خلاصهٔ کتاب
ابتدای این فصل از کتاب موجود نیست و با نامه بزرگان دولت امیر محمد برادر سلطان مسعود به او شروع می‌شود، که در آن به توضیح اوضاع امیر محمد در قلعه کوهتیز پرداخته‌اند و اینکه بعد از خلع او در غزنین شادی برپا شده‌است. پس از آن از جانب سلطان مسعود نامه‌ای به حاجب بزرگ علی قریب داده می‌شود که در آن گفته شده که تمام بزرگان و لشکریان به پیش او بیایند و در نامه دیگری به خط خودش تذکر می‌دهد که به خانواده امیر محمد آزار نرسانند. پس از این نامه بزرگان کسور فوج فوج به سمت هرات حرکت می‌کنند.
پس از آن بیهقی به ذکر کارهای سلطان مسعود در زمان سلطنت برادرش می‌پردازد که هنگام مرگ سلطان محمود، او در سپاهان بود و می‌خواست که سپاه‌سالار تاش فراش را به سوی همدان گسیل کند که خبر به او می‌رسد که حاجب بزگ علی می‌خواهد امیر محمد را از گوزگانان بیاورد و به سلطنت برساند و ادامه ماجرا را از قول طاهر ذبیر بیان می‌کند که نامه‌ای از طرف عمه سلطان مسعود به او می‌رسد که خبر مرگ سلطان محمود و اوضاع غزنین را به او می‌گوید و او را تشویق می‌کند که برای به دست آوردن حکومت تلاش کند. مسعود نیز سپاه‌سالاران را جمع می‌کند و قرار بر آن می‌گذارد که پسر کاکو را تهدید کند تا صلح کند و پس از آن راهی خراسان شود.
فردای آن روز عزای سلطان محمود به مدت سه روز برگزار می‌شود و در همان زمان نامه‌ای از جانب خلیفه برای شفاعت پسر کاکو به مسعود می‌رسد که با توجه به این نامه و سه روز نامه نگاری با پسر کاکو، قرار بران می شود که پسر کاکو به عنوان نماینده سلطان مسعود در سپاهان باشد و هر سال نیز در نوروز و مهرگان برای او خراج بفرستد.
بعد از این ماجرا سلطان مسعود به سمت ری حرکت می‌کند و در کنار شهر خیمه می‌زند. در آنجا سفیری را به طرف غزنین می‌فرستد تا با امیر محمد در مورد سلطنت به گفتگو بنشیند. در همان زمان نامه‌ای از خلیفه القادر بالله به رسم تعزیت و تهنیت به او می‌رسد که در آن از طرف خلیفه به او گفته می‌شود که به سمت خراسان برود تا در کار مملکت گسلی پدید نیاید. سلطان مسعود فرمان می‌دهد که نامه را در شهرهای مختلف بخوانند تا ولیعهدی او مشخص شود. همچنین هم زمان با این نامه، نامه‌های دیگری از غزنین به مسعود می‌رسد که در آن متعهد می‌شدند که زمانی که لشکر او به خراسان برسد به او ملحق می‌شوند. با مشاهده این نامه سران لشکر برای مشورت جمع می‌شوند و قرار بر این می‌شود که به سرعت به سمت نیشابور حرکت کنند و کسی را به شحنگی ری برگزینند که سلطان مسعود، حسن سلیمان را بر می‌گزیند.
پس از انجام مراسم معرفی حسن سلیمان به مردم ری لشکر به سمت دامغان حرکت می‌کند که در آنجا بوسهل زوزنی به آنها می‌رسد. بوسهل زوزنی که از قلعه‌ای که در آن زندانی بود فرار کرده بود، یک شبه تبدیل به وزیر سلطان مسعود می‌شود و از قدرت طاهر دبیر و دیگران کاسته می‌شود.
در راه دامغان به نیشابور رکابداری که از جانب سلطان محمود به سمت پسر کاکو همراه یا خلعت و نامه‌ای مبنی بر عاق شدن مسعود فرستاده شده بود، به سلطان مسعود می‌رسد و می‌گوید که او این نامه‌ها را به فرمان حاجب غازی به سپاهان نبرده‌است و پس از شنیدن حرکت لشکر از ری به سمت آنها حرکت کرده‌است. سلطان مسعود فرمان می‌دهد که نامه‌ها را پاره کنند.
در همین رابطه و بزرگداشت بوسهل زوزنی به وسیله سلطان مسعود، بیهقی حکایتی را در رابطه با داستان جنگ مأمون و امین عباسی بر سر خلافت و رفتار فضل ربیع در این رابطه، ذکر می‌کند.
پس از آن سلطان مسعود به بیهق می‌رسد و حاجب غازی به استقبال او می‌آید و از آنجا به نیشابور حرکت می‌کنند و در باغ شادیاخ حسنک وزیر منزل می‌کنند. فردای آن روز که بزرگان نیشابور در کنار مسعود جمع می‌شوند، به دستور او قوانین حسنک وزیر برچیده می‌شود و زندانی‌ها آزاد می‌شوند.
