شب که مهراب به کاخ خويش آمد سيندخت را غمناک و آشفته ديد. گفت «چه روي داده که ترا چنين آشفته مي بينم؟»
سيندخت گفت «دلم از انديشه روزگار پرخون است. از اين کاخ آباد و سپاه آراسته و دوستان يکدل و شادي و رامش ماچه خواهد ماند؟ نهالي به شوق کاشتيم و به مهر پرورديم و به پاي آن رنج فراوان برديم تا به بار آمد و سايه گستر شد. هنوز دمي در سايه اش نيارميده ايم که به خاک مي آيد و در دست ما از آن همه رنج و آرزو و اميد چيزي نمي ماند. ازين انديشه خاطرم پر اندوه است. مي بينم که هيچ چيز پايدار نيست و نمي دانم انجام کار ما چيست.»
مهراب از اين سخنان درشگفتي شد و گفت «آري، شيوه روزگار اينست. پيش از ما نيز آنان که کاخ و دستگاه داشتند به همين راه رفتند. جهان سراي پايدار نيست. يکي مي آيد و ديگري مي گذرد. با تقدير پيکار نمي توان کرد. اما اين سخن تازه ينست. از ديرباز چنين بوده است. چه شده که امشب در اين انديشه افتاده اي؟»
سيندخت سر به زير افکند و اشک از ديده فرو ريخت و گفت «به اشاره سخن گفتم مگر راز را برتو نگشايم. اما چگونه مي توانم رازي از تو بپوشم. فرزند سام در راه رودابه همه گونه دام گسترده و دل او را در گرو مهر خود کشيده و رودابه بي روي زال آرام ندارد. هرچه پندش دادم سودي نکرد. همه سخن از مهر زال مي گويد.»
مهراب ناگهان به پاي خاست و دست بر شمشير کرد و لرزان بانگ برآورد که «رودابه نام و ننگ نمي شناسد و نهاني با کسان هم پيمان مي شود و آبروي خاندان ما را برباد مي دهد. هم اکنون خون او را برخاک خواهم ريخت.» سيندخت بر دامنش آويخت که «اندکي به پاي و سخن بشنو آنگاه هرچه مي خواهي بکن، اما خون بي گناهي را برخاک مريز.»
مهراب او را بسوئي افگند و خروش برآورد که «کاش رودابه را چون زاده شد در خاک کرده بودم تا امروز بر پيوند بيگانگان دل نبندد و ما را چنين گزند نرساند. اگر سام و منوچهر بدانند که زال به دختري از خاندان ضحاک دل بسته يک نفر در اين بوم و بر زنده نخواهند گذاشت و دمار از روزگار ما برخواهند آورد.»
سيندخت به شتاب گفت «بيم مدار که سام از اين راز آگاهي يافته است و براي چاره کار روي به دربار منوچهر گداشته.»
مهراب خيره ماند و سپس گفت «اي زن ، سخن درست بگو و چيزي پنهان مکن. چگونه مي توان باور داشت که سام، سرور پهلوانان، براين آرزو همداستان شود؟ اگر گزند سام و منوچهر نباشد در جهان از زال دامادي بهتر نمي توان يافت. اما چگونه مي توان از خشم شاهنشاه ايمن بود؟»
سيندخت گفت «اي شوي نامدار، هرگز با تو جز راست نگفته ام. آري، اين راز بر سام گشاده است و بسا که شاهنشاه نيز همداستان شود. مگر فريدون دختران شاه يمن را براي فرزندانش به زني نخواست؟»
اما مهراب خشمگين بود و آرام نمي شد. گفت بگوي تا رودابه نزد من آيد.»
سيندخت بيمناک شد مبادا او را آزار کند. گفت «نخست پيمان کن که او را گزند نخواهي زد و تندرست به من بازخواهي داد تا او را بخوانم.» مهراب ناگزير پذيرفت.
سيندخت مژده به رودابه برد که «پدر آگاه شد اما از خونت درگذشت.» رودابه سر برافراخت که «از راستي بيم ندارم و بر مهر زال استوارم. » آنگاه دلير پيش پدر رفت. مهراب از خشم برافروخته بود. بانگ برداشت و درشتي کرد و سقط گفت. رودابه چون عتاب پدر را شنيد دم فرو بست و مژه برهم گذاشت و آب از ديده روان کرد و آزرده و نالان به ايوان خود باز آمد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)