صفحه 10 از 10 نخستنخست ... 678910
نمایش نتایج: از شماره 91 تا 96 , از مجموع 96

موضوع: عشق سبز | فرشته اقیان

  1. #91
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    جان مظلومانه گفت: ولي ليزا من کفشهاي تازه ام را پوشيده ام. تصور نمي کردم به اين زودي کثيف شود.
    ليزا بشقابها را روي ميز گذاشت و گفت: زود بلند شو و پاهايت را از روي ميز بردار و گرنه پگ را صدا مي کنم و مي گويم که تو هيچ کار مفيدي انجام نمي دهي.

    جان از جا پريد و آهسته گفت: نه ليزا مرا با پگ درنينداز.
    هيکل تنومند پگ جلوي در ظاهر شد و گفت: جان تو هنوز اينجايي؟ مگر به تو نگفتم که بروي و پرده ها را گردگيري کني؟ مي خواهي با اين خانه کثيف و درهم از ميهمانهايت استقبال کني؟ اگر جيمز زنده بود به تو چه مي گفت؟ جان آهي کشيد و گفت: ناسلامتي من رئيس اين خانه هستم. کاش کمي رحم داشتيد، همه اش کار. آخر روز عيد است و بايد استراحت کرد ولي حالا مي بينم که بايد از هر روز ديگري بيشتر کار کنم....
    نگاهي به چارلي انداخت که جلوي شومينه خوابيده بود و با دهان باز در حالي که زبانش را بيرون آورده بود به آنها مي نگريست و با صداي بلند ادامه داد: خوش به حال سگها ، لااقل روزهاي عيد استراحت مي کنند!
    و غرولندکنان چوب گردگريري را برداشت و از آنها فاصله گرفت.
    ليزا و ديويد آهسته به حرکات جان مي خنديدند. صداي پگ آنها را به خود آورد.
    خوب بس است، شما دو تا به جاي خنديدن کارتان را انجام دهيد.
    هر دو مطيعانه به کار خود مشغول شدند. هنگامي که روميزي سفيد روي ميز انداخته شد و پاتريشيا شمعها را داخل شمعدانهاي طلايي گذاشت و ليزا و کلارا بشقابهاي لبه طلايي و کارد و قاشق و چنگالهاي طلايي را روي ميز چيدند و گلهاي سفيد مصنوعي با پاپيونهاي طلايي زينت بخش آن شد، همه به هم نگريستند و لبخند زدند. حالا اميدوار بودند که سال خوبي را آغاز کنند. قرار بود جان بابانوئل شود ولي ريشش را گم کرده بود و هراسان اطراف را مي گشت. نگاهي به بقيه انداخت و گفت: لطفا بيايد کمک کنيد تا ريشم را پيدا کنم، ديروز آن را روي کمد گذاشته بودم.
    کلارا روي صندلي نشست و گفت: ولي من خسته شده ام. ديگر حالش را ندارم.
    ديويد رو به خانمها کرد و گفت: شما بهتر است کمي استراحت کنيد و آماده جشن شويد. من به جاي شما براي پيدا کردن ريشش کمک مي کنم.
    پگ غرولند کنان گفت:هنوز تزوئين کيک تمام نشده و به آمدن ميهمانها نيز وقت زيادي نداريم، با اين حال مجبورم خودم به تنهايي کارها را بکنم، البته بد هم نيست. با نبودن شماها بهتر مي توانم کارم را انجام دهم...
    و دست به کمر به طرف آشپزخانه رفت. پاتريشيا به بقيه نگاه کرد و شانه هايش را بالا انداخت. ليزا در حالي که همراه او و کلارا از پله ها بالا مي رفت آهسته گفت: پيرزن بد اخلاقي است ولي اگر نبود واقعا نمي توانستيم کارها را به خوبي انجام بدهيم.
    پاتريشيا سرش را تکان داد و گفت: همه اش در اين فکر بودم که نمي توانم امسال بدون حضور جيمز و پگ جشن را اداره کنيم ولي حالا خيالم راحت تر است.
    کلارا بينيش را بالا کشيد و گفت: همه اش در اين فکر بودم که نمي توانيم امسال بدون حضور جيمز و پگ جشن را اداره کنيم ولي حالا خيالم راحت تر است.
    کلارا بينيش را بالا کشيد و گفت: بوي غذاهاي عالي پگ همه خانه را پر کرده. گمان مي کنم امسال بهترين غذاهايي را که بلد بوده درست کرده .
    ليزا در ادامه حرفهاي او گفت: او خستگي ناپذير است.
    پاتريشيا و کلارا به نشاني تأييد حرف او سرشان را تکان دادند و به طرف اتاق ليزا رفتند.
    جعبه هاي بزرگ و لباسها و کفشها در اطراف اتاق ليزا پخش شده بود. کلارا غرولندکنان مشغول مهار کردن موهاي بلندش براي جمع کردن آنها زير تور روي سرش بود و پاتريشيا به او کمک مي کرد. ليزا در حالي که روي تخت نشسته بود و دستهايش را زير چان اش گذاشته بود لباس سبز زمردي رنگي که روي زمين افتاده بود خيره شده بود. پاتريشيا از درون آيينه نگاهي به او انداخت و گفت: عجله کن ليزا ، هنوز خيلي کار داريم و تو همين طور نشسته اي. زود بلند شو و مثل يک دختر خوب لباست را بپوش.
    ليزا شانه هايش را بالا انداخت و گفت: پاتريشيا کفشي ندارم که به اين لباس بيايد. انتظار نداري که بدون کفش آن را تنم کنم و با پاي برهنه برقصم؟
    کلارا گفت: اگر دوست داري کفش نقره اي مرا بپوش، چون گمان مي کنم اين کفش به لباس جديدم بيايد. تو اين طور تصور نمي کني پاتريشيا؟
    پاتريشيا جواب داد: بله نظر خوبي است و بهتر است تو هم کفش آبي رنگ ليزا را از او قرض بگيري، آن کفش به لباست مي آيد.
    ليزا از جا پريد و گفت: واي خداي بزرگ، کلارا واقعاً کفش نقره ايت را به من قرض مي دهي؟
    کلارا پاسخ داد: البته به شرطي که تو هم کفش آبي رنگت را به من بدهي.
    ليزا به سرعت به طرف کمد رفت و کفش آبي رنگش را که پيتر براي تولدش به او داده بود برداشت و جلوي کلارا گرفت و گفت: خوب ، مي داني هيچ وقت از اين کفش خوشم نيامده، آن را تنها يک بار به پا کردم.
