی گرفته باشند. از لحن تورات آشکار است که کوروش نه تنها یهودیان را به بازگشت به اورشلیم تشویق می­کرده، بلکه به عنوان نماینده­ی یهوه با ایشان سخن می­گفته است.

    دوم آن که بنا بر کتاب عزرا، حتی نقشه­ی این معبد را هم پارسها کشیده اند و مصالح و منابع لازم برای ساخت آن را هم دولت شاهنشاهی تامین کرده است. بنابراین، ساخت معبد اورشلیم و گرد آمدن یهودیان در اطراف آن در این دوره، یعنی رخدادهایی که هم­ارز است با پیدایش هویت قوم یهود به شکلی که امروزه وجود دارد، ناشی از برنامه­ای حکومتی در عصر کوروش بوده است.

    سومین نکته آن که کوروش ثروت هنگفتی را به یهودیان سپرده تا با آن در یهودیه زندگی کنند و معبد خود را تزیین نمایند. و دیگر آن که این ثروت از غنیمتی تامین شده که نبوکدنصر از یهودیه گرفته بوده و آن را به معبد خدایان خود – که در صدرشان مردوک قرار داشته- اهدا نموده است. بنابراین کوروش مجموعه­ای از ظروف طلا و نقره را از معبد مردوک برداشته و به یهودیان داده تا برنامه­ی بازگشت را اجرا کنند. این کار از شاهی که در نبشته­ی حقوق بشرخود را بنده­ی خاکسار و تحت حمایت مردوک می­داند، بعید است. با توجه به این که تردیدی در درستی این گزارش وجود ندارد و می­دانیم که یهودیان به راستی با کمک­های مالی کوروش به یهودیه بازگشتند، باید نتیجه بگیریم که کوروش هنگام ابراز ارادت به خدایان ملل گوناگون، بیشتر اهدافی سیاسی را در برابر چشم داشته است، تا انتظار اجر معنوی و حمایت خدایان رنگارنگ را. بنابراین، بر مبنای روایت صریح تورات بازگشت یهودیان بیش از آن که حرکتی خودجوش و درونزاد باشد، اجرای برنامه­ای کلان در سیاست و کشورداری هخامنشیان بوده­ است که هزینه­هایی دولتی، برنامه­ای دولتی، و مدیریتی دولتی بر آن حاکم بوده­اند.
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  7. #17
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    کوروش و پادشاهان

    1. در مورد کوروش و اندرکنش وی با پادشاهان معاصرش، به قدر کافی پیش از این سخن رفته است. در اینجا فقط باید بار دیگر بر چند نکته تاکید کرد.

    نخست آن که کوروش، در زمان خویش به عنوان پادشاهی نیرومند و شکست­ناپذیر شهرت داشته است. او را همچون جنگاوری که در هیچ میدان نبردی شکست نخورده می­ستودند و این را نشانه­ی لطف خدایان به وی می­دانستند. چنان که دیدیم، کوروش دست کم یک بار در برابر آستیاگ شکست خورد، و بعید نیست که در نبردهای متعددش با سایر شاهان نیز شکست­هایی را تجربه کرده باشد. با این وجود شهرتی که به دست آورده بود و افسانه­هایی که در زمان زندگی­اش در اطرافش تنیده شده بود، کافی بود تا چنین عقیده­ای را به مردم و شاهان رقیبش بباوراند.

    با وجود نادرست بودنِ اسطوره­ی شکست­ناپذیری کوروش، این نکته حقیقت دارد که او در زمانی بسیار بسیار کوتاه، قلمروی بسیار بسیار پهناور را فتح کرد. او پادشاهی ماد را در فاصله­ی یک سال، و هریک از پادشاهی­های لودیه، بابل و شاه­نشین‌های ایران شرقی را در فاصله­ی چند ماه فتح کرد، و این برای پادشاه منطقه­ای فرعی و حاشیه­ای مانند انشان –هرچند بخشی از ایلامِ نیرومند باشد- دستاوردی بسیار خیره‌کننده است.
    با مرور نبردهای کوروش، می­توان دریافت که این مرد بی­تردید در زمینه­ی فنون رزم­آرایی و رهبری ارتش خویش نابغه بوده است. گمان می­کنم این شواهد برای نبوغ نظامی کوروش کافی باشد:

    الف: کوروش نخستین پادشاهی بود که مردم قلمرو دشمن را پیش از فتح کردنِ آنجا، تحت حمایت خویش قرار داد و از قتل و غارت مردم توسط سپاهیانش جلوگیری کرد. در نتیجه تمایل مردم قلمرو همسایه برای مقاومت در برابرش کم می شد و روایات مربوط به مقدس بودنش پذیرش بیشتری می یافت.

    ب: کوروش نخستین شاه ایرانی است که بنابر مستندات تاریخی، فنون قلعه­گیری و نفوذ به شهربندان­ها را به کار بست. البته پیش از کوروش چنین فنونی توسط آشوری­ها، بابلی­ها، و ایلامی­ها به کار گرفته می­شد و کتیبه­های زیادی از آشور به دست آمده که مراحل عملیات جنگی منتهی به تسخیر شهرها بر آن نمایش داده شده است. بنابراین پیش از کوروش سنتی در زمینه­ی شکستن محاصره­ی شهرها وجود داشته که بی­شک با واسطه­ی مادها به کوروش منتقل شده­اند. با این وجود، گشودن سارد در چهارده روز نشان می­دهد که کوروش در این زمینه دست به ابداعاتی کارآمد زده، یا به نوآوری­هایی در این زمینه مجال ابراز داده است. شواهد نشان می­دهد که ابزار و آلات جنگی کوروش و سازماندهی نبردهایش به ویژه در شرایط محاصره­ی شهرها، برتری آشکاری بر موقعیت دشمنانش داشته است. فتح سریع اکباتان، سارد، بلخ و بابل نشانگر آن است که کوروش در این زمینه از تمام قدرت­های معاصر خود برتر بوده است.

    پ: کوروش در زمینه­ی سازماندهی سپاه، تقسیم ارتش به واحدهای دهگانی، نمادین کردن رتبه­های سپاهی و هویت بخشیدن به ارتش­های محلی، و ابداع رژه از خود نبوغ نشان داد که هریک از این­ها به تنهایی برای اثبات شایستگی نظامی وی کفایت می­کند.

    ث: استفاده از فنون غافلگیری (مانند تعقیب کرسوس تا سارد)، تهییج سربازان در زمان جنگ (حضور زنان پارسی در نبرد پاسارگاد)، و استفاده از فنون نوظهور (فرستادن فوجی از شترها در برابر اسبان لودیایی)، نشانگر آن است که کوروش در زمینه­ی راهبری کلان ارتش خویش فردی بسیار نوآور بوده است.

    ج: در نهایت، و مهمتر از همه، کوروش نخستین شاهی بود که عملیات جنگی­اش را با جنگی تبلیغاتی و روانی بر ضد شاه رقیبش همراه کرد و جنگ با پادشاهان قلمروهای همسایه را تا مرتبه­ی نفی مشروعیت ایشان و برانگیختن مردم خودشان بر علیه­شان ارتقاء داد.

    با توجه به این شواهد، کوروش هرچند نظر کرده­ی خدایان یا نیمه خدا نبود، اما سرداری بسیار شایسته و جنگاوری بسیار نیرومند بود که در فنون جنگی زمان خویش تحولی بزرگ ایجاد کرد.



    2. کوروش، از یک نظر با تمام شاهان فاتح پیش از خود تفاوت دارد، و آن هم رفتاری است که با شاهان شکست خورده در پیش می­گرفت. کوروش آستیاگ را زنده نگهداشت، با دخترش ازدواج کرد، و خودش را با احترام به جایی تبعید کرد تا به آسودگی زندگی­اش را بکند. نبونید را به همین ترتیب تبعید کرد و آسیبی به وی نرساند. احتمالا برخورد کوروش با سایر پادشاهان مغلوب نیز در چنین چارچوبی قرار می­گرفته است. این تعمیم به دو دلیل منطقی است. نخست آن که مردم زمانه­ی کوروش قاعدتا در چنین چارچوبی افسانه­ی اسیر شدن و زنده ماندن کرسوس را به عنوان مشاور کوروش سر هم کرده بودند. یعنی ایشان بی­تردید نمونه­هایی – احتمالا بیش از این دو نمونه­ی قطعی- را در پیش چشم داشته­اند و بر مبنای آن قصه­ی کرسوسِ معزول ولی محترم را پذیرفتنی یافته بودند. دیگر آن که سنت آسیب نرساندن به شاهان شکست خورده در کل دوران هخامنشی تداوم یافت. تا حتی که کمبوجیه حتی فرعون مصر را پس از شکست خوردن اعدام نکرد و او را در خودِ مصر به نقطه­ای تبعید کرد و تنها پس از توطئه و شورش وی بود که احتمالا با زهر نابودش کردند.

    تمام شاهانی که پیش از کوروش سلطنت می­کردند، رفتاری بسیار خشونت­آمیز با شاهان شکست خورده در پیش می­گرفتند. شاهان آشور، به جز چند استثنا، شاهان شکست خورده یا حاکمان شورشی را با شدیدترین شکنجه­ها اعدام می­کردند. این چند استثنا هم به مواردی محدود می­شد که امیری محلی – مانند شاه الیپی یا چند حاکم محلی ماد، از جمله دیااوکوی مشهور- هوادار آشوریان بوده و زیر تاثیر اطرافیانش ضدآشورشان سرکشی می­کرده­اند. در تمام این موارد – شاید به استثنای دیااوکو،- حاکمان یاد شده افرادی بی­عرضه و دست نشانده بوده­اند و زنده ماندن­شان خطری برای آشوریان نداشته است. در بیشتر این موارد شاه یاد شده درکشور خود ابقا می­شده و بنابراین این سیاست روشی برای آرام کردن سرزمین فتح شده بوده است. تنها مورد مهم تاریخی که آشوریان شاهی محلی را شکست داده و او را زنده به محلی دیگر تبعید کردند، دیااوکوی ماد بود که در مورد آن هم اطلاعاتی بسیار اندک داریم.

    این­ها در شرایطی است که کوروش هیچ یک از شاهان اسیر را نکشت. این شاهان افرادی جا افتاده و مشهور بودند، که برای چند دهه بر کشورهایی بسیار بزرگ و ثروتمند حکومت کرده بودند. بی­تردید حلقه­ای از وفاداران و مجموعه­ای از سنن مشروعیت­بخش در اطراف این شاهان برکنار شده وجود داشته که می­توانسته ایشان را به خطری بالقوه برای تاج و تخت کوروش تبدیل کند. از این رو زنده نگهداشته شدن شاهان معزول، معمایی است که باید کمی دقیق­تر به آن پرداخت.

    تفسیر مرسومی که در مورد این سیاست کوروش وجود دارد، آن است که کوروش فردی بسیار محبوب و جوانمرد بوده، و از این رو از سویی خیالش در مورد ناممکن بودنِ شورش شاهان معزول راحت بوده، و از سوی دیگر کشتن پادشاهانی ذلیل شده و اسیر را ناجوانمردانه و غیراخلاقی می­دانسته است.

    این تفسیر، حاوی دو نکته است، که به نظر درست می­رسند. نخست آن که کوروش بسیار در میان مردم کشور مغلوب محبوبیت داشته، و دوم آن که شخصیتی جوانمرد داشته و اصول اخلاقی استوار – و در آن دوران بی­نظیری- را رعایت می­کرده است. اما اینها برای توضیح دادن سیاست کوروش کفایت نمی­کنند. کوروش نه تنها به خاطر جوانمردی و محبوبیت، که به خاطر سلطنت موفقیت­آمیز و بنیان­گذاری کشوری بزرگ شهرت دارد. از این رو او فقط شاهی جوانمرد و محبوب نبوده است. او شاه جوانمرد و محبوبی بوده که به قدر کافی هوشمند بوده تا قلمرو خود را یکپارچه نگه دارد و سیاستی را بنیان گذارد که این اتحاد و اقتدار را برای قرن­ها تداوم بخشد. از این رو من اشاره به جوانمردی و محبوبیت کوروش را برای تبیین رفتارش با شاهان اسیر کافی نمی­دانم.

