صفحه 3 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 34

موضوع: شاهنامه به نثر

  1. #21
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    دیدن ضحاک فریدون را در خواب


    چهل سال از پادشاهی ضحاک مانده بود که او یک شب در ایوان خانه اش با ارنواز خوابیده بود، خواب دید یک جوان با گرز به او حمله کرده است و آن گرز به شکل سر گاو بود بعد او را کشان کشان به طرف کوه دماوند برده، دست و پا در غل و زنجیر در چاهی در کوه سرنگونش کرد.
    ضحاک ازاین خواب ترسناک با فریاد بیدار شد، ارنواز که هراسان شده بود وقتی دلیل ترس ضحاک را فهمید به او گفت : موبدان را بخواه تا تعبیر خواب تو را بگویند. ضحاک همه ی موبدان را صدا کرد و تعبیر خواب خود را خواست‌. آن ها آمدند ولی از ترس پلیدی ضحاک چیزی نگفتند ضحاک خشمگین شد و گفت : اگر حرفی نزنید همه ی شما را می کشم یکی از موبدان که زیرک نام داشت با ترس به او گفت : قبل از تو هم پادشاهان بسیار بودند و بعد از تو هم خواهند آمد، یک جوان تو را با گرزی که مثل سر گاو است به دام خواهد انداخت‌. ضحاک ناراحت شده و گفت : دلیل بدی این جوان با من به چه جهت است. زیرک جواب داد، برای اینکه تو پدر او را می کشی و مغز سرش را می خوری، دل آن جوان پرخون می شود و دیگر به دلیل اینکه آن گاوی که به او شیر می دهد تو او را نیز خواهی کشت‌. نام آن جوان فریدون است.
    بدو گفـت ضحــاک ناپــاک دین چرا بنددم با منش چیـست کین؟
    دلاور بــدو گــفت اگر بخــردی کســی بی بهانه نسازد بــدی

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #22
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    گفتار اندر زادن فریدون


    ضحاک بعد از شنیدن تعبیر خواب، راحتی و آسایش از او سلب شد و خورد و خوراک نداشت، در یک روز مبارک، فریدون از پدری بنام آبتین و مادری بنام فرانک به دنیا می آید. آبتین مردی شجاع و دلیر بود.
    روزی سربازان آبتین را اسیر کرده و برای خوراک مارهای دوش ضحاک او را می کشند، وقتی مادر فریدون از جریان باخبر می گردد، بسیار غمگین و دل شکسته شده و به فکر چاره ای برای نجات جان فریدون می افتد.
    خردمنـــد مام فریـــدون چو دید که بر جفــت او آنچــنان بد رسید
    زنــــی بود آرایــــش روزگــار درختـــی کزو فرشاهی به بـــار
    فرانــــک بــدش نام فرخنده بود به مهـر فریـــدون دل آکنـــده بود


    فرانک بچه را برداشت و گریان به یک مرغزار رفت. در آن مرغزار یک گاو پرشیر و نیرومندی به چرا مشغول بود. فرانک بچه را به شبانی سپرد و گفت :
    که مواظب او باشد. شبان وقتی از فرانک بچه را گرفت به او قول داد که با کمال دقت از او مواظبت کند. سه سال او را با شیر همان گاو قوی پرورش داد، فریدون بچه ای با کمال و تندرست بود، فرانک که برای جان فرزند خود همیشه نگران بود، بچه را از شبان گرفت و او را در بلندای کوه به یک مرد پارسا سپرد.
    فرانــک بدو گفت کای پاک دیـن‌ منـم سوگواری از ایران زمیـن
    بــدان کــین گرانمایه فرزند من همی بود خواهد ســر انجــمن
    تــو را بــود با یــد نگـهــبان او پدروار لــرزنده بر جــان او


    مادر به مرد زاهد سفارش کرد که از او مواظـبت کن که گزنـدی به او نرسـد، آن پارسا به فرانک قول داد که از فریدون پرستاری کند. ضحاک که از خواب پیشین بسیار ناراحت بود، مرتب جاسوس در پی فریدون می فرستاد. روزی جاسوسان به مرغزار شبان آمدند و آن گاو شیرده و قوی را یافتند وآن را کشتند، ولی فریدون را نیافتند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #23
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    پرسیدن فریدون نژاد خود را از مادر