    کلارا کفش را از ليزا گرفت و در حالي که آن را به پايش مي کرد گفت:خوب عزيزم اين کفش درست اندازه پايم است و به لباسم نيز خيلي مي آيد.
    ليزا خنديد و به طرف کفشهاي نقره اي کلارا يورش برد. پاتريشيا در حالي که آخرين تارهاي موي کلارا را جمع مي کرد فرياد زد: ليزا عجله کن!
    ليزا در عين دستپاچگي قلاب پشت لباس را باز کرد. لباس لطيف اس را باز کرد. لباس لطيف روي بدنش سرخورد. ليزا درون لباس ابريشمي سبزرنگ احساس سبکي مي کرد. کلارا و پاتريشيا درست از کار کشيدند و با نگاهي تحسين آميز به ليزا خيره شدند. پاتريشيا جلو آمد و در حالي که ليزا را برانداز مي کرد گفت: عزيز من چقدر زيبا شده اي! اين لباس خيلي به تو مي آيد. هيچ به ياد ندارم لباسي به اين قشنگي پوشيده باشي.
    ليزا آهي از خوشحالي کشيد و گفت: هرگز تصور نمي کردم که اين قدر به يک لباس تازه احتياج داشته باشم.
    پاتريشيا قلاب پشت لباس را بست ، ليزا چرخي زد و دامن لباس در اطرافش به پرواز در آمد. پاتريشيا او را روي صندلي نشاند و گفت: بنشين و موهايت را درست کن.
    و با عجله داخل جعبه کوچک جلوي آيينه شروع به جستجو کرد و روبان حرير سبز رنگ و گوشواره هاي برلياني را که متعلق به مادر ليزا بود بيرون آورد و گفت: تصور مي کنم اين گوشواره ها با لباست متناسب باشد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #92
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ليزا هيجان زده خود را جلوي آيينه برانداز مي کرد. لباس ابريشمي درست اندازه اش بود، لباسي با بالاتنه تنگ و يقه اي باز که اطراف يقه اش سنگهاي ريز نقره رنگ درخشاني دوخته شده بود، بان لباس در اطرافش به پرواز در آمد. پاتريشيا او را روي صندلي نشاند و گفت: بنشين و موهايت را درست کن.
    و با عجله داخل جعبه کوچک جلوي آيينه شروع به جستجو کرد و روبان حرير سبز رنگ و گوشواره هاي برلياني را که متعلق به مادر ليزا بود بيرون آورد و گفت: تصور مي کنم اين گوشواره ها با لباست متناسب باشد.

    ليزا هيجان زده خود را جلوي آيينه برانداز مي کرد. لباس ابريشمي درست اندازه اش بود، لباسي با بالاتنه تنگ و يقه اي باز که اطراف يقه اش سنگهاي ريز نقره رنگ درخشاني دوخته شده بود، با کمري تنگ و دامني پرچين و بلند. پاتريشيا مجبور شد دوباره حرفش را تکرار کند: ليزا براي ديدن خودت به اندازه کافي وقت داري ، حالا بهتر است موهايت را شانه بزني.
    ليزا مطيعانه روي صندلي نشست. کلارا آرايش موهايش را تمام کرد و لباس پوشيد. ليزا از درون آيينه نگاهي به او انداخت و گفت: لباست از لباس من هم زيبا تر است کلارا...
    کلارا هيجانزده کمر لباسش را بست و جلوي آيينه ايستاد. پاتريشيا در حالي که قلاب پشت آن را مي انداخت گفت: من به شما دو تا حسوديم مي شود. گمان مي کنم بهتر بود من هم لباس نويي براي خودم مي خريدم.
    کلارا و ليزا خنديدند ليزا گفت: ولي لباس تو هم زيباست پاتريشيا.
    پاتريشيا زبانش را بيرون آورد. کلارا هنوز خود را درون آيينه برانداز مي کرد. پاتريشيا دوباره فرياد زد: مگر به شما نگفتم که عجله کنيد؟ مثل اينکه دلتان براي سرزنشهاي پگ تنگ شده...
    آن دو بدون هيچ حرفي به کارهاي خود ادامه دادند و پاتريشيا فرصتي يافت تا به سر و وضع خود برسد. وقتي صداي فرياد پگ از پايين پله ها به گوش رسيد پاتريشيا و کلارا زودتر از او خارج شدند و ليزا در حالي که گوشواره هايش را به گوش مي کرد براي مدتي کنار آيينه خشکش زد؛ قلبش که تا چند لحظه قبل با هيجان مي تپيد، با اندوه سنگيني پر شده بود. دستهايش سست شده اش روي دامنش رها شد، آرام زمزمه کرد: ژاک ، حقش نبود که مرا يکباره تنها بگذاري و بروي ، حتي براي کريسمس هم برنگشتي.
    اندوهناک به تصوير خود در آيينه نگريست ، چشمان درشت و سبزرنگش از اشک پر شد. انديشيد چه فايده ؟ وقتي ژاک نيست اين لباس و رقصهاي شادمانه که انتظارش را مي کشيدم به نظر خيلي مسخره مي آيد. جشن کريسمس بدون ژاک براي من لذتي نخواهد داشت، کاش ژاک اينجا بود تا فقط يک بار ديگر مي توانستم او را ببينم.
    ژاک تو موجود سنگدل و بي رحمي هستي اندوه جاي خود را به خشم داد: به جهنم ، ژاک الان در لندن در کنار دخترهاي لندني مشغول رقص و شادماني است و حتي براي يک لحظه هم راجع به من نخواهد انديشيد. چرا من امشبم را ضايع کنم؟ آه بلندي کشيد و براي مدت کوتاهي چشمهايش را بست تا توانست بر خود مسلط شود. صداي فرياد پگ دوباره به گوش رسيد: ليزا تو داري چه کار مي کني؟
    ليزا دستپاچه در حالي که جعبه بزرگ شکلاتهايي را که مي خواست به بقيه هديه بدهد درست گرفته بود از پله ها سرازير شد. وقتي پايين پله ها رسيد همه با نگاهي تحسين آميز به او نگريستند. حتي پگ نيز ساکت شد و لبخندي برگوشه لبانش نقش بست. ديويد با نگاهي عجيب به او نگريست. جان جلو آمد و گفت: خواهر کوچولوي مرا ببين، تصور نمي کردم اين قدر خوش سليقه باشم. در اين لباس ، امشب ملکه رقص ما خواهي شد و البته بايد اولين رقص را با من انجام بدهي.
    کلارا به شوخي گفت: هي جان، مواظب باش وگرنه حسوديم مي شود.
    جان به طرف کلارا رفت و او را در آغوش گرفت وگفت: همسر عزيز من که حسود نبود...
