صفحه 9 از 10 نخستنخست ... 5678910 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 81 تا 90 , از مجموع 96

موضوع: عشق سبز | فرشته اقیان

  1. #81
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    مگي متعجبانه به او نگريست. از تپه سرازير شدند و کنار گورها رسيدند. مگي راه را بلد بود و مستقيم به طرف گور ماري رفت. لحظه اي مردد ماند و به قبر کنار گور ماري نگاهي انداخت. بعد از چند لحظه به ناگاه فريادبلندي کشيد و روي زمين نشست و با صدايي لرزان گفت: ليزا به من بگو که حقيقت ندارد، بگو که جيمز نمرده!
    ليزا صورتش را ميان دستهايش گرفت و شروع به گريه کرد. مگي کنار دو قبر نشست و مدتها براي هر دو اشک ريخت.
    وقتي ليزا او را بلندکرد، هر دو بغض آلود از آنجا دور شدند. مگي سکوت را شکست و گفت: باور کردنش مشکل است ، آخر چطور ممکن است آن جيمز سرحال و سرزنده به اين زودي بميرد؟
    ليزا آهي کشيد و آهسته گفت: با سرنوشت نمي توان جنگيد. مي داني مگي هيچ کس نمي تواند جاي او را در قلعه سبز پر کند. هنوز هم وقتي تنها مي شوم و راجع به گذشته فکر مي کنم در جاي جاي اين چمنزار سرسبز و آن خانه بزرگ جيمز را مي بينم که به کارها رسيدگي ميکند. گاهي غرولند مي کند و گاهي از سر خوشي با کشاورزان شوخي مي کند و با صداي بلند مي خندد.
    مگي گفت: درست است که هيچ کس نمي تواند مانند او اينجا را اداره کند ولي تو هم مي تواني نقش مهمي در اداره قلعه سبز داشته باشي.
    ليزا برگي از درخت کند و گفت: اشتباه مي کني مگي ، من هيچ کار مثبتي براي انجام دادن ندارم. جان به کار زمينها و ديويد و پاتريشيا به کار خانه مي رسند و من فقط وقت مي گذرانم. گاهي احساس ميکنم در اينجا جز يک فرد اضافي چيز ديگري نيستم.
    مگي دست ليزا را فشرد و گفت: اين چه حرفي است که مي زني؟ هيچ وقت خود را دست کم نگير، همين قدر که تو در اينجا راحت زندگي مي کني و همه دوستت دارندخود موهبت بزرگي است. ليزا تو با بودنت به آنها قدرت مي دهي و باعث مي شوي که جان و ديويد با شور و شوق بيشتري در کارهايشان پشتکار نشان دهند.
    ليزا سکوت کرد و با دستش سايباني و به دور دستها نگريست.دوست داشت براي مگي از ژاک بگويد ولي نميتوانست ، مگي هيچ وقت ژاک را نديده بود پس نمي توانست احساس ليزا را درک کند و يا درباره او قضاوت کند.
    صداي مگي او را به خود آورد که مي گفت: اگر دفعه ديگر به قلعه سبز بيايم حتما ادوارد را همراه خود خواهم آورد. مطمئنم که از اينجا خيلي خوشش مي آيد.
    ليزا خنديد و به شوخي گفت: نمي ترسي که مردم شهر پشت سرتان حرف بزنند؟
    مگي لبخندي زد و گفت: نه من و نه ادوارد هيچ وقت به حرفهاي آنها اهميتي نمي دهيم.
    ليزا ابروهايش را بالا انداخت و گفت: ميداني مگي ، اگر اهالي شهر بفهمند که تو پيش من آمده اي حتما خواهند گفت عقلت را از دست داده اي که پيش دختر طرد شده اي آمده اي که در مکاني دور افتاده زندگي مي کند.
    مگي شانه هايش را بالا انداخت و گفت: هيچ وقت به آنها اجازه نخواهمداد که چنين قضاوتي درباره اينجا داشته باشند. آنها حدس هم نخواهند زد که من به چه بهشتي آمده ام.
    ليزا بلند خنديد و شادمانه تکرار کرد: بهشت، بله به راستي اين اسم برازنده قلعه سبز است.
