پريديم و با نام عشق رفتيم از اينجا تا مقام عشق رفتيم
پرويز ذبيحى از خلبانان هواپيماى شكارىنيروي هوايي بود كه در طول مدت دو ماه حدود ۶۲ پرواز، شناسايى و حمله به پايگاه ها و استحكامات دشمن را انجام داد و در روز ۲۲ آبان ماه سال ۱۳۵۹ بعد از اين كه پايگاه موشكى موصل را منهدم كرد، مورد هدف پدافند پاسگاه مرزى عراق قرار گرفت و به شهادت رسيد. آثارى از پيكر مطهر او ۲۲ سال بعد به خانواده اش تحويل داده شد.


عبدالحميد نجفى خلبان بازنشسته نيروى هوايى از دوستان شهيد ذبيحى بوده و در روز آخر، با او پرواز داشته است. نجفى خاطرات بسيارى از دوستى و همنشينى با اين شهيد بزرگوار دارد، او از دوران تحصيل در امريكا مى گويد: «پرويز در اوكلاهما درس مى خواند و من در پايگاه شپار تگزاس بودم كه در ۱۵۰ كيلومترى پايگاه اوكلاهما بود. اصولاً ايرانى ها را يك جا نمى گذاشتند. براى اين كه زبان ياد بگيريم حتى توى يك كلاس هم بيشتر از يك ايرانى نمى گذاشتند كه مجبور شويم براى حرف زدن، زودتر زبان ياد بگيريم. در اوكلاهما هفت خلبان ايرانى بودند كه دو نفر از آن ها پرويز ذبيحى و مصطفى اردستانى با من دوست بودند و اتفاقاً هر دو شهيد شدند .

در امريكا رابطه خوبى با استادان داشتيد؟

ما جزو پيمان سنتو بوديم و بايد رابطه خوبى با استادان برقرار مى كرديم تا بتوانيم دوام بياوريم. چون كلاً تعداد محدودى را سالانه مى پذيرفتند و براى هر دانشجو هم ۲۰۰ هزار دلار بورسيه مى گرفتند و هر كسى كه يا بدنش توان نداشت يا مى ترسيد و يا درس نمى خواند و به هر دليلى درس را نيمه كاره رها مى كرد و برمى گشت، اين ۲۰۰ هزار دلار به سرمايه دولت امريكا اضافه مى شد. به همين دليل بود كه ما با جديت درس مى خوانديم. تمرين ها را انجام مى داديم و سعى مى كرديم از هيچ چيز نترسيم و درس را با موفقيت تمام كنيم. كلاس هاى آشنايى با سيستم هوا و فضا، سيستم هوانوردى، آزمايش چتربازى، پرواز شكارى تاكتيكى و پرواز با هواپيماى جت داشتيم.

چه سالى به امريكا رفتيد؟

سال ۵۱ بود كه چهار سال هم درس خوانديم و سال ۵۵ درسمان تمام شد. بعد از فارغ التحصيلى هم دوره مقدماتى تاكتيكى رزمى ديديم كه چهار ماه طول كشيد. بعد تقسيم شديم به پايگاه هاى نيروى هوايى ايران.براى نماز و روزه مشكلى نداشتيد؟ كسى با اين عقايد مخالفت نمى كرد؟

آن سال ها خيلى با اسلام مخالفت مى كردند. ما اگر مى خواستيم روزه بگيريم بايد بدون سحرى خوردن اين كار را مى كرديم. نمى شد چراغ روشن كنى و خواب بقيه را به هم بزنى. اگر چه ما كار خودمان را مى كرديم. مثلاً مشروب جزو جيره غذايى بود. مصطفى اردستانى اعتراض كرده بود كه اگر به خوابگاه ما مشروب بياوريد همه شيشه ها را مى شكنم و آن ها ديگر مشروب نمى آوردند.

سكوريتى پليس نبايد مى ديد كه ما نماز يا دعاى سحر مى خوانيم. چون بدون درك از دين اسلام اين طور برداشتمى كردند كه عصبى شده ايم و مى خواهيم جو تشنج ايجاد كنيم. به همين دليل مى توانستند به دانشكده گزارش بدهند و مشكلاتى را براى ما ايجاد كنند. مثل اين كه بخواهند از ما حق توهش بگيرند. امريكايى ها زود آتو مى گرفتند.