    شاید پاسخگویی به معمای رفتار با شاهان اسیر، با وارسی محاسبات سود و زیانی که کوروش می­توانسته انجام دهد، ممکن شود. در مورد تمام شاهان شکست خورده، می­توان فهرستی از موارد را تهیه کرد که زنده نگهداشتن یا اعدام وی را درست­تر جلوه می­دهد. به افهرست صفحه­ی قبل توجه کنید:

    در مورد دو پادشاهی که بی­تردید کوروش آنها را زنده نگهداشته است، شباهت­هایی وجود دارد. هردوی این شاه­ها مردانی جنگاور و نیرومند بودند که برای مدتی طولانی بر قلمروی بزرگ حکومت کرده بودند و سلطنت­شان مشروعیت و استحکام کافی داشته است. هردوی آنها در برابر کوروش مقاومت کردند و با وجود شکست­های پیاپی­شان، سردارانی ترسو و زبون نبودند. چرا که به سادگی تسلیم نمی­شدند و سابقه­ی درخشانی هم به عنوان شاهانی جنگجو داشته­اند. به این ترتیب، شاهان یاد شده در صورتی که بار دیگر ادعای تاج و تخت می­کردند، خطری برای حکومت کوروش محسوب می­شدند.

    اما این شاهان از چند نظر با هم شباهت داشتند. نخست آن که سیاست مبارزه­ی تبلیغاتی کوروش در برابرشان به خوبی جواب داده بود. مادها بر آستیاگ و و بابلی­ها بر نبونید شوریده بودند و هیچ بعید نیست که در سایر قلمروهای شاهنشاهی – به ویژه بلخ- نیز سیاستی مشابه با موفقیت اجرا شده و به نتایجی مشابه منتهی شده باشد. کوروش از ابتدا ترفندِ شوراندن مردم بر این شاهان، زیر سوال بردن مشروعیت­شان، و کسب محبوبیت از راه ترویج روایت­های شبه­دینی در مورد خودش را در پیش گرفته بود. او زمانی بر این شاهان غلبه کرد که مردم­شان از ایشان روی برگرداندند و به کوروش پیوستند. هردوی این شاهان، سالخورده بودند، و وارثی جوان­تر داشتند که به دست کوروش و در جریان جنگ کشته شدند. اسپیتامه­ی مادی، داماد آستیاگ، و بل­شزر کلدانی پسر نبونید، در جریان نبرد به قتل رسیدند. دست کم در مورد اسپیتامه این روایت کتسیاس وجود دارد که او در میانه­ی جنگی که به فتح اکباتان منتهی شد، نخست اسیر شده و بعد اعدامش کردند.


    بنابراین کوروش با وجود بخشیدن شاهان مغلوب و مهربانی با ایشان، به دقت مراقب بوده است که ادعایی از سوی ایشان بر تاج و تخت ابراز نشود. کوروش وارثان ایشان را از بین می­برده و خودشان را که سالخورده و ناتوان بوده­اند، به جایی دوردست تبعید می­کرده تا از سویی احترام­شان را نگه دارد و اصول اخلاقی خویش را حفظ کند، و از سوی دیگر حکومتش را در برابر قیام­های احتمالی ایشان بیمه نماید. این حقیقت که طغیان فرعون معزول مصر در زمان کمبوجیه به سرعت فرو نشانده شد و فرعون احتمالا در همان روزهای اول سرکشی­اش در اثر مسمومیت درگذشت، نشان می­دهد که شاهان هخامنشی گرداگرد شاهان تبعیدی را با گروهی از خدمتکاران وفادار به شاهنشاه پر می­کرده­اند تا در صورتی که شاه معزول به فکر ایجاد دردسر افتاد، او را از میان بردارند.

    بنابراین سیاست کوروش در راستای زنده نگهداشتن شاهان مغلوب، رفتار ساده لوحانه­ی فردی با اصول اخلاقی جزمی نبوده است. این رفتار، که البته در آن زمان بسیار مخاطره­آمیز و قمارگونه محسوب می­شده، ترکیبی بوده از پایبندی به اصول اخلاقی جوانمردانه، با حساب و کتاب­های دقیق و برنامه­های پیشگیرانه­ای که خطر این شاهان معزول را کمینه می­کرده است.



    3. در هر حال، رفتار کوروش با تمام شاهان پیش از خودش تفاوت داشته است. کوروش، با وجود اقتدار بی­مانندی که در جهان باستان به دست آورد، و شایعه­هایی که در مورد ارتباطش با خدایان در گوشه و کنار پراکنده می­شد، هرگز ادعای خدایی نکرد. و این در حالی است که به احتمال زیاد بخشی از این تبلیغات به دستور و با مدیریت خودش انجام می­گرفته است. کوروش در تنها کتیبه­ای که از او باقی مانده است، لحنِ فروتنانه­ی یک خادم خدایان و مردم را دارد. این در حالی است که هم زمان با سلطنت او، مصریان از فرعونی فرمان می­بردند که خود را خدا می­دانست و بابلیان و لودیاییان هم سنتِ کهنسال و جا افتاده­ای داشتند که بر مبنای آن شاهان بزرگ و پهلوانان نامدار خدا پنداشته می­شدند.

    کوروش البته، از استفاده از نمادهای مقدس و بهره­گیری از نشانه­هایی که او را برتر از سایر مردمان قرار می­داد، ابایی نداشت. کسنوفانس می­گوید که علامت پرچم کوروش نقش عقاب بوده است و در بسیاری از متون یونانی او را عقاب شرق یا شاهین پارسی نامیده­اند. این مضمون احتمالا از ایلام سرچشمه گرفته باشد. چون می­دانیم که عقاب در این سرزمین عقاب علامت اینشوشیناک – خدای شهر شوش- بوده است و به همین دلیل هم نقش مایه­اش در ظروف و آثار هنری ایلامی بسیار تکرار می­شود. آثاری مشابه که بی­تردید زیر تاثیر هنر ایلامی پدید آمده­اند، در مارلیک، لرستان، و حسنلو نیز یافت شده­اند[1]. عقاب بعدها در ایران با پرنده­ی مقدسی به نام ورغنَه که نشانگر فره شاهی است پیوند خورد. داستانی کهن که چگونگی از دست رفتن فره جمشید را بازگو می­کند هم باید زیر تاثیر همین روایات شکل گرفته باشد. بر مبنای این داستان، پس از آن که جمشید در برابر اهورامزدا سرکشی کرد، فره شاهی خود را در قالب پرنده­ای که از سرش پرواز کرد و رفت، از دست داد.

    بنابراین، کوروش از سنتی ایلامی که شاه را دارای قدرتی آسمانی – موسوم به کیتن- می­دانست، بهره می­گرفت. این همان سنتی است که در آشور مورد تقلید واقع شد. آشوریان نیز مدعی بودند که شاهشان نوعی نیروی آسمانی – مَلِمّو- دارد که آن را از خدای آشور دریافت کرده است. این همان مفهومی است که بعدها در قالب فره ایزدی شاهان در ایران نهادینه شد و باقی ماند.

    بنابراین کوروش، آنقدر بر نمادشناسی عصر خویش احاطه داشته و آنقدر در اجرای برنامه­هایی از این دست کامیاب بوده که بتواند ادعای خدایی کند. او وارث سرزمین­هایی با سنتی سلطنتی بوده که الوهیت شاهان را روا – و حتی تا حدودی عادی- می­دانست. او به رموز تبلیغات دینی احاطه داشت و این فن را با مهارت تمام به کار می­گرفت. همچنین او از پشتیبانی سازمانی تبلیغاتی و دینی برخوردار بود که در قلمرو وسیع شاهنشاهی­اش –حتی پیش از فتح شدن­شان توسط وی- پراکنده می­شدند و به نفعش تبلیغ می­کردند و افکار عمومی را با وی همراه می­ساختند.

    با این تفاصیل، کوروش می­توانسته ادعای خدایی کند، و تا حدودی از او انتظار می­رفته که چنین کند. این حقیقت که وی چنین نکرده، شاید مهمترین وجه تمایزی باشد که او را از شاهان دیگر متمایز می­سازد. در جهان باستان، تا قرن­ها بعد، سنت الوهیت شاه امری رایج بود. اسکندر که تنها بخشی از قلمرو کوروش را به تقلید از وی تسخیر کرد، شتابزده ادعای خدایی داشت و قرن­ها پس از وی، یکی از مقلدانش، یعنی اوکتاویانوس (آگوستوس) که نظام شاهنشاهی را در روم برقرار کرد و شالوده­ی قدرت روم را پی­ریزی کرد نیز چنین ادعایی داشت.

    بر مبنای دو دسته از شواهد می­توان مطمئن بود که کوروش خود ادعای خدایی نکرده است. از یک سو، روایت نویسندگان باستانی در مورد وی را داریم، که هیچ یک از آنها به چنین موضوعی اشاره نکرده­اند، و برای محکم کاری بیشتر بسیاری از ایشان –از جمله کسنوفانس و هرودوت- به این که کوروش بر خلاف انتظار همه ادعای خدا بودن نداشت، صریحا اشاره کرده­اند. شاهد دوم، سنت شاهنشاهان هخامنشی است که توسط شاهان اشکانی و ساسانیان که خود را احیا کنندگان نظم هخامنشی می دانستند، تداوم یافت. در تمام این شاهانی که به مدت بیش از یک هزاره بر ایران حکومت کردند، هیچ نشانه­ای از ادعای الوهیت نمی­بینیم، و این می­بایست بازتاب سنتی سلطنتی باشد که مشروعیت شاه را به عنوان نماینده­ی خدا و نگهبان قوانین آسمانی، اما موجودیتی متمایز و کهتر نسبت به خدایان تلقی می­کرده است. سنتی که تخطی از آن همچون کفری بزرگ بازتاب می­یافته و مشروعیت شاه را کم می­کرده است.

    با مقایسه­ی همین سنت مشروعیت بخشی به تاج و تخت در ایران زمین و سرزمین­های همسایه­اش، به خوبی می­توان بی­بنیاد بودنِ اسطوره­ی هرودوتی برده بودن مشرقیان و آزاد بودنِ غربیان را نتیجه گرفت. به راستی تعریف آزادی برای شهروندان شاهنشاهی بزرگ هخامنشی که از شاهی انسان همچون خویش فرمان می­بردند برازنده­تر بوده، یا شهروندان یونانی که با نخستین فرمان، اسکندر را همچون خدایی پرستیدند[2] و بت­هایش را در میدان­های شهر خود بر پا داشتند، و رومیانی که برای پرستش امپراتوران خویش به معبد و قربانی و مراسم دینی دولتی خو کرده بودند؟

    کوروش، بنیان­گذار این شیوه از برخورد با مفهوم الوهیت شاه است. او شالوده­ی مشروعیت دینی شاه را به عنوان نماینده­ی نظم و قانون آسمانی حفظ کرد، اما با پذیرش تمام خدایانی که بر قلبهای مردم سرزمینهای زیر فرمانش حکومت می کردند، رابطه­ی انحصاری خویش با یک خدای یکتا را انکار کرد. این سنتی بود که پس از مرگ پسرانش از میان رفت، و داریوش بزرگ با برگزیدن اهورامزدا که مترقی­ترین خدای آن روزگار و نماینده­ی کامیاب­ترین دین ایران زمین بود، سنت کهن ارتباط شاه با یک خدای برتر را احیا کرد. کوروش اما، نه تنها بر چنین رابطه­ی انحصاری­ای تاکید نکرد، بلکه در یک زمان و در یک شهر فرمانهایی را صادر کرد که او را خادم مردوک و یهوه، و احتمالا چند خدای مهم دیگر نشان می­داد. به این ترتیب، کوروش شیوه­ی جدیدی از مشروعیت را تاسیس کرد که از جنبه های زیادی انسان گرایانه، و به همین دلیل انقلابی بود. مبنای ادعای او بر قدرت، به توانمندی­هایش در مقام فردی نگهبان قانون و نظم مربوط می­شد. فردی که انسانی عادی است و نسبت به خدایان جایگاهی مشابه را در کنار سایر شهروندان کشورش اشغال می­کند.

    اما این رفتار کوروش، بسیار غیرعادی است. کسی که با مهارت او از دین برای کسب مشروعیت و از میان بردن مشروعیت رقیبانش بهره می­برده، بی تردید به کارکرد کیش پرستش شاه نیز آگاهی داشته است. در برابر او نمونه های موفقی از کارآیی این آیین در مصر وجود داشته اند که استحکام نظام سلطنتی و پایداری سیاسی را به عنوان دستاوردهای مبارکِ این فریبِ ساده به نمایش می گذاشته اند. در اینجا این پرسش مطرح می شود که چرا کوروش، با وجود آگاهی و توانایی­اش برای استفاده از این ترفند کارآمد سیاسی، چنین نکرد؟

    به گمان من، انتخاب کوروش را می­توان به دو علت منسوب کرد. دوعلتی که شاید در ترکیب با هم به خودداری وی از ادعای الوهیت و بنیان نهاده شدنِ رسمِ "شاهنشاه در مقام انسان" منتهی شده باشد.

