حکايت نهم


يكى از صلحاي لبنان كه مقامات او در ديار عرب مذکور بود و کرامات مشهور، به جامع دمشق درآمد، و برکنار برکه كلاسه طهارت همي ساخت، پايش بلغزيد و به حوض در افتاد و به مشقت از آن جايگاه خلاص يافت چون از نماز بپرداختند يكى از اصحاب گفت: مرا مشكلى هست اگر اجازت پرسيدنست گفت: آن چيست؟ گفت: ياد دارم كه شيخ بروى درياى مغرب برفت و قدمش تر نشد، امروز چه حالت بود که درين قامتي آب از هلاک چيزي نماند شيخ اندرين فکرت فرو رفت و پس از تامل بسيار سر برآورد و گفت: نشنيده‌اي که خواجه عالم عليه‌السلام گفت لي مع‌الله وقت لا يسعني فيه ملک مقرب و لا نبي مرسل و نگفت على الدوام وقتى چنين که فرمود بجبرئيل و ميكائيل نپرداختي و ديگر وقت با حفصه و زينب در ساختي مشاهده الابرار بين التجلي والاستتار مي‌نمايد و مي‌ربايند.


ديدار مي‌نمايي و پرهيز مي‌کني
بازار خويش و آتش ما تيز ‌كنى



اشاهد من اهوي بغير وسيله
فيلحقني شان اضل طريقا