    بعد از 16 سال فریدون یک جوان دلیر و بسیار زیبا شد، از کوه به زیر آمده از مادر اصل و نسبت خود را پرسید.
    مادر به او گفت تو ایرانی و از نژاد طهمورث می باشی، داستان ضحاک و کشتن پدر را به دست دژخیمان ضحاک و ناپاکی های ضحاک را برای پسر شرح داد. فریدون بسیار ناراحت شد و گفت می باید با شمشیر آشنا بشوم و دلیری بسیار بیاموزم. مادر به او گفت : مواظب باش که ضحاک از تو ترس دارد و شب روز به دشمنی نام تو را می برد.
    تـرا ای پســـر پند من یــاد بـــاد به جـز گفــت مادر دگــر باد بــاد
    چنان بد که ضحاک خود روز شـب ‌به نـام فریــدون گشــادی دو لـب
    بــدان بـــرز و بالا ز بیـم نـهـیـب شـدی از فریدون نهش برنـهــیب

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #24
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    محضر خواستن ضحاک از مهتران و پاره کردن کاوه ی آهنگر آن محضر را


    یک روز ضحاک همه ی بزرگان را جمع کرد و گفت من یک دشمن دارم که اگرچه جوان و کم سال است، ولی من از ترس او خواب ندارم.
    هیچ وقت نباید دشمن را دست کم گرفت حتی اگرخردسال باشد. من می خواهم یک لشکر از دیو و همه ی افراد تشکیل بدهم و به جنگ فریدون بروم. بزرگان که از ترس ضحاک نمی توانستند مخالفت کنند، همه با سرحرف او را تایید کردند و نامه ی جنگ با فریدون ‌را امضا کردند که در همین موقع صدای مردی آهنگر بلند شد و با عجله به بارگاه ضحاک آمد و گفت ای شاه تو دژخیم هستی، من 5 پسر داشتم و همه را تو کشتی و خوراک مارهای تو شدند، حالا یک پسر دارم او را هم می خواهی بکشی، تو چرا آن قدر ظالم و بدخواه می باشی، گفت : من کاوه هستم یک آهنگر زحمت کشم که از ظلم و ستم تو به تنگ آمده ام‌.
    تو شـاهی و گـر اژدهـا پیکــری بیــاید بدیـــن داســتان داوری
    اگـر هفت کشور به شاهی تراست ‌چرا رنج و سختی همی بهرماست


    چرا باید مارهای تو از مغز پسران من تغذیه کنند. سپهبدان از گفتار و جسارت کاوه تعجب کردند، ضحاک دستور داد پسر او را آزاد کردند، پس بدوگفت : این منشور را تو هم امضا کن‌. کاوه پس از خواندن آن منشور سخت عصبانی شد و منشور را پاره کرد و رو کرد به دیگر بزرگان و گفت :
    خروشیــد که ای پایـمردان دیــو بریــده دل از مهر کیهــان خدیو
    همه سـ‌ــوی دوزخ نهادیـد روی سپـــردید دل ها به گفــتار اوی
    نباشــم بدین محــضر اندر گواه نه هــرگز براندیشــم از پادشاه


    و با خشم دست پسر را گرفت و رفت، مردان حاضر در انجمن با ترس از گفتار و رفتار کاوه، به ضحاک خوش آمد گفتند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #25
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    کاوه آهنگر و ضحاک


    وقتی که کاوه از نزد پادشاه بیرون رفت، بزرگان حاضر در مجلس به اوگفتند که تو چرا کاوه را نکشتی، به او اجازه دادی که نزد ما آنچنان با تو صحبت کند. فرمان تو را پاره کند و ضحاک جواب داد، وقتی که کاوه پیش من آمد، صدای عجیبی را شنیدم که خبر بدی را بمن می داد، نمی دانم چه به سر من خواهد آمد.
    همیدون چو او زد بسر هر دو دست شــگفتی مرا در دل آمد شــکست
    نــدانم چه شــاید بدین زین سپـس کـه راز سـپـهری ندانـسـت کـس