    یکی از این دلایل، بافت عقاید مردم ساکن ایران زمین است. کوروش وارث سنتپادشاهی ایلامیان بود که در جهان باستان صاحب طولانی­ترین تاریخ پیوسته، و کهن­ترین و دست نخورده­ترین سلطنتِ پیوسته بودند. ایلامیان، در تمام تاریخ بیست و پنج قرنه­ای که پیش از ظهور کوروش پشت سر گذاشته بودند، کشوری مستقل و متحد بودند که قلمروی بسیار بزرگتر از قلمروهای همسایه –مانند بابل و سومر- را زیر کنترل داشتند. آنان در عمل تمام نیمه­ی جنوب غربی فلات ایران را زیر سلطه­ی خود داشتند و قدرت­شان تنها با وقفه­هایی به طول چند دهه دچار زوال می­شد که در مقایسه با دوران­های تاریک چند قرنه­ی سرزمین­های همسایه بسیار اندک است. سنت بازنمایی شاه به عنوان یک انسان، در ایلام کاملا جا افتاده بوده است. چنان که شاهان ایلامی به شکلی تقریبا فدراتیو بر کشورشان سلطنت می­کردند و در کتیبه­هایشان به طور خانوادگی، با زن و بچه­شان تصویر می­شده­اند. این اصولا با اعتقاد به شاهی که خدا یا نماینده­ی انحصاری خداست، تعارض دارد. در تمام تاریخ دو هزار و پانصد ساله­ی ایلام، تنها یک شاه با علامت الوهیت مشخص شده، که آن هم اِپارت – بنیان­گذار دودمان اپارتی­ها- است که هفت قرن پیش از کوروش می­زیست و هیچ یک از فرزندانش ادعای او را تکرار نکردند.

    گذشته از این، قبایل ایرانی­ای هم که به تدریج از شمال و شرق به ایران زمین کوچیدند و بدون ویران کردن چارچوب­های تمدنی ایلام، جمعیت این قلمرو را در خود حل کردند، عقایدی همگون با ایلامیان داشتند. آنان نیز به شاهی خداگونه اعتقاد نداشتند. محترم­ترین شاهان جهان باستان در میان قبایل ایرانی، پادشاهانی اساطیری مانند کیومرث و جم بودند که هیچ یک خدا نبودند و یکی از ایشان – جم- به دلیل ادعای الوهیت ملعون پنداشته می­شد. از میان شاهان تاریخی پیش از کوروش هم شخصیت­هایی مانند دیااوکو و هووخشتره بیشترین احترام را بر می­انگیختند که هیچ یک ادعای خدایی نداشتند. بنابراین کوروش با تکیه بر قبایل ایرانی به عنوان ستون­های قدرت نظامی­اش، و با به ارث بردن سنن کشورداری ایلامی به عنوان مبنای دیوانسالاری شاهنشاهی­اش، از سرمشق دینی ایشان نیز پیروی کرد و خود را خدا ندانست.

    با این وجود، باور به الوهیت پهلوانان و کشورگشایان در جهان باستان چنان ریشه­دار و عمیق بوده است که خودداری کوروش از دستیازی به این ترفند را نمی­توان تنها به حسابِ پیروی­اش از سنن قدیمی ایران­زمین گذاشت. به ویژه در شرایطی که نگهداری کشورهایی مانند میانرودان، ورارود، لودیه و ایونیه – و بعدها مصر- با این روش بسیار آسان­تر می­شده است.

    به گمان من، این رفتار کوروش، بیش از هرچیز در اصول اخلاقی و باورهای خودش ریشه داشته است. اتفاقا این چیزی است که در تمام گزارش­های باستانی از زندگی وی نیز دیده می­شود. به جز گزارش­های رسمی و خشکی مانند سالنامه­ی نبونید، یا متونی ناقص مثل تاریخ کتسیاس که فقط چند سطر را در مورد کوروش داراست، بقیه­ی زندگینامه­های وی به صراحت به برخورد ویژه­ی او با مردم زیر فرمانش، و به اشتیاقش برای "آزاد کردن" ایشان اشاره کرده­اند. فکر می­کنم کوروش تنها به عنوان حیله­ای سیاسی از شهرت نجات دهنده بهره­مند نشده است. بلکه به راستی چنین باوری در مورد خود داشته و رفتارش هم نشان می­دهد که به واقع چنین نقشی را در مورد مردم زیر فرمانش ایفا می­کرده است.



    4. وجه تمایز دیگری که در میان کوروش و سایر شاهان جهان باستان وجود دارد، احترامی است که برای انسان­ها قائل است. این احترام به مردمی از نژاد و قبیله­ای خاص، یا طبقه­ای ممتاز و پیروان دینی برتر محدود نمی­شده است، بلکه تمام مردمان را همزمان در بر می­گرفته است.

    کوروش در زمانی سر بر کشید که جهان­گشایی و نبردهای پردامنه­ی میان پادشاهان برای مدت چند دهه متوقف شده بود و قلمروهای باستانی که از نبردهای بی­پایان با هم فرسوده شده بودند، به ترمیم قوای خود مشغول بودند. نزدیک­ترین اسلاف کوروش، که به جهان­گشایی و فتح سرزمین­های همسایه می­پرداختند، آشوریان بودند. پس از نابودی آشور، بخش متمدن قلمرومیانی برای چند دهه به پادشاهی­هایی صلح­جو که مرزهای همدیگر را به رسمیت می­شناختند تبدیل شد. بنابراین خاطره­ای که مردم آدم روزگار از مفهوم جهان­گشایی داشتند، و سنتی که در این زمینه در آن عصر وجود داشت، به آشوریان مربوط می­شد که نماد خشونت و خونریزی بودند.

    با مقایسه­ی چند تا از کتیبه­های شاهان فاتح این قلمرو با نبشته­ی کوروش، می­توان به تفاوت جوهره­ی او و پیشینیانش بهتر پی برد.

    یکی از بزرگ­ترین پادشاهان آشور، سناخریب است که ایلام و بابل را شکست داد و شهر بابل را با خاک یکسان کرد و تمام ساکنانش را یا به قتل رساند و یا به برده تبدیل کرد. او در ستون دوم کتیبه­ی مفصل و مشهورش، پیروزی­های جنگی خویش را چنین شرح می­دهد:

    "سرِ یوغ خویش را برگرداندم و جاده­ی سرزمین الیپی (کرمانشاه) را در پیش گرفتم. ایشپی­بارا، شاه آنجا، شهر نیرومندش را با خزانه­هایش ترک کرد و به جایی دوردست گریخت. من در سراسر سرزمین پهناورش همچون گردبادی تاختم. به شهرهای مَروبیشتی و اَکودو که شهرهای اقامتگاه سلطنتی­اش بود، و سی و چهار شهر کوچک دیگر در همان ناحیه حمله کردم، آنجاها را تسخیر کردم، ویران نمودم، متروکه ساختم، و در آتش سوزاندم. مردم را، بزرگ و کوچک، زن و مرد، با اسبان، قاطران، خران، شتران، گاوان و گوسفندان بی­شمار را غارت کردم. برایش هیچ چیز باقی نگذاشتم. من سرزمینش را نابود کردم."[3]

    بخشی از محتوای ستون ششم از همین کتیبه رخدادهای پس از نبرد آشوریان با قوای متحد ایلامی و بابلی را چنین شرح می دهد:

    "گلوهایشان را بریدم، جگرهای ارزشمندشان را مانند رشته­هایی قطع کردم. نای­ها و روده­هایشان را مانند آبِ هنگام توفان بر زمین ریختم. توسن رقصانم را مهار کردم و با آن از میان جویبارهای خون­شان گذشتم، چنان که از میان رودخانه­ای می گذرند... با بدن سربازان­شان دشت را همچون چمن پوشاندم. بیضه­هایشان را کندم و آلت­هایشان را بریدم، همچون خیارهای (منطقه­ی) سیوان. دستان­شان را بریدم، حلقه­های زرینی را که بر مچ­شان بسته بود، تصاحب کردم.[4]"

    آشور بانیپال، واپسین پادشاه نیرومند آشور نیز ماجرای فتح شهر شوش را چنین شرح می­دهد[5]:

    " من شهر بزرگ مقدس... را به خواست آشور و ایشتار فتح کردم... من زیگورات شوش را که از آجرهایی با لعاب لاجوردین پوشانده شده بود، شکستم.... معابد ایلام را با خاک یکسان کردم و خدایان و ایزدبانوان را غارت نمودم. سپاهیان من وارد بیشه­های مقدس­شان شدند که هیچ بیگانه­ای مجاز به عبور از کنارشان نبود. (سربازانم) آنجا را دیدند و همه را به آتش کشیدند. من در فاصله­ی یک ماه و بیست وپنج روز، سرزمین شوش را به یک ویرانه و صحرای شوره­زار تبدیل کردم...من دختران شاهان، زنان شاهان، و همه­ی دودمان قدیمی و جدید شاهان ایلام، شهربانان و فرمانداران، همه­ی کارورزان را بی­استثنا، و چارپایان بزرگ و کوچک را که شمارشان از ملخ بیشتر بود، به غنیمت گرفتم و به آشور بردم...ندای انسانی و فریادهای شادی به دست من از آنجا رخت بربست. خاک آنجا را به توبره کشیدم و به ماران و موران اجازه دادم تا آنجا را اشغال کنند."

    حالا اینها را مقایسه کنید با نبشته ی کوروش که جریان ورودش به بابل را شرح می دهد:

    "سربازان فراوانش، با شماری نامعلوم، همچون آبهای یک رودخانه غرق در اسلحه به همراهش پیش رفتند. او اجازه داد تا بدون نبرد و کشمکش به بابل وارد شود. او شهر بابل، این جای فاجعه­زده را نجات داد. او (مردوک)، نبونید شاه را که از او نمی­ترسید، به دستانش سپرد. همه­ی مردم بابل، سومر و اکد، شاهزاده و حاکم، در برابرش به خاک افتادند و پاهایش را بوسیدند. آنان از سلطنتش شادمان شدند و چهره­هایشان درخشان شد. سروری که با قدرتش مرده به زنده تبدیل می­شود، که در میانه­ی نابودی و آسیب از ایشان حفاظت کرد، آنان شادمانه ستایشش کردند و نامش را گرامی داشتند...

    ... کسانی که حکومت­شان قلب­هایشان را شاد می­کند. زمانی که من پیروزمندانه به بابل وارد شدم، در میان شادی و شادمانی اقامت شاهانه­ام را در کاخ سلطنتی استوار کردم. مردوک، خدای بزرگ، قلب­های شریفِ اهالی بابل را به سوی من متمایل کرد، هنگامی که هر روز در پرستش او کوشش نمودم. سربازان فراوانم صلح جویانه به بابل در آمدند. من نگذاشتم در کل سومر و اکد دشمنی وارد شود. من با خوشنودی به نیازهای بابل و همه­ی شهرها توجه کردم. مردم بابل و (...)، و نطفه­ی شرم را از ایشان ستردم. خانه­هایشان، که فرو ریخته بود را بازسازی کردم، و ویرانه­هایشان را پاکسازی نمودم. مردوک، خدای بزرگ، از کردار پرهیزگارانه­ام خوشنود شد و مرا برکت داد، کوروش، شاهی که او را می­پرستد، و کمبوجیه، پسر من، و همه­ی سربازان من. "

    گمان می­کنم مقایسه­ی این سه کتیبه، برای درک تمایز رفتار کوروش با شاهان پیش از خودش، کافی باشد.
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  8. #18
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    کوروش و تاریخ قلمرو میانی

    1. کوروش در سال 559 پ.م بر تخت نشست و در سال 530 پ.م درگذشت. دوره­ی سی ساله­ای را که سلطنت کرد، به دو بخش عمده می­توان تقسیم کرد. فاصله­ی میان سال­های 553- 539 پ.م، به جنگ و کشورگشایی گذشت، و سالهای قبل و بعد آن به سازماندهی کشور و پی­ریزی مبانی مدیریتی شاهنشاهی هخامنشی صرف شد. تقریبا تمام اطلاعات تاریخی ما درباره­ی کوروش، به چهارده سالی مربوط می­شود که مشغول فتح جهان بوده است. مستندات تاریخی درباره­ی شش یا هفت سالی که قبل از شروع جهانگشایی، و نه یا ده سالی که پس از پایان آن بر کوروش گذشته، در حدِ هیچ است.