در همین هنگام نامه‌ای از ری می‌رسد که حمله‌ای از طرف بازماندگان ال بویه توسط مردم ری و سپاه حسن سلیمان دفع شد و همچنین رسولی از طرف خلیفه به نیشابور می‌آید که از طرف خلیفه، خلعت امیری را به او می‌دهد و دستور می‌دهد که به نام امیر مسعود در شهرهای مختلف خطبه بخوانند.
امیر مسعود به سمت هرات حرکت می‌کند و در آتجا عید رمضان را برگزار می‌کند و پس از پنج شش ماه به شراب خواری می‌پردازد. در همان زمان منگیتراک (برادر علی قریب) هرات می‌رسد و نامه‌ای را مبنی بر توقیف امیر محمد تحویل می‌دهد. سلطان مسعود نامه‌ای به حاجب بزرگ علی می‌فرسد که خود و لشکر به سمت هرات حرکت کنند. علی قریب نیز دستور حرکت لشکریان را می‌دهد و می‌گوید که خود با لشکر هند به سمت سلطان مسعود حرکت می‌کند. همچنین قبل از حرکت لشکر به فرمان بوسهل زوزنی حسنک وزیر را به هرات فرستادند.
بیهقی در اینجا به نقل از بونصر مشکان، حرف‌های حاجب بزرگ علی را بیان می‌کند که به او گفته بود که ملاطفات و نامه‌های مهرآمیز سلطان مسعود حیله‌ای بیش نیست و دیگران نمی‌گذارند که من در این مفام باقی بمانم و من می‌توانم که از راه سیستان با لشکر هند به سمت کرمان و اهواز حرکت کنم و تا بغداد هم پیش بروم، اما به خاطر این که سلطان محمود را برزگ بدارم این کار را نمی‌کنم و تنها اشتباه کار من این بود که خیلی زود محمد را به عنوان جانشین معرفی کردم و سپس ابوالفضل بیهقی خبر از نامه‌ای از طرف علی قریب به پسر می‌دهد که در آن با او خداحافظی کرده و احتمال مرگ خود را داده‌است. لشکر و بزرگان حکومت به هرات می‌رسند که در آنجا بی توجهی سلطان مسعود به بزرگان دوران سلطان محمود (محمودیان)، من جمله بونصر مشکان، قابل توجه است. پس از آن خبر رسیدن حاجب بزرگ علی و لشکر هند می‌رسد. از او استقبال به عمل می‌آید و د رمجلسی در حضور سلطان مسعود، آلتوناش وساطت حاجب علی قریب را می‌کند. سلطان از علی قریب وضعیت امیر محمد را می پرسد و از وضعیت حقوق لشکریان از او سوال می‌کند.
در همان شب علی قریب و برادرش را دستگیر می‌کنندو ابوالفضل بیهقی درباره نااهلی روزگار ابیاتی از عتابی، پسر رومی و رودکی را به استشهاد می‌آورد و عاقبت علی قریب را به سرانجام ابومسلم خراسانی تشبیه می‌کند. اموال علی قریب غارت می‌شود و سلطان مسعود در پیغامی به آلتوناش، خطای قریب را در به سلطنت رساندن امیر محمد گوشزد می‌کند و ادامه می‌گوید که او را به کشتن نخواهد داد و تنها در جایی زندانی می‌کند.
آلتوناش در جواب سلطان خود را بنده فرمانبردار می خواند، اما بسیار ترسیده است و در صحبتی با مسعدی می گوید که سلطان مسعود مرا هم از دسته محمودیان می‌داند. بونصر مشکان هم که از صحبت نکردن شاه با خود ناراحت بود، به آلتوناش پیشنهاد می‌کند که به خوارزم برگردد و یکی از فرزندان خود را به جای خود بگمارد.
سلطان مسعود، سپاه سالار غازی را والی بلخ و سمنگان می‌کند. در این احوال، روزگار بر محمودیان همچنان سخت بود و بدتر از همه آنها حسنک وزیر بود که بوسهل زوزنی اورا به دست نوکر خویش سپرده بود تا عذابش دهدو از آن طرف قاصدی را به قلعه‌ای که خواجه احمد حسن در ان بود، می فرستد تا او را به بلخ بیاورند، زیرا که در روزگار سلطان محمود از او دفاع کرده بود.
سلطان مسعود بونصر مشکان را به ریاست دیوان رسالت برمی گزیند و در مقابل بوسهل زوزنی از او دفاع می‌کند و برای کارهای مختلف از بونصر مشورت می خواهد. در اینجا بیهقی به مشکلات مقابل سلطان مسعود اشاره می‌کند که عبارت بودند از علی تگین و ترکمانان.