    و بوسه اي بر پيشاني او زد.
    همه خنديدند، ليزا جعبه شکلات را باز کرد و به طرف ديويد رفت و گفت: ديويد عيدت مبارک!
    ديويد به او نگريست و لبخندي بر لبانش نقش بست. ليزا به سر و وضع ديويد نگريست و گفت: اين کت و شلوار چقدر به تو مي آيد!
    ديويد گفت: متشکرم ليزا.
    ليزا جعبه شکلات را به طرف او گرفت. ديويد درون جعبه را برانداز کرد و شکلاتي به شکل قلب انتخاب کرد و گفت: عيد تو هم مبارک ليزا.
    ليزا به طرف بقيه رفت و هرکس يک شکلات برداشت. تنها پاتريشيا بود که جيبهايش را پر از شکلات کرد. ليزا متوجه درخت کريسمس شد و هيجان زده گفت: خداي بزرگ چقدر زيبا شده!
    درخت آن سال تلألو خاصي پيدا کرده بود. قطره اشکي را که از چشمانش فرو چکيد پاک کرد و حسرت زده به درخت خيره ماند. چقدر جاي جيمز و ژاک خالي بود! همه براي مدتي سکوت کردند، پگ مخفيانه اشکهايش را با پيشبندش پاک کرد و در حالي که گهواره جيمز کوچک را تکان مي داد تا خوابش ببرد فرياد زد: خوب بهتر است عجله کنيد! وقت زيادي نداريم. بياييد دخترها بايد غذاها را داخل ظرفها بگذاريم.
    پاتريشيا و کلارا در حالي که دامنشان را بالا گرفته بودند وارد آشپزخانه شدند. وقتي ليزا خواست همراه آنها برود دستهاي ديويد متوقفش کرد. ليزا تعجب زده به او نگريست و گفت: اتفاقي افتاده ديويد؟
    ديويد سرش را تکان داد و گفت: بايد چيزي را نشانت بدهم...
    ليزا با لحني آميخته به تعجب گفت: ولي الان خيلي کار داريم.
    ديويد گفت: بيا ليزا ، فرصت ديگري پيش نخواهد آمد.
    ليزا همراه ديويد از خانه خارج شد. لرزشي بر اثر هواي سرد در خود احساس کرد. با هم از جلوي خانه گذشتند و به طرف کلبه ديويد رفتند. ديويد او را به اتاق کارش راهنمايي کرد، ليزا پشت سر او وارد شد و مرددانه به ديويد نگريست و انديشيد منظورش از اين کارها چيست؟ نگاهي روي مجسمه اي که وسط ميز قرار داشت ثابت ماند، قلبش با شدت بيشتري تپيد. مطمئن بود که اين مجسمه هماني است که بارها خواسته بود آن را ببيند ولي ديويد اجازه نمي داد که به آن نزديک شود. ديويد به چهره کنجکاو او لبخندي زد ، ليزا قدمي به جلو گذاشت و مشتاقانه گفت: ديويد آيا مي توانم آن را ببينم؟
    ديويد دستهايش را داخل جيبهايش کرد و گفت: بله حالا مي تواني آن را ببيني چون هديه کريسمست است.
    ليزا شتابان پارچه را از روي مجسمه برداشت و براي مدتي نفس در سينه اش حبس شد. تنها توانست به آن خيره بماند، بعد از مدتي با لکنت گفت: ديويد اين که شبيه من است.
    ديويد گفت: در واقع اين مجسمه را از چهره تو تراشيده ام...
    ليزا به آرامي دستش را بلند کرد و مجسمه را لمس کرد و گفت: چقدر خوب آن را تراشيده اي ، اين يک شاهکار بزرگ است...
    ديويد به آرامي خنديد و گفت: حالا که مي خواهم از قلعه سبز بروم دوست دارم هديه اي به تو بدهم ، تا هيچ وقت مرا از ياد نبري.
    ليزا کنجکاوانه به طرف ديويد برگشت و به او نگريست ، نگاهش مانند هميشه آرام و خونسرد بود ولي شيطنت در اعماق چشمهاي او به چشم مي خورد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #93
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    آهسته گفت: هرگز نمي توانم تو را آن گونه که واقعا هستي بشناسم. تو مرد اسرارآميزي هستي ديويد. هر وقت خيال کردم که تو را خوب شناخته ام خيلي زود فهميدم که کاملا در اشتباه بوده ام.
    ديويد گفت: خودت را به زحمت نينداز چون شناختن من بر مشکلاتت خواهد افزود ، بهتر است سعي نکني مرا به طور کامل بشناسي؛ اين طوري هر دو آرامش بيشتري خواهيم داشت.
    ليزا مجسمه را برداشت و گفت: تا حال هديه اي به اين زيبايي از کسي نگرفته بودم. اقرار مي کنم که آن را از لباس جديدم هم بيشتر دوست دارم.
    ديويد خنديد و گفت: دختر ديوانه.
    ليزا نيز خنديد و در حالي که به طرف در مي رفت گفت: بيا برويم ديويد، تو که نمي خواهي پگ هر دوي ما را از جشن محروم کند؟
    ديويد ابروهايش را بالا انداخت و همراه ليزا از اتاق خارج شد. جان با ديدن ليزا جلوي آشپزخانه رفت و طوري که پگ بشنود با لحني شيطنت آميز فرياد زد: ليزا هيچ معلوم است کجا هستي ؟ دختر تنبل ، درست موقع کار غيب مي شوي! ليزا دستش را جلوي دهان او گذاشت ولي کار از کار گذشته بود. پگ کنار در ظاهر شد و در حالي که ملاقه را به طرف ليزا تکان مي داد گفت: و شما خانم اليزابت ، خيلي خوب به حرفهاي من گوش مي دهيد! مگر نگفتم که بياييد به بقيه کمک کنيد؟ اما شما يکباره ناپديد شديد. اين رفتارتان ديگر غير قابل تحمل است.
    ليزا من من کنان در حالي که سرزنش کنان به جان نگاه مي کرد گفت: متأسفم پگ اما،....
    ديويد حرف او را قطع کرد و گفت: تقصير من بود چون مي خواستم هديه کريسمس ليزا را به او بدهم ولي مثل اينکه موقع نامناسبي را انتخاب کردم.
    با اين حرف ديويد ، کلارا و پاتريشيا نيز کنار در آشپزخانه ظاهر شدند و شگفت زده به مجسمه اي که در دست ليزا بود نگريستند. ليزا حضور پگ را ناديده گرفت و شادمانه مجسمه را روي ميز گذاشت تا همه ببينند و مغرورانه گفت: ديويد اين مجسمه را از چهره من تراشيده...
