در اواخر دههی 540 پ.م، وضعیت کوروش بدین قرار بود: او نخستین پادشاهی بود که توانسته بود گسترهای به وسعت کل ایران زمین را فتح کند. او تمام فلات ایران و حاشیهی آن - که از نظر فرهنگی و جمعیتی توسط ایرانیان اشغال شده بود و بنابراین بخشی از ایران زمین بود،- را تا این زمان فتح کرده بود. مرزهای شرقی ایران زمین در شمال به دشتهای گشودهی آسیای میانه ختم میشد. قلمرو کوروش در جنوب این مرز، منطقهی کشاورزنشین خوارزم و سغد و مرو را در بر میگرفت، که امروز با تاجیکستان و ترکمنستان و بخشهایی از قزاقستان منطبق است. مرزهای شرقی ایران زمین، رشته کوههای بلند هندوکوش است که قلمرو میانی و خاوری را هم از یکدیگر جدا میکند و مردمی با نژادها و زبانهای متفاوت در دو سوی آن زندگی میکنند. در زمان مورد نظر ما، نیمهی شرقی این منطقه توسط مردم دراویدی و زردپوست اشغال شده بود، در حالی که بخشهای غربیاش را قبایل ایرانی نژاد در اختیار داشتند و این همان بخشی بود که به قلمرو کوروش پیوست. در جنوب شرقی، ایران زمین به سرزمینهای پست شمال درهی سند و قلمرو پنجاب محدود میشد، که اینها هم احتمالا به طور صوری تابعیت کوروش را پذیرفته بودند، بی آن که توسط پادگانهای پارسی تسخیر شوند.
نیمهی غربی ایران زمین، بخشی بود که کوروش ابتدا به فتحش همت گمارده بود. منطقهی ایران مرکزی و ایلام که خاستگاه قدرتش محسوب میشد، و مناطق آذربایجان و کردستان و ری را هم که به دنبال الحاق کشور ماد به قلمروش به دست آورده بود. سرزمین قفقاز که کشورهای گرجستان و آذربایجان و ارمنستان امروزین را شامل میشود، هویت نژادی قفقازی خود را حفظ کرده بود، اما سه قرن بود که با موجی از آریاییهای مهاجر در آمیخته بود و از نظر فرهنگی ایرانی محسوب میشد. این بخش هم به دنبال سقوط ماد به قلمرو او پیوسته بود. در 540 پ.م، تنها بخشی از ایران زمین که از دایرهی نفوذ کوروش خارج بود، جنوب میانرودان و قلمرو سلطنت نبونید بابلی بود. به ازای آن، کوروش مرزهای کشور خود را از شمال گسترش داده بود و آسیای صغیر را تا مرزهای اروپای شرقی تصرف کرده بود.
کوروش نیمهی دوم دههی 540 پ.م را به آرامش گذراند. با توجه به پیروزیهای برقآسایی که در لودیه و در میان مردمی غیرایرانی به دست آورده بود، بعید به نظر میرسد لشکرکشی به ایران شرقی و گشودن کشورهای سرکش این ناحیه بیش از یکی دو سال از وقت او را گرفته باشد. به این ترتیب چنین مینماید که کوروش پنج یا شش سال در نیمهی دوم این دهه فرصت داشت تا به تجدید سازمان قلمرو خود بپردازد، و بنیادهای قدرت سیاسی خود را بر سرزمینهای پهناور فتح شده استوار سازد.
