صفحه 4 از 12 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 120

موضوع: سري كاملى از داستان هاي شاه نامه (كوتاه وبه نثر ساده)

  1. #31
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    خونخواهي منوچهر



    پيام سلم و تور
    خبر به سلم و تور رسيد كه منوچهر در ايران بر تخت شاهي نشسته و سپاه آراسته و همه بفرمان او در آمده اند. دل برادران پر بيم شد. با هم به چاره جستن نشستند و بر آن شدند كه كسي را نزد فريدون بفرستند و به پوزش و ستايش از كين خواهي منوچهر رهائي يابند. پس فرستاده اي خردمند و چيره زبان بر گزيدند و از گنجينه خويش ارمغان هاي بسيار از تخت هاي عاج و تاجها زرين و در و گوهر و درهم و دينار و مشك و عبير و ديبا و پرنيان و خز و حرير به پشت پيلان گذاشتند و با فرستاده به در گاه فريدون روانه كردند و پيام فرستادند كه «فريدون دلاور جاويد باد، ما را جز شادي پدر آرزوئي نيست. اگر با برادر كهتر بد كرديم و ستم ورزيديم اكنون از آن ستم پشيمانيم و به پوزش بر خاسته ايم. در اين ساليان دراز از بيدادي كه بر برادر روا داشتيم دل ما پر درد و تيمار بود. و خود كيفر زشتكاري خويش را ديديم. اگر گناه كرديم تقدير چنان بود و از تقدير ايزدي چاره نيست . شير و اژدها نيز با همه نيرومندي با پنجه قضا بر نميايند. ديگر آنكه ديو آز بر ما چيره شد و اهريمن بدسگال دل ما را از راه به در برد تا راي ما تيره گرديد و به بيداد گرائيديم. اكنون اينهمه، گذشته است و ما سرخدمت و بندگي داريم. اگر شاهنشاه روا مي بينيد منوچهر را با سپاه خود نزد ما بفرستند تاپيش وي به پا بايستيم و خدمت پيش گيريم و مال و خواسته بر او نثار كنيم و تيمار خاطرش را به اشك ديده بشوئيم.»
    به فريدون خبر رسيد كه فرستده سلم و تور آمده است. فرمود تا او را بار دهند. فرستاده چون ببار گاه رسيد از فر و شكوه فريدون و بزرگان در گاه خيره ماند. فريدون با كلاه كياني بر تخت شاهنشاهي نشسته بود و منوچهر با تاج شاهي در كنار وي بود. بزرگان و نامداران ايران نيز سرو پا به زر و گوهر و آهن و پولاد آراسته از هر طرف ايستاده بودند. فرستاده پيش رفت و نماز برد و اجازه خواست و پيام برادران را باز گفت .