شهيد ذبيحى چه طور؟ ايشان با مخالفان دين و مذهب درگير مى شد؟

خيلى آرام، كم حرف و بى سر و صدا كارش را مى كرد. در محافل عيش و عشرت دانشكده يا پايگاه شركت نمى كرد، البته بعد از بازگشت به ايران هم همين وضعيت ادامه داشت. آن زمان فرهنگ غربى در ايران حاكم بود. ذبيحى و همسرش در جشن هاى فارغ التحصيلى خلبان ها يا شركت نمى كردند يا اگر مى آمدند خيلى زود مى رفتند. به خاطر همين خيلى محروميت ها مى كشيد. ولى تحمل مى كرد و تن به شركت در سور و بساط ها نمى داد. گاهى لطيفه هايى مى گفتيم. كمتر قهقهه مى زد و با لبخندى نشان مى داد كه در جمع ما و با ما است. در جشن ها به او مى گفتم: ذبيحى چرا غذا نمى خورى؟
مى گفت: غذاى اين آدم ها خوردن ندارد. فقط براى حفظ ظاهر به اين مراسم آمده ام..
در پايگاه نيروى هوايى دزفول هم نمازش را مى خواند. نبايد در موقع پرواز روزه بگيريم. ولى ذبيحى اغلب روزه مستحبى مى گرفت و به كسى نمى گفت كه مبادا وادارش كنند روزه اش را بشكند.
در سردر تالار نيروى هوايى تابلو «ورود اشخاص با حجاب ممنوع» زده شده بود. پرويز با همسرش مى آمد و همسرش حجاب كامل داشت. خودش را سرباز رژيم نمى دانست و براى اعتقادات ناسيوناليست مذهبى (وطنى پرستى) در ارتش زمان شاه كار مى كرد. وقتى براى مناسبت ها كه فكر مى كنم يكى از آن ها چهارم آبان ماه و تولد وليعهد بودرژه مى رفتيم، ذبيحى خودش را به بيمارى مى زد يا مى گفت «زنم مريض شده و بايد بروم منزل.» و نمى آمد.

در بحث هاى سياسى ضد رژيم شركت مى كرديد؟

اين سرگرمى و يا ضرورت وجود ما در پايگاه بود. وقتى بيكار بوديم و در پايگاه دور هم جمع مى شديم، بدون استثنا بحث هاى سياسى و مذهبى شروع مى شد. پرويز خيلى منطقى بود. سعى مى كرد همه را مجاب كند. با شهيد اردستانى از خيانت هاى احزاب حرف مى زدند. آن زمان حزب خلق كومله، منافقين و بعضى ها كه خود را مريد فرقه هاى مختلف سياسى و عقيدتى معرفى مى كردند، جو بدى ايجاد كرده بودند. او با جسارت عقيده اش را مى گفت. طاقت شنيدن عقايد مخالف را هم داشت. خوب را از بد تشخيص مى داد. نيت افراد را مى فهميد. وقتى توى پايگاه بوديم با هم شوخى مى كرديم ومى خنديديم. اگر وفات ائمه يا عاشورا و تاسوعا بود، مى گفت: شوخى نكنيد.
اگر كسى ترانه اى روشن مى كرد، ضبط را خاموش مى كرد و مى گفت: به خاطر من ضبط روشن نكنيد. بعد مى خنديد و مى گفت البته ثوابش براى خودتان است.
وقتى توى اتومبيلش مى نشستيم كه با هم جايى برويم، راديو را روشن مى كرد. نوار ترانه يا موسيقى گوش نمى كرد. وجودش مثل چتر حمايتى بود همه در كنارش احساس آرامش مى كردند. براى خلبان هاى ديگر حكم مرشد را داشت. دورش جمع مى شدند. هر كس عقيده اش را مى گفت. بعضى ها عقايد سوسياليستى و كمونيستى داشتند و يا از مجاهدين خلق بودند، اعلاميه و كتاب مى آوردند كه عقايدشان را توجيه كنند ولى پرويز فقط صحبت مى كرد .

وقتى از امريكا به ايران برگشتيد به چه شكل در نيروى هوايى مشغول شديد؟

خلبان هاى عادى وارد گردان پرواز مى شدند و با توجه به علاقه و استعدادى كه داشتند رتبه بندى مى شدند. پرويز از همان ابتدا گروهى را فرماندهى مى كرد. خلبان گروه بود. تجربه اش كه رفت بالا ليدر چهار و ليدر سه شد. ليدر سه و فرمانده دسته شده بود و در ماموريت هاى سخت گنجانده مى شد.
ليدر يك و دو فرمانده چند فروند هواپيما بود. ذبيحى چهار هواپيما را فرماندهى مى كرد، قبل از پرواز هر خلبانى به خدا يا ائمه متوسل مى شود. پرويز هم آيت الكرسى مى خواند قرآن را مى بوسيد و مى رفت توى هواپيما.
هر چه مى گذشت انگار روحش صيقلى تر مى شد. حتى با مداد و كاغذ اداره، مطلب شخصى اش را نمى نوشت. از جيبش خودكار و كاغذ درمى آورد. مى گفتيم روى ميز هست.
مى گفت: آن مال من نيست.
از تلفن اداره اگر زنگ مى زد، پولش را در صندوق فرمانده مى انداخت تا حلال باشد. نديده بودم كه ماشين اداره را استفاده كند. حتى همسرش سوار اتوبوس رايگانى كه در پايگاه بود و ساكنين از آن استفاده مى كردند، نمى شد.
شده بود كه در عملياتى همراه ايشان باشيد؟


موقع عمليات، آن قدر آرام بود كه انگار مى خواست به يك مهمانى برود. روى هدف مى رفت. آن را مى زد و فشنگ هاى باقى مانده را سر راه به عراقى ها مى زد.
قبل از پرواز چيزى نمى خورد. مى گفت سيرم. نمى گفت روزه است. ولى بعدها دانستيم كه اغلب روزه دار است. جلو چشم ما قرآن نمى خواند وى در اتاقك آلرت كه آمادگى قبل از پرواز بود، مى ديديم كه گوشه اى نشسته و قرآن مى خواند. وقتى شهيد اردستانى كنارش بود با صداى بلند قرآن تلاوت مى كردند. وقت نماز ديرتر از همه مى آمد و با سربازها در يك رديف مى ايستاد كه در رديف هاى جلو و با فرماندهان نايستد.
از روز اول جنگ هم هميشه در برنامه و از داوطلبين بود. به شوخى به او مى گفتيم مردن كه التماس ندارد.
مى خنديد و مى گفت: امام دستور داده كه به دشمن مهلت ندهيم.
بعضى روزها دو سه بار مى رفت عراق. مى گفتيم: چه خبر است؟ بگذار چيزى گير ديگران هم بيايد.
مى گفت: موتورم تازه روشن شده.
در عمليات ها نديدم كه از هدفش منحرف بشود و هيچ وقت نشنيدم كه از پدافند بترسد و هميشه معتقد بود كسى كه او را بلند كرده، سالم به زمين مى رساند. مى گفت: نوبتم كه بشود حتى يك لحظه هم نمى توانم قسر در بروم.
روزهاى اول جنگ هشت فروند هواپيماى عراقى آمده بودند آسمان اروميه. نقطه گشت ذبيحى از لب درياچه اروميه تا مهاباد بود. با آن ها درگير شد. چهار فروند از آن ها تراكتورسازى و رادار و پايگاه را زدند. پرويز جلو آن ها را گرفت كه به ناچار بمب ها را در بيابان ريختند و برگشتند كه همان روز هم از طرف فرمانده تشويق شد.


اين مراسم تشويق به صورت جشن و در حضور همه انجام شد؟


در پايگاه و در حضور خلبان ها انجام شد ولى پرويز دو درجه افتخارى را كه به مناسبت شجاعت و جسارتش مى خواستند به او بدهند نگرفت. بعد از آن هم هر وقت تعريفش را مى كردند، سرش را پايين مى انداخت و مى گفت: من اين طورى نيستم. همه، كار خداست. اواخر، انگار از زمين كنده شده بود. به شوخى به او مى گفتيم: ذبيحى، نور بالا مى زنى. دارى مى روى ها.
مى گفت: كجا؟
مى گفتيم: بالا بالاها، پيش خدا.
مى خنديد و مى گفت: آره، آرامش عجيبى دارم.
من هم براى شناسايى و گشت مى رفتم. مرزها تحت كنترل هوايى بود. هر هواپيمايى كه به طرف مرز مى آمد بايد اجازه مى گرفت و اگر همين طور جلو مى آمد، به او شليك مى كردم، اما ذبيحى بيشتر براى بمباران مواضع عراقى مى رفت.