    با این وجود، چنین می­نماید که بتوان بر مبنای داده­های غیرمستقیم تصویری از کردار کوروش در این سال­ها به دست آورد. سه گفتار پیشین، به تحلیل و استخراج چنین تصویری اختصاص یافته بود. بر مبنای آنچه که گذشت، می­توان دریافت که کوروش با جهانگشایان پیش و پس از خود تفاوت­هایی بنیادی داشته است. به گمان من، آنچه که کوروش در نیمه­ی صلح­آمیز فرمانروایی­اش انجام داد، با وجود ثبت نشدن در منابع تاریخی، مهمتر و برجسته­تر از آن ماجراهای بزرگی بوده که در آن نیمه­ی آمیخته با جنگ از سر گذراند.
    بر مبنای بازتاب شخصیت کوروش در رخدادهای تاریخی بعدی، و پایداری و نظمی که وی از خود به یادگار گذاشت، می­توان دریافت که دستاوردهای مدیریتی و سازمانی کوروش بسیار درخشان بوده است. عظمت این دستاوردها را از آنجا می­توان دریافت که قلمروی عظیم، که کل جهان شناخته شده برای مردم آن روزگار را در بر می­گرفت، برای دو و نیم قرن به شکلی موفقیت­آمیز با همان قالب سازماندهی شدند. شاهدی دیگر بر این دستاوردها آن است که خاطره­ی این نظم کوروشی و تلاش برای دستیابی به آن و احیا کردنش، برای دو و نیم هزاره در ایران زمین تداوم یافت، و بازتاب­هایش الگوهایی بسیار متنوع و فراگیر را در کل جهان متمدن پدید آورد.

    کوروش بر این مبنا، شخصیتی تاریخ­ساز است. یعنی می­توان تاریخ قلمرو میانی را به دو دوره­ی پیش و پس از کوروش تقسیم کرد. تمایز اصلی این دو دوره، آن است که تا پیش از کوروش جهانی متکثر با کشورهایی همسایه و محدود که با نظم­ها و قواعد درونی متفاوتی اداره می شدند، سرمشق قالب سیاستِ حاکم بر جهان بود. اما پس از ظهور کوروش، امکان یکپارچه کردن تمام سرزمین­ها و فرمان راندن بر کل جهان طرح شد. طرح این امکان تنها امری نظری و انتزاعی نبود، بلکه تجربه­ای عینی قلمداد می شد که با موفقیت توسط خودِ کوروش آزموده شده بود و به شکل چارچوبی قابل انتقال برای جانشینانش به ارث رسیده بود. بازآرایی و بازتعریف انقلابی و زیربنایی داریوش در این سرمشق غالب، هرچند دگرگونی­های بزرگی را به دنبال داشت، اما کلیت این ارثیه را حفظ کرد. بنابراین نخستین تفاوت میان جهان قبل و بعد از کوروش، تفاوتی در حوزه­ی سازماندهی جوامع بود. کوروش در جهانی انباشته از پادشاهی­های رقیب و همسایه زاده شد و جهانی را پشت سر خود باقی گذاشت که از یک - یا بعدتر، چند- شاهنشاهی عظیم تشکیل شده بود که برای چیرگی بر کل جهان تلاش می­کردند.

    بازتاب این تحول را در شاخه­های بسیاری می­توان دنبال کرد. جهان پیشاکوروشی، جهانی ناامن بود، که روابط میان جوامع همسایه با هم، و ارتباطشان با قبایل کوچگرد آن سوی مرزهایشان بر مبنای کشمکش و نبرد دایمی استوار بود. این نبرد تا پایان عصر آشوریان، جنبه­ای خشونت آمیز و علنی داشت. اما پس از سقوط نینوا بیش از پیش به وضعیتی دیپلماتیک و نمادین دگردیسی یافت. با این وجود، جهان پس از کوروش از این کشمکش رهایی یافت و به جوامعی متحد و در هم تنیده تبدیل شد که به منافع مشترک خویش در زمینه­ی بازرگانی و امنیت آگاه بودند و بر این مبنا ادغام خویش در قالب یک شاهنشاهی بزرگ را می­پذیرفتند. به عبارت دیگر، کوروش کسی بود که با تاسیس نخستین شاهنشاهی تاریخ سیر اندرکنش جوامع همسایه با هم را متحول ساخت.

    نتایج فراوانی بر این تحولمی توان شمرد. کوروش در جهانی زاده شد که عمدتا نانویسا بود و بخش مهمی از آن –مثلا قلمرو مصر و دره ی سند- به فن آوری آهن دسترسی نداشت. جهانی که او از خود باقی گذاشت، زیر سیطره ی نظامی کلان با برنامه ریزی های فراگیر بود، که این دو فنِ کلیدی را به تمام جوامع تابعش تحمیل می کرد. مردم ساکن قلمرو پارس، ناچار بودند خط را به کار بگیرند، چون از ارتباط با دیوانسالاری عظیمی که به ویژه خط سریانی و فنیقی را به کار می گرفت، ناگزیر بودند و در عین حال از نتایج این ارتباط بهره مند می شدند. از این روست که پس از فروپاشی شاهنشاهی هخامنشی، تمام سرزمینهای تابع ایشان شکلی از خط فنیقی را وامگیری کرده و به کار می گرفتند. از خط نوبنیاد سانسکریت در دره ی سند و شمال هند گرفته تا خط یونانی و آرامی در مرزهای غربی.

    بنابراین، کوروش در جهانی زاده شد که از نظر ساختار سیاسی، توزیع قدرت در جوامع، نظام فن آوری (به ویژه در زمینه ی خط و فلزکاری)، شیوه های تولید ارزش افزوده (به ویژه در زمینه ی کشاورزی و تجارت)، امنیت شهرها، و اندرکنش فرهنگی و اجتماعی جوامع، با آنچه که هنگام مرگ آن را ترک می گفت، بسیار تفاوت داشت. بخش مهمی از این تفاوت، البته، نیاز به قرنها زمان داشت تا علایم آشکارِ خود را نشان دهد. اما در همان زمان فرآیندهایی که در نهایت به این دگردیسی های بنیادی انجامید، وجود داشتند و قابل مشاهده بودند.



    2. پرسشی که در اینجا باید طرح کرد، آن است که چرا کوروش شخصیتی چنین تاثیرگذار بود، مگر او چه کرده بود که آرایش نیروها و ماهیت قدرت­های حاکم بر قلمرو میانی پیش و پس از او تغییراتی چنین ریشه­ای کرد، و تفاوت او با پادشاهان و فرمانروایانی که پیش از وی حکومت می­کردند، چه بود؟

    به این پرسش به دو شیوه می­توان پاسخ داد. یک راه، آن است که همه چیز را به شخصیت کوروش، و ویژگی­های روانشناختی وی تحویل کنیم. این شیوه­ایست که چارچوبِ "مردان بزرگ" می­پذیرد و با آن قانع می­شود. بر مبنای این سرمشق، تاریخ را مردان بزرگی می­سازند که کردارهایی ویژه را در شرایطی خاص به انجام می­رسانند. از این رو اهمیت و تاثیر یک شخصیت را می­توان با منسوب کردنش به شخصیتی بزرگ و اساطیری توجیه کرد.

    به گمان من، چنین توضیحی به دو دلیل ناکافی است. نخست آن که کردارهای منفردِ تاثیرگذار و شخصیت­های فرهمند و موثر در شرایط تاریخی همواره وجود دارند و به کارخود نیز مشغولند، اما گذارهای تاریخی بزرگی از این دست، تنها در مواردی استثنایی و ویژه بروز می­کنند. گسست، در تاریخ قاعده­ایست که به ندرت تحقق می­یابد، و برای فهم دلیل تحقق آن باید به چیزهایی متمایز از رخدادهای عادی و عواملِ همواره حاضر در صحنه توجه کنیم.

    کوروش بی­تردید شخصیتی بزرگ، فرهمند، ویژه، و نیک داشته است، اما در این نکته هم تردیدی وجود ندارد که پیش و پس از او مردان نیکوکار و بزرگ و فرهمند، - که بسیاری از ایشان هم شاه و فرمانروا بوده­اند، - اندک نبوده اند. به گمان من، اهمیت آنچه که کوروش انجام داده را در محدوده­ی بافت شخصیتی وی و عوامل روانشناختی­اش نمی­توان توضیح داد. برای فهم دلیل اهمیت کوروش، باید به چگونگی تاثیرگذاری وی، و شیوه­ای که برای اثرگذاری و کنش برگزیده توجه کنیم. به عبارت دیگر، ترجیح می­دهم هنگام گمانه­زنی درباره­ی دلایل اهمیت کوروش، به این موضوع که او "چه کار" کرد، بیش از آن که "چه کسی این کارها را کرد" توجه کنم. زیرا چه بسا شرایط که پرسش "چه کسی" را تنها با این ترتیب می­توان به درستی پاسخ داد.

    کوروش با شاهان پیش و پس از خود از چند نظر تفاوت داشته است. اگر بخواهیم این تفاوت را به سطحی برتر از قلمرو روانشناختی ارتقا دهیم، باید نظم حاکم بر شاهنشاهی هخامنشی را با آنچه که در دولتهای مهم مشابه با آن وجود داشته، مقایسه کنیم.

    برای سادگی بحث، دو تمدن و دو نظام حکومتی مشابه با پاهشنشاهی کوروش را در نظر می گیرم و کار مقایسه را بر این مبنا انجام می دهم. یکی از آنها، حکومت آشور است که نخستین جوانه های تلاشی ناکام برای دستیابی به شاهنشاهی چند قومیتی را از خود نشان می دهد. دیگری امپراتوری روم است که نظامی موفق و پایدار بود و برای مدت دو و نیم قرن –تقریبا به اندازه ی هخامنشیان- دوام آورد و آشکارا از روی نظام هخامنشی الگوبرداری شده بود.



    3. شاهنشاهی یا امپراتوری، واحدی سیاسی بزرگی است که از بخش­هایی متمایز، با اقوامی متفاوت و فرهنگ­هایی مستقل تشکیل یافته باشد. به همین دلیل هم، خطر تجزیه همواره شاهنشاهی­ها را تهدید می­کند. پاسخ آشوریان و رومیان برای دفع این خطر، سرکوب قدرتهای محلی، و از بین بردن تفاوت بود. مردم استان­های آشوری و رومی به خاطر هویت مستقل و متمایز خود، افتخارات تاریخی­شان، همبستگی­شان با هم، و چشمداشت عمومی­شان برای دستیابی به استقلال و منافعی عمومی، شورش می­کردند. هم آشوریان و هم رومیان می­کوشیدند با نابود کردن نطفه­های این همبستگی، احتمال شورش­هایی از این دست را کاهش دهند.

    در کل محور قدرتِ محلی مردم، دو چیز است: فرهنگ و نیروی نظامی. مردم با زبان و دین و هویت فرهنگی مشترک­شان امکان توافق با هم را پیدا می­کنند، و بعد با کمک نیروی نظامی بومی خویش قیام می­نمایند. آشوریان و رومیان با تمرکز بر همین دو محور و با تضعیف آنها برای تضمین تداوم سلطه­شان بهره می­بردند. آنان معابد محلی را ویران می­کردند، پرستش خدای آشور یا صورتِ الوهیت یافته­ی امپراتور را در استان­هایشان ترویج می­نمودند، و از شکل­گیری ارتش­های محلی پیشگیری می­کردند. هر دو حکومت با کوچاندن مردم تلاش می­کردند تا هویت­های منطقه­ای و قومی را محو کنند.

    سیاست آشوری­ها و رومی­ها برای سلطه بر مردم سرزمین­های تابع­شان، سه محور اصلی را در بر می­گرفت که می­توان آنها را زیر عنوان برنامه­های جمعیتی، دینی و نظامی صورتبندی کرد. دو برنامه­ی نخست وحدت فرهنگی اقوام تابع را هدف می­گرفتند، و برنامه­های نظامی بر قدرت جنگی ایشان متمرکز بود.