    پاسخ فريدون
    فريدون چون پيام فرزندان بد انديش را شنيد بانگ بر آورد كه «پيام آن دو ناپاك را شنيديم . پاسخ اين است كه به آن دو بيدادگر بدنهاد بگوئي كه بيهوده در دروغ مكوشيد . بدانديشي شما بر ما پوشيده نيست. چه شد كه اكنون بر منوچهر مهربان شده ايد؟ اكنون مي خواهيد با اين نيرنگ منوچهر را نيز تباه سازيد و با او نيز چنان كنيد كه با فرزندم ايرج كرديد. آري، منوچهر نزد شما خواهد آمد اما نه چون ايرج، غافل و بي سلاح و تنها. اين بار بادرفش كاويان و سپاه گران وزره و نيزه و شمشير خواهد آمد و پهلوانان و دشمن كشاني چون قارون رزمخواه و گرشاسب مرد افكن و شيدوش جنگي و سام دلير و قباد دلاور در كنار او خواهند بود . منوچهر خواهد آمد تا كين پدر را باز جويد و برادر كشان را به يك نفر برساند. اگر در اين ساليان ، شما از كيفر خويش در امان مانديد از آن رو بود كه من سزاوار نمي ديدم با فرزندان خود پيكار كنم. اما اكنون از آن درختي كه به بيداد بركنديد شاخي برومند رسته است و منوچهر با سپاهي چون درياي خروشان خواهد آمد و بر و بوم شما را ويران خواهد كرد و تيمار خاطر را به خون خواهد شست . اما اينكه گفتيد قضاي يزدان است. شرم نداريد از اينكه با دل سياه و بدخواه سخن نرم و فريبنده بگوئيد؟ ديگر آنكه گنج و مال و زر و گوهر فرستاده ايد تا ما از كين خواهي بگذريم . من خون ايرج را به زر و گوهر نمي فروشم . آنكس كه سر فرزند را به زر مي فروشد اژدها زاده است ، آدميزاد نيست . كه به شما گفت كه پدر پير شما به زر و مال از كين فرزند خواهد گذشت؟ ما را به گنج و گوهر شما نيازي نيست . تا من زنده ام به كينه خواهي ايرج كمر بسته ام و تا شما را به كيفر نرسانم آسوده نمي شينم. »
    فرستاده لرزان به پا خاست و زمين بوسيد و از بارگاه بيرون آمد و شتابان رو به سوي دو برادر گذاشت . سلم و تور در خيمه نشسته و راي مي زدند كه فرستادنده از در درآمد . او را به پرسش گرفتند و از فريدون و لشكر و كشورش جويا شدند. فرستاده آنچه از فر و شكوه فريدون و كاخ بلند و سپاه آراسته و گنج آگنده و پهلوانان مرد افكن بر در گاه فريدون ديده بود باز گفت و از قارون كاويان ، سپهدار ايران، و گرشاسب و سام دلاور ياد كرد و پاسخ فريدون را به آنان رسانيد.
    دل برادران از درد به هم پيچيد و رنگ از رخسار آنان پريد. سرانجام سلم گفت «پيداست كه پوزش ما چاره ساز نيست و منوچهر به خونخواهي پدر كمر بسته است. از كسي كه فرزند ايرج و پرورده فريدون باشد جز اين نمي توان چشم داشت. بايد سپاه فراهم سازيم و پيشدستي كنيم و بر ايران بتازيم.»

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #32
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    رفتن منوچهر به جنگ سلم و تور