    کاوه که از پیش ضحاک به بازار رفت، چرم جلوی سینه را که مخصوص آهنگران است و لباس کار می باشد، به سر چوبی کرد و بلند نگهداشت و به مردم گفت : چرا ما باید ساکت باشیم و آنقدر ستم بر ما برسد. برویم تا فریدون را پیدا کنیم و چاره ی این بی عدالتی را با کمک او علاج کنیم. مردم به دعوت او برای یافتن فریدون راهی شدند، هرکس هر نوع گوهر و جواهر قیمتی داشت به آن درفش وصل میکرد، درفش کاملا روشن و نورانی بود، آن را درفش کاویانی خواندند. مدتی گشتند و فریدون را یافتند. وقتی فریدون آن جمع و آن درفش روشن را دید، فهمید که بخت از ضحاک برگشته. پس عزم جنگ با ضحاک کرد و نزد مادر رفت، از تصمیم خود او را آگاه ساخت، مادرش اول مخالفت کرد، ولی بعد، او را دعای خیر کرده، پیروزی او را از یزدان خواست. فریدون دو برادر داشت بنام های کیانوش و شادکام. فریدون عزم خود را برای جنگ با ضحاک و کمک خواستن آن ها برای جنگ با ضحاک ستمکار، برای آن دو شرح داد و کمک آن دو برادر را نیز طلب کرد، که برادرها به او قول همکاری دادند و رفتند و گرزهای سنگین و پولادین سفارش دادند. برادرها گرز و لباس جنگ را آماده کردند.
    پسـند آمــدش کار پــولادگــر ببخشــیدشان جامه و سیم و زر
    بســی کردشــان نیز فرخ امید بســی دادشــان مهتری را نوید


    فریدون به همراهان گفت : اگر ضحاک را از بین ببرم، دنیا از ظلم و ستم پاک خواهد شد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #26
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    رفتن فریدون به جنگ ضحاک


    کـه گر اژدهـا را کنـــم زیـــرخاک بشویم شما را سر از گرد پــــاک
    جـهــان را همــه ســوی داد آورم چــو از نــــام دادار یـــاد آورم
    فـریــدون بخورشــید بر برد سـر کـمر تنـــگ بســتن بکیــن پـدر
    برون رفت شــادان بخــر داد روز به نیک اـتر و فال گیــتی فــروز


    سپاه بسیار به دور او جمع شدند، هرکس که آزاده بود، کمر به خدمت او بست و برای جنگ با ضحاک آماده شد. در بین راه همه ی مردم به هر وسیله به او کمک می کردند، از غذا و از اسب و دیگر لوازم را به او رایگان می دادند. فریدون برای استراحت به چشمه ای نزدیک شد، از تازیان هرکس که توحید پرست بودند برای کمک به پیش او آمدند و در نیمه ی شب یک مرد خیراندیش که مثل فرشته بود برای راهنمای و کمک فریدون آمده و او را دعای خیر کرد. فریدون خوشحال شد و دانست که فرایزدی با اوست، و بخت از ضحاک برگشته است‌.
    چو شب تیره تر گشت از آن جـایگاه خـرامــان بیـامد یـکی نیـکخواه
    فـروهشــته از مشک تا پــای مـوی بکــردار حـور بهشـتـــش روی
    ســـروش بـدان آمــده و از بـهشت که تا بـازگوید بدو خوب و زشت


    دو برادر ریاکار فریدون، تصمیم می گیرند که در شب موقع استراحت، برادر را بکشند. بس آهسته از جا بلند شده و یک سنگ بزرگ را از کوه جدا کردند تا بکوبند به سر فریدون. ولی سنگ از جایش تکان نمی خورد. از صدای حرکت سنگ فریدون از خواب بیدار شد و از نیت زشت دو برادر آگاه گشت ولی هیچ نگفت، و به روی آن ها هم نیاورد و باعزمی راسخ و امیدوار به راه افتاد تا به اروند رود رسید. به نگهبان اروند رود گفت : برای ما کشتی بیاور و ما را به آن طرف رود ببر. نگهبان گفت : باید اجازه از طرف شاه بیاوری، من چنین دستوری ندارم. فریدون ناراحت شد خودش با اسب به آب زد، همه ی سپاهیان مثل او بدون کشتی و قایق از آب رد شدند. فریدون و همراهان به نزدیک کاخ ضحاک رسیدند که کاخی بزرگ با دیوارهای بلند دشات و نگهبانان با دقت مراقب آن بودند.
    فریدون به همراهان گفت : درنگ جایز نیست، باید فورا حمله را شروع کنیم و با یک گرز گران بر سر نگهبانان کاخ کوبید و با جنگ سخت با دیگر دیوان، همه را کشت و خودش به جای ضحاک بر تخت نشست. کاخ ظلمی که ضحاک ساخته بود، به دست فریدون و همراهان او ویران شد. فریدون به نام دادار دادگر کاخ ظلم ضحاک را خراب کرد و نگهبانان را کشت و به دنبال ضحاک هر جا نظر کرد، او را ندید. پس دستور داد زن های کاخ را پیش او آوردند. اول فریدون دستور داد که زن ها خودشان را بشویند و از پلیدی‌هایی که ضحاک به آن ها آموخته بود پاک شوند.
    بفرمود شستن تناشان نخـست روانــشان پس از تیرگی ها بشست
    ره داور پـــاک بــنمــودشــان از آلــودگی ها بیــالــودشــان