از روز آخر و پروازى كه داشتيد چه خاطره اى در ذهنتان مانده است؟

صبح سر پست فرماندهى مركز، صبحانه مى خورديم. دستور پرواز را گرفته بوديم و قرار بود آماده شويم. ذبيحي

كنار ميز ايستاده بود و با ته خودكار روى ميز مى زد. گفتم: تمركز ما را به هم نزن، حواسمان پرت مى شه.
خنديد: مى خواهم حواستان را پرت كنم، بعد بروم.
نگاهش كردم. نگاهش طور ديگرى بود.
گفتم: باز كه نور بالا مى زنى. برو اگر پولى چيزى دارى بياور كه برايت خيرات كنيم.
گفت: وصيتم را نوشتم. كوچك ترين بدهى به كسى ندارم.
وقتى او مى خواست برگردد، پرواز من به عراق شروع مى شد. آن ها ساعت ۷:۴۵ دقيقه مى رفتند پاى هواپيما كه ساعت هشت و نيم پرواز كنند.و ما ساعت نه صبح تيك آف داشتيم كه به طرف عراق برويم. وقتى مى خواست از مركز بيرون برود گفتم: ذبيحى موقع آمدنت براى اين كه بدانيم سالمى يا نه، راديو را كليك مى كنم و اگر جواب دادى اخبار صبح را كه نشنيدى برايت مى گويم.
گفت: اگر جواب ندادم بدان كه شهيد شده ام.
او رفت و نيم ساعت بعد من هم از زمين بلند شدم. ساعت ۹:۲۰ دقيقه بود كه چند بار روى راديو كليك كردم. صدا نمى آمد. شهيد اردستانى آن روز با دسته پرواز پرويز رفته بود. صداى او را شنيدم كه با كلافگى گفت: كيه؟ راديو را چرا مى زنى؟
نفهميدم چرا اردستانى ناراحت است. گويا او ديده بود كه پرويز هدف قرار گرفته، باز هم سه بار كليك كردم و گفتم: مصطفى، ممكن است راديوات خراب باشد. كسى به راديو نمى زند.
جواب نداد، پرسيدم: ذبيحى با تو است؟
چيزى نگفت: من رفتم و برگشتم، توى پايگاه اردستانى را ديدم كه ناراحت بود. پلك هايش به سرخى مى زد. پرسيدم: چى شده؟
سرش را پايين انداخت و گفت: ذبيحى را زدند. در پاسگاه مرزى عراق، بين مرز ما تا شهر موصل او را زدند.
اردستانى كمى سكوت كرد و بعد گفت: ذبيحى به ملكوت رفت. روحش از قبل پرواز كرده بود. آگاهانه شهيد شد. او را با پدافند مى زدند ولى بدون هيچ وحشتى به پاسگاه مرزى شليك مى كرد. خودم ديدم كه هواپيمايش آتش گرفته و زمين خورد.

جو پايگاه با شنيدن خبر شهادت ذبيحى چه طور بود؟

آن زمان خيلى روحيه داشتند. اول جنگ بود. هر كسى نهايت تلاش را مى كرد كه به عراق ضربه بزند و به جنگ خاتمه بدهد.اين اتفاق باعث شد خلبان هاى ديگر بيشتر عزمشان را جزم كنند. متاثر بودند ولى تازه راهشان را پيدا كرده بودند. شهادت ذبيحى راه تازه اى را به روى همكاران باز كرده بود كه با داوطلب شدن براى ماموريت، جان خود را در طبق اخلاص بگذارند و براى حفظ وطن، آن را فدا كنند. اما شهادت واقعاً قسمت است. قسمت من و خيلى هاى ديگر بشود كه شهيد بشويم. در طول اين سال ها بيش از سه هزار پرواز شناسايى و گشت زنى مرزى داشتم ولى خدا خواست كه بمانم و امروز ياد و خاطره شهيد اردستانى و شهيد ذبيحى را زنده كنم.....