    پاتريشيا و کلارا با هم گفتند: چقدر زيباست.
    جان به ديويد نگاه کرد و گفت: تو واقعا هنرمند بزرگي هستي ، کارت خيلي زيباست.
    ديويد لبخندي زد و گفت: متشکرم و تصور مي کنم اين آخرين چهره اي باشد که روي چوب کنده ام.
    کلارا و پاتريشيا شکوه کنان به طرف ديويد رفتند و گفتند: اين درست نيست ديويد. بايد از چهره ما هم مجسمه بتراشي. چطور براي ليزا اين کار را کردي؟
    ديويد در سکوت به آن دو نگاه کرد. صداي پگ از کنار در آشپزخانه به گوش رسيد که مي گفت: يا همين حالا کارتان را تمام مي کنيد يا اينکه مي روم و به همه مي گويم که امسال در قلعه سبز خبري از جشن کريسمس نيست.
    ليزا و کلارا و پاتريشيا مطيعانه همراه پگ به راه افتادند.
    جان و ديويد به آرامي مي خنديدند. جان آهسته کنار گوش ديويد گفت: نگاه کن اين پير زن چگونه همه ما را دور انگشتانش مي چرخاند... با اين حال همه ما او را دوست داريم.
    ديويد سرش را تکان داد و گفت: يک زن استثنايي است و البته کدبانويي واقعي.
    صداي پگ از درون آشپزخانه به گوش رسيد که مي گفت: شما دو تا زود باشيد کارتان را تمام کنيد.
    جان ابروهايش را بالا انداخت و به جابجا کردن صندليها مشغول شد.
    وقتي ميهمانهاي قلعه سبز گروه گروه وارد خانه شدند، همه کارها تمام شده بود. رقص و پايکوبي به سرعت آغاز شد و هنگامي که جشن به اوج خود رسيد ، اولين برف زمستاني شروع به باريدن کرد.
    جان که به صورت بابانوئل درآمده بود همراه پسرش و کلارا مي رقصيد و پاتريشيا ديويد را مجبور کرده بود تا با يکي از دخترها برقصد. ليزا نفسي تازه کرد و براي لحظه اي متوقف ماند. بناگاه احساس خفقان کرده بود، ازميان جمعيت راهي را براي خود باز کرد تا بيرون برود. سرش به شدت درد گرفته بود.
    پاتريشيا کنار در جلوي او را گرفت و گفت: ليزا کجا مي روي؟ آيا اتفاقي افتاده؟
    ليزا سرش را گرفت و گفت: دوباره اين سردرد لعنتي به سراغم آمده، احساس مي کنم هواي گرم اينجا دارد خفه ام ميکند، شايد بهتر باشد کمي در هواي آزاد بمانم.
    پاتريشيا شال بزرگي را برداشت و روي شانه هاي او انداخت و گفت: بسيار خوب ولي زود برگرد، هواي بيرون سرد است.
    ليزا به اطرافش نگاهي انداخت ، همه شاد و خندان با هم گپ مي زدند يا مي رقصيدند. صداي جان باعث سکوت ميهمانان شد. جان روي صندلي ايستاد و گفت: خوب دوستان اگر نوبتي هم باشد، نوبت ديويد است که برايمان هنرنمايي کند. شادماني امشب فقط با صداي گيتار ديويد تکميل مي شود...
    همه دست زدند. ديويد که غافلگير شده بود به جان نگاه کرد. جان گيتار را به دست ديويد داد. ديويد پوزخندي زد و هنگامي که دستانش هنرمندانه روي تارهاي گيتار لغزيد، ليزا از خانه خارج شده بود. براي مدتي کنار در ايستاد و نفس عميقي کشيد، قلبش به شدت مي تپيد و دلشوره عجيبي تمام وجود او را در برگرفته بود. آهي کشيد و در حالي که شال را به خود مي فشرد دامنش را بالا گرفت و از ميان قشر نازکي از برف که زمين را پوشانده بود به طرف آلاچيق پشت ساختمان به راه افتاد. صداها هر لحظه برايش گنگ تر و نامفهوم تر مي شد. پشت ساختمان تاريک بود و تنها نوري که از پنجره هاي بزرگ عبور مي کرد تا حدودي زير آلاچيق را روشن مي ساخت. به آرامي روي نيمکت چوبي نشست ، احساس سرما مي کرد. سرش را به تيرک چوبي تکيه داد و چشمهايش را روي هم گذاشت ، قلبش در زير فشاري خفقان آور سنگيني مي کرد و سردردش شديدتر شده بود. آهي کشيد و زمزمه کرد: لعنت به من که درست اين موقع حالم بد شده، آن هم امشب که دوست داشتم از هر لحظه اش استفاده کنم ، ولي مجبورم به گوشه اي بخزم وبا اين اندوهي که مرا رها نمي کند تنها بمانم. نمي دانم کي مي توانم از اين افکار ديوانه کننده رهايي يابم و براي هميشه فراموشش کنم...
    قلبش با صداي بلند نام ژاک را فرياد مي زد، لبهايش را برهم فشرد تا فرياد نزند. بغض راه گلويش را بست. زمزمه کرد: ليزاي احمق، بهتر است ياد بگيري که شکست در عشق جزئي از سرنوشت توست.
    چشمهايش را به هم فشرد و به خود گفت: مادر کاش زنده بودي و مي ديدي که دخترت چه تنها در گوشه اي زير اين آسمان سرد و ابري با سرنوشتش کلنجار مي رود.
    در خيال مادرش را ديد که به او لبخند مي زند. لباسي پوشيده بود پر از ستاره ، آهسته به ليزا نزديک شد و مشتي ستاره بر سر ليزا ريخت و گفت: بلند شو دخترم، اين روزهاي سخت را پاياني خوش است، پاياني که سرآغاز زندگي نويني خواهد بود.
    ليزا دستش را دراز کرد تا مادرش را در آغوش بگيرد ولي او در ميان ابرها ناپديد شد. صدايي او را به خود آورد ، صدايي که آهسته در گوشش نجوا مي کرد: اليزابت ، آيا خوابي؟
    ليزا آن صدا را به خوبي مي شناخت ؛ حتي بارها آن را در ذهنش مرور کرده بود. پيش خود فکر کرد: نگاه کن ، ديوانگي من ديگر به حدي رسيده که حتي در اين سکوت وهم آور و سرد همه صداي او در گوشم طنين مي اندازد.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #94
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    اين بار صدا با وضوح بيشتري نام او را ادا کرد و در پي آن دست گرمي به بازويش خورد. نه حقيقت نداشت؛ حتما اين هم يک روياي ديگر است ، هراسان چشم گشود و تنها توانست آه سردي بکشد. صدا در گلويش شکسته شد. در زير نور کم مردي را ديد با چشمان سياه که برق مي زد و موهاي آشفته اي که روي پيشاني اش ريخته بود و با لبخندي که قلبش را گرم کرد. صدايي که به زحمت شنيده مي شد از اعماق روح ليزا برآمد: ژاک ، به من بگو که اين هم يک روياست، رويايي که واقعيت ندارد. ژاک گريست و اشکهاي گرمش روي دست ليزا چکيد. ليزا گرمي اشکها را حس کرد. نه ، اين واقعيت بود، واقعيتي دور از ذهن، آهسته گفت: ژاک باور نمي کنم، آيا تو واقعا برگشته اي؟
    ژاک در ميان گريهخ خنديد و گفت: البته ليزا، يعني به اين زودي مرا فراموش کرده اي؟ قيافه اي به خود گرفته اي که انگار من در قرنها قبل زندگي کرده بودم و حالا يک روح سرگردانم که به سراغت آمده ام...
    ليزا تيرک چوبي را در دست فشرد ، آهسته گفت: تو نمي داني که هر روزش برايم مانند قرني گذشت.
    ژاک لبخندي غمگينانه زد و گفت: مي توانم اميدوار باشم که دلت برايم تنگ شده بود؟ تو را نمي دانم ، ولي خودم آن قدر دلتنگت شده بودم که وقتي خانه را غرق در شادي ديدم، بدون آنکه تو در ميان آنها باشي، مانند ديوانه ها نام تو را فرياد زدم. پاتريشيا به من گفت که تو به اينجا آمده اي... مي بيني ليزا حتي چمدانم را هم زمين نگذاشتم و بي حواس با اين بار سنگين به دنبال تو آمده ام.
    ليزا به چمدان و بعد به ژاک که در سکوت به او خيره شده بود نگريست.
    آيا او مي خواست سر به سرش بگذارد؟ ژاک دوباره به حرف آمد و گفت: ليزا مي خواهم اقراري کنم.
    ليزا گنگ و آشفته به او خيره ماند. ژاک گفت: امشب يکي از سرنوشت سازترين لحظات زندگيم را سپري مي کنم. آيا صداي قلبم را مي شنوي که با هر تپشش نام تو را فرياد مي زند؟
    ليزا با صداي بلند شروع به گريستن کرد و اين بار بدون هيچ هراسي در ميان هق هق گريه هايش زمزمه کرد: ژاک چقدر بي تو تنها بودم و چقدر زندگي برايم دشوار بود.
    ژاک گفت: ليزا آيا واقعا دوستم داري؟
    ليزا اشکهايش را پاک کرد و گفت: بله ژاک بيشتر از هر چيزي و هرکسي در دنيا.
    آهي کشيد. چقدر احساس سبکي مي کرد، او بالاخره حرفي را که مدتهاي مديدي پنهان نگاه داشته بود به زبان آورد. قلبش آرام گرفت از زير مژگانش به ژاک نگريست. ژاک دستش را ميان موهايش برد و گفت: آه خداي بزرگ بالاخره اين کابوس هراس آور تمام شد؛ او اعتراف کرد که دوستم دارد.
    ليزا هق هق کنان گفت: ژاک ، من هيچ درک نمي کنم، ذهن من از درک تمام اين لحظات باز مانده. آن قدر با سختي کنار آمده ام که نمي توانم اين با هم بودن را باورکنم.
    ژاک به او نگريست و گفت: نه ليزا اين طور حرف نزن، طاقت اين را ندارم که به من بگويي تا به حال خوشبخت نبوده اي...
    ليزا سرش را تکان داد و گفت: ولي اين طور بود. وقتي به قلعه سبز آمدم اميدوار بودم که خوشبختي گم شده ام را در اينجا بيابم ولي با ديدن تو تمام نقشه هايم نقش برآب شد، تو با همان برخورد اول قلب مرا تسخير کردي. وقتي احساس کردم که مرا دوست نداري بدبختي را با تمام وجود لمس کردم.
    ژاک لبهايش را باز کرد تا چيزي بگويد ولي ليزا او را به سکوت واداشت و ادامه داد: نه ژاک حرفي نزن. بگذار همه چيز را برايت بگويم، حرفهايي که مي بايست خيلي زودتر از اينها گفته مي شد.
    ژاک با چشماني تب آلود به او خيره ماند. ليزا دامه داد: اول مي خواستم احساساتم را ناديده بگيرم، تصور نمي کردم تا اين حد به توو وابسته شوم اما بدون آنکه خود بدانم به طرف تو کشيده شده بودم و وقتي متوجه شدم که ديگر راه برگشتي وجود نداشت و آن وقت بود که بدبختي را با تمام وجود لمس کردم. احساسي که به تو داشتم خيلي عميقتر از علاقه ام به پيتر بود، حالا درک مي کنم که شايد هيچ گاه واقعا عاشق پيتر نبودم، بلکه دوست داشتن او تلقيني بود که اطرافيانم از ابتداي کودکي در ذهن من جا داده بودند. من با پيتر بزرگ شدم و اين خود باعث نوعي وابستگي من به او شده بود که من آن را عشق مي دانستم ولي واقعا اين گونه نبود و در مقابل تو بود که به عشق واقعي رسيدم، چون تو را بدون اجبار پذيرفته بودم. اما هرگاه که تو آن قدر خونسرد و مغرور با من برخورد مي کردي، عشقم رنگ مي باخت و زماني که با تمام توان سعي مي کردم که عشق تو را از قلبم بيرون کنم ، به حالت ضعف و بيماري مي افتادم و در پي آن کابوسي هراس آور به سراغم مي آمد. روزي که به سختي بيمار شده بودم ، از من خواستي که دليل آن را به تو بگويم ولي من چه مي توانستم بگويم؟ اينکه تمام بيماري من در راه جدال با علاقه زيادم نسبت به تو است؟ تو مرا درک نکردي، هيچ وقت نخواستي مرا آن گونه که بودم بشناسي، با تمام توانت سعي مي کردي از من دوري کني و من اين را به خوبي حس مي کردم. وقتي جيمز از ميان ما رفت احساس کردم که همراه با او تو را هم از دست دادم و اين حدسم، هنگامي که در آخرين شب ديدارمان روبروي من ايستادي و قصد رفتنت را گفتي به يقين تبديل شد. در آن لحظه معني تلخ جدايي پيش رويم قرار گرفت. تو رفتي و بعد از آن حتي يک نامه هم برايم نفرستادي و اين يعني کمال بي علاقگي تو به من. بعد از رفتنت خود را شکست خورده و تحقير شده يافتم.دختري شدم که تمام شجاعت و ميل به زندگي را به يکباره از دست داد و شايد اگر محبت خالصانه اطرافيانم نبود هيچ گاه نمي توانستم به زندگي در اينجا ادامه دهم. من آموختم که بدون تو زندگي کنم، اما هيچ گاه نتوانستم تو را فراموش کنم. هرگاه سعي کردم ذهنم را از انديشيدن راجع به تو باز دارم، قلبم با تمام توان نام تو را فرياد مي زد و من عاجزانه به اين نتيجه مي رسيدم که هيچ گاه نمي توانم عشق تو را از ذهنم خارج کنم. تو از من پرسيدي که آيا دوستت دارم يا نه، ولي ژاک اين سؤال براي من خيلي پيش پا افتاده و ساده است چون من هزاران بار جواب سؤال تو را در ذهنم داده ام و دوست داشتنت ديگر برايم به صورت عادت در آمده است.