    ارنواز پیش فریدون آمد و گفت تو کی هستی و چه نژادی داری ؟ فریدون خودش را معرفی کرد و اسم پدر و مادرش را گفت : و کشته شدن پدرش به دست عمال ضحاک را شرح داد. و گفت : فریدون پسر آبتین، از نژاد طهمورث هستم، از جای ضحاک جویا شد. ارنواز گفت ضحاک مدتی است از نام فریدون می ترسد و همیشه در سفر است و یک جا نمی ماند، من و شهرناز از ظلم و ستم او و مارهای روی دوشش به تنگ آمده ایم و بسیار از ستم های ضحاک برای فریدون شرح داد.
    ضحاک یک وزیر با تدبیر داشت بنام کندو. وقتی که آمدن به فریدون را به کاخ دید و پذیرایی ارنواز و شهرنواز را مشاهده کرد، فهمید که او از نسل پادشاهان است و کمر به خدمت او بسته بعداز پذیرایی از او، جای برای استراحت فریدون و دیگر سپاه فراهم کرد و خود سحرگاه به طرف پناهگاه ضحاک رفت، تا او را از آنچه پیش آمده بود با خبر کند.
    چو کشــور ز ضحــاک بودی تهــی یکــی مایــه ور بدیشـان رهی
    که او داشتی گنج و تخت و سرای شگفــتی بدلــسـوزگی کدخـدا
    ورا کنـدرو خوانــدنــدی بــنام بکندی زدی پیــش بیــداد گام

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #27
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    گریختن کندرو، فرستاده ی ضحاک از پیش فریدون و خبر بردن به ضحاک


    کندرو وقتی به کاخ آمد و فریدون را دید که بر تخت پادشاهی نشسته، هیچ سخن نگفت، پرس و جویی نکرد و ستایش و بزرگی فریدون کرد، درود فرستاد و گفت : هرچه می خواهی بگو تا آماده کنم.
    فریدون هم دستور پذیرایی که در خور شاه باشد از او طلب کرد، کندرو همه را آماده کرد. فریدون با گوش کردن موسیقی و خوردن می و غذا شب را به روز آورد.
    چـو شـد بامدادان روان کندرو بـرون آمد از پیــش سالار نو
    نشســت از بر باره ی راهجوی سـوی شاه ضحاک بنهاد روی


    صبح که شد کندرو برای چاره ‌جویی و خبر به شاه، پیش ضحاک رفته او را بیدار کرد و جریان را برای او شرح داد. ضحاک چونکه همیشه از فریدون ترسی داشت، نمی خواست این موضوع را باور کند، پس گفت تو خبر بد آوردی، شاید او مهمان باشد. کندرو گفت مهمان را از سر بدر کن که میهمان این گونه به منزل نمی آید و با ارنواز و شهرناز هم اینگونه برخورد نمی کند. ضحاک به کندرو پرخاش و او را تهدید کرد، کندرو به او گفت : که تو دیگر شاه نیستی که به من دستور بدهی.
    زگاه بزرگــی چو موی از خمیـر برون آمـدی مهـترا چاره گـیر
    تو را دشــمن آمد بگاهت نشست یـکی گـرزه گاو پیکـر بدسـت
    جهاندار ضــحاک از این گفتـگو به جوش آمد و تیز بنهاد روی
    بـفرمـود تا بر نهــادنـد زیـن برآن راه پــویان باریک بیـن


    ضحاک ناراحت شد و به سرعت برای جنگ با فریدون آماده شد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #28
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    جنگ کردن ضحاک با فریدون و بند کردن فریدون ضحاک را به کوه دماوند


