راي زدن زال با موبدان



زال همواره در انديشه رودابه بود و آني از خيال او غافل نمي شد . مي دانست كه پدرش سام و شاهنشاه ايران منوچهر با همسري او با دختر مهراب همداستان نخواهند شد. چون روز ديگر شد در انديشه چاره اي كس فرستاد و موبدان و دانايان و خردمندان را نزد خود خواند و سخن آغاز كرد و راز دل را با آنان در ميان گذاشت و گفت « دادار جهان همسر گرفتن را دستور و آئين آدميان كرد تا از آنان فرزندان پديد آيند و جهان آباد و برقرار بماند . دريغ است كه نژاد سام و نريمان و زال زر را فرزندي نباشد و شيوه پهلواني و دلاوري پايدار نماند . اكنون راي من اينست كه رودابه دختر مهراب را به زني بخواهم كه مهرش را در دل دارم و از او خوبروتر و آزاده تر نمي شناسم. شما در اين باره چه مي گوئيد.» موبدان خاموش ماندند و سر به زير افكندند . چه مي دانستند مهراب از خاندان ضحاك است و سام و منوچهر بر اين همسري همداستان نخواهند شد. زال دوباره سخن آغاز كرد و گفت «مي دانم كه مرا در خاطر به اين انديشه نكوهش مي كنيد ، اما من رودابه را چنان نكو يافته ام كه از او جدا نمي توانم زيست و بي او شادمان نخواهم بود. دلم در گرو محبت اوست . بايد راهي بجوئيد و مرا در اين مقصود ياري كنيد . اگر چنين كرديد به شما چندان نيكي نخواهم كرد كه هيچ مهتري با كهتران خود نكرده باشد.» موبدان و دانايان كه زال را در مهر رودابه چنان استوار ديدند گفتند « اي نامدار، ما همه در فرمان توايم و جز كام و آرام تو نمي خواهيم. همسر خواستن ننگ نيست و مهراب هر چنددر بزرگي با تو همپايه نيست اما نامدار و دلير است و شكوه شاهان دارد و ضحاك گرچه بي دادگر بود بر ايرانيان ستم بسيار روا داشت اما شاهي توانا و پردستگاه بود . چاره آنست كه نامه اي به سام نريمان بنويسي و آنچه در دل داري با وي بگوئي و او را با انديشه خود همرا ه كني . اگر سام همداستان باشد منوچهر از راي او سرباز نخواهد زد.»
-------------------------
نامه زال و سام
نامه زال به سام
زال به سام نامه نوشت كه « اي نامور، آفرين خداي بر تو باد . آنچه بر من گذشته است مي داني و از ستم هائي كه كشيده ام آگاهي: وقتي از مادرزادم بي كس و بي يار در دامن كوه افتادم و با مرغان هم زاد و توشه شدم. رنج باد و خاك و آفتاب ديدم و از مهر پدر و آغوش مادر دور ماندم . آنگاه كه تو در خز و پرنيان آسايش داشتي من در كوه كمر و در پي روزي بودم . باري فرمان يزدان بود و از آن چاره نبود. سر انجام به من باز آمدي و مرا در دامن مهر خود گرفتي ، اكنون مرا آرزوئي پيش آمده كه چاره آن به دست توست. من مهر رودابه دختر مهراب را بدل دارم و شب و روز از انديشه او آرام ندارم. دختري آزاده و نكومنش و خوب چهره است. حور بدين زيبائي و دل آرائي نيست . مي خواهم او را چنان كه كيش و آئين ماست به همسري بر گزينم . راي پدر نامدار چيست؟ بياد داري كه وقتي مرا از كوه باز آوردي در برابر گروه بزرگان و پهلوانان و موبدان پيمان كردي كه هيچ آرزوئي را از من دريغ نداري ؟ اكنون آرزوي من اينست و نيك مي داني كه پيمان شكستن، آئيمن مردان نيست.»