آهسته گفت: هرگز نمي توانم تو را آن گونه که واقعا هستي بشناسم. تو مرد اسرارآميزي هستي ديويد. هر وقت خيال کردم که تو را خوب شناخته ام خيلي زود فهميدم که کاملا در اشتباه بوده ام.
ديويد گفت: خودت را به زحمت نينداز چون شناختن من بر مشکلاتت خواهد افزود ، بهتر است سعي نکني مرا به طور کامل بشناسي؛ اين طوري هر دو آرامش بيشتري خواهيم داشت.
ليزا مجسمه را برداشت و گفت: تا حال هديه اي به اين زيبايي از کسي نگرفته بودم. اقرار مي کنم که آن را از لباس جديدم هم بيشتر دوست دارم.
ديويد خنديد و گفت: دختر ديوانه.
ليزا نيز خنديد و در حالي که به طرف در مي رفت گفت: بيا برويم ديويد، تو که نمي خواهي پگ هر دوي ما را از جشن محروم کند؟
ديويد ابروهايش را بالا انداخت و همراه ليزا از اتاق خارج شد. جان با ديدن ليزا جلوي آشپزخانه رفت و طوري که پگ بشنود با لحني شيطنت آميز فرياد زد: ليزا هيچ معلوم است کجا هستي ؟ دختر تنبل ، درست موقع کار غيب مي شوي! ليزا دستش را جلوي دهان او گذاشت ولي کار از کار گذشته بود. پگ کنار در ظاهر شد و در حالي که ملاقه را به طرف ليزا تکان مي داد گفت: و شما خانم اليزابت ، خيلي خوب به حرفهاي من گوش مي دهيد! مگر نگفتم که بياييد به بقيه کمک کنيد؟ اما شما يکباره ناپديد شديد. اين رفتارتان ديگر غير قابل تحمل است.
ليزا من من کنان در حالي که سرزنش کنان به جان نگاه مي کرد گفت: متأسفم پگ اما،....
ديويد حرف او را قطع کرد و گفت: تقصير من بود چون مي خواستم هديه کريسمس ليزا را به او بدهم ولي مثل اينکه موقع نامناسبي را انتخاب کردم.
با اين حرف ديويد ، کلارا و پاتريشيا نيز کنار در آشپزخانه ظاهر شدند و شگفت زده به مجسمه اي که در دست ليزا بود نگريستند. ليزا حضور پگ را ناديده گرفت و شادمانه مجسمه را روي ميز گذاشت تا همه ببينند و مغرورانه گفت: ديويد اين مجسمه را از چهره من تراشيده...
پاتريشيا و کلارا با هم گفتند: چقدر زيباست.
جان به ديويد نگاه کرد و گفت: تو واقعا هنرمند بزرگي هستي ، کارت خيلي زيباست.
ديويد لبخندي زد و گفت: متشکرم و تصور مي کنم اين آخرين چهره اي باشد که روي چوب کنده ام.
کلارا و پاتريشيا شکوه کنان به طرف ديويد رفتند و گفتند: اين درست نيست ديويد. بايد از چهره ما هم مجسمه بتراشي. چطور براي ليزا اين کار را کردي؟
ديويد در سکوت به آن دو نگاه کرد. صداي پگ از کنار در آشپزخانه به گوش رسيد که مي گفت: يا همين حالا کارتان را تمام مي کنيد يا اينکه مي روم و به همه مي گويم که امسال در قلعه سبز خبري از جشن کريسمس نيست.
ليزا و کلارا و پاتريشيا مطيعانه همراه پگ به راه افتادند.
جان و ديويد به آرامي مي خنديدند. جان آهسته کنار گوش ديويد گفت: نگاه کن اين پير زن چگونه همه ما را دور انگشتانش مي چرخاند... با اين حال همه ما او را دوست داريم.
ديويد سرش را تکان داد و گفت: يک زن استثنايي است و البته کدبانويي واقعي.
صداي پگ از درون آشپزخانه به گوش رسيد که مي گفت: شما دو تا زود باشيد کارتان را تمام کنيد.
جان ابروهايش را بالا انداخت و به جابجا کردن صندليها مشغول شد.
وقتي ميهمانهاي قلعه سبز گروه گروه وارد خانه شدند، همه کارها تمام شده بود. رقص و پايکوبي به سرعت آغاز شد و هنگامي که جشن به اوج خود رسيد ، اولين برف زمستاني شروع به باريدن کرد.
