در کابل از آهنگ شاه خبر يافتند. شهر به جوش آمد و از مردمان خروش برخاست. خاندان مهراب را نوميدي گرفت و رودابه آب از ديده روان ساخت. شکوه پيش زال بردند که اين چه بيداد است؟ زال آشفته و پرخروش شد. با چهره اي دژم و دلي پرانديشه از کابل بسوي لشکر پدر تاخت.
پدر سران سپاه را به پيشواز او فرستاد. زال با دلي پر از شکوه و اندوه از در درآمد و زمين را بوسه داد و بر سام يل آفرين خواند و گفت «اي پهلوان بيدار دل همواره پاينده باشي. در همه ايرانشهر از جوانمردي و دليري تو سخن است. مردمان همه به تو شادند و من از تو ناشاد. همه از تو داد مي يابند و من از تو بيداد. من مردي مرغ پرورده و رنج ديده ام. با کس بد نکرده ام و برکس بد نمي خواهم. گناهم تنها آنست که فرزند سامم. چون از مادر زادم مرا از وي جدا کردي و به کوه انداختي. بر رنگ سپيد و سياه خرده گرفتي و با جهان آفرين به ستيز برخاستي تا از مهر مادر و نوازش پدر دور ماندم. يزدان پاک در کارم نظر کرد و سيمرغ مرا پرورش داد تا به جواني رسيدم و نيرومند و هنرمند شدم. اکنون از پهلوانان و نامداران کسي به برز و به يال و به جنگ آوري و سرافرازي با من برابر نيست. پيوسته فرمان ترا نگاهداشتم و در خدمت کوشيدم. از همه گيتي به دختر مهراب دل بستم که هم خوبروي است و هم فرّ و شکوه بزرگي دارد.
باز جز به فرمان تو نرفتم و خودسري نکردم و از تو دستور خواستم. مگر در برابر مردمان پيمان نکردي که مرا نيازاري و هيچ آرزوئي از من باز نداري؟ اکنون که آرزوئي خواستم از مازندران و گرگساران با سپاه به پيکار آمدي؟ آمدي تا کاخ آرزوي مرا ويران کني؟ همين گونه داد مرا مي دهي و پيمان نگاه مي داري؟ من اينک بنده فرمان توام و اگر خشم گيري تن و جانم تراست. بفرما تا مرا با ارّه بدو نيم کنند اما سخن از کابل نگويند. با من هرچه خواهي بکن اما با آزار کابليان همداستان نيستم. تا من زنده ام به مهراب گزندي نخواهد رسيد. بگو تا سر از تن من بردارند آنگاه آهنگ کابل کن.»
سام در انديشه فرو رفت و خاموش ماند. عاقبت سر برداشت و پاسخ داد که «اي فرزند دلير، سخن درست مي گوئي با تو آئين مهر بجا نياوردم و به راه بيداد رفتم. پيمان کردم که هر آرزو که خواستي برآورم. اما فرمان شاه بود و جز فرمان بردن چاره نبود. اکنون غمگين مباش و گره از ابروان بگشاي تا در کار تو چاره اي بينديشم، مگر شهريار را با تو مهربان سازم و دلش را به راه آورم.»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)