ای شرمزده غنچهٔ مستور از تو
حیران و خجل نرگس مخمور از تو
گل با تو برابری کجا یارد کرد
کاو نور ز مه دارد و مه نور از تو
ای شرمزده غنچهٔ مستور از تو
حیران و خجل نرگس مخمور از تو
گل با تو برابری کجا یارد کرد
کاو نور ز مه دارد و مه نور از تو
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
ای باد حدیث من نهانش میگو
سر دل من به صد زبانش میگو
میگو نه بدانسان که ملالش گیرد
میگو سخنی و در میانش میگو
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
ای سایهٔ سنبلت سمن پرورده
یاقوت لبت در عدن پرورده
همچون لب خود مدام جان میپرور
زان راح که روحیست به تن پرورده
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
گفتی که تو را شوم مدار اندیشه
دل خوش کن و بر صبر گمار اندیشه
کو صبر و چه دل، کنچه دلش میخوانند
یک قطرهٔ خون است و هزار اندیشه
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
آن جام طرب شکار بر دستم نه
وان ساغر چون نگار بر دستم نه
آن میکه چو زنجیر بپیچد بر خود
دیوانه شدم بیار بر دستم نه
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
با شاهد شوخ شنگ و با بربط و نی
کنجی و فراغتی و یک شیشهٔ می
چون گرم شود ز باده ما را رگ و پی
منت نبریم یک جو از حاتم طی
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
قسام بهشت و دوزخ آن عقده گشای
ما را نگذارد که درآییم ز پای
تا کی بود این گرگ ربایی، بنمای
سرپنجهٔ دشمن افکن ای شیر خدای
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
ای کاش که بخت سازگاری کردی
با جور زمانه یار یاری کردی
از دست جوانیام چو بربود عنان
پیری چو رکاب پایداری کردی
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
گر همچو من افتادهٔ این دام شوی
ای بس که خراب باده و جام شوی
ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیم
با ما منشین اگر نه بدنام شوی
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
شد عرصه زمین چو بساط ارم جوان
از پرتو سعادت شاه جهان ستان
خاقان شرق و غرب که در شرق و غرب اوست
صاحب قران خسرو و شاه خدایگان
خورشید ملک پرور و سلطان دادگر
دارای دادگستر و کسرای کی نشان
سلطان نشان عرصه اقلیم سلطنت
بالانشین مسند ایوان لامکان
اعظم جلال دولت و دین آنکه رفعتش
دارد همیشه توسن ایام زیر ران
دارای دهر شاه شجاع آفتاب ملک
خاقان کامگار و شهنشاه نوجوان
ماهی که شد به طلعتش افروخته زمین
شاهی که شد به همتش افراخته زمان
سیمرغ وهم را نبود قوت عروج
آنجا که باز همت او سازد آشیان
گر در خیال چرخ فتد عکس تیغ او
از یکدگر جدا شود اجزای توأمان
حکمش روان چو باد در اطراف بر و بحر
مهرش نهان چو روح در اعضای انس و جان
ای صورت تو ملک جمال و جمال ملک
وی طلعت تو جان جهان و جهان جان
تخت تو رشک مسند جمشید و کیقباد
تاج تو غبن افسر دارا و اردوان
تو آفتاب ملکی و هر جا که می روی
چون سایه از قفای تو دولت بود دوان
ارکان نپرورد چو تو گوهر به هیچ قرن
گردون نیاورد چو تو اختر به صد
قران بی طلعت تو جان نگراید به کالبد
بی نعمت تو مغز نبندد در استخوان
هر دانشی که در دل دفتر نیامده ست
دارد چو آب خامه تو بر سر زبان
دست تو را به ابر که یارد شبیه کرد
چون بدره بدره این دهد و قطره قطره آن
با پایه جلال تو افلاک پایمال
وز دست بحر جود در دهر داستان
بر چرخ علم ماهی و بر فرق ملک تاج
شرع از تو در حمایت و دین از تو در امان
ای خسرو منیع جناب رفیع قدر
وی داور عظیم مثال رفیع شان
علم از تو در حمایت و عقل از تو با شکوه
در چشم فضل نوری و در جسم ملک جان
ای آفتاب ملک که در جنب همتت
چون ذره حقیر بود گنج شایگان
در جنب بحر جود تو از ذره کمتر است
صد گنج شایگان که ببخشی به رایگان
عصمت نهفته رخ به سراپرده ات مقیم
دولت گشاده رخت بقا زیر کندلان
گردون برای خیمه خورشید فلکه ات
از کوه و ابر ساخته نازیر و سایه بان
وین اطلس مقرنس زرد و ز زرنگار
چتری بلند بر سر خرگاه خویش دان
بعد از کیان به ملک سلیمان نداد کس
این ساز و این خزینه و این لشکر گران
بودی درون گلشن و از پردلان تو
در هند بود غلغل و در زنگ بد فغان
در دشت روم خیمه زدی و غریو کوس
از دشت روم رفت به صحرای سیستان
تا قصر زرد تاختی و لرزه اوفتاد
در قصرهای قیصر و در خانه های خان
آن کیست کاو به ملک کند باتو همسری
از مصر تا به روم و ز چین تا به قیروان
سال دگر ز قیصرت از روم باج سر
وز چینت آورند به درگه خراج جان
تو شاکری ز خالق و خلق از تو شاکرند
تو شادمان به دولت و ملک از تو شادمان
اینک به طرف گلشن و بستان همی روی
با بندگان سمند سعادت به زیر ران
ای ملهکی که در صف کروبیان قدس
فیضی رسد به خاطر پاکت زمان زمان
ای آشکار پیش دلت هرچه کردگار
دارد همی به پرده غیب اندرون نهان
داده فلک عنان ارادت به دست تو
یعنی که مرکبم به مراد خودم بران
گر کوششیت افتد پر داده ام به تیر
ور بخششیت باید زر داده ام به کان
خصمت کجاست در کف پای خودش فکن
یار تو کیست بر سر چشم منش نشان هم کام
من به خدمت تو گشته منتظم
هم نام من به مدحت تو گشته جاودان
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)