سپس بیهقی در بخش دیگری به احوالات امیر محمد در قلعه کوهتیز ممی پردازد و تاریخ را از آنجا که لشکر از تگیناباد به سمت هرات حرکت کرد از قول غبدالرحمن فوال، ادامه می‌دهد: که او و دیگر خدمتگزارن امیر محمد منتظر فراخوان سلطان مسعود بودند و حاجب بگتگین در آنجا به خوبی از آنان پذیرایی می‌کرد و امیر محمد در اکثر مواقع مشغول شرابخواری بوده است و از قاصدی می‌گوید که خبر فرار کردن بوبکر دبیر را به امیر محمد می‌دهد که امیر محمد هم بسیار شاد می‌شود.
دیگر روز قاصدی از سلطان مسعود نزد حاجب بگتگین می‌آید و از آن به بعد او اجازه ملاقات کسی را به امیر محمد نمی‌دهد و چون دلیل آن را می پرسد، می‌گوید که قرار است که معتمدی از طرف سلطان مسعود به نزد او بیابد و جای نگرانی نیست.
معتمد که به او احمد طشت دار می‌گفتند به امیر محمد می‌گوید که سلطان زمستان را در بلخ خواهد بود و برای بهار به غزنین می‌رود و در آنجا او را ملاقات خواهد کرد و از او نسخه آنچه را که از خزانه برداشت کرده است را می خواهد و می خواهد که هر آنچه را تا این مدت از خزانه برداشته است به حاجب بگتگین بازگرداند. طی دو روز این کار انجام شد و روز سوم امیر محمد را به قلعه مندیش برده میشود. پس از بیان این ماجرا و آوردن اشعاری که عبدالرحمن قوال اآنها را خوانده بود، بیهقی به ادامه تاریخ باز می‌گردد.
سلطان مسعود با توجه به مشورت بونصر مشکان نامه‌ای عربی به خلیفه و نامه‌ای پارسی به قدرخان می فرستد تا مشکلش با قدرخان رفع شود که نامه قدرخان در کتاب آمده است که در آن پس از بیان تمام وقایعی که پس از مرگ سلطان محمود به وقوع پیوسته از قدرخان می خواهد که با او صلح کند و برای این کار ابوالقاسم حصیری و بوطاهر تبانی را به رسولی خود نزد وا می فرستد.
در این احوال آلتوناش نگران است که سلطان با او چگونه رفتار می‌کند، اما او در همه جا از آلتوناش تعریف می‌کند و می کوید که باید سریعتر آلتوناش به خوارزم برود تا در کار آنجا خللی پدید نیاید و همچنین بونصر مشکان هم وساطت او را نزد مسعود می کند واو پاسخ میدهد که می خواستم در بلخ او را روانه خوارزم کنم اما در پاریاب او را به آنجا می فرستم و آلتوناش چون می شنود پاسخ می دهد که من دیگر پیر شده ام و می خواستم که از لشکر دست بکشم و نزد امیر در غزنین باشم اما در هر حال فرمانبدار امیر هستم.
فردای آنروز در پاریاب به آلتوناش خلعت می‌دهند و به او اجازه داده می‌شود که فردا به خوارزم برود. شبانگاه آلتوناش معتمدی را به نزد بونصر می فرستد که من فردا به خوارزم می روم و تا هنگامی که به آنجا نرسم هیچ دستوری را انجام نمی دهم زیرا که از اطرافیان این پادشاه هراس دارم و همان شب بدون سروصدا آنجا را ترک می‌کند. در همان موقع به گوش سلطان مسعود می رسانند که نباید بگذاری که آلتوناش از پیش تو برود و او عبذوس را به پیش او می فرستد، اما آلتوناش عذری می تراشد و باز نمی‌گردد.
هنگامی که عبدوس دست خالی باز می‌گردد، همگان می فهمند که آلتوناش با ترس آنجا را ترک کرد و مسعود این موضوع را به بونصر باز می گوید که بونصر شفاعت آلتوناش را می‌کند. سلطان از او می خواهد که نامه‌ای در عذر خواستن او بنویسد که بونصر نیز این کار را انجام می‌دهد و آلتواش نیز به خوبی این نامه را پاسخ می‌دهد که سبب خوشحالی سلطان می‌شود.
فردای آن روز نامه‌ای از آلتوناش به بونصر مشکان می‌رسد که دشمنان این سلطان را از من هراسان کرده انئد اما من از او فرمانبرداری می کنم اما هرگز به پیش او نمی آیم که بونصر این نامه را به مسعود نشان می‌دهد.
در این احوال خواجه احمد حسن به درگاه سلطان مسعود می‌رسد و همچنین مقادیری از خزانه که امیر محمد برداشته بود، باز گزدانده می شود و حاجب برگ علی را به قلعه کُرک می فرستند، تا اینکه سلطان مسعود به بلخ می رسد.