جان که به صورت بابانوئل درآمده بود همراه پسرش و کلارا مي رقصيد و پاتريشيا ديويد را مجبور کرده بود تا با يکي از دخترها برقصد. ليزا نفسي تازه کرد و براي لحظه اي متوقف ماند. بناگاه احساس خفقان کرده بود، ازميان جمعيت راهي را براي خود باز کرد تا بيرون برود. سرش به شدت درد گرفته بود.
پاتريشيا کنار در جلوي او را گرفت و گفت: ليزا کجا مي روي؟ آيا اتفاقي افتاده؟
ليزا سرش را گرفت و گفت: دوباره اين سردرد لعنتي به سراغم آمده، احساس مي کنم هواي گرم اينجا دارد خفه ام ميکند، شايد بهتر باشد کمي در هواي آزاد بمانم.
پاتريشيا شال بزرگي را برداشت و روي شانه هاي او انداخت و گفت: بسيار خوب ولي زود برگرد، هواي بيرون سرد است.
ليزا به اطرافش نگاهي انداخت ، همه شاد و خندان با هم گپ مي زدند يا مي رقصيدند. صداي جان باعث سکوت ميهمانان شد. جان روي صندلي ايستاد و گفت: خوب دوستان اگر نوبتي هم باشد، نوبت ديويد است که برايمان هنرنمايي کند. شادماني امشب فقط با صداي گيتار ديويد تکميل مي شود...
همه دست زدند. ديويد که غافلگير شده بود به جان نگاه کرد. جان گيتار را به دست ديويد داد. ديويد پوزخندي زد و هنگامي که دستانش هنرمندانه روي تارهاي گيتار لغزيد، ليزا از خانه خارج شده بود. براي مدتي کنار در ايستاد و نفس عميقي کشيد، قلبش به شدت مي تپيد و دلشوره عجيبي تمام وجود او را در برگرفته بود. آهي کشيد و در حالي که شال را به خود مي فشرد دامنش را بالا گرفت و از ميان قشر نازکي از برف که زمين را پوشانده بود به طرف آلاچيق پشت ساختمان به راه افتاد. صداها هر لحظه برايش گنگ تر و نامفهوم تر مي شد. پشت ساختمان تاريک بود و تنها نوري که از پنجره هاي بزرگ عبور مي کرد تا حدودي زير آلاچيق را روشن مي ساخت. به آرامي روي نيمکت چوبي نشست ، احساس سرما مي کرد. سرش را به تيرک چوبي تکيه داد و چشمهايش را روي هم گذاشت ، قلبش در زير فشاري خفقان آور سنگيني مي کرد و سردردش شديدتر شده بود. آهي کشيد و زمزمه کرد: لعنت به من که درست اين موقع حالم بد شده، آن هم امشب که دوست داشتم از هر لحظه اش استفاده کنم ، ولي مجبورم به گوشه اي بخزم وبا اين اندوهي که مرا رها نمي کند تنها بمانم. نمي دانم کي مي توانم از اين افکار ديوانه کننده رهايي يابم و براي هميشه فراموشش کنم...
قلبش با صداي بلند نام ژاک را فرياد مي زد، لبهايش را برهم فشرد تا فرياد نزند. بغض راه گلويش را بست. زمزمه کرد: ليزاي احمق، بهتر است ياد بگيري که شکست در عشق جزئي از سرنوشت توست.
چشمهايش را به هم فشرد و به خود گفت: مادر کاش زنده بودي و مي ديدي که دخترت چه تنها در گوشه اي زير اين آسمان سرد و ابري با سرنوشتش کلنجار مي رود.
در خيال مادرش را ديد که به او لبخند مي زند. لباسي پوشيده بود پر از ستاره ، آهسته به ليزا نزديک شد و مشتي ستاره بر سر ليزا ريخت و گفت: بلند شو دخترم، اين روزهاي سخت را پاياني خوش است، پاياني که سرآغاز زندگي نويني خواهد بود.
ليزا دستش را دراز کرد تا مادرش را در آغوش بگيرد ولي او در ميان ابرها ناپديد شد. صدايي او را به خود آورد ، صدايي که آهسته در گوشش نجوا مي کرد: اليزابت ، آيا خوابي؟
ليزا آن صدا را به خوبي مي شناخت ؛ حتي بارها آن را در ذهنش مرور کرده بود. پيش خود فکر کرد: نگاه کن ، ديوانگي من ديگر به حدي رسيده که حتي در اين سکوت وهم آور و سرد همه صداي او در گوشم طنين مي اندازد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)