قدرتی که کوروش در فاصلهی سالهای 553-545 پ.م بنا نهاد، از نظر عظمت، سرعتِ شکلگیری، و تداوم، در تاریخ جهان بینظیر است. در تاریخ قلمروهای با گسترهی مشابه را میبینیم که در مدتی نزدیک به فتوحات کوروش تسخیر شده باشند، اما در تمام این موارد، قلمرو تسخیر شده به واحد سیاسی یکپارچهای تبدیل نشده و پس از مرگ فاتحش دچار فروپاشی میشد. قلمرو فتح شده توسط آتیلا، چنگیز، هیتلر، و ناپلئون از نظر گستره و سرعت فتوحات به مورد کوروش شبیه بودند، ولی تمام آنها دوامی کمتر از عمر یک انسان عادی داشتند. نکتهی تکان دهنده در مورد کشور نو بنیادِ غولپیکری که کوروش بنیان نهاد، وفاداری اتباعش به او بود، به شکلی که پس از تسخیر سرزمینهای یاد شده، در عمل اثری از شورشهای پردامنه و موثر در آنها نمیبینیم. این وفاداری به شاهنشاه پارسی امری است که تا دو و نیم قرن بعد و پایان عمر دودمان هخامنشیان تداوم مییابد. کوروش با رام کردن ایران مرکزی و شرقی، توانست به جمعیت بزرگی از ایرانیان دست یابد که در قالب قبیلههایی جنگاور و نیرومند سازمان یافته بودند، و با این وجود به زندگی کشاورزانه روی آورده بودند. به این ترتیب از سویی میتوانستند ستون فقرات ارتش کوروش را استوار سازند، و از سوی دیگر خودشان کوچگرد نبودند و بنابراین تهدیدی برای مراکز شهری محسوب نمیشدند.
ظهور چنین قدرتی البته نمیتوانست از دید سایر پادشاهیهای قلمرو میانی دور بماند. در 540 پ.م، از پادشاهیهای کهنی که قلمرو نویسای میانی را در اختیار داشتند، تنها بابل و مصر باقی مانده بودند. ایرانیان در دو گام پیاپی، در مدت صد سال نقشهی سیاسی جهان باستان را کاملا دگرگون کرده بودند. در گام نخست، ایران شرقی زیر نفوذ بلخ به اتحاد سستی دست یافته بود، و مادها پادشاهیهای کهن اورارتو و مانا و آشور را تسخیر کرده بودند. در گام بعدی، پارسیان نوآمده با فتح ایلام و ماد، و لیدی و ایران شرقی، تمام این مجموعه را در یک واحد سیاسی عظیم متشکل ساخته بودند. آنگاه، نوبت به فتح نقاط باقی مانده از جهانِ شناخته شدهی آن روزگار فرا رسید.
12. منابع ما در مورد جنگهای کوروش با بابل چند ردهی اصلی را در بر میگیرند. نخست، منابع رسمی بابلی است که قابل اعتمادترین مرجع محسوب میشوند، چون ماجرای نبرد را از دید دشمنان کوروش و در همان زمانِ رخ دادنشان شرح میدهند. دوم، منابع به جا مانده از خود کوروش است، که مهمترینشان نبشتهی حقوق بشر است. سوم، روایت یونانیان، و چهارم روایت یهودیان از این نبرد است.
متون بابلی در مورد سقوط نبونید، چند متن اصلی را در بر میگیرد: سالنامهی نبونید که روایت رسمی حکومت بابل از رخدادهای این دوران است، و مدح نامهای که پس از سقوط بابل توسط بابلیها برای کوروش سروده شده است.
بر مبنای سالنامه، بابل در زمان نبونید وضعیتی آشفته داشته است. در شانزدهم مهرماه 522 پ.م نبوکدنصر، آخرین شاه بزرگ بابلی درگذشت و سلطنت را به "امل مردوک" سپرد که از نبوغ و درایت وی بهرهای نداشت. او پس از کمتر از دو سال در 23 مرداد 560 پ.م کشته شد و کاهنان و سرداران بزرگ بابلی دست به یکی کردند و سرداری لایق به نام "نرگال شیر اوسور" را که از خانوادهای پست برخاسته بود اما داماد شاه بود، به سلطنت برگزیدند. این شاه جدید، در مدت کوتاه زمامداریاش امیدهای بسیاری را برانگیخت، اما در دوم خرداد 566 پ.م ناگهان درگذشت و قدرت را برای گروهی از دشمنان فتنهجو که با هم بر سر تاج وتخت میجنگیدند، وا نهاد. "لاباشی مردوک" که شاه بعدی بود، ده ماه بعد در دوازدهم فروردین 555 پ.م کشته شد، و پس از آن نوبت به مردی رسید که "نبونَعید" نام داشت، یعنی "بزرگ داشته شده توسط ایزدِ نبو". امروزه کوتاه شدهی نامش –نبونید- رواج بیشتری دارد و ما نیز در اینجا همان را به کار خواهیم گرفت.