    4. آشوریان از زمان تیگلت پیلسر سوم شیوه ی جدیدی از سرکوب اقوام شورشی را ابداع کردند، و آن تبعیدهای گسترده بود. هدف از کوچاندن جمعیت­های بزرگِ سرکش به نقاطی دوردست، از بین بردن نیروی نظامی و هویت فرهنگی ایشان بود. آشوریان پس از هر شورش، انگشتان شست مردان بالغ را می­بریدند و جمعیت­هایی گاه چند صد هزار نفره از اهالی یک منطقه را به جایی کاملا دور افتاده تبعید می­کردند تا پیوندهای محکم میان هویت قومی و قلمرو جغرافیایی­شان را از هم بگسلند. تخمین زده می­شود که آشوریان چهار و نیم میلیون نفر را در سه قرنی که بر میانرودان و ورارود چیره بودند، با تبعیدهای پردامنه­ی خود جا به جا کرده باشند. شدت این تبعیدها در سال­های 745-627 پ.م، یعنی درست پیش از انقراض شاهنشاهی آشور بیشینه بوده است[1]. از این رو آشکار است که آشوریان شیوه­ای از سرکوب را ابداع کرده بودند که تنها در کوتاه مدت جواب می داد و در مقیاس­های زمانی بزرگتر محکوم به شکست بود. پس از آشوری­ها، بابلیان همین سیاست را مورد تقلید قرار دادند، که تبعید شصت هزار یهودی به بابل نمونه­ای از آن محسوب می­شد.

    راهبرد جمعیت شناسانه­ی دیگر، آن بود که سرزمین­های اقوام بزرگ را به بخش­هایی کوچک تقسیم کنند و ایشان را با اقوام همسایه در هم آمیزند. به این ترتیب هویت­های محلی و منطقه­ای "در محل" از بین می­رفت. این سیاستی بود که رومیان نیز دنبال کردند. ایشان استان­های دارای ترکیب جمعیتی یکدست و نیرومند – مانند پانونیا (در بالکان)، و گرمانیا (آلمان)- را به استان­هایی کوچکتر تقسیم می­کردند، و می­کوشیدند تا با تفرقه انداختن در میان قبایل هم نژاد و هم زبان، مقاومت­شان در برابر قوای امپراتوری را کاهش دهند.

    کوروش، نخستین کسی بود که در این سیاست جاافتاده تجدیدنظر کرد. او با پذیرش حد و مرزهای طبیعی میان اقوام و سازماندهی ایشان در قالب استانها، یکی از پیش فرضهای اصلی آشوریان را نقض کرد، و آن تکه تکه کردن واحدهای بزرگِ سیاسی بود که ممکن بود مدعی استقلال شوند.

    سومین راهبرد جمعیت شناسانه، قتل عام اقوام سرکش و جایگزین کردن­شان با مردم تابع فاتحان بود. هرکس که "تاریخ جنگ­های گل" نوشته­ی یولیوس سزار[2] را خوانده باشد، از خونسردی سردار رومی که فهرست قبایل فرانسوی قتل­عام شده را با افتخار ثبت کرده و کشتن زنان و کودکان بومی را در زمره­ی دستاوردهای نظامی­اش قید نموده، شگفت­زده خواهد شد. آشوریان نیز به همین ترتیب در کشتارمردم غیرنظامی و نسل کشی اقوام نیرومند و سرکش تردیدی به خود راه نمی­دادند.

    یکی از تمایزهای اصلی کوروش با فرمانروایان پیشین و پسین، آن بود که از هیچ یک از این سه شیوه بهره نبرد و سنتی بر مبنای پرهیز از این راهبردها را بنیان نهاد که توسط وارثانش برای قرنها دنبال شد.

    کوروش در قبال اقوام و جمعیت­های تابع خویش، سیاستی را در پیش گرفت که کاملا واژگونه­ی این شیوه­ی مرسوم سرکوب بود. او و سایر شاهان هخامنشی، در هیچ موردی دست به قتل عام جمعیت غیرنظامی نزدند، و توجهشان در مورد حفظ جمعیت غیرنظامی به قدری زیاد بود که به روایت اسکندرنامه­ها، سرداران ایرانی به خاطر خودداری از تخریب زمینهای کشاورزی و خانه­های روستاییان، نتوانستند در برابر اسکندر سیاست زمین سوخته را در پیش بگیرند و به همین دلیل شکست خوردند[3].

    در مورد این که کوروش دست به تبعید قومی زده باشد، هم شواهدی در دست نیست و تمام متون باستانی از او به عنوان رها کننده و آزادی­بخش به اقوام تبعیدی یاد کرده­اند. از این رو به نظر می­رسد سیاست تبعید اقوام شورشی در عصر او متوقف مانده باشد. با این وجود این سیاست بعدها در عصر هخامنشی در چند مورد کاربرد یافت، اما در تمام این موارد معدود از محتوای هویت­زدایانه­ی آشوری­اش تهی شده بود.

    دو نمونه­ که از چنین رخدادی در دست است، مربوط به دو قومِ ایرانی و یونانی می­شود. داریوش بزرگ هنگامی که در جریان شورش­های سال اول سلطنتش بر مادهای یاغی چیره شد، ایشان را به حاشیه­ی خلیج فارس و جزایر آنجا کوچاند. این کار، گذشته از ابعاد نظامی و سیاسی­ای که داشت، اگر در کنار سایر فعالیت­های داریوش درباره­ی خلیج فارس نگریسته شود، به عنوان بخشی از یک نقشه­ی بزرگ برای ایرانی کردن اطراف خلیج می­نماید. فعالیت­های داریوش در مورد خلیج فارس معنادار بوده است، او اقوام ایرانی را در دور تا دور خلیج ساکن کرد، به دریانوردی ماموریت داد تا دور خلیج را با کشتی بپیماند و آن را نقشه برداری کند، و پایگاه­هایی تجاری در حاشیه­ی خلیج برساخت. آشکار است که همه­ی اینها را باید در قالب برنامه­ای بلند مدت و فراگیر برای توسعه­ی بازرگانی در خلیج، و در عین حال ایرانی کردن کارگزارانش دانست. آشکار است که مادهای تبعیدی به خلیج هویت قومی خویش را از دست ندادند. چنان که هنوز هم آن بخشی از اهالی قشم که بردِ خاطره­ی تاریخی­شان دورتر از ورود پرتغالی­ها می­رود، خویش را نواده­ی همان مادها می­دانند و بر هویت ایرانی­شان تاکید دارند.

    نمونه­ی دیگر، به تبعید مردم شورشی ارتریا در یونان مربوط می­شود. مردم این شهر که پس از شورش اسیر شدند، به نزدیکی بابل فرستاده شدند و در زمینی که در آنجا به ایشان بخشیده شد، شهری برای خود ساختند. در این مورد هم آشکار است که هدف ریشه­کنی قومی و هویت فرهنگی نبوده است، چرا که پس از پنج قرن، وقتی جهانگردان یونانی از این منطقه دیدار کردند، با نوادگان قوم تبعیدی روبرو شد و گزارش کرد که هنوز به زبان یونانی سخن می­گفته­اند. کاری که پس از چند قرن سکونت در نزدیکی مرکز فرهنگی میانرودان، بدون تشویق بیرونی می­بایست دشوار بوده باشد.

    کوروش، درمورد مرزبندی استان­­ها و سرزمین­های زیر فرمانش هم به روشی معکوس آشوریان عمل کرد. او مرز استان­ها را بر حد و مرزهای طبیعی میان اقوام استوار کرد و بر هویت محلی و تمایزات میان اقوام تاکید نمود. در نظام شاهنشاهی کوروش، مردم بومی نه تنها تبعید نمی شدند، که بر هویت محلی و قومی­شان تاکید هم می­شد. استان­ها بسته به اقوام ساکن­شان نام­های متمایزی داشتند و دارای واحدهایی رزمی بودند که زیر نظر فرماندهانی بومی کار می کرد و از مردانی با نام، لباس، و هویت متمایز قومی تشکیل یافته بود.

    پس از کوروش، سایر شاهان هخامنشی نیز همین سیاست را دنبال کردند. شاهنشاهان پارس مراسم دینی، مناسک مذهبی، و ادبیات و هنر اقوام تابع را تشویق می­کردند و این کار را تا حدی پیش می­بردند که داریوش بزرگ هنگام ثبت چگونگی ساخته شدن کاخ­ آپادانا نام یکایک اقوام درگیر و کارهایی که انجام داده­اند را جداگانه ذکر می­کرد.

    بعدها، در عصر داریوش بزرگ، در برخی نقاط که ترکیب جمعیتی نیرومندی وجود نداشت و ساکنان یک قلمرو قبایلی کوچک و دشمن خو بودند و حاضر به اتحاد با هم نمی­شدند، دیوانسالاران شاهنشاهی هویتی ساختگی را بر مبنای زبان و رسوم مشترکشان بنیاد کردند و ایشان را زیر این عنوان رده بندی کردند.

    شاید دانستن این نکته برای مورخان غربی و شرقی جالب باشد که برای نخستین بار عبارت عرب (اَرَبایه) و یونانی (اَیونیه) به عنوان برچسبی برای اشاره به یک قومیت و گروه جمعیتی با هویت متمایز، در کتیبه­ی بیستون به کار گرفته شده است. به عبارت دیگر، تا پیش از آن که دیوانسالاران داریوش قبایل سامی مقیم جنوب ورارود و شمال عربستان را به این نام بخوانند، اثری از هویت قومی و جمعیتی عرب وجود نداشته است. یونانیان نیز، تا پیش از این که نام ایونیه در متون پارسی باستان پیدا شود، برچسبی مشترک برای اشاره به خویش نداشتند، و تا قرن­ها بعد هم در برابر پذیرش عنوانی مشترک که آتنی و اسپارتی را همزمان در بر بگیرد، مقاومت می­کردند.

    این بدان معناست که در سیاست هخامنشیان هویت محلی و قومی نه تنها خطرناک و تهدید کننده پنداشته نمی­شده، که تاکیدی رسمی هم بر وجود و تقویت آن وجود داشته است. تا حدی که در نقاطی که چنین هویتی وجود نداشته، چنین چیزی ابداع می­شده است. پایداری هویت­های بر آمده از دل این سیاست، نشانگر آن است که راهبرد یاد شده موفق بوده است. چرا که هنوز هم ما ملی­گرایی عرب و پان­عربیسم را در کنار هلنیسم و یونان­گرایی داریم، و طنزآمیز آن که هردوی این جریان­های فکری در تلاشند تا نقش و اهمیت هویت فرهنگی ایرانی را انکار کنند. اما این بند نافی است که شاید بریدنی نباشد.
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  9. #19
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    دومین راهبرد سرکوبگرانه­ی امپراتوری­های پیش و پس از کوروش، رویکردشان در مورد دین اقوام مغلوب بود. آشوریان، در استان­هایی که به کشور آشور منضم می­شدند، معابدی برای پرستش خدای آشور بنیان می­نهادند و در حد امکان پرستش خدایان محلی را ممنوع می­کردند. رومیان هم با وجود آزاداندیشی دینی معمول­شان، در مواردی که می­دیدند دین یک قومیت به ابزاری برای هویت­بخشی و دستمایه­ای برای اتحادشان تبدیل شده، با آن مبارزه می­کردند. چنان که کالیگولا اصرار فراوان داشت که بت خود را در معبد یهودیان برافرازد و تیتوس به دنبال شورشهای مداوم این مردم، یهودیه را فتح و معبد اورشلیم را ویران کرد و ترتیبی داد که یهودیان دیگر نتوانند در آنجا معبدی برای یهوه بسازند. به همین ترتیب در عصر کلودیوس پرستش خدایان محلی آلمانی و گل ممنوع شد و کاهنان این آیین که دروئید نامیده می­شدند، مورد تعقیب قرار گرفتند.

    کوروش، چنان که از تمام متون باقی مانده از آن دوران، از جمله نبشته­ی حقوق بشر بر می­آید[4]، مسیری معکوس را طی کرد و برعکس بر هویت مستقل ادیان و ارتباطشان با قومیت­های متمایز تاکید کرد و احترام به ایشان را در کل قلمروش ضروری دانست. یکنواختی برخورد او با خدایان گوناگون و گرایش یکسانی که به همه­ی ادیان نشان می­داد، چنان که گذشت، چنان شدید بود که می­توان آن را به مثابه بی­دینی وی و تعلق خاطر نداشتنش به هیچ یک از ایشان تعبیر کرد. با این وجود، وارثان وی نوعی گرایش به اهورامزدا و آیین زرتشت را از خود ظاهر ساختند، که شایسته­ی توضیحی بیشتر است.

    آشوریان، خدایی جنگاور به نام آشور را می­پرستیدند، که نمادش مردی ریشو و بالدار بود که بر حلقه­ای نشسته و کمانی کشیده در دست داشت. این نماد، شباهت عجیبی به نماد اهورامزدا دارد که در عصر داریوش بر کتیبه­های سلطنتی نقش می شد و تا به امروزه نیز در قالب نقش فروهر در آیین زرتشتی باقی مانده است.

    در واقع، آشور خدایی است که نامش از ریشه­ی هندوایرانی آسورَه گرفته شده، و احتمالا همان اهورای زرتشتی است که بعدها با لقبِ مزدا به مرتبه­ی بزرگترین خدای دین زرتشتی برکشیده شد. این هم­ارزی را نخستین بار مارتین گِمول در سال 1911.م پیشنهاد کرد.
    اهورامزدا (بالا) در مقایسه با آشور (چپ)

    با وجود آن که این موضوع از بحث ما خارج است، اما پویایی نقش­مایه­ها و نمادهای دینی در عصر هخامنشیان نشان می­دهد که در کنار آرمان­های "کوروشی" که آزادی دینی را تبلیغ می­کرد، برنامه­ای رقیب هم وجود داشته که به یکسان­سازی دینی قلمرو شاهنشاهی باور داشته است. این برنامه­ی دوم، احتمالا توسط داریوش بزرگ تدوین شده است، و شکلی از تبلیغ متمرکز و فراگیر آیین زرتشتی را ایجاب می­کرده است. من فکر می­کنم بتوان خاستگاه برنامه­ی کوروشی را تمدن چند خدایی ایلام و ماد، و سرچشمه­ی برنامه­ی داریوشی را نظام آشوری و بابلی دانست. تداوم نقش­مایه­ی آسورَه/ آشور/ اهورامزدا در سراسر دوران هخامنشی، در عینِ پایبندی به قواعد آزادمنشی دینی، می­تواند به این ترتیب بهتر فهمیده شود.

    در عصر هخامنشیان، تبلیغ دین زرتشتی و تلاش برای یکپارچه کردن ساختار دینی شاهنشاهی، ظاهرا به صورت طرحی غیررسمی و تلویحی دنبال می­شده است. چون همه­ی شاهان این دودمان – از جمله داریوش که چارچوب معنایی شاهنشاهی را برای وارثانش بازتعریف کرد،- آزادمنشی سنت کوروشی را حفظ کردند و حقوق مردم بومی و آزادی­شان برای پرستش خدایان محلی را محترم شمردند. هرچند خود اهورامزدا را به عنوان خدای حامی­شان بر گزیدند و شکلی از یکتاپرستی را در پیش گرفتند. البته در این میان استثنای مشهورِ اردشیر هم وجود داشته است که مهر و آناهیتا را هم در فهرست خدایان رسمی وارد کرد.

    در زمان اشکانیان، که در ابتدا خود قبیله­ای کوچگرد بودند، تکثرگرایی دینی کوروش بار دیگر احیا شد. آیین زرتشتی­ دین مردم شهرنشین و کشاورز بود و به همین دلیل اقوام ایرانی کوچگرد معمولا به دین کهن و چند خدایی آریاییان باستانی پایبند بودند. به همین دلیل هم در عصر اشکانیان آزادی دینی لگام گسیخته­ای بر سراسر قلمرو شاهنشاهی حاکم بود. تنها برنامه­ی دولتی قابل تشیخص در این میان، دفاع از عناصر فرهنگی ایرانی و مقابله با هلنیسم است که با برنامه هایی دولتی مانند تغییر خط رسمی به پهلوی و تدوین اساطیر پهلوانی و حماسی اقوام ایرانی همراه بود. چنان که خاستگاه بخش عمده­ی اساطیر شاهنامه را باید در همین عصر و همین دوران جست.

    ساسانیان، به تعبیری احیا کنندگان برنامه­ی داریوشی تمرکز دینی بودند و به همین دلیل هم شاهان اشکانی را کافر می­دانستند. چنین به نظر می رسد که دیالکتیک این دو برنامه­ی رقیب برای سازماندهی دینی کشور را در سایر مقاطع تاریخی ایران نیز بتوان دنبال کرد. چنان که در عصر سامانیان و خوارزمشاهیان، آزادی دینی، و در عصر سلجوقیان و صفویان تمرکزگرایی دینی در این زادبوم حاکم شد.



    6. سومین راهبرد سرکوبگرانه­ی آشوریان و رومیان، به اقتدار نظامی دولت مربوط می­شد. هردوی این دولت­ها، در تعقیب خط مشی خویش برای تضعیف استان­ها و قلمروهای پیرامونی، می­کوشیدند تا از شکل­گیری ارتش­های محلی و نیروهای نظامی بومی جلوگیری کنند. آشوریان که به شدت از مسلح شدن اقوام تابع جلوگیری می­کردند و ارتشی حرفه­ای را در اختیار داشتند که اعضایش جملگی از مردان آشوری تشکیل می­شد. رومیان که در بسیاری از زمینه­ها مقلد هخامنشیان محسوب می­شدند و آسانگیرانه­تر رفتار می­کردند، به نیروهای مسلح محلی نیز مجال فعالیت می­دادند، اما تنها به شرط آن که قالب انضباطی سختی را بپذیرند و در قالب لژیونرهای ارتش امپراتوری فعالیت کنند. در غیر این صورت، نیروهای نظامی بومی نقش قوای کمکی را پیدا می­کردند و همواره در همراهی و زیر فرمان سرداران یک لژیون خدمت می­کردند. سیاست نظامی رومیان، از چند نظر با الگوی آشوریان شباهت داشت.

    نخست آن که اعضای لژیون­ها شهروند روم محسوب می­شدند و بنابراین شماری محدود داشتند. در واقع یکی از نخستین نشانه­های زوال قدرت روم، آن بود که شهروندان رومی نتوانستند نیروی لازم برای تجهیز ارتش­ها را تامین کنند و در نتیجه بردگان آزاد شده و مزدوران آلمانی به ارتش راه یافتند.

    دوم آن که رومیان مانند آشوریان انضباط بسیار سختی را بر سربازانشان تحمیل می­کردند که با شلاق زدن مدام سربازان توسط فرماندهان و سخت­گیری و بیگاری فراوان همراه بود. چنین چیزی را در متون آشوری هم می­بینیم.

    سوم آن که رومیان در لباس و تجهیزات نظامی خویش از آشوریان تقلید می کردند. شمشیر کوتاه رومیان –گلادیوس- و کلاه مشهور لژیونرها که تاجی از دم اسب بر آن است، تقلیدی از شمشیر و کلاهخود آشوریان است.

    این در حالی است که به گواهی تمام متون دینی و تاریخی، سنت انضباطی ارتش ایران با وجود سخت و محکم بودنش، بر آزار سربازان توسط فرماندهان متکی نبود و علاوه بر این، شواهد زیادی از خدمت نیروهای بومی در واحدهای رزمی رسمی ارتش امپراتوری در دست است، که خدمت سرداری یونانی به نام منون که در برابر اسکندر هم زیاد مقاومت به خرج داد، نمونه­ای از آن است. شکل و لباس و سلاح­های سربازان ایرانی هم با آنچه که در میان آشوریان و رومیان رواج داشت، تفاوت می­کرد.

    بنابراین، چنین می­نماید که یک سنت نظامی­گری مبتنی بر خشونت سازمان یافته در جهان باستان وجود داشته است، که توسط آشوریان به اوج خود رسید، و بعدها توسط رومیان وامگیری شد. در این میان، کوروش سیاست نظامی جدیدی را بنیان نهاد که مبنای آن دستیازی به کمترین خشونتِ ممکن بود. مرور جنگ­های کوروش نشان می دهد که او از هر فرصتی برای دستیابی به صلح و پرهیز از خونریزی استفاده می­کرده است و استفاده­ی ماهرانه­اش از تبلیغات جنگی و جلب قلوب مردم سرزمین مغلوب نیز در همین راستا بوده است. قدرتی که ارتش آشور تولید می­کرد و سازمان می­داد، قدرتی مبتنی بر تولید درد و رنج بود. سربازان آشوری، در منگنه­ی یک انضباط پادگانی سخت و پیامدهای درناکش قرار داشتند. آنها به همین ترتیب می­آموختند تا بیشترین خشونت و درندگی را در مورد اقوام شکست خورده و دشمنان­شان اعمال کنند. رفتاری که سناخریب بر مبنای کتیبه­اش نسبت به اسیران و کشتگان دشمن نشان داده، بدون سنگدلی و خونخواری سربازانش ممکن نمی­شده است. به همین ترتیب گزارش­های شاهان آشوری نشان می­دهد که دستگیری مردم بیگناه و بومی قلمرو شورشی، و زجرکش کردن­شان به عنوان نوعی تفریح برای سربازان رسمیت داشته است. این چیزی است که با شدتی کمتر، ولی الگویی مشابه در مورد ارتش روم هم دیده می شود و بعدها در ینی­چری­های عثمانی نیز نمود یافت.

    این در حالی است که با مرور رفتار جنگی ایرانیان در عصر هخامنشی، به الگویی کاملا متفاوت بر می­خوریم. خودداری سربازان ایرانی از ابراز خشونت، و غیاب گزارشی که به کشتار یا شکنجه­ی مردم غیرنظامی یا حتی سربازان شکست خورده اشاره کند، در شرایطی که گزارش­های معکوس آن بسیار است، نشان می­دهد که نوعی اخلاق جنگی متمایز در عصر کوروش در میان ایرانیان شکل گرفته بود، که از سویی انضباط و توانمندی چشمگیرشان را پدید آورد، و از سوی دیگر باعث جلب رضایت و برانگیختن احترام در میان اقوام مغلوب شد. شاید یک دلیل این که شورش­های حکام محلی در زمان هخامنشیان همواره با همکاری مردم محلی سرکوب می­شد، همین باشد. چنین شورش­هایی هرگز گسترش زیادی نمی­یافت، چون خاطره­ی انتقام­جویانه و کینه­توزانه­ای از خشونت­های ارتش شاهنشاهی در این مناطق وجود نداشته و مانع جلب وفاداری شهروندان محلی نمی­شده است.

    نمود این نظام انضباطی جدید را در عناصری مانند لباس هم شکل، نمادهای رتبه و منزلت ارتشی، و برنامه­هایی عمومی مانند رژه می­توان یافت. حضور اخلاقیات ویژه­ی سربازان هخامنشی را هم به سادگی می­توان در متونی که توسط اقوام دشمن ایرانیان نگاشته شده است، بازیافت. تراژدی پارسیان اثر آیسخولوس و تواریخ هرودوت نمونه هایی از متون مشهورِ نگاشته شده توسط دشمنان ایرانیان هستند که اصولا با هدف تبلیغ سیاسی و مقابله با نفوذ فرهنگی و نظامی ایرانیان نوشته شده­اند، اما در هردوی آنها می­توان به ستایش­های گرم و متعددی از رفتار و کردار سربازان و سرداران ایرانی برخورد. چنان که نمایشنامه­ی پارسیان که چیرگی تخیلی یونانیان بر ایرانیان را نشان می­دهد، گزارشی سرورآمیز و شادمانه از جنس کمدی نیست، بلکه تراژدی­ای غمگینانه است. به شکلی که اگر متنی شبیه به این در زمان جنگ میان هر دو کشور مدرنی درباره­ی سرزمین دشمن منتشر می­شد، برای نویسنده­اش دادگاه نظامی و اتهام خیانت را به ارمغان می­آورد.

    یکی از دلایل قاطع بر محبوبیت ارتش ایران در میان شهروندان تابع، و وفاداری اقوام مقیم شاهنشاهی، آن است که کوروش و تمام جانشینانش ارتش­هایی محلی را از میان مردم بومی بسیج می­کردند. این ارتش­ها از مردمی بومی تشکیل می­شد که با لباس­ها و سلاح­های بومی خویش ­می­جنگیدند، توسط سردارانی بومی هم­نژاد و هم­زبان­شان رهبری می­شدند و در بسیاری از مواقع در جنگ­ها در کنار نیروهای شاهنشاهی قرار می­گرفتند و با شاه ایران مستقیما ارتباط می­یافتند. چنین چیزی، اگر نشانه­ی ندانم­کاری و ساده­لوحی شاهان هخامنشی نباشد، علامت وفاداری بی­قید و شرط مردم تابع است. وگرنه ارتشی از مردم محلی که هویت خاص خود، سازماندهی و دیوانسالاری مستقل خویش، معابد مجزای خود، و سلاحها و لباس و سرداران ویژه­ی خود را دارند، باید قاعدتا دست به شورش­هایی استقلال­طلبانه بزنند و در نخستین فرصتی که به شاهنشاه دست می­یابند، او را به قتل برسانند و برای غصب تاج و تخت امپراتوری کوشش کنند.