    ژاک سرش را ميان دو دستش مخفي کرده و در سکوت به زمين خيره شده بود و لبهايش را به هم مي فشرد.
    ليزا به آرامي گفت: ناراحت هستي؟
    ژاک ناگهان از جا برخاست و چند قدمي از ليزا فاصله گرفت، سرش را به طرف آسمان کرد و بعد از مدتي سکوت به طرف ليزا برگشت و گفت: حرفهايت به من فهماند که چقدر هر دوي ما در اشتباه بوده ايم، به آدمهاي کوري مي مانستيم که براي خود دنيايي جداگانه به دور از حقيقت ساخته بودند. تو مرا مردي مي دانستي که قلبي از سنگ دارد و احساس و شوق دوست داشتن در زندگيش مفهومي ندارد ولي ليزا تو هيچ گاه مرا نشناختي. همان طور که من تو را شناخته بودم، من هم از همان ديدار اول گرفتار تو شدم. به خاطر مي آورم که از برخورد من ناراحت شدي ، ولي ليزا آن تنها رفتار يک مرد زخم خورده از عشق بود. من حتي سريعتر از تو اين عشق را آغاز کردم، مني که هيچ گاه تصور نمي کردم در دام عشق کسي بيفتم در مقابل تو به راحتي اسير شدم و من از دست خودم عصباني بودم. به من آموخته بودند که پايان هر عشقي ناکامي و جدايي است و من اين را از همان ابتداي کودکي سرلوحه زندگيم کرده بودم که هيچ گاه به کسي دل نبندم. مادرم به من گفته بود که پدرم مادر تو را دوست مي داشته و من نتيجه آن را به وضوح در پدرم مي ديدم، دوست نداشتم مثل جيمز در عشقم شکست بخورم. هميشه خود را دژ تسخير ناپذيري مي دانستم که هيچ گاه احساسش بر عقلش غلبه نمي کند و از اين موضوع به خود مي باليدم ولي با ديدن تو فهميدم که همه استدلالهايم همانند تار عنکبوتي سست و شکننده بوده است.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #95
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    من احمق بودم ليزا ، تو را دوست مي داشتم ولي سعي مي کردم که با احساسم مقابله کنم. خيال مي کردم مي توانم خودم را از زنجير عشق تو آزاد کنم در حالي که کارم ديوانگي محض بود، مانند پرنده اسيري بودم که براي آزادي بي محابا خود را به قفس مي کوبيد ولي راه فرار نمي يابد. من تو را با تمام وجود مي خواستم و در عين حال سعي مي کردم از تو دوري کنم چون مي ترسيدم. هراس داشتم که نکند تو مرا نخواهي و من در عشقم بازنده باشم. بعد از آن سعي کردم بيشتر تو را بشناسم ولي حرفهايت و افکارت مرا بيشتر گيج و سردرگم کرد، زيرا ديدم که تو برخلاف من که سعي در نابودي احساساتم داشتم، تمام زندگيت را براساس احساس و عشق بنا کرده اي. اين را به خوبي درک مي کردم ولي هيچ وقت به ذهن خسته ام نرسيد که تو مرا دوست داري. هنگامي که در آخرين روز ديدارمان مقابل من ايستادي و گفتي که به لندن برگردم، انگار که هستي از من ساقط شد، خود را بدبخت ترين مرد زمين دانستم. مي خواستم که به من بگويي براي خاطر تو بمانم، مي خواستم به من بگويي تمام ترديدهايم بي پايه و اساس بوده ، مي خواستم به من بگويي علي رغم آنچه تصور مي کردم مرا دوست داري ولي وقتي مرا از خود راندي اندک اميدم را هم از دست دادم. در آن زمان حتي يک کلمه محبت آميز هم از جانب تو برايم کافي بود تا بگويمکه براي خاطر تو از همه چيز مي گذارم اما تو از من روي برگرداندي و مرا در آن شب خوفناک در تنهايي مطلق رها کردي و من به اين نتيجه رسيدم که در عشقم نسبت به تو به بن بست رسيده ام.
    ليزا به حرف آمد و گفت: من چه مي توانستم بکنم در حالي که تو تشنه قدرت و مقام بودي، مگر تو نبودي که مي گفتي تمام آرزوها و اميالت در لندن بر جاي مانده و خوشبختي تو تنها در گرو ترقي و پيشرفت است؟ ژاک، تو نفهميدي که من براي خاطر تو فدارکاري کردم، از علاقه خود گذشتم تا تو به آنچه که خوشبختي مي دانستي برسي ، دوست نداشتم سد راه تو باشم. آن روز ترديد را در نگاهت خواندم ولي مي دانستم که اگر احساس و اقعيم را به تو بگويم و تو بماني هيچ وقت خودت و مرا به سبب از دست رفتن موقعيتي که سالها در انتظارش بودي نمي بخشي.