نبونید، غاصب تاج و تخت بابل محسوب میشد، چون با خاندان سلطنتی بابل پیوندی نداشت. او رئیس یکی از قبایل کلدانی بود و پیوندهایی نزدیک با کیشِ پرستش خدای ماه در حران داشت. برمبنای کتیبهی بابلی "پیشگویی دودمانی"، نبونید موسس دودمانی بود که خاستگاهش شهر حران بود و نیاکانش همه از کاهنان معبد خدای ماه، موسوم به "اَهولهول" بودند[28]. مادرش کاهن معبد اهولهول بود و تا زمان مرگش در 104 سالگی صادقانه به سین خدمت کرده بود. خود نبونید، تازه در شصت سالگی تاجگذاری کرد و تا حدود هشتاد سالگی قدرت را در سرزمین بابل در دست داشت. او زندگیاش را وقف گسترش دین پرستش ماه کرده بود. او برای مدتی به نسبت طولانی (از 556 تا 538 پ.م) بر بابل فرمان راند و شاهی فعال و نیرومند بود. نبونید به باستانشناسی و حفاری در ویرانههای معابد قدیمی و کاوش در شهرهای متروکه علاقهی زیادی داشت.
تلاش پرشور وی برای گسترش آیین سین، به مثابه کفر و توهین به خدایان محلی میانرودان تلقی میشد. چنین به نظر میرسد که علاقههای غیرعادی این شاه سالخورده در خانوادهاش هم موروثی بوده باشد. چون وقتی باستانشناسان کاخ دخترش را از زیر خاک بیرون آوردند، از مشاهدهی مجموعهای از کتیبهها و اشیایی که به دورانهای تاریخی بسیار متفاوت تعلق داشتند و همه در یک اتاق چیده شده بودند، حیرت کردند. شواهد نشان میدهد که این دختر که "بعَل شلتی نَز" نام داشته، و خودش هم کاهن معبد سین بوده، مانند پدرش دلبستهی گردآوری اشیای باستانی بوده و در کاخ خود مجموعهای از آنها را نگهداری میکرده است[29].
رفتارهای نبونید، به شاهان کلاسیک میانرودان شباهتی ندارد. تقریبا تمام جنگهای او با موفقیت همراه بوده، و به تثبیت مرزهای این کشور انجامیده است. او نفوذ خود را بر سوریه و ورارود تثبیت کرد و تلاش زیادی کرد تا عربستان را فتح کند. او در سال سوم سلطنتش بر پادشاهی اِدوم غلبه کرد، که راه اصلی بابل به خلیج عقبه را در اختیار داشت. دست اندازی دیگر بابل، به فتح حران در جریان جنگهای مادها و پارسها مربوط میشد که باعث شادی بسیار نبونید شد و به بازسازی معبد سین در این شهر انجامید.
چنان که از متن سالنامهی نبونید بر میآید، شاه بابل برای مدت 10 سال در پایتختش نبوده است. سالنامهی بابلی نبونید، از سال 549 پ.م به بعد تا چندین سال با این عبارت آغاز میشود که "شاه در تما ماند و مردوک از اساگیل خارج نشد" این به معنای آن است که مراسم سال نو با حضور شاه انجام نگرفت. چون در این مراسم، بت مردوک را برای مراسم سال نو از معبد اساگیل خارج میکردند و آدابی را برای باروری خاک انجام میدادند که شاه در آن نقشی کلیدی را بر عهده داشت.
