حکايت ششم


زاهدي مهمان پادشاه شد، چون به طعام بنشستند کمتر از آن خورد که ارادت او بود و چون به نماز برخاستند بيش از آن کرد که عادت او تا ظن صلاحيت در حق او زيادت کنند.


ترسم نرسي به کعبه اي اعرابي
کاين ره که تو مي روي به ترکستان است



چون به مقام خويش آمد سفره خواست تا تناولي کند. پسري صاحب فراست داشت گفت: اي پدر باري به مجلس سلطان در طعام نخوردي؟ گفت: در نظر ايشان چيزي نخوردم که بکار آيد. گفت: نماز را هم قضا کن که چيزي نکردي که بکار آيد.


اى هنرها گرفته بر كف دست
عيبها برگرفته زير بغل

تا چه خواهى خريدن اى مغرور
روز درماندگى به سيم دغل