    ژاک کنار او نشست و از سر بي قراري گفت: آيا تصور مي کني من به خوشبختي که از آن حرف مي زني رسيدم؟
    آن شب خود را رانده شده مي ديدم و احساس مي کردم که ديگر هيچ گاه به تو دست نمي يابم. تنها راه چاره را رفتن به لندن ديدم. به لندن برگشتم تا تو و قعله سبز را براي هميشه فراموش کنم و دنيايي براي خود بسازم بي تو. اما اين يک خيال باطل بيش نبود، با تمام تلاشم نتوانستم تو را از ياد ببرم. به همين دليل در تمام کارهايم افت کردم، مرتبا از مقامات بالا برايم شکايت نامه مي رسيد که مرا به دليل سهل انگاري در مسئوليتهايم مواخذه مي کردند اما ديگر هيچ کدام از اينها برايم مهم نبود و تمام چيزهايي که روزي افتخار خود مي دانستم برايم پوچ و بي اساس شده بود. بيچاره مايک زندگي اسفناک مرا مي ديد و از هيچ کاري براي نجات من دريغ نمي کرد. حتي چند بار از من خواست که به قلعه سبز برگردم ولي من که همه چيز را در اينجا تمام شده مي پنداشتم راهي براي بازگشتم نمي ديدم. تصميم داشتم براي هميشه با زادگاهم قطع رابطه کنم ولي من که همه چيز را در اينجا تمام شده مي پنداشتم راهي براي بازگشتم نمي ديدم. تصميم داشتم براي هميشه با زادگاهم قطع رابطه کنم ولي هر شب خواب قلعه سبز را مي ديدم و در ميان دشتها و کوههايش به دنبال تو مي گشتم ولي تو را نمي يافتم. اين خوابها و کابوسهاي نيمه شب مرا به کلي از پاي در آورده بود. ديگر خود را تباه شده ميدانستم. مايک بارها و بارها برايم صحبت کرد و از خوبيهاي زندگي گفت و مرا تشويق به ادامه تحصيلات و پشتکار بيشتر براي مقامي که سالها در انتظارش بودم کرد ولي من ديگر به حرفهايش اهميت نمي دادم. چند شب قبل از عيد مايک به خانه برگشت و مرا ديد که نيمه مدهوش روي صندلي افتاده ام، مرا به بيمارستان رساند، وقتي به هوش آمدم بالاي سرم ايستاده بود و در کمال تأسف به من نگاه مي کرد. شگفت زده پرسيدم: من اينجا چه کار ميکنم؟
    مايک شروع به گريستن کرد. آهسته گفتم: بس کن مايک من که هنوز نمرده ام که تو برايم عزا گرفته اي.
    مايک گفت: تو احمقي ژاک، آن قدر بي فکري که من نمي دانم با تو چه کنم.
    آهي کشيدم و گفتم: مايک محض رضاي خدا بس کن، حوصله سخنرانيهاي تو را ندارم، ديگر نمي خواهم برايم موعظه کني. بهتر است مرا به حال خود بگذاري. تو که نمي داني من در چه برزخي گرفتارم، هيچ گاه به تو نگفتم که کسي را دوست داشته ام ولي مي دانم که تو همه چيز را مي داني ، مي داني که تمام بدبختيهاي من از اين است که در تمام اين مدت دختري را دوست داشته ام که ذره اي علاقه به من نداشته... او غرورم را شکسته و شکستن غرور مرد يعني مردن او.
    مايک غضب آلود سيلي محکمي به گوش من زد، در ميان آن همه درد انتظار چنين حرکتي را از او نداشتم.
    مايک فرياد زد: لعنتي ، تو احمق ديوانه اي بيش نيستي! يعني اين قدر کودني که نفهميده اي ليزا هم تو را دوست دارد؟ متوجه نگاههايش ، حرفهايش و افکارش شدي؟ تويي که خيال مي کردم باهوش تر از اين حرفها باشي...
    من که تنها چند روزي با او نشست و برخاست داشتم پي بردم که دوستت دارد ولي تو نفهميدي! ژاک برايت متأسفم، واقعا متأسفم.
    صدايش آرام آرام در گوشم محو شد. ديگر حرفهايش را نمي شنيدم و آن وقت دوباره خواب قلعه سبز به سراغم آمد ، ولي اين بار تو هم در روياهايم بودي ، ديدمت که به انتظارم ايستاده بودي و به رويم لبخند مي زدي. هنگامي که دوباره به هوش آمدم مايک شير گرمي را داخل گلويم مي ريخت. به آهستگي زمزمه کردم: مايک آيا از حرفي که زدي اطمينان داري؟
    مايک آهي کشيد و در حالي که سرش را تکان مي داد گفت: بله ، ولي ليزا از من خواسته بود که هيچ گاه آن را برايت بازگو نکنم و من براي اينکه به قولم وفادار بمانم چيزي به تو نگفتم، اما اميدوارم بودم خودت پي به واقعيت ببري ولي تو به بيراهه رفتي و از حقيقت دور افتادي. اولي تصميم داشتم در کار شمات دو تا دخالت نکنم ولي تو مجبورم کردي و حالا بايد عهد شکني کنم و اگر چه ليزا خواسته بود که از علاقه اش نسبت به تو چيزي نگويم، حقيقت را مي گويم. روزي که به لندن بر مي گشتم او به من فهماند که چقدر تو را دوست دارد. مي داني ژاک تصور مي کنم او هنوز هم در آن طرف کوهها در انتظارت مانده است.
    بعد از حرفهاي مايک جاني تازه گرفتم، تصميم گرفتم همان روز به قلعه سبز برگردم، اگرچه حالم براي اين مسافرت مساعد نبود، به راه افتادم. دوست داشتم اين کابوس را هرچه زودتر به اتمام برسانم. ديگر درنگ جايز نمي ديدم به خود مي گفتم ديگر ترديد کافيست تا حالا هم فرصتهاي زيادي را از دست داده ام و حالا که پيش تو هستم مطمئنم کارم درست بوده.
    رويش را برگرداند و مشتاقانه به ليزا نگريست که به او لبخند مي زد، و ادامه داد: تو هيچ وقت نفهميدي که چقدر دوستت دارم.
    ليزا سرش را پايين انداخت و گفت: تصورش را هم نمي کردم که براي خاطر من اين همه سختي کشيده باشي. ما هر دو تاوان سنگين خودخواهي و ترديدهاي بيهوده مان را پرداخته ايم ولي حالا موقع آن است که ديگر گذشته را فراموش کنيم. بايد تمام هراسهاي بيجايمان را کنار بگذاريم، ديگر هيچ وقت نبايد از هم جدا شويم و هميشه در هر جاي اين دنيا با هم باشيم.