    این نکته که حتی یک بار هم چنین چیزی رخ نداده، نشان می­دهد که شاهنشاهان هخامنشی حسابگرانه هوشمند بوده­اند، نه ساده لوحانی زودباور. هیچ یک از شاهان هخامنشی – برخلاف امپراتوران روم- به دست سربازانی که از اقوام تابع به درون ارتش نفوذ کرده بودند، کشته نشدند، و هیچ یک از این ارتش­های محلی به رهبری سرداری بومی شورش نکردند. تقریبا تمام شورش­های عصر هخامنشی توسط حاکمان و سردارانی ایرانی انجام گرفتند، و همواره هم به سرعت سرکوب شدند. اینها همه نشانه­ی آن است که سیاست کوروش برای کمینه کردن مقدار خشونت و رنجِ ناشی از نظام ارتشی، پاسخی ارزشمند و مناسب برای معمای چیرگی بر اقوام تابع محسوب می­شده است.



    7. کوروش، نقطه­ی چرخش مهمی در تاریخ تمدن است. نقطه­ای که در آن پادشاهی­های نیم­بند و سست­بنیادِ مبتنی بر ترس و سرکوب، به شاهنشاهی­های پایدار و استوارِ متکی بر رضایت دگردیسی یافتند. به این ترتیب پیدایش واحدی سیاسی ممکن شد که گستردگی، تنوع درونی، تداوم و استحکامش بی­سابقه بود و کل جهانِ شناخته شده برای مردم قلمرو میانی را در بر می­گرفت.

    کوروش و جانشینانش، مردم استان­ها را تشویق کردند تا لباسهای محلی خود را بپوشند، به زبان خود سخن بگویند، خدایان خود را در معابد خویش بپرستند، و با سلاح­های خویش در ارتش­هایی زیر امر سردارانی از میان خودشان خدمت کنند. رضایتی که بستر این آزادی عمل را تشکیل می­داد، باید بسیارعمیق بوده باشد. وگرنه برای سردارانی که در این زمینه بر سربازانی همچون خود فرمان می­راندند و در زمینه­ای با هویت قومی مستقل می­زیستند، خیلی ساده بود که قیام کنند و ادعای استقلال داشته باشند. این در حالی است که چنین چیزی حتی یک بار هم رخ نداد، و هیچ یک از شاهان هخامنشی، که هر از چندگاهی به همراه ارتش چند قومیتی خویش رژه می­رفتند، توسط سردارانی از استان­های تابع مورد سوءقصد قرار نگرفتند و تاج و تخت­شان توسط طغیانگری غیرپارسی غصب نشد.

    چنین چیزی، نیازمند توضیح است. ترکیب تمام عواملِ لازم برای بروز سرکشی، و رخ ندادنش، باید دلیل داشته باشد. به گمان من، شاهان هخامنشی وارث و تکمیل کننده­ی سنتی سیاسی بودند که توسط کوروش ابداع شده بود و با شیوه­ای مبتنی بر رضایت، پایداری حکومت هخامنشی را تضمین می­کرد. کوروش با سه برنامه موفق شد این ترکیب جادویی را پدید آورد.

    نخست آن که کوروش خود را با خدایان محلی پیوند زد و همچون نجات دهنده­ای دینی و شخصیتی مذهبی ظاهر شد. تمام متون به جا مانده از آن دوران، کوروش را همچون برگزیده­ی خدایان می ستایند، و این ستایش نمی­توانسته بدون برنامه­ریزی و تنها بر مبنای سجایای اخلاقی کوروش شکل گرفته باشد. چنین می­نماید که کوروش با هوشیاری و درایت برنامه­ای برای جلب مشروعیت خویش در استان­های گوناگون و تمدن­های متفاوت را طراحی کرده باشد. گویا استفاده از دین و نفوذ کاهنان شاه کلیدی در این برنامه بوده است. جالب آن است که سیاست شاهان بعدی هخامنشی نشان می­دهد که این اتحاد شاهنشاه با کاهنان اقوام گوناگون، و آزادی دینی ناشی از آن، به بی­برنامگی و آشفتگی منتهی نمی­شده است. چون می­بینیم که در برخی موارد –مانند مصر- درآمد معابد محلی محدود می­شده و بر معابد محلی اعمال زور می­شده است. بنابراین شاهان هخامنشی نه به دلیل ضعف و ناتوانی، که بر مبنای برنامه­ای عمومی از آزادی دینی حمایت می­کرده­اند و رابطه­شان با معابد محلی از نوع نادیده­گیری و رها کردن­شان به حال خود نبوده است. بنابراین نخستین برنامه­ی کوروش آن بوده که الگوی کهنِ "شاه- کاهن" و "شاه- پهلوان" را تا سطحِ "شاه- نماینده­ی خدا" ارتقا دهد، بی آن که به پرتگاه ادعاهای فریبکارانه­ی "شاه- خدا" که در مصر و میانرودان رواج داشت، فرو غلتد.

    دوم آن که کوروش با سازماندهی منابع آبی و مدیریت ماهرانه­ی زمین­های کشاورزی، زندگی کشاورزانه را آسان و راحت کرد و شهرنشینی و یکجانشینی را توسعه داد. در نتیجه انباشتی از ثروت [5]در شاهنشاهی ایجاد شد که مازادی از آن در قالب خراج از استان­های تابع دریافت می­شد. این خراج در زمان کوروش مقداری داوطلبانه بوده است. یعنی مردم تابع سالی یک بار – احتمالا در مراسم جشن نوروز- به هر میزانی که می­خواستند خراج می­دادند. در زمان کمبوجیه هم این داوطلبانه بودنِ مقدارخراج به قوت خود باقی بود. هرچند شاه از دریافت خراج­هایی که به نظرش بی­ارزش می­رسید، خودداری می­کرد، چنان که کمبوجیه خراج یونانیانِ مقیم کورنه – در شمال آفریقا- را که پانصد تالان نقره بود، رد کرد. هرچند برای گرفتن خراج از آنها یا تنبیه­شان تلاشی نکرد.

    این خراج از دوران داریوش به بعد نظام یافت. داریوش بر اساس مساحت زمین و نوع و میزان محصولات کشاورزی برداشت شده از هر منطقه، مالیاتی را برای هر استان مقرر داشت که مقدارش نسبت به خراجی که شاهان بومی قبلی از مردم تابع­شان می گرفتند، بسیار بسیار کمتر بود. با این وجود به دلیل گستردگی قلمرو پارس، همین خراج به انباشت سرمایه­ی قابل توجهی منتهی می­شد، بی آن که به نارضایتی اقتصادی بینجامد. سرمایه­ای که به این شکل گردآوری می­شد، صرف انجام برنامه­های عمرانی کلانی می­شد که کشیدن جاده­های تجاری، تاسیس بندرگاه­ها و امن سازی راهها بخشی از آن بود. به این ترتیب دومین محور سیاست داخلی هخامنشیان، تولید و انباشت ثروت از راه ترویج کشاورزی پیشرفته – از طریف بهسازی آبراهه­ها، حفر قناتها و کاریزها و بهسازی نظام کشت-، به همراه توسعه­ی تجارت –از راه راه سازی و راهداری و همسان سازی قیمتها و یکاها- بود.

    سومین محور این سیاست، ماهیتی امنیتی و نظامی داشت و به تجهیز ارتش­های بزرگ حرفه­ای، و پشتیبانی از ارتش­های کوچکتر محلی مبتنی بود. ارتش­هایی که مهمترین وظیفه­شان مقابله با تهدید اقوام کوچگرد پیرامونی بود. این ارتش­ها از سویی امنیت را در شهرها و قلمروهای دارای زندگی کشاورزانه تامین می­کردند، و از سوی دیگر آشفتگی و درگیری­های محلی و شورش­های استقلال طلبانه را در نطفه خفه می­کردند.

    به این ترتیب، از ترکیب این سه برنامه­ی فرهنگی، اقتصادی و نظامی، اکسیری پدید آمد که دو امرِ به ظاهر متعارض را با هم آشتی می داد. مردم تابع می­توانستند در زمینه­ی شاهنشاهی با هویت­هایی مستقل، معابدی آباد، و ارتش­هایی نیرومند حضور داشته باشند، بی آن که خطری برای شالوده­ی شاهنشاهی ایجاد کنند. دلیل این آسودگی خیال، آن بود که مردم تابع با روش­های متفاوتی قانع شده بودند که سودمندترین گزینه برای همه­شان، تداوم شاهنشاهی است. طغیان در برابر شاهنشاه پارسی کاری کفرآمیز، نادرست، به لحاظ اقتصادی زیان­آور، و به لحاظ نظامی خطرناک تلقی می­شد. به همین دلیل هم شاهنشاهی تا عصر اسکندر پایدار ماند، و در آن زمان مانند بسیاری از دولت­های بزرگِ دیگرِ عصر پیشاصنعتی در اثر افزایش جمعیت مردم بدوی در حاشیه­های قلمروش، و هجوم جمعیت­های متحرک غارتگر به مرزهایش، فرو پاشید. این جمعیت غارتگر، از اهالی مقدونیه و یونان تشکیل می­یافت که در آن زمان شمارشان ناگهان طی دو نسل زیاد شده بود، و با فرماندهی لایق هدایت می­شدند که آرزویش شبیه شدن به کوروش بود[6].



    8. کوروش، بر این مبنا، بنیان­گذار نظمی نو بود که در قالب منظومه­ای متحد از تمدن­های متمایز، و هویتهای قومی و فرهنگی جداگانه تبلور می­یافت[7]. سیاست هخامنشیان، تثبیت و تقویت این تمایز و آن اتحاد بود.

    برخی از نویسندگان غربی مانند اومستد، سیاست آسان­گیری فرهنگی و پذیرش تکثر را نشانه­ی ضعف فرهنگ ایرانیان و مرعوب شدن کوروش در برابر فرهنگ­های کهنِ زیر سیطره­اش دانسته­اند. این نویسندگان سیاست هخامنشیان را با سیاست رومیان که در پی همگون­سازی فرهنگی اقوام زیر سلطه­شان بوده­اند مقایسه می­کنند و روش دوم را مترقی­تر و متعالی­تر دانسته­اند و آن را نشانه­ای از فرهنگ برتر رومیان نسبت به سرزمین­های تابع­شان فرض کرده­اند.

    به گمان من، ماجرا دقیقا برعکس است. رومیان، مانند آشوریان، ناچار بودند به صدور فرهنگ خود دست بزنند. فرهنگی که بی­تردید نسبت به تمدن برخی از مناطق زیر سلطه­شان (مانند مصر) در جایگاهی بسیار فرودست­تر قرار می­گرفته است. ایشان ناچار بودند اقوام تابع خویش را به ضرب و زور ممنوعیت­ها، کشتارها و تبعیدها، به خویشتن تبدیل کنند، چون از تفاوت میان خویشتن و ایشان می­هراسیدند. رومیان، مانند آشوریان، از سازماندهی دولتی که بر رضایت مبتنی باشد ناتوان بودند و از این رو ناچار بودند برای تداوم سلطه بر اقوام شکست خورده، به سیاست سرکوب روی آورند. این سیاست، با منع شکل­گیری نیروهای نظامی محلی، و تمرکز تمام قوای نظامی در یک قالبِ منفرد همراه بود. این قالب همان لژیون­های رومی بود که اتفاقا از نظر لباس و سازماندهی دنباله­ی دقیق فوجهای آشوری محسوب می­شد. سرکوب نظامی مردم تابع، که در طول تاریخ امپراتوری روم مدام شورش می­کردند، با سرکوب فرهنگی­شان نیز همراه بود، و این همان ترقی مورد نظر مورخان غربی است، که به دلیل همخوانی با الگوی سلطه­جویی اروپا در عصر استعمار، تقدیس شد و چنین مهربانانه مورد ارزیابی واقع شد.

    کوروش، اما، نیازی به این برخورد سرکوب­گرانه و یکدست کردن اجباری مردمان تابعش نداشت. همه­ی نویسندگان باستانی در این نکته توافق دارند که حکومت کوروش مورد علاقه­ی اتباعش بوده و "کوروش بر اقوامی مغلوب حکومت می­کرد که با رضا و رغبت پادشاهی­اش را پذیرفته بودند.[8]"

    خاطره­ی کوروش در یاد تمام مردم شاهنشاهی و به ویژه پارسها تا قرنها بعد بسیار گرامی نگهداشته می­شد. این نکته، یعنی خاطره­ی نیکی که همه­ی اقوام از کوروش در ذهن داشتند نیز توسط همه­ی نویسندگان باستانی مورد اشاره واقع شده است[9].