    به فريدون خبر رسيد كه لشكر سلم و تور به هم پيوسته و از جيحون گذشته و روي به ايران گذاشته است، فريدون منوچهر را پيش خواند و گفت: « فرزند، هنگام نبرد و خوانخواهي رسيد. سپاه را بياراي و آماده پيكار شو.» منوچهر گفت « اي شاه نامدار ، هركس با تو آهنگ جنگ كند روزگار از وي برگشته است . من اينك زره برتن مي كنم و تا كين نياي خود را نگيرم آنرا از تن بيرون نخواهم كرد . با سلم و تور چنان كنم كه به روز گاران از آن ياد كنند.» سپس فرمود تا سرا پرده شاهي را به هامون كشيدند و سپاه را بر آراستند . لشكرها گروه گروه ميرسيدند. هامون به جوش آمد . از خروش دليران و آواي اسبان و بانگ كوس و شيپور ، ولوله در آسمان افتاد . ژنده پيلان از دو طرف به صف ايستاده بودند. قارون كاويان با سيصد هزار مرد جنگي در قلب سپاه جاي گرفت. چپ لشگر را گرشاسب يل داشت و راست لشگر به دست سام نريمان و قباد سپرده بود . پهلوانان جوشن به تن پوشيدندو تيغ از نيام بيرون كشيدند و لشكر چون كوه از جاي بر آمد و راه توران در پيش گرفت. به سلم و تور آگاهي آمد كه سپاه ايران با پهلوانان و گردان و دليران در رسيد . برادران با سپاه خويش رو به ميدان كارزار نهادند. از لشكر ايران قباد پيش تاخت تا از حال دشمن آگاهي بيابد . از اين سوي تور پيش تاخت و آواز داد كه «اي قباد، نزد منوچهر باز گرد و به او به گوي كه فرزند ايرج دختري بود؛ تو چگونه بر تخت ايران نشستي و تاج نگين از كجا آوردي؟» قباد نوا داد كه «پيام ترا چنان كه گفتي ميرسانم، اما باش تا سزاي اين گفتار خام را ببيني. وقتي كه درفش كاويان بجنبش در آيد و شيران ايران تيغ به كف در ميان شما روبهان بيفتند دل و مغزتان از نهيب دليران خواهد دريد و دام و دد بر حال شما خواهد گريست.»
    سپس قباد باز گشت و پيام تو را به منوچهر داد. منوچهر خنديد و گفت «ناپاك نمي دانيد كه ايرج نياي من است و من فرزند آن دخترم. هنگامي كه اسب بر انگيزم و پاي در ميدان گذاريم آشكار خواهد شد كه هر كس از كدام گوهر و نژاد است . به فر خداوند و خورشيد و ماه سوگند كه او را چندان امان نخواهم داد كه مژه بر هم زند . لشكرش را پريشان خواهم كرد و سر نافرخنده اش را به تيغ از تن جدا خواهم ساخت و كين ايرج را باز خواهم گرفت.»
    چون شب هنگام فرارسيد قارون كاويان ، سپهدار ايران، در برابر سپاه ايستاد و خروش بر آورد كه «اي نامداران، نبردي كه در پيش داريم نبرد يزدان و اهريمن است. ما به كين خواهي آماده ايم ، بايد همه بيدار و هوشيار باشيم . جهان آفرين پشتيبان ما است. هر كس در اين رزم كشته شود پاداش بهشتي خواهد يافت و آنكس كه دشمنان را خوار كند نيكنام خواهد زيست و از شاه ايران زمين بهره و پاداش خواهد يافت. چون بامداد خورشيد تيغ بركشد همه آماده باشيد، اما پاي پيش مگذاريد و از جاي مجنبيد تا فرمان برسد.» سپاه هم آواز گفتند: « ما بنده فرمانيم و تن و جان را براي شهريار مي خواهيم. آماده ايم تا چون فرمان برسد تيغ در ميان دشمنان بگذاريم و دشت را از خون ايشان گلگون كنيم.»

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #33
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    جنگ شيروي و گرشاسب



    بامداد كه آفتاب رخ نمود منوچهر كلاه خود بر سر و جوشن بر تن و تيغ بر كف چون خورشيدي كه از كوه بر دمد از قلب لشكر بر خاست. از ديدن وي سپاهيان سراسر فرياد آفرين بر آوردند و شاه را پايبند خواندند و نيزه ها را بر افراشتند و سپاه ايران چون درياي خروشان بجنبش آمد . دو سپاه نزديك شدند و غريو از هر دو گروه بر خاست. از تورانيان پهلواني زورمند و نامجو بود بنام شيروي. چون پاره اي كوه از لشكر خود جدا شد و بسوي سپاه ايران تاخت و هم نبرد خواست. قارون كاويان شمشير بركشيد و به وي حمله برد . شيروي نيزه برداشت و چون نره شير بر ميان قارون زد. قارون بي شكيب شد و دلش را از آن ضربت بيم گرفت. سام نريمان كه چنين ديد چون رعد بغريد و پيش دويد. شيروي گرز برگرفت و چابك بر سر سام كوفت. كلاهخود و ترك سام در هم شكست. شيروي شمشير بيرون كشيد و به هر دو پهلوان تاخت قارون و سام را نيروي پايداري نماند . بشتاب باز گشتند و روي به لشكر خويش آوردند.
    آنگاه شيروي به پيش سپاه ايران آمد و آواز بر آورد كه «آن سپهدار كه نامش گرشاسب است كجاست؟ اگر دل پيكار دارد بيايد تا جوشنش را از خون رنگين كنم . اگر در ايران كسي هم نبرد من باشد اوست. اما او نيز به راستي همپاي من نيست. در ايران و توران پهلواني و نامداري چون من كجاست؟ شيران بيشه و گردان هفت كشور در برابر شمشير من ناتوان اند.»
    گرشاسب چون آواز شيروي را شنيده مانند كوه از جاي بر آمد و بسوي او تاخت و بانگ زد«اي روباه خيره سر پرفريب كه از من نام بردي ، توكيستي كه هم نبرد شيران شوي؟ هم اكنون كلاه خودت بر تو خواهد گريست.»
    شيروي گفت«من آنم كه سر ژنده پيلان را از تن جدا كنم.» اين بگفت و دمان بسوي گرشاسب تاخت. گرشاسب تاخت. گرشاسب چون ترك و مغفر شيروي را ديد ، خنده زد . شيروي گفت « در پيكار از چه مي خندي؟ بايد بر بخت خويش به گريي.» گرشاسب گفت «خنده ام از آن است كه چون توئي خود را هم نبرد من مي خواند و اسب بر من مي تازد.» شيروي گفت «اي پير برگشته بخت ، روزگارت به آخر رسيده كه چنين لاف ميزني . باش تا از خونت جوي روان سازم.» گرشاسب چون اين بشنيد گرز گاو سر را از زين بركشيد . به نيروي گران بر سر شيروي كوفت. سر و مغز شيروي در هم شكست و سوار از اسب نگونسار شد و در خاك و خون غلطيد و جان داد. دليران توران چون چنان ديدند يكسر به گرشاسب حمله ور شدند. گرشاسب تيغ از نيام بيرون كشيد و نعره زنان در سپاه دشمن افتاد و سيل خون روان كرد .تا شب جنگ و ستيز بود و بسياري از تورانيان بخاك افتادند . همه جا پيروزي با منوچهر بود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #34
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    كشته شدن تور
    سلم و تور چون چيرگي منوچهر را ديدند دلشان از خشم و كينه بجوش آمد. با هم راي زدند و بر آن شدند كه چون تاريكي شب فرارسد كمين كنند و بر سپاه ايران شبيخون زنند. پاسداران سپاه منوچهر از اين نيرنگ خبر يافتند و منوچهر را آگاه كردند منوچهر سپاه را سراسر به قارون سپرد و خود كمينگاهي جست و. با سي هزار مرد جنگي در آن نشست. شبانگاه تور با صد هزار سياهي آرام بسوي لشكر گاه ايران راند.اما چون فرا رسيد ايرانيان را آماده پيكار و درفش كاويان را افراشته ديد. جز جنگ چاره نديد. دو سپاه در هم افتادند و غريو جنگيان به آسمان رسيد.برق پولاد در تيرگي شب ميدرخشيد و از هر سو رزمجويان بخاك ميافتادند. كار از هر طرف بر تورانيان سخت شد . منوچهر سر از كمينگاه بيرون كرد و بر تور بانگ زد كه « اي بيدادگر ناپاك، باش تا سزاي ستمكارگي خود را ببيني.» تور به هر سو نگاه كرد پناهگاهي نيافت . سرگشته شد و دانست كه بخت از وي روي پيچيده. عنان باز گرداند و آهنگ گريز كرد . هاي و هوي از لشكر برخاست و منوچهر ، چابك پيش راند و از پس وي تاخت . آنگاه بانگ بر آورد و نيزه اي برگرفت و بر پشت تور پرتاب كرد . نيزه بر پشت تور فرود آمد و تور بي تاب شد و خنجر از دستش بر زمين افتاد. منوچهر چون باد در رسيد و او را از زين بر گرفت و سخت بر زمين كوفت و بر وي نشست و سر وي را از تن جدا كرد . آنگاه پيروز به لشگرگاه باز آمد. سپس فرمان داد تا به فريدون نامه نوشتند كه «شهريارا، به فر يزدان و بخت شاهنشاه لشكر به توران بردم و با دشمنان در آويختم . سه جنگ گران روي داد. تور حيله انگيخت و شبيخون ساز كرد . من آگاه شدم و در پشت اون به كمينگاه نشستم و چون عزم گريز كرد و در پي او شتافتم و نيزه از خفتانش گذراندم و چون باد از زينش برداشتم و بر زمين كوفتم و چنانكه با ايرج كرده بود سر از تنش جدا كردم . سر تور را اينك نزد تو مي فرستم و ايستاده ام تا كار سلم را نيز بسازم و زاد و بومش را ويران كنم و كين ايرج را بخواهم.»