    ضحاک لشکری بزرگ از مردمان و دیوان درست کرد و به جنگ فریدون آمد. فریدون هم با همراهان و با گرزهای گران برای جنگ با ضحاک آماده شد.
    مردم از پیر و جوان به یاری فریدون آمدند. آن ها که از ظلم ضحاک به تنگ آمده بودند، گفتند ما پادشاهی ضحاک را نمی خواهیم که بسیار بد سرشت و پلید می باشد. فریدون با کمک مردم دیوها را کشت، ضحاک را در بند کرد و درصدد کشتن او بود، ندایی آمد که او را نکش موقع مرگ او نیست، او را در کوه ‌دماوند به زنجیر بکش.
    فریدون بعد از پیروزی، به مردم و سپاهیان این طور گفت : هم اکنون ظلم از بین رفت و ظالم در بند است، هر کس به کار خودش مشغول باشد و برای آبادی کشور کوشش کند و من هم جز عدل و داد کاری نخواهم کرد.
    شنیـدند مردم سخن های شـاه از آن پــر هنـــر با دســـتگـاه
    از آن پـس همه نامداران شهـر کسی کش بد از نـام و از گنج بهر
    برفتــند بارامـش وخواسـته همــه دل به فــرمانــش آراســتـه

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #29
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    در بند کردن فریدون ضحاک را در دماوند کوه


    فریدون دستور داد ضحاک را دست بسته به کوه دماوند بردند و او را به زنجیر کشیدند و به لشگریان گفت : با اسرا مهربان باشید، آنکس از تازیان که فرار کرده و قصد آزار شما را ندارد، به او آزار نرسانید.
    بیـامد همانـگه خجسته سروش به خوبـی یکی راز گفتـش بگوش
    که ایـن بســته را تا دماوند کوه ببـر همـچنین تـازیان بی گروه
    مبــر جـز کسـی را نـگر ایـزدت به هنـگام سخـتی به پرهــیزدت


    از در بند کردن ضحاک اسم پلید او هم خاک شد و فریدون ایزد را بسیار سپاس گفت ‌:
    نباشد هــمی نیک و بد پایــدار همــان به که نیــکی بود یادگار
    هـمان گنج و دینـار و کاخ بلــند نـخواهد بدن مر تو را ســودمند
    سـخن مـاند از تـوهـمی یادگـار سخن را چنــین خوار مایــه مدار


    فریدون انتقام پدر ضحاک و پدر خود را که به دست ضحاک کشته شده بود و همچنین ظلم و ستمی که به جوانان و مردم آزاده می کرد را این چنین از او ستاند.
    یکی بیشــتر بند ضحــاک بود کــه بی دادگـر بود و ناپــاک بـود
    دو دیگر که کین پدر بازخواست جهان ویژه بــر خویشتن کرد راست
    سه دیــگر که گستی ز نابخردان بپــالود و بســتد زدســت بـــدان
    جهانـا چه بد مهری و بد گوهری کـه خود پرورانی و خود بشـــکنی


    ضحاک به دلیل ظلم و ستم به مردم و نافرمانی و ستم به پدر، این طور خوار شد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #30
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    پادشاهی فریدون پانصد سال بود


    پادشاهی فریدون پانصد سال بود، او تاج بر سرگذاشت و با فروتنی بسیار به یزدان درود فرستاد.
    ستم و ظلم به کمک او از زمین پاک شد، مجالس شادی برای مردم ترتیب داد. فرانک، مادر فریدون وقتی از سرنوشت ضحاک و پادشاهی پسرش باخبر شد، خیلی شاد شد، به مردم بسیار بخشش کرد و هرچه از جواهر و زر و دام و رمه داشت، برای فریدون فرستاد. فریدون مرتب به هرجا سرکشی می کرد، به نقاط دور کشور می رفت و برای آبادانی کوشش می کرد.
    هر آن چــیز گز راه بیــداد دیــد هـرآن بوم و ترکان نه آباد دیـد
    بــداد و به آبـاد شـه دســـت زد چنــان کز ره هوشیاران ســزد
    بیــاراســت گیـتی بسان بهـشت به جای گیاه سرو گلبن بکـشـت
    ‌کجـا گر جهـان گوش خوانی همـی جــز این نیز نامش ندانی هـمی

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 3 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/