    تجربه­ی تاریخی نشان می­دهد که نیک بودن سرشت یک نفر، یا مهربان بودنش دلیلی کافی برای چنین حق شناسی گسترده و بزرگی نیست. مردمان معمولا زمانی سپاسگزاری می­کنند و نمک شناسی به خرج می­دهند که سودی بزرگ از فرد ستوده­ شده دریافت کرده باشند. اگر کوروش چنین ستوده شده، بدان دلیل است که به راستی سودی بزرگ را نصیب مردمان هم عصر خویش کرده بود.

    اما ماهیت شاهنشاهی هخامنشی و نظم کوروشی چه بود که چنین وفاداری عمیقی را برمی­انگیخت؟ و بر چه اساسی استوار بود که سودی چنین بزرگ و ماندگار را نصیب مردمان قلمروش می­ساخت؟

    درباره­ی ویژگی­های این دولت، دلیل تثبیت آن در مرزهایی ویژه، و چفت و بست­هایی که جوامع گوناگون مقیم این قلمرو گسترده را به هم وصل می­کرد، بسیار گمانه­زنی شده است. قلمروی که توسط کوروش فتح شد، اگر دستاورد کمبوجیه –یعنی فتح مصر- را هم به آن بیفزاییم، از چند نظر اهمیت داشت.

    نخست آن که این قلمرو، تمام مناطق نویسای قلمرو میانی را در بر می­گرفت. نویسایی در جهان باستان همتاست با کشاورزی پیشرفته، بنابراین اقوامی که در سرزمین­های تابع کوروش و کمبوجیه می­زیستند، از کشاورزی پیشرفته و نویسایی، با هردوی این فنون برخوردار بودند. بنابراین مردمی که در جهان هخامنشی می­زیستند، گیتی را در افقی محدود می­دیدند که توسط امپراتوران پارسی اداره می­شد. در فراسوی مرزهای شاهنشاهی، "جای دیگری" وجود نداشت. کوروش زیست جهانِ قلمرو میانی را در وضعیتی یکپارچه و متحد شده ترک کرد. این دنیا، بر خلاف جهانی که در آن زاده شده بود، از پادشاهی­هایی همسایه و رقیب تشکیل نیافته بود. که سراسر آن یک قلمرو به هم پیوسته و متحد محسوب می­شد. در فراسوی مرزهای شاهنشاهی، پادشاهی دیگری، و قلمرو نویسا و متمدن دیگری وجود نداشت که بخواهد نقش محدود کننده­ی مرزهای شاهنشاهی یا "دیگری" را ایفا کند. مصر، برای دوره­ای ده ساله چنین نقشی را ایفا کرد، اما آن هم در زمان پسر کوروش و به دنبال مقدمه­چینی­های وی فتح شد و به این ترتیب روایت پادشاهان هخامنشی که خود را حاکمان جهان می­دانستند، با این تعبیر درست بوده است.

    هخامنشیان بر تمام جهانِ کشاورز، شهرنشین و نویسا حکومت می­کردند، و این سه ویژگی را به تمام اقوام زیر سلطه­شان تحمیل کردند. شهروندان شاهنشاهی می­بایست کشاورز، یکجانشین، و نویسا شوند. چرا که نظم حاکم بر گیتی در آن روزگار، جوامعی از این دست را منظم، قانونمند، و متمدن تلقی می کرد. مرزهای بیرونی این قلمرو از اقوامی کوچگرد، نانویسا، غیریکجانشین، و غارتگر انباشته شده بود، و اینها نمایندگان تیامت، و حاملان آشوب بودند. کوروش به این دلیل در بابل با لحن برگزیده­ی مردوک سخن می­گفت، که این خدای باستانی نماد نظم بود و ایزدی بود که قلمرو جهان کشاورز و قانونمند را در برابر خشونت اقوام غارتگر حاشیه­ای حفظ می کرد. از این رو، کوروش از این نظر ویژه است که به راستی "جهان"­گشایی کرد، یعنی به یاری پسرش برنامه­ای را اجرا کرد که در جریان آن کل سرزمین­های شناخته شده، قانونمند، و "متمدن" در یک قلمرو یکتا متحد شدند. به طوری که مردمی که در آن روزگار می زیستند، چیزی بیرون از قلمرو هخامنشی نمی­دیدند.

    شبه­جزیره­ی یونان که امروز توسط نویسندگان غربی همچون "دیگری هخامنشیان" تصویر می­شود، چنان که در نوشتاری دیگر نشان داده­ام، اصلا چنین موقعیت و جایگاهی نداشته است و دنباله­ای نامتمدن از ایونیه­ی نویسا و بافرهنگ بوده، که عضوی از خانواده­ی تمدنهای هخامنشی محسوب می­شده است.

    دومین ویژگی شاهنشاهی هخامنشی، به ساختار فن­آورانه­ی آن مربوط می­شود. با وجود خودمختاری فرهنگی و آزادی دینی چشمگیر اقوام تابع پارسیان، نظام حقوقی یکسانی بر کل این قلمرو حاکم بود و فن­آوری­های مربوط به نویسایی، کشاورزی و فلزکاری در کل این قلمرو بر اساس برنامه­ای سازمان یافته توسعه می­یافت و یکدست می­شد. کوروش قلمروی را فتح کرد که فرزندانش تا دو نسل بعد آن را به منطقه­ای یکپارچه و بسیار متمدن­تر از مناطق پیرامونی­اش تبدیل کردند. زیر تاثیر نظم هخامنشی، فن­آوری آهن در تمام این منطقه رواج یافت، خط سریانی و فنیقی که توسط دیوان سالاران پارسی به مرتبه­ی خط رسمی کشور برکشیده شده بود، در میان مردم سرزمین­های گوناگون به اشکالی بسیار متنوع تکامل یافت، که یونانی، لاتین، سانسکریت، و پهلوی نمونه­هایی از آن هستند. کار بزرگ کوروش، این بود؛ بنیان نهادن یک شاهنشاهی آهنین، که از فن­آوری نظامی عصر آهن، شیوه­های کشاورزی پیشرفته، و دیوانسالاری متکی بر نویسایی و قانون تشکیل شده بود. این آمیزه بود که وفاداری اقوام تابع را جلب کرد، هویتی ویژه به ایشان بخشید، و باعث شد جهان به شکلی دگردیسی یابد که برای ما آشنا، و برای زاده شدگان در عصر کوروش بسیار غریبه بود
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  10. #20
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    اسطوره­ی کوروش

    1. کوروش تنها یک چیز نیست. او سیاستمداری زیرک و هوشمند، ناجی اقوام و احیا کننده­ی ادیان، پیامبری مقدس و کاهنی اثرگذار، بنیان­گذار نظمی نو و کشوری کهنسال، جنگاوری نیرومند و سرداری پیروزمند، نیمه­خدایی توانمند و نیکوکار، سازمان­دهنده­ای با کفایت و مدیری لایق، و یکی از محبوب­ترین چهره­های تاریخ ساز در کل تمدن­های انسانی است. کوروش گذشته از اینها، موجودی اساطیری هم هست. او یکی از معدود انسان­هایی است که در زمان حیات خود به شخصیتی اسطوره­شناختی تبدیل شد.

    نظامهای اجتماعی، دستگاه هایی بغرنج و پیچیده اند که در جریان ساز و کارهای درونی خویش الگوهایی را برای هنجارسازی و سازمان دهی معناهای شخصی وابستگان به خویش ابداع می نمایند. این ساز و کارها معمولا خارج از دایره­ی فهم، کنترل، و خواستِ اعضای این جوامع قرار دارند. اما بر کردار ایشان، و شیوه­ی فهمشان از خود و هستی پیرامونشان تاثیر می گذارند.
    جوامع، در سطح جامعه شناختی، یعنی آنگاه که در مقیاس نهادهای اجتماعی نگریسته شوند، الگوهایی از قواعد و قانونمندی­ها را ظاهر می کنند که در ذهن انسانها همچون فرامن تجلی می یابند. اینها مجموعه­هایی از قوانین اخلاقی، معیارهای تفکیک نیکی از بدی، و شاخصهای رده­بندی امور شایست از ناشایست را تشکیل می دهند که رفتار اعضای جامعه را یکدست و متقارن کرده، و آن را برای جماعت و نظامهای قدرت حاکم بر آن پیش بینی پذیر و بنابراین مدیریت پذیر می سازد.

    در سطح فرهنگی، یعنی آنگاه که در لایه ی منشها و در مقیاسی درشت تر از نهادهای اجتماعی به موضوع بنگریم، سرمشقهایی استعلایی، پیچیده، و ویژه از صورتبندی نظامهای شخصیتی را بازمی یابیم که منِ آرمانی نامیده می شوند. من آرمانی، بر خلاف فرامن، مجموعه ای از قواعد و معیارهای ساده و قابل تقلید نیست. من آرمانی تراکمی از معناست که در قالب زندگینامه یا صورتی آرمانی از شخصیت صورتبندی شده باشد. من آرمانی چارچوبی است که باید تا حدودی توسط هویتهای انسانی شناخته شود، تا دلیل اعتبار فرامن و قواعد منسوب بدان توجیه گردد. ضرورتی برای فهم کامل من آرمانی وجود ندارد، و اتفاقا معنای نهفته در آن هرچه ناهشیارانه تر و نقد ناشده تر باقی بماند، بهتر و عمیقتر کار خواهد کرد.

    سوژه های انسانی و نظامهای روانشناختی، به طور مستقیم پدیدارها و روندهای سطح فرهنگی را درک نمی کنند. من، فرامن را در قالب مجموعه ای از دستورالعمل ها می فهمد، و من آرمانی را در قالب مجموعه ای از زندگینامه ها، قصه ها، روایتها و اساطیر درک می کند. از این روست که من آرمانی در هر نظام اجتماعی اشکالی گونه گون به خود می گیرد و توسط شبکه ای از روایتها، داستانها و اساطیر صورتبندی می شود، تا در قالب ابرقهرمانانی مشهور، ستوده شده، و محبوب تجلی یابد. ابرقهرمانانی که من بتواند با ایشان همذات پنداری کند، و به این ترتیب ایشان را سرمشق قرار دهد و عناصر رفتاری ایشان را همچون آرمانی بپذیرد و معیارهای فرامنِ برآمده از آن را نهادینه سازد.

    کوروش، نخستین ابرقهرمانِ تاریخ ایران است. بی تردید پیش از او، ابرقهرمانان دیگری در جوامع ایرانی وجود داشته اند. زرتشت، دیااوکو، و هووخشتره نمونه هایی از ابرقهرمانان قدیمی تر اقوام ایرانی هستند که برخی از آنها هنوز هم نقش استعلایی خود را حفظ کرده اند. با این وجود، کوروش نخستین ابرقهرمانی است که در قالب چهره ای منحصرا تاریخی و اجتماعی – و نه دینی- ظهور کرد و تاثیر خویش را برای مدتی چنین طولانی بر جامعه ی ایرانی و تمام جوامع متاثر از آن باقی نهاد.



    2. کوروش، آنگاه که امروزه به وی می نگریم، دیگر شخصیتی تاریخی نیست. او از مرزهای حقیقت و دروغ فراتر رفته و به چیزی برتر، به معیاری برای تفکیک نیک از بد و شایست از ناشایست تبدیل شده است. تقریبا تردیدی نیست که شاهنشاهان هخامنشی، که برای قرنها در قلمرو میانی برگزیده­ترین و برترین انسان­ها محسوب می­شدند، او را همچون سرمشق خویش در پیش رو داشته­اند. در این هم شکی نیست که انبوهی از شخصیت­های تاریخی و جهانگشایان، دانسته یا ندانسته از او تقلید کرده­اند و جویای نام و آوازه­ای همچون او بوده­اند. چه فاتحانی شرابخواره و نیمه­وحشی همچون اسکندر را در نظر بگیریم، و چه دین گسترانی سازمان دهنده و جنگاور مانند اردشیر بابکان، همه از او تقلید می­کردند و در پی احیای دستاوردهایش، و تکرار کردارهایش بودند. کوروش، از این رو، از مرتبه­ی موجودیتی انسانی و شخصیتی روانی گذرکرد و در زمان زنده بودنش به ماهیتی اساطیری و عنصری فرهنگی تبدیل شد.
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/