گلستان - باب اول - حکایت پنجم

گلستان - باب اول - حکایت پنجم


سرهنگ زاده ای را بر در سرای اغلمش دیدم که عقل و کیاستی و فهم و فراستی زاید الوصف داشت، هم از عهد خردی آثار بزرگی در ناصیه ی [1] او پیدا
بالای سرش ز هوشمندی می تافت ستاره ی بلندی

فی الجمله مقبول نظر سلطان آمد که جمال صورت و معنی داشت و خردمندان گفته اند «توانگری به هنرست نه به مال و بزرگی به عقل نه به سال»، ابنای جنس او بر منصب او حسد بردند و به خیانتی متهم کردند و در کشتن او سعی بی فایده نمودند
دشمن چه زند چو مهربان باشد دوست

ملک پرسید که موجب خصمی اینان در حق تو چیست ؟ گفت در سایه ی دولت خداوندی دام مُلکُه همگنان را راضی کردم مگر حسود را که راضی نمی شود الاّ به زوال نعمت من و اقبال و دولت خداوند باد
توانم آنکه نیازارم اندرون کسی حسود را چه کنم کو ز خود به رنج درست
بمیر تا برهی ای حسود کین رنجیست که از مشقت آن جز به مرگ نتوان رست


شور بختان به آرزو خواهند مقبلان [2] را زوال نعمت و جاه
گر نبیند به روز شپّره چشم چشمه ی آفتاب را چه گناه
راست خواهی هزار چشم چنان کور بهتر که آفتاب سیاه




پانوشت ها :

1. پیشانی
2. نیکبختان