با توجه به تبلیغات شدید کوروش در مورد خشم مردوک از این رفتار نبونید در سالهای آخر سلطنت وی، به نظر میرسد شاه بابل سالهای هفتم تا شانزدهم سلطنتش را در واحهی تِما در صحراهای عربستان اقامت کرده باشد. او چندین بار هم از آنجا تا بخشهای جنوبیتر پیشروی کرد. بر مبنای متن سالنامه، چنین مینماید که تا واحهی "یاتریبو" (یثرب، یا همان مدینهی کنونی) را تسخیر کرده باشد.
غیاب نبونید، به همراه رسالت دینیاش و بیتوجهیای که به مراسم دینی بابلیان نشان میداد، نارضایتی زیادی را در پایتختش برانگیخت. شاه بابل، از دورترین زمانها علاوه بر نقشهای سیاسی، وظیفهی مشارکت در برگزاری جشن نوروز بابلیان (آکیتو) را هم بر عهده داشت و میبایست در مراسم 12 روزهی این جشن نقش خدای باروری را ایفا کند و بر رژهی بتها و بازسازی اسطورهی آفرینش و خوانده شدن منظومهی "اِنوما اِلیش" که این داستان را شرح میداد، نظارت نماید. غیاب نبونید و رفتارهای توهینآمیزی که گاه و بیگاه در مورد خدایان باستانی سومر و اکد از او سر میزد، دستمایهای مناسب برای کوروش بود تا او را شاهی ناشایسته معرفی کند.
کوروش برای حمله به بابل چند برگ برندهی اصلی در اختیار داشت. نخست، رفتار خودِ نبونید بود که میشد به سادگی آن را به کفر و بیعرضگی تعبیر کرد. در واقع هم نبونید خطر رو به رشد کورش را نادیده گرفت و از فرصتِ زرین نبرد ماد و پارس برای توسعهی کشورش استفاده نکرد. در حالی که بیتردید بیطرف ماندن بابل در جریان جنگهای آستیاگ و کوروش برای شاه پارس بسیار ارزشمند بود و حاضر بود در مقام تلافی با او دست به معامله بزند. علاوه بر این، نبونید از نظر فرهنگی با اعراب بدوی ساکن عربستان و سوریه بیشتر نزدیکی داشت تا بابلیانی که وارث تمدن سومری بودند. نبونید خواندن و نوشتن به خط میخی را نمیدانست، و این نقطه ضعفی بود که برای اثبات ناتوانی نبونید بسیار مورد تاکید پارسها قرار میگرفت.
تبلیغات کوروش، که بر ناشایست بودن رفتار دینی نبونید و ناتوانی سیاسی او در ادارهی مقدسترین شهر میانرودان متمرکز شده بود، از پشتیبانی جمعیتی از ایرانیان هم برخوردار بود که از چند دهه پیش به تدریج به قلمرو بابل کوچیده بودند و ساکن این شهر بودند. تحلیل نامهای بابلیان در این تاریخ نشان میدهد که چیزی در حدود 10 درصد از مردم بابل نامهای پارسی داشتهاند. این مردم برای کوروش همچون ستون پنجمی عمل میکردند، و باعث میشدند تا مردم بابل به تدریج زیرنفوذ فرهنگ و ترکیب نژادی ایرانیان قرار بگیرند.
برگ برندهی دیگر کوروش، آن بود که برخی از اشراف بابلی با او همراه شده و از خدمت به نبونید رویگردان بودند. مهمترینِ این مردان، حاکم منطقهی گوتیوم در کوهستانهای زاگرس بود که "اوگبارو" نام داشت. کسنوفانس نام این حاکم را گوبریاس ثبت کرده است، که در متون غربی بیشتربه همین شکل رواج دارد، هرچند من در اینجا ترجیح می دهم هرکس را به نامی که در میان قوم خود داشته بنامم، نه نامی تحریف شده که یونانیان باستان به آن عادت داشتهاند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)