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #35
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    تدبير منوچهر
    وقتي خبر رسيد كه تور به دست منوچهر از پا در آمد سلم هراسان شد. در پشت سپاه توران در كنار درياي دژي بود بلند و استوار به نام«دژ آلانان» كه دست يافتن بدان كاري بس دشوار بود . سلم با خود انديشيد كه چاره آنست كه به دژ درآيد و در آنجا پناه جويد و از آسيب منوچهر در امان بماند. منوچهر به زيركي و خردمندي بياد آورد كه در پس سپاه دشمن دژ آلانان است و اگر سلم در آن جاي بگيرد از دست وي رسته است و گرفتار كردنش دست نخواهد داد. پس با قارون در اين باره راي زد و گفت «چاره آنست پيش از آنكه سلم به دژ در آيد دژ را خود به چنگ آريم و راه سلم را ببنديم.» قارون گفت «اگر شاه فرمان دهد من با سپاهي كار آزموده به گرفتن دژ ميروم و آن را به بخت شاه مي گشايم و شاه خود در قلب سپاه بماند . اما بايد درفش كياني و نگين تور را نيز همراه بردارم.»
    شاه بر اين انديشه همداستان شد و چون شب در رسيد قارون با شش هزار مرد جنگي رهسپار دژ گرديد . چون به نزديك دژ رسيد قارون سپاه را به شيروي (پهلوان ايراني) كه همراه آمده بود سپرد و گفت «من به دژ مي روم و به دژبان مي گوئيم فرستاده تورم و نگين تور را به او نشان مي دهم . چون به دژ در آمدم درفش شاهي را در دژ بر پا مي كنم . شما چون درفش را ديديد بسوي دژ بتازيد تا من از درون و شما از بيرون دژ را بچنگ آوريم.»
    سپس قارون تنها به سوي دژ رفت . دژبان راه بر وي گرفت. قارون گفت «مرا تور، شاه چين و تركستان، فرستاده كه نزد تو بيايم و ترا در نگاهداشتن دژ ياري كنم تا اگر سپاه منوچهر به دژ حمله برد با هم بكوشيم و لشكر دشمن را از دژ برانيم.» دژبان خام و ساده دل بود چون اين سخنها را شنيد و نگين انگشتري تور را ديد همه را باور داشت و در دژ را بر قارون گشود. قارون شب را در دژ گذراند و چون روز شد درفش كياني را در ميان دژ بر افراشت. سپاهيان وي چون درفش را از دور ديدند پاي در ركاب آوردند و با تيغهاي آخته به دژ روي نهادند. شيروي از بيرون و قارون از درون بر نگهبانان دژ حمله كردند و به زخم گرز و تير و شمشير دژبانان را به خاك هلاك انداختند و آتش در دژ زدند. چون نيمروز شد ديگر از دژ و دژبانان اثري نبود . تنها دودي در جاي آن سر بر آسمان داشت.


    تاخت كردن كاكوي
    قارون پس از اين پيروزي به سوي منوچهر بازگشت و داستان گرفتن دژ و كوفتن آنرا به شاه باز گفت. منوچهر گفت «پس از آنكه تو روي به دژ گذاشتي پهلواني نو آئين از تورانيان بر ما تاخت. نام وي (كاكوي) و نبيره ضحاك تازي است كه فريدون وي را از پاي در آورد و كاخ ستمش را ويران كرد . اكنون كاكوي به ياري سلم برخاسته و تني چند از مردان جنگي ما را بر خاك انداخته . اما من خود هنوز وي را نيازموده ام . چون اين بار به ميدان آيد از تيغ من رهائي نخواهد يافت.» قارون گفت «اي شهريار ، در جهان كسي هماورد تو نيست، كاكوي كيست؟ آنكس كه با تو درافتد با بخت خويش در افتاده است . اكنون نيز بگذار تا من كار كاكوي را چاره كنم.»
    منوچهر گفت «تو كاري دشوار از پيش برده اي و هنوز از رنج راه نياسوده اي . كار كاكوي با من است.» اين به گفت و فرمان داد تا ناي و شيپور جنگ نواختند. سپاه چون كوه از جاي بجنبيد و دليران و سواران چون شيران مست به سپاه توران حمله بردند. از هر سو غريو جنگيان برخاست و برق تيغ درخشيدن گرفت. كاكوي پهلوان بانگ بركشيد و چون نره ديوي سهمناك به ميدان آمد. منوچهر از اين سوي تيغ در كف از قلب سپاه ايران بيرون تاخت. از هر دو سوار چنان غريوي برخاست كه در دشت به لرزه در آمد.كاكوي نيزه بسوي شاه پرتاب كرد و زره او را تا كمر گاه دريد. منوچهر تيغ بر كشيد و چنان بر تن كاكوي نواخت كه جوشنش سراپا چاك شد . تا نيمروز دو پهلوان در نبرد بودند اما هيچيك را پيروزي دست نداد. چون آفتاب از نيمروز گذشت دل منوچهر از درازاي نبرد آزرده شد. ران بيفشرد و چنگ انداخت و كمربند كاكوي را گرفت و تن پيل وارش را از زين برداشت و سخت برخاك كوفت و بشمشير تيز سينه او را چاك داد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #36
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    كشته شدن سلم



    با كشته شدن كاكوي پشت سپاه سلم شكسته شد. ايرانيان نيرو گرفتند و سخت بر دشمن تاختند. سلم دانست با منوچهر برنميايد. گريزان روي به دژ آلانان گذاشت تا در آنجا پناه گيرد و از آسيب دشمن در امان ماند. منوچهر دريافت و با سپاه گران در پي وي تاخت. سلم چون به كنار دريا رسيد از دژ اثري نديد . همه را سوخته و ويران و با خاك يكسان يافت. اميدش سرد شد و با لشكر خود رو به گريز نهاد. سپاه ايران تيغ بركشيدند و در ميان گريزندگان افتادند. منوچهر كه در پي كينه جوئي ايرج بود سلم را در نظر آورد . اسب را تيز كرد تا به نزديك وي رسيد. آنگاه خروش بر آورد كه «اي شوم بخت بيدادگر ، تو برادر را به آرزوي تخت و تاج كشتي. اكنون به ايست كه براي تو تخت و تاج آورده ام . درختي كه از كين و آز كاشتي اينك بار آورده؛ هنگام است كه از باران آن بچشي. با تو چنان خواهم كرد كه تو با نياي من ايرج كردي. باش تا خوانخواهي مردان را ببيني.» اين بگفت و تيز پيش تاخت و شمشير بر كشيد و سخت بر سر سلم نواخت و او را دو نيمه كرد .

    منوچهر فرمان داد تا سر از تن سلم برداشتند و بر سر نيزه كردند. لشكريان سلم چون سرسالار خود را بر نيزه ديدند خيره ماندند و پريشان گشتند و چوه رمه طوفان زده پراكنده شدند و گروه گروه به كوه و كمر گريختند. سرانجام امان خواستند و مردي خردمند و خوب گفتار نزد منوچهر فرستادند كه «شاها ، ما سراسر تو را بنده و فرمانبريم. اگر به نبرد برخاستيم راي ما نبود. ما بيشتر شبان و برزگريم و سر جنگ نداريم. اما فرمان داشتيم كه به كارزا برويم . اكنون دست در دامن داد و بخشايش تو زنده ايم . پوزش ما را به پذير و جان ناچيز را بر ما ببخشاي.»

    منوچهر چون سخن فرستاده را شنيد گفت «از من دور باد كه با افتادگان پنجه در افكنم. من بكين خواهي ايرج بود كه ساز جنگ كردم. يزدان را سپاس كه كام يافتم و بدنهادان را به سزا رساندم. اكنون فرمان اينست كه دشمن امان بيابد و هر كس به زاد بوم خويش برود و نيكوئي و دين داري پيشه كند»

    سپاه چين و روم شاه را ستايش كردند و آفرين گفتند و جامه جنگ از تن بيرون آوردند و گروه گروه پيش منوچهر آمدند و زمين بوسيدند و سلاح خويش را از تيغ و شمشير و نيزه و جوشن و ترك و سپر و خود و خفتان و كوپال و خنجر و ژوبين و برگستوان به وي بازگشتند و ستايش كنان راه خويش گرفتند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #37
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    بازگشتن منوچهر
    آنگاه منوچهر فرستاده تيز تك نزد فريدون گسيل كرد و سر سلم را نزد وي فرستاده و آنچه در پيكار گذشته بود باز نمود و پيام داد كه خود نيز به زودي به ايران باز خواهد گشت. فريدون و نامداران و گردنكشان ايران با سپاه به پيشواز رفتند و منوچهر و فريدون با شكوه بسيار يكديگر را ديدار كردند و جشن بر پا ساختند و به سپاهيان زر و سيم بخشيدند. آنگاه فريدون منوچهر را به سام نريمان پهلوان نام آور ايران سپرد و گفت «من رفتني ام. نبيره خود را به تو سپردم. او را در پادشاهي پشت و ياور باش.»

    سپس روي به آسمان كرد و گفت «اي دادار پاك، از تو سپاس دارم. مرا تاج و نگين بخشيدي و در هر كار ياوري كردي . به ياري تو راستي پيشه كردم و در داد كوشيدم و همه گونه كام يافتم . سرانجام دو بيدادگر بدخواه نيز پاداش ديدند. اكنون از عمر به سيري رسيده ام . تقدير چنان بود كه سر از تن هر سه فرزند دلبندم جدا ببينم. آنچه تقدير بود روي نمود. ديگر مرا از اين جهان آزاد كن و به سراي ديگر فرست.»

    آنگاه فريدون منوچهر را به جاي خويش برتخت شاهنشاهي نشاند و به دست خود تاج كياني را برسر وي گذاشت .

    چو آن كرده شد روز برگشت و بخت

    بپژمرد برگ كياني درخت

    همي هر زمان زار بگريستي

    بدشواري اندر همي زيستي

    به نوحه درون هر زماني بزار

    چنين گفت آن نامور شهريار

    كه برگشت و تاريك شد روز من

    از آن سه دل افروز دل سوز من

    بزاري چنين كشته در پيش من

    به كينه به كام بد انديش من...

    پر از خون و دل ، پر زگريه دو روي

    چنين تا زمانه سر آمد بروي...

    جهانا سراسر فسوسي و باد

    بتو نيست مرد خردمند شاد...

    خنك آنكه زو نيكوي يادگار

    بماند اگر بنده گر شهريار

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #38
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    داستان سام و سيمرغ



    سام نريمان، امير زابل و سر آمد پهلوانان ايران، فرزندي نداشت واز اينرو خاطرش اندوهگين بود. سرانجام زن زيبا رويي از او بارور شد و كودكي نيكچهره زاد . اما كودك هر چند سرخ روي و سياه چشم و خوش سيما بود موي سرو رويش همه چون برف سپيد بود. مادرش اندوهناك شد. كسي را ياراي آن نبود كه به سام نريمان پيام برساند و بگويد ترا پسري آماده است كه موي سرش چون پيران سپيد است . دايه كودك كه زني دلير بود سرانجام بيم را به يك سو گذاشت و نزد سام آمد و گفت « اي خداوند مژده باد كه ترا فرزندي آمده نيكچهره و تندرست كه چون آفتاب ميدرخشد. تنها موي سرو رويش سفيد است . نصيب تو از جهان چنين بود. شادي بايد كرد و غم نبايد خورد.» سام چون سخن دايه را شنيد از تخت به زير آمد و به سرا پرده كودك رفت. كودكي ديد سرخ روي و تابان كه موي پيران داشت. آزرده شد و روي به آسمان كرد و گفت: «اي دادار پاك، چه گناه كردم كه مرا فرزند سپيد موي دادي؟ اكنون اگر بزرگان بپرسند اين كودك با چشمان سياه و موهاي سپيد چيست من چه بگويم و از شرم چگونه سر برآورم؟ پهلوانان و نامداران بر سام نريمان خنده خواهند زد كه پس از چندين گاه فرزندي سپيد موي آورد . با چنين فرزندي من چگونه در زاد بوم خويش بسر برم؟ » اين بگفت و روي بتافت و پر خشم بيرون رفت. سام اندكي بعد فرمان داد تا كودك را از مادر باز گرفتند و بدامن البرز كوه بردند و در آنجا رها كردند. كودك خردسال دور از مهر مادر ، بي پناه و بي ياور ، بر خاك افتاده بود و خورش و پوشش نداشت . ناله بر آورد و گريه آغاز كرد . سيمرغ بر فراز البرز كوه لانه داشت. چون براي يافتن طعمه به پرواز آمد خروش كودك گريان بگوش وي رسيد . فرود آمد و ديد كودكي خردسال بر خاك افتاده انگشت مي مكد و ميگريد. خواست وي را شكار كند اما مهر كودك در دلش افتاد . چنگ زد و او را برداشت تا نزد بچگان خود بپرورد. سالها بر اين بر آمد. كودك باليد و جواني برومند و دلاور شد. كاروانيان كه از كوه مي گذشتند گاه گاه جواني پيلتن و سپيد موي ميديدند كه چابك از كوه و كمر مي گذرد. آوازه او دهان بدهان رفت و در جهان پراكنده شد تا آنكه خبر به سام نريمان رسيد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #39
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    خواب ديدن سام


    شبي سام در شبستان خفته بود . بخواب ديد كه دلاوري از هندوان سوار بر اسبي تازي پيش تاخت و او را مژده داد كه فرزند وي زنده است. سام از خواب بر جست و دانايان و موبدان را گرد كرد و آنان را از خواب دوشين آگاه ساخت و گفت «راي شما چيست؟ آيا مي توان باور داشت كه كودكي بي پناه از سرماي زمستان و آفتاب تابستان رسته و تا كنون زنده مانده باشد؟» موبدان به خود دل دادند و زبان بسرزنش گشودند كه «اي نامدار، تو ناسپاسي كردي و هديه يزدان را خار داشتي . به دد و دام بيشه و پرنده هوا و ماهي دريا بنگر كه چگونه بر فرزند خويش مهربانند . چرا موي سپيد را بر او عيب گرفتي و از تن پاك و روان ايزديش ياد نكردي؟ اكنون پيداست كه يزدان نگاهدار فرزند توست. آنكه را يزدان نگاهدار تباهي ازو دور است . بايد راه پوزش و پيشگيري و در جستن فرزند بكوشي.» شب ديگر سام در خواب ديد كه از كوهساران هند جواني با درفش و سپاه پديدار شد و در كنارش دو موبد دانا روان بودند. يكي از آن دو پيش آمد و زبان به پرخاش گشود كه « اي مرد بي باك نامهربان ، شرم از خدا نداشتي كه فرزندي را كه به آرزو از خدا مي خواستي به دامن كوه افكندي؟ تو موي سپيد را بر او خرده گرفتي ، اما ببين كه موي خود چون شير سپيد گرديده. خود را چگونه پدري مي خواني كه مرغي بايد نگهدار فرزند تو باشد؟.» سام از خواب جست و بي درنگ ساز سفر كرد و تازان بسوي البرز كوه آمد. نگاه كرد كوهي بلند ديد كه سر به آسمان ميسائيد. بر فراز كوه آشيان سيمرغ چون كاخي بلند افراشته بود و جواني برومند و چالاك بر گرد آشيان ميگشت. سام دانست كه فرزند اوست. خواست تا به وي برسد، اما هر چه جست راهي نيافت. آشيان سيمرغ گوئي با ستارگان همنشين بود. سر بر خاك گذاشت و دادار پاك نيايش كرد و از كرده پوزش خواست و گفت «اي خداي دادگر، اكنون راهي پيش پايم بگذار تا به فرزند خود بازرسم.»

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #40
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    باز آمدن دستان


    پوزش سام به درگاه جهان آفرين پذيرفته شد. سيمرغ نظر كرد و سام را در كوه ديد. دانست پدر جوياي فرزند است . نزد جوان آمد و گفت «اي دلاور، من ترا تا امروز چون دايه پروردم وسخن گفتن و هنرمندي آموختم. اكنون هنگام آنست كه به زاد و بوم خود باز گردي. پدر در جستجو تو است . نام ترا «دستان» گذاشتم و از اين پس ترا بدين نام خواهند خواند .»

    چشمان دستان پر آب شد كه « مگر از من سير شده اي كه مرا نزد پدر مي فرستي ؟ من به آشيان مرغان و قله كوهستان خو كرده ام و در سايه بال تو آسوده ام و پس از يزدان سپاس دار توام. چرا مي خواهي كه باز گردم؟.»

    سيمرغ گفت« من از تو مهر نبريده ام و هميشه ترا دايه اي مهربان خواهم بود . ليكن تو بايد به زابلستان بازگردي و دليري و جنگ آزمائي كني. آشيان مرغان از اين پس ترا به كار نميايد. اما يادگاري نيز از من ببر : پري از بال خود را به تو مي سپارم . هر گاه به دشواري افتادي و ياري خواستي پر را در آتش بيفكن و من بيدرنگ بياري تو خواهم شتافت.»

    آنگاه سيمرغ دستان را از فراز كوه بر داشت و در كنار پدر به زمين گذاشت. سام از ديدن جواني چنان برومند و گردن فراز آب در ديده آورد و فرزند را بر گرفت و سيمرغ را سپاس گفت و از پسر پوزش خواست.

    سپاه گردا گرد دستان بر آمدند تن پيله وار و بازوي توانا و قامت سرو بالا ي وي را آفرين گفتند و شادماني كردند. آنگاه سام و دستان و ديگر دليران و سپاهيان به خرمي راه زابلستان پيش گرفتند. از آن روز دستان را چون روي و موي سپيد داشت «زال زر» نيز خواندند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 4 از 12 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/