نديمان باز گشتند و رودابه را مژده آوردند. چون شب رسيد رودابه نهاني به کاخي آراسته درآمد و خادمي نزد زال فرستاد تا او را به کاخ راهنما باشد و خود به بام خانه رفت و چشم به راه پهلوان دوخت.
چون زال دلاور از دور پديدار شد رودابه گرم آواز داد و او را درود گفت و ستايش کرد. زال خورشيدي تابان بربام ديد و دلش از شادي طپيد. رودابه را درود گفت و مهر خود آشکار کرد.
رودابه گسيوان را فرو ريخت و از زلف خود کمند ساخت و فروهشت تا زال بگيرد و به بام برآيد. زال برگيسوان رودابه بوسه داد و گفت «مباد که من زلف مشک بوي ترا کمند کنم.» آنگاه کمندي از خادم خود گرفت و بر کنگره ايوان انداخت و چابک به بام برآمد و رودابه را در برگرفت و نوازش کرد و گفت «من دوستدار توام و جز تو کسي را به همسري نمي خواهم. اما چکنم که پدرم سام نريمان و شاهنشاه ايران منوچهر رضا نخواهند داد که من از نژاد ضحاک کسي را به همسري بخواهم.»
رودابه غمگين شد و آب از ديده به رخسار آورد که «اگر ضحاک بيداد کرد ما را چه گناه؟ من چون داستان دلاوري و بزرگي و بزم و رزم ترا شنيدم دل به مهر تود دادم. بسيار نامداران و گردنکشان خواستار منند. اما من خاطر به مهر تو سپرده ام و جز تو شوئي نمي خواهم.» زال ديده مهرپرور بر رودابه دوخت و در انديشه رفت. سرانجام گفت «اي دلارام، تو غم مدار که من پيش يزدان نيايش خواهم کرد و از خداوند پاک خواهم خواست تا دل سام و منوچهر را از کين بشويد و بر تو مهربان کند. شهريار ايران بزرگ و بخشنده است و بر ما ستم نخواهد کرد.»
رودابه سپاس گفت و سوگند خورد که در جهان همسري جز زال نپذيرد و دل به مهر کسي جز او نسپارد. دو آزاد هم پيمان شدند و سوگند مهر و پيوند استوار کردند و يکديگر را بدرود گفتند و زال به لشکرگاه خود باز رفت.