رفتن زال به کابل
ديوان مازندران و سرکشان گرگان بر منوچهر شاهنشاه ايران شوريدند. سام نريمان فرمانداري زابلستان را به فرزند دلاورش زال زر سپرد و خود براي پيکار با دشمنان منوچهر رو به دربار ايران گذاشت.
روزي زال آهنگ بزم و شکار کرد و با تني چند از دليران و گروهي از سپاهيان روي بدشت و هامون گداشت. هر زمان در کنار چشمه اي و دامن کوهساري درنگ مي کرد و خواننده و نوازنده مي خواست و بزم مي آراست و با ياران باده مي نوشيد، تا آنکه بسرزمين کابل رسيد.
امير کابل مردي دلير و خردمند بنام "مهراب" بود که باجگزار سام نريمان شاه زابلستان بود. نژاد مهراب به ضحّاک تازي مي رسيد که چندي بر ايرانيان چيره شد و بيداد بسيار کرد و سرانجام بدست فريدون برافتاد. مهراب چون شنيد که فرزند سام نريمان بسرزمين کابل آمده شادمان شد. بامداد با سپاه آراسته و اسبان راهوار و غلامان چابک و هديه هاي گرانبها نزد زال آمد.
زال او را گرم پذيرفت و فرمان داد تا بزم آراستند و رامشگران خواستند و با مهراب بشادي برخوان نشست.
مهراب بر زال نظر کرد. جواني بلند بالا و برومند و دلاور ديد سرخ روي و سياه چشم و سپيدموي که هيبت بيل و زهره شير داشت. در او خيره ماند و براو آفرين خواند و با خود گفت آنکس که چنين فرزندي دارد گوئي همه جهان از آن اوست.
چون مهراب از خوان برخاست، زال بروبال و قامت و بالائي چون شير نر ديد. به ياران گفت «گمان ندارم که در همه کشور زيبنده تر و خوبچهره تر و برومند تر از مهراب مردي باشد.»
هنگام بزم يکي از دليران از دختر مهراب ياد کرد و گفت:
پس پرده او يکي دختر است
کهرويش زخورشيد روشن تر است
دو چشمش بسان دو نرگس بباغ
مژه تيرگي برده از پر زاغ
اگر ماه جوئي همه روي اوست
وگرمشک بوئي همه موي اوست
بهشتي است سرتاسر آراسته
پر آرايش و رامش و خواسته
چون زال وصف دختر مهراب را شنيد مهر او در دلش رخنه کرد و آرام و قرار از او بازگرفت. همه شب در انديشه او بود و خواب برديدگانش گذر نکرد.
يک روز چون مهراب به خيمه زال آمد زال او را گرم پذيرفت و نوازش کرد و گفت اگر خواهشي در دل داري از من بخواه. مهراب گفت «اي نامدار، مرا تنها يک آرزوست و آن اينکه بزرگي و بنده نوازي کني و به خانه ما قدم گذاري و روزي مهمان ما باشي و ما را سربلند سازي.»
زال با آنکه دلش در گرو دختر مهراب بود انديشه اي کرد و گفت «اي دلير، جز اين هرچه مي خواستي دريغ نبود. اما پدرم سام نريمان و منوچهر شاهنشاه ايران همداستان نخواهند بود که من در سراي کسي از نژاد ضحاک مهمان شوم و درآن برخوان بنشينم.»
مهراب غمگين شد وزال را ستايش گفت و راه خويش گرفت. اما زال را خيال دختر مهراب از سر بدر نمي رفت.
سيندخت و رودابه
پس از آنکه مهراب از خيمه گاه زال بازگشت نزد همسرش «سيندخت» و دخترش «رودابه» رفت و بديدار آنان شاد شد. سيندخت در ميان گفتار از فرزند سام جويا شد که «او را چگونه ديدي و با او چگونه بخوان نشستي؟ در خور تخت شاهي هست و با آدميان خو گرفته و آئين دليران مي داند يا هنوز چنان است که سيمرغ پرورده بود؟»
مهراب به ستايش زال زبان گشود که «دليري خردمند و بخشنده است و درجنگ آوري و رزمجوئي او را همتا نيست:
رخش سرخ ماننده ارغوان
جوان سال وبيداروبختش جوان
بهکيناندرونچوننهنگ بلاست
بهزيناندرونتيزچنگاژ دهاست
دل شير نر دارد و زور پيل
دو دستش بهکردار درياي نيل
چو برگاه باشد زرافشان بود
چودرجنگ باشد سرافشان بود
تنها موي سر و رويش سپيد است. اما اين سپيدي نيز برازنده اوست و او را چهره اي مهرانگيز مي بخشد.» رودابه دختر مهراب چون اين سخنان را شنيد رخسارش برافروخته گرديد و ديدار زال را آرزومند شد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)