    ژاک سرش را تکان داد و گفت: بله وقتش است که در کنار هم طعم خوشختي را بچشيم و به همين دليل است که بايد خيلي زود با هم ازدواج کنيم. تو اين طور تصور نمي کني خان اليزابت اسميت؟
    ليزا به دانه هاي برف که تاريکي شب را مي شکافتند و رقص کنان جلوي پايش فرو مي آمدند نگريست و گفت: ژاک من هنوز باور ندارم که ما براي هميشه کنار هم بمانيم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #96
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ژاک از سر شوق خنديد و با صداي بلند گفت: ولي بايد باور کني ليزا، ديگر دوران جدايي به سر آمده و عشق ما جاودان خواهد ماند. ما فقط به دليل علاقه مان به هم نيست که بايد ازدواج کنيم؛ اين را بدان که جيمز و ماري هم در آسمانها نظاره گر اين لحظه خواهند بود. اين زمان نقطه عطف دو نسل است. ما با ازدواج خود عشق آنها را هم ابدي خواهيم ساخت و با اين کار آرزوي آنها را نيز برآورده مي کنيم.
    ليزا آهي کشيد و گفت: بله درست است. ما فرزندان آن دو هستيم و همچنين فرزندان اين سرزمين. بايد ياد بگيريم که با تمام وجود دوستش بداريم زيرا قلعه سبز بود که زندگي ما را به هم پيوند زد و براي هميشه شکرگزار باشيم و به آن عشق بورزيم.

    ژاک به او کمک کرد تا از جا برخيزد. هنگامي که به خانه نزديک مي شدند، صداي گيتار واضحتر شنيده شد. ليزا آن آهنگ را مي شناخت ، ديويد آهنگ هلن را مي نواخت. رو به ژاک کرد و گفت: مي داني ژاک از اينکه تو را براي هميشه از دست نداده ام خوشحالم ، هيچ گاه نمي توانستم تصور کنم که تو روزي بميري.
    ژاک مهربانانه خنديد و گفت: دخترک ديوانه ، چه افکاري در ذهنت مي گذرد!
    وقتي آن دو همگام وارد خانه شدند براي مدتي سکوت همه جا را فرا گرفت، جان جلو رفت و برادرش را در بغل گرفت. پاتريشيا و کلارا کنجکاوانه به ليزا نگريستند. ليزا به ديويد نگريست ، ديويد لبخندي زد و سرش را تکان داد. موقعي که پگ کيک بزرگ را آورد ، ژاک با اعتماد به نفس کامل زير بازوي ليزا را گرفت و در حالي که با نگاهي مملو از محبت به او مي نگريست با صداي بلند گفت: خوب خانمها و آقايان ، مي دانم که از ديدن ناگهاني من خيلي تعجب کرده ايد، ولي به ياد داشته باشيد که من هم پسر جيمز هستم. اگرچه ساليان درازي بدور از اينجا زندگي کرده ام، اما مدتي است که پيوند من با قلعه سبز محکمتر شده و خواهد شد چون دختر ماري اسميت معروف، همان که قلب پدرم را ربوده بود، قلب مرا ربوده است. من در همين مکان صميمي و شب سال نو ، نامزدي خود و اليزابت اسميت را اعلام مي کنم.
    همه شگفت زده به ژاک و بعد به ليزا که سرش را پايين انداخته بود نگريست و آن وقت يکدفعه صداي شادي همه به هوا خاست. پگ که بريدن کيک را فراموش کرده بود با دهان نيمه باز چاقو به دست آنها را مي نگريست. پاتريشيا و کلارا اشک شوق مي ريختند. جان در حالي که سعي مي کرد صدايش از هيجان نلرزد گفت: هيچ گاه به ياد ندارم که يک چنين کريسمس زيبايي را در تمام طول عمرم ديده باشم و شما دو تا بايد يک روز حسابي تنبيه شويد، چون هيچ وقت احساس واقعيتان را به هم بروز نداديد ولي با اينکه حسابي غافلگير شده ام از صميم قلب خوشحال هستم. حالا اطمينان دارم که جيمز و ماري هم به آرزوي خود رسيدند و اين زيباترين رويايي است که شما دو تا به آن جامه عمل پوشانديد. شما با اين ازدواج همه ما را سرافراز خواهيد کرد.
    و رو به پگ کرد و فرياد زد: پگ زود باش کيک را ببر. امشب نامزدي برادر من و ليزاي عزيز است.
    پاتريشيا فرياد زد: زنده باد عشق ، زنده باد قلعه سبز!
    همه شادمانانه دست زدند. صداي گيتار دوباره شنيده شد، آهنگي نواخته مي شد ديگر غمگين نبود ، بلکه نوايش صداي محبت و عشق بود.
    وقتي آن دو با يکديگر ازدواج کردند علاوه بر اهالي قلعه سبز مگي و همسرش و مايک با نامزد جديدش هم حضور داشتند. جشن ازدواج آنها آن قدر با شکوه و زيبا بود که براي هميشه به عنوان خاطره اي فراموش نشدني در ذهن همه اهالي قلعه سبز باقي ماند.
    دو سال بعد هنگامي که خبر مرگ ديويد و غرق شدن او در دريا را به ليزا و ژاک دادند کودک چند روزه آنها در آغوش مادرش به خواب رفته بود. ليزا براي او اشک ريخت و ژاک عميقا متأسف شد. کنار همسرش نشست و در حالي که او را نوازش مي کرد مهربانانه گفت: ديويد در اين دنيا هيچ وقت خوشبخت نبود و به خاطر همين با آغوش باز به سوي مرگ شتافت و با شهامتي که از خود نشان داد جان خودش را براي نجات يکي از ملوانها فدا کرد. او مرگ باشکوهي داشت. اميدوارم که در آن دنيا بتواند با هلن باشد، تو هم به جاي گريه برايش دعا کن...
    ليزا به شوهرش و بعد به کودکش نگريست و آهسته گفت: ژاک او واقعا مرد بود.
    سالها بعد ليزا و ژاک مجبور به ترک قلعه سبز شدند. ژاک براي مدتي نسبتا طولاني به بيمارستاني در لندن منتقل شد ولي با اين حال از هيچ کوششي براي هرچه آبادتر کردن قلعه سبز فروگذاري نکرد. حالا ديگر قلعه سبز چند پزشک زبده و کارآمد داشت و نيازي به ژاک نبود. حالا ليزا هم به دليل علاقه همسرش و هم خودش در رشته حقوق تحصيلاتش را ادامه مي دهد و اگرچه اين زوج از قلعه سبز دور افتاده اند، هر دو صادقانه آرزو مي کنند بار ديگر به سرزمين آرزوها و روياهايشان برگردند.
    عشق آن دو به جايي که آن را موطن خود مي دانند مثال کوچکي است از احساس هزاران انساني که در حسرت ديدار ديارشان مي سوزند و در هر تپش قلبشان مي تواند رمزي از دلبستگي ساده و بي ريايشان را يافت؛ احساس کهن و زيبا به نام عشق سبز.

    پايان

    منبع : نودوهشتیا


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 10 از 10 نخستنخست ... 678910

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/