بهنام پدر
آقای پدر! در زمانهای یتیم شدیم كه بیشتر از هر وقت نام تو بود و كمتر از هر وقت تو بودی. ما در قحطی شرافت یتیم شدیم، اسیر شدیم، و فقیر شدیم.
نویسنده وبلاگ شقالقلم نوشت:
بغضهای آدمیزاد تاریخ دارد، سرگذشت دارد؛ بغض یك ساله مثلا، بغض دو ساله، یا بغض بیست و چهار ساله، با تاریخ مصرف عمری! بغض، آدم تا آدم فرق دارد، بغض دختربچه چهار ساله و بغض پیرمرد هفتاد ساله. هر كس به قدر دغدغهاش.
بغضها خیلی ساده زاده میشوند، به یك نیش سمآگین كوچك گاهی. بعد شبیه دمل پشت گردن میشوند كه اجازه نمیدهد سرت را بلند كنی. از آن به بعد باید احتیاط كنی، پرهیز كنی در فكر كردنها و خاطرهها و در رؤیاها و رویاروییها. اما گاهی دست خودمان نیست، تلنگرها نامردی میكنند.
![]()
حالا كه گفته است كه همیشه با شكستن بغض و جریان اشك، زخم بغض ترمیم میشود؟ برعكس هم میشود. اگر غافلگیر كند، جای ناامن ترك بخورد، بدتر میشود، تر و تازه میشود.
خدا، ما آدمهای خاكی را دوست داشته است. یكی از نشانههایش اینكه روی زمین مكانهایی را به وكالت از آغوش خودش ودیعه گذاشته است كه مناطق امن و امین هستند برای آدمها تا بیایند بغضهایشان را رها كنند آنجا. جایی كه فضایش، مجرای جریان یك نسیم مهربان است، یك هوای نوازشگر شفابخش. جایی برای ترمیم بغضها.
* وارد «نجف» كه شدیم، دو ساعتی از غروب گذشته بود و دو ساعتی فرصت بود تا آخر وقت زیارت. مردد بودم كه همراهشان بروم یا زیارت اول را بگذارم برای فردا. رفتم؛ به حال حیرت.
اطراف ضریح را داشتند كمكم خلوت میكردند كه درها را ببندند؛ من اما تازه رسیده بودم، تازه بار بر زمین گذاشته بودم، تازه سفره باز كرده بودم... نمیدانستم: حرف بزنم، گریه كنم، یا فقط نفس بكشم؟
نه؛ وقت امینالله نبود، چیزی دیگر باید. بیاراده زبانم چرخید به وردی كه تا به حال نه گفته بودم و نه شنیده بودم: «أللّهم شرّفنی بــِشِرافةِ عَـلیٍّ أمیرالمؤمنین!» به! عجب! چهقدر قشنگ است! چهقدر آشناست! چهقدر تسكینبخش است! چهقدر همیشگی است! بعد همینجور زمزمه میكردم و بغضها و اشكها و...
* آقای پدر! ما معاویه و عمرو و اشعث و ابنملجم نبودیم، ولی سلمان و مالك و اویس و كمیل هم نشدیم. نه! ما همان كودكان یتیم مانده هستیم كه تو پدرانه پیش پایمان زانو زدی، و ما كودكانه بر گردهات سوار شدیم. ما مهمیز میزدیم و تو لبخند!
آقای پدر! در زمانهای یتیم شدیم كه بیشتر از هر وقت نام تو بود و كمتر از هر وقت تو بودی. ما در قحطی شرافت یتیم شدیم، اسیر شدیم، و فقیر شدیم.
حالیا، آن كه دستش از دامن بزرگواری تو كوتاه است، چه دارد؟! و آن كه به بهشت شرافت تو مشرّف است، چه ندارد؟!
بغضهایمان را نوازش كن. مهمیزهایمان را لبخند بزن. تولدت مبارك، آقای باشرف!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)