    وقتي مگي او را ترک گفت و ماشينش در پيچ جاده ناپديد شده، ليزا به طرف خانه حرکت کرد. سرگيجه داشت. به خود گفت شايد دوباره آن مريضي عذاب آور به سراغش آمده است. سردرد و بعد ضعفي که تمام بدنش را دربر مي گرفت ناگهان تعادلش را از دست داد و تنه درختي را گرفت تا سقوط نکند. بعد از آن سياهي محض بود و ديگر چيزي نفهميد. وقتي به هوش آمد که پاتريشيا مايع تلخ سياهرنگي رادرون دهانش مي ريخت. با صدايي ضعيف گفت: بس است پاتريشيا اين خيلي بد مزه است.
    پاتريشيا بردبارانه گفت: ساکت باش و مثل يک دختر خوب دوايت را بخور، برايت خوب است.
    ليزا مطيعانه دوا را فرو داد. نگاهش به اطراف چرخيد، ديويد را ديد که به ديوار تکيه داده بود و چارلي را نوازش مي کرد. ليزا به سختي گفت: چه اتفاقي برايم افتاده؟
    پاتريشيا از سر نگراني به او نگريست و گفت: ديويد تو را کنار پرچينهاي خانه ديده بود که از حال رفته بودي. بلافاصله تو را به خانه آورد. وقتي تو را آن طور رنگ پريده ديدم، حسابي ترسيدم. به نظرم دوباره ضعف کرده بودي، حالا حالت چطور است؟
    ليزا سرش را تکان داد و گفت: خوبم گمان مي کنم دوايت واقعا معجزه ميکند.
    ديويد در را باز کرده بود که خارج شود. ليزا رويش را به طرف او برگرداند و گفت: ديويد...
    ديويد برگشت و به او نگريست. ليزا آهسته گفت: واقعا متشکرم که به من کمک کردي.
    ديويد سرش را تکان داد، لبخندي زد و خارج شد. هنگامي که پاتريشيا کنار تخت روي صندلي چرت مي زد، ليزا صداي گيتار ديويد را شنيد که هماهنگ با صداي شرشر باران آهنگ حزن انگيزي مي نواخت. ليزا چشمانش را بست و بي صدا گريست. چقدر در آن لحظه احساس تنهايي مي کرد و هنگامي که بالشش را اشک خيس شده بود، با دلي افسرده به خواب رفت.
    باد سردي از لابه لاي شاخه هاي عريان درختان مي گذشت و شلاق آور به صورت ليزا مي خورد. شال گردنش را دور گردنش محکم کرد و روي برگهاي زرد و خشک به حرکتش ادامه داد. از صداي خش خش برگها لذت مي برد. هواي پاييز آن سال بسيار سرد بود و حکايت از روزهاي سردتر زمستاني داشت. کشاورزان محصولات خود را برداشت کرده بودند و زمينهاي خالي آن دورترها خودنمايي ميکرد، جان مدتها بود که به دليل مشغله زيادکاري نتوانسته بود به ليزا سر بزند، بنابراين او تصميم گرفته بود بعد از مدتها به جان و کلارا سري بزند. خانه کوچک آنها از لاي درختان پديدار شد. لبخندي زد و بر سرعت گامهايش افزود. کلارا از ديدن او حسابي خوشحال شد؛ بازوي او را گرفت و کنار آتش نشاند. ليزا به شکم کلارا که ديگر حسابي برآمده بود نگريست و گفت: کلارا گمان مي کنم يک بچه غول در شکم داري.
    کلارا فنجان قهوه را جلوي او گذاشت و در حالي که مي خنديد گفت: پس بنابراين به پدرش شبيه خواهد شد.
    ليزا هم خنديد و در حالي که دستهايش را روي فنجان گذاشته بود تا گرم شود گفت: کاش مي شد بچه تان زودتر به دنيا بيايد.
    کلارا لبخندي زد و گفت : اگر عجله نکني، سر موقع به دنيا خواهد آمد؛ يک ماه ديگر بيشتر باقي نمانده.
    ليزا ابروهايش را بالا انداخت و گفت: چقدر زود گذشت، انگار همين ديروز بود که به من خبر دادي حامله هستي.
    کلارا گفت: ولي براي من هر روزش مثل يک سال گذشت. دائم در اين فکر هستم که آيا بچه ام سالم به دنيا خواهد آمد يا نه.
    ليزا با لحني سرشار از مهرباني گفت: همه مادرها قبل از تولد بچه شان از اين فکرها مي کنند. مطمئن باش که نگرانيت بي مورد است و بچه سالمي به دنيا خواهي آورد.
    کلارا به آشپزخانه رفت تا براي ليزا کلوچه بياورد. وقتي بيرون آمد ليزا کلوچه اي از بشقابي که در دست او بود برداشت و در حالي که آن را مي خورد از جيب باراني اش شيئي کوچک را بيرون آورد و به کلارا داد.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #82
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    کلارا خنده اي کرد و گفت: يک عروسک چوبي کوچک براي بچه ام، اين طور نيست؟
    ليزا لبخند زد و گفت: بله درست حدس زده اي.
    کلارا مجسمه را روي ميز گذاشت و در حالي که آن را برانداز مي کرد گفت: اين بچه هنوز به دنيا نيامده ولي وسايل شخصيش از من هم بيشترشده؛ از آن طرف جان هر روز چيزي براي بچه مي خرد و به خانه مي آورد و اين هم از تو که تنها کارت اين است که براي بچه من وسايل چوبي درست کني در حالي که ميدانم کارهايت طرفداران زيادي پيدا کرده او همه حاضرند آنها را با قيمتي مناسب از تو بخرند.
    ليزا شانه هايش را بالا انداخت و در حالي که به کلوچه ها ناخنک مي زد گفت: هيچ گاه دوست ندارم در قبال کارهايم اجراتي از کسي بگيرم زيرا در آن صورت لذت کار از بين خواهد رفت. دوست دارم هرچه مي خواهم بتراشم، نه آن چيزيکه ديگران مي پسندند، چون عقيده دارم هيچ گاه نمي توانم براي چوبهايي که مي تراشم قيمتي تعيين کنم.
    کلارا مجسمه را در دست گرفت و گفت: ديويد هم مانند تو فکر مي کند يا نه؟
    ليزا سرش را تکان داد و گفت: بله او هم مانند من عقيده دارد که روي هيچ کدام از آثارش نمي تواند قيمتي بگذارد، البته کارهاي او واقعا شاهکارهايي است که من تا به حال در هيچ کجا نديده ام.
    کلارا گفت: آيا تو همه آنها را ديده اي؟
    ليزا گفت: بله ، تمام آنها را به من نشان داده.
    کلارا لبخندي شيطنت آميز زد و گفت: مطمئنم غير از تو آنها را به هيچ کس ديگري نشان نداده است، چون ديويد از وقتي برگشته از همه مردم کناره گرفته.
    ليزا انديشيد: شايد به دليل اينکه من هم مانند او هستم و حرفش را ميفهمم ، و در حالي که با انگشتش روي فنجان ضربه مي زد رو به کلارا کرد و گفت: او تنهايي را بيشتر مي پسندد و دوست ندارد کسي به دنيايي که او براي خود ساخته وارد شود. اقرار مي کنم مرد اسرارآميزي است که هيچ کس را مانندش نديده ام، با تو شرط ميبندم که اگر مدتي به خانه ات دعوتش کني بعد از چند روز احساسمي کني واقعا در مقام صاحبخانه از خود اختياري نداري و بدون اينکه بخواهي زير فرمان او هستي و البته هيچ وقت نميتواني از او گله کني ، چون واقعا مدير خوبي است و آن قدر کارهايش را با ظرافت و بي نقص انجام مي دهد که جاي هيچ بهانه اي باقي نخواهد گذاشت.
    کلارا گفت:من که هيچ وقت نمي توانم با مردي مثل او کنار بيايم، تنها تو هستي که مي تواني با او کنار بيايي.
    ليزا شانه هايش را بالا انداخت و گفت: اگرچه من هم مدت زيادي است که با او زندگي ميکنم، در کمال صداقت بايد بگويم که هيچ گاه نمي فهمم در ذهنش چه مي گذرد...
    آهي کشيد و در حالي که دستهاي کلارا را نوازش مي کرد ادامه داد: خوب از اين حرفها گذشته غير از اينکه براي ديدنت آمده بودم مي خواستم پيشنهادي به تو بکنم که مدتهاست ذهن مرا به خود مشغول کرده.
    کلارا کنجکاوانه پرسيد: چه پيشنهادي؟
    ليزا دستش را روي شانه او گذاشت و گفت: مي خواستم از تو بخواهم که مدتي به قلعه سبز بيايي چون خودت هم خوب مي داني که لحظات بحرانيي را سپري مي کني و ديگر چيزي به وضع حملت باقي نمانده. اين طور که معلوم است اين روزها مشغله جان خيلي زياد است و کمتر در خانه مي ماند، بنابراين تو بيشتر اوقات در خانه تنها هستي. دوست دارم تو و جان براي مدتي به قلعه سبز بياييد تا خيال همه راحت شود. تصور نمي کني اين طوري برايت بهتر باشد؟
    کلارا سرش را پايين انداخت و چيزين نگفت. ليزا ادامه داد: خواهش مي کنم قبول کن کلارا، بگذار احساس کنم که من هم مي توانم کاري برايتان انجام دهم. از وقتي جيمز مرده تمام کار قلعه سبز به عهده جان است و من هيچ کار مفيدي نمي توانم انجام دهم. دوست دارم برايتان مؤثر باشم و در اين مدت از تو پرستاري کنم. شايد به اين وسيله بتوانم اندکي از زحمتهاي جان را جبران کنم.
    کلارا گفت: جان وظيفه اش را انجام ميدهد ليزا. او بايد سخت کار کند تا بتوانند قلعه سبز را پابرجا نگه دارد ، او هنوز راهي طولاني و دراز در پيش دارد تا بتواند روزي مانند پدرش قلعه سبز را اداره کند.
    ليزا از جا برخاست و گفت: و به همين دليل است که مي خواهم به او کمک کنم تا وظيفه اي را که در قبال قلعه سبز دارد بهتر انجام دهد، بدون آنکه نگران وضع تو باشد. کلارا من من کنان گفت: متشکرم ليزا ، راستش را بخواهي مدتي است که شبها، وقتي جان دير به خانه مي آيد وحشت زده مي شوم. مي داني که اين روزها ترس و هراس مرا حسابي از پا در آورده است. گمان مي کنم اگر پيش تو بيايم خيالم راحت تر خواهد شد. جان هم بدون هيچ نگراني به کارهايش مي رسد.
    ليزا گونه اش را بوسيد و شادمانه گفت: پس امشب با جان صحبت کن ، منتظرتان خواهم بود.
    کلارا شالگردنش را به او داد و گفت: متشکرم ليزا ، نمي داني که چقدر از پيشنهادت خوشحال شدم. تو دوست دلسوزي هستي و من از داشتن چنين خواهر شوهري به خود مي بالم.
    ليزا لبخندي زد و از او جدا شد. کلارا تا وقتي که ليزا در پيچ جاده ناپديد شد، ايستاد و به او نگريست. اميدوار بود که جان هم از آن پيشنهاد استقبال کند.
    آن روز پاتريشيا به کلبه قديمي خودش رفته بود تا سري به آنجا بزند بنابراين ليزا به تنهايي ميز صبحانه را جمع کرد. ديويد وارد شد، ليزا سرش را بالا برد و به او صبح به خير گفت. ديويد ساکت کنار او ايستاد. ليزا متعجب به او نگريست. ديويد دستهايش را داخل جيبهاي شلوارش کرده بود و مانند هميشه با پاهاي فاصله دار از هم ايستاده بود. ليزا به طرف او رفت و گفت: آيا اتفاقي افتاده که اين طور خصمانه ايستاده اي و به من نگاه مي کني؟
    ديويد به او خيره شد و گفت: به من نگفته بودي که بايد از يک زن حامله پرستاري کنيم.
    ليزا گفت: اگر منظورت کلارا است که بايد بگويم من او را به اينجا دعوت کردم، آيا اشکالي دارد؟
    ديويد شانه هايش را بالا انداخت و شروع به سوت زدن کرد. ليزا پرسيد: منظورت از اين کارها چيست؟ آيا آمدن کلارا اين قدر براي تو عذاب آور است؟
    ديويد با صداي بلند گفت: بله ، بله برايم عذاب آور است چون حوصله نگهداري از يک زن حامله را ندارم، خيال کن من ديوانه ام ولي نمي توانم کلارا را تحمل کنم.
    ليزا فرياد زد: بله واقعا ديوانه اي بيش نيستي، چون بابت مسائل پيش پا افتاده جنجال به راه مي اندازي و سر من داد مي زني. کلارا چه عيبي دارد که نمي تواني او را تحمل کني؟ اصلا چه کسي از تو خواست که از او نگهداري کني؟ خود من از او پرستاري خواهم کرد و جناب آقاي ديويد شايد بد نباشد به خاطر بياوري که او زن جان است، دوست تو، که اين قدر گستاخانه درباره او حرف مي زني. مي خواهي با گفتن اين حرفها چه تصوري درباره ات بکنم؟
    ديويد رويش را برگرداند و گفت: از من چه انتظاري داري؟ مي خواهي چون جان دوست من است ، زنش را هم تحمل کنم؟ بگذار رک به تو بگويم. من از زنها خوشم نمي آيد مخصوصا اين زن.
    ليزا پايش را از سر خشم به زمين کوبيد و گفت: اگر حوصله زنها را نداري پس حتما حوصله مرا هم نداري. بسيار خوب جناب رئيس من هم گورم را گم ميکنم تا شما به راحتي به زندگي خود ادامه بدهيد.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #83
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ديويد غضب آلوده به او نگريست و گفت: کسي حرفي از تو ميان نياورد.
    ليزا آهي کشيد و گفت: رفتارت اصلا درست نيست ديويد. تو به دليل همين لجبازيها و غرورهاي بيجايت همه را از خود فراري مي کني، هيچ گاه نخواستي صادقانه به اطرافت نگاهي بيندازي و مردم را بشناسي ، تو هميشه يکطرفه قضاوت مي کني و تنها جنبه هاي بد ديگران را پيدا مي کني و آنها را به رخشان مي کشي و اين کارت خيلي زشت است.
    ديويد پوزخندي زد و گفت: خيال مي کردم ميداني که براي من مهم نيست مردم چه فکري درباره من بکنند. مي خواهند از من مدلي مثل خودشان بسازند و من نمي توانم آن طور باشم که آنها مي خواهند؛ اگر برايشان غير قابل تحمل هستم برايم مهم نيست. چون براي هيچ کدامشان ارزشي قائل نيستم. من واقعا از کلارا خوشم نمي آيد. آيا مي توانم به خودم هم دروغ بگويم؟
    ليزا روي صندلي نشست و گفت: تو غير قابل تحملي ديويد...
    ديويد خشمگين گفت: تو هم از من متنفري؟ بسيار خوب خانم عزيز از اينجا مي روم.دوست ندارم وجود من برايتان غير قابل تحمل باشد.
    و به طرفت در رفت.
    ليزا از جا پريد و فرياد زد: ديويد سرجايت بايست!
    ديويد ايستاد و ليزا به سرعت به او نزديک شد و بدون آنکه فرصتي به ديويد بدهد با تمام توان خود سيلي محکمي به گوش او زد. ديويد قدمي به عقب گذاشت و در کمال تعجب به او نگريست. ليزا در حالي که مي لرزيد گفت: يعني تو تا اين اندازه پست فطرت هستي؟ چطور به خودت اجازه مي دهي چنين رفتاري با من داشته باشي ؟خيال مي کني اگر مادرم با جيمز زنده بودند مي گذاشتند تو اين گونه با من سخن بگويي؟ تو ابله چه انديشيده اي؟ خيال م يکني که من براي اينکه تو از همه مردم بريده اي و مانند روباهي در حال مرگ به گوشه اي خزيده اي و دندانهايت را به همه نشان ميدهي حاضرم تمام تعلقات و محبت و علاقه اي را که به اطرافيانم دارم ، ناديده بگريم؟ نه ديويد کاملا در اشتباهي ، من مانند تو ترسو نيستم. تو از واقعيت ترس داري چون مي ترسي نزديکيت به مردم باعث اندوه و رنجت شود. تو شهامت نداري ، ديويد تو بزدلي! مي فهمي؟
    ديويد مات و مبهوت به او خيره مانده بود. ليزا دوباره احساس ضعف کرد. با پاهايي سست روي زمين نشست و در مقابل چشمان نگران ديويد، شروع به لرزيدن کرد. ديويد جلوي او زانو زد و دستش را به آرامي روي شانه هاي ليزا که قطرات اشک از چشمانش جاري شده بود گذاشت و گفت: من متأسفم نمي خواستم نارحتت کنم....
    ليزا را بلند کرد و ادامه داد: از تو معذرت مي خواهم ، کاش مي دانستم که چه مي کنم. هنوز فرق بين خوبي و بدي ، خشونت و محبت را به درستي تشخيص نمي دهم. خودم هم مي دانم که هيچ توجيهي براي کارم ندارم. تنها مي دانم که در آشفتگي عذاب آوري دست و پا مي زنم و حالا هم حاضرم براي جبران کارم خودم بروم و کلارا را به اينجا بياورم.
    ليزا اشکهايش را پاک کرد و در حالي که به طرفه ميز صبحانه مي رفت گفت: من هم متأسفم که آن رفتار را با تو داشتم. واقعا قصد نداشتم که به تو سيلي بزنم.
    ديويد نيشخندي زد و گفت: هيچ گاه، هيچ زني ، حتي مادرم به من سيلي نزده بود و تو عجب سيلي دردناکي به من زدي! شايد هم مي خواستي جور تمام کساني را که در حسرت سيلي زدن به من بودند بکشي!
    ليزا از حرف او خنده اش گرفت و گفت: اگر قرار باشد جور همه آنها را بکشم بايد خود را براي سيليهاي بعدي هم آماده کني.
    ديويد جواب داد: اوه نه، غرورم بيش از اين اجازه نمي دهد. حاضرم به جاي سيليهاي دردناک به پيشواز کلارا دوست گرامي شما بروم.
    ليزا زير چشمي به او نگريست که باعث شد ديويد حرفش را اصلاح کند: و البته همسر گران قدر جان.
    ليزا آهي کشيد وگفت : متشکرم ديويد.
    ديويد از خانه خارج شد. ليزا در حالي که فنجانها را به طرف آشپزخانه مي برد فکر مي کرد اگرچه اين طور احساس کرده بود که بر ديويد پيروز شده، هنوز هم از شناختن او عاجز بود.
    ديويد همان قدر براي او ناشناخته بود که براي ديگران. چندي بعد ديويد در پي او کلارا واردخانه شدند. ليزا با لبخند به طرف کلارا رفت و او را در آغوش گرفت و گفت: به خانه ات خوش آمدي کلارا.
    کلرا عرق ريزان خود را روي صندلي انداخت.
    ليزا از سر دلسوزي گفت: برايت خيلي سخت بود تا اينجا بيايي؟
    کلارا لبخندي زد و در عين خستگي گفت: به نظرم راه دو برابر شده بود. از خودم متنفر شدم که مانند پيرزنها لنگان لنگان تا اينجا آمدم. اگر ديويد نبود اصلا به اينجا نمي رسيدم. کمک او واقعا به موقع بود. متشکرم ديويد، تو را هم به زحمت انداختم.
    ليزا و ديويد پنهان از چشم او نگاهي با هم رد و بدل کردند. ديويد چمدانها را زمين گذاشت و گفت: چارلي بيا.
    چارلي دمش را تکان داد و همراه صاحبش از خانه خارج شد.
    کلارا بعد از خارج شدن او گفت: مرد خوبي است، گمان مي کنم کاملا در مورد او اشتباه کرده بودم. حق با توست، من عجولانه قضاوت کرده بودم. احساس مي کردم که از من بدش مي آيد ولي رفتارش کاملا خلاف اين را ثابت کرد.
    ليزا کنار او نشست و با ملايمت گفت: آدم خشني نشان مي دهد ولي واقعا اين گونه نيست.
    کلارا سرش را تکان داد و آهي کشيد و گفت: خوشحالم که به اينجا آمدم. ديگر خيالم راحت است و جان هم مي تواند هر چقدر دلش مي خواهد کار کند و دير به خانه بيايد.
    ليزا خنده اي کرد و گفت: تا تو استراحت کني لوازمت را بالا مي برم. من و پاتريشيا يکي از اتاقهاي بالا را برايتان آماده کرده ايم. يکي از بهترين اتاقهاي اينجاست و تو مي تواني به راحتي در آنجا استراحت کني.
    کلارا سرش را به نشانه قدرشناسي تکان داد وگفت: متشکرم ليزا ، اميدوارم بتوانم تلافي کنم.
    ليزا ابروهايش را بالا کشيد وگفت: براي تلافي کردن تنها يک راه داري و آن غير از اين نيست که بتوانم درباره اسم بچه تان نظر بدهم.حاضرم شرط ببندم از اسمي که من براي بچه تان انتخاب کرده ام خوشتان خواهد آمد.
    کلارا خنديد و گفت: خوب چه اسمي انتخاب کرده اي؟
    ليزا جواب داد: حالا نمي توانم بگويم چون اسم انتخابي من بايد مانند رازي بمان تا وقتي بچه تان به دنيا بيايد.
    کلارا گفت: دست کم بگو که اسم انتخابيت اسم پسر است يا دختر...
    ليزا لبخند شيطنت آميز زد و در حالي که چمدانها را بالا مي برد فرياد زد: در آينده اي نزديک خواهي فهميد.
    کلارا آهي کشيد و از سر رضايت لبخندي زد و چشمهايش را روي هم گذاشت. احساس کرد بچه تکان مي خورد. قلبش از شادي تپيد و آهسته گفت: آرام باش و لگدپراني را کنار بگذار؛ هنوز زود است که چشمت را به روي اين جهان باز کني. با خيال راحت به خواب عزير من ، مادرت خسته است و براي ديدن تو بي قرار، هم مادرت و هم تمامي کساني که دوستت دارند...



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #84
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ليزا فنجان قهوه را جلوي جان که تازه رسيده بود گذاشت. جان کلاهش را برداشت و نگاهي به اطراف انداخت و گفت: کلارا کجاست؟
    پاتريشيا در حالي که نخ کلاف را دور دستش مي پيچيد گفت: از او خواستم کمي بخوابد. اين روزها بايد بيشتر استراحت کند چون بچه اش احتياج به آرامش دارد.
    جان لبخندي زد و گفت: از وقتي او پيش شماست خيالم کاملا راحت شده.
    ليزا که به شانه پاتريشيا تکيه داده بود گفت: روزهاي سختي را مي گذراند. مانند بچه ها بهانه گير شده و مرتب از درد پا مي نالد، پاهايش بدجوري ورم کرده. به نظرم بچه درشتي به دنيا بياورد.
    جان آهي کشيد و سکوت کرد. باران دوباره شروع به باريدن کرده بود و با ضربات پياپي به شيشه ها مي خورد.
    ديويد کنار پنجره رفت و زير لب گفت: لعنتي ! چند روز است که مرتب مي بارد. اگر همين طور بخواهد به باريدن ادامه دهد تا چند روز ديگر سيل ما را مي برد.
    جان قهوه اش را سر کشيد و گفت: با اين حال سال خيلي خوبي را پشت سرگذاشتيم و محصولات خوبي برداشت کرديم.
    پاتريشيا که مشغول بافتن بود گفت: بله ، سال خوبي بود چون من هم توانستم اولين محصولي را که به عمل آوردم به قيمتي مناسب بفروشم.
    جان گفت: بله همه آنها را به من فروختي. حالا که فکر مي کنم مي بينم حسابي سر مرا کلاه گذاشتي.
    پاتريشيا يکي از کلافهاي نخ را به طرف او پرتاب کرد و گفت: ديگر هيچ گاه با تو معامله نخواهم کرد جان واريک. محصولاتي که به تو فروختم، بهترين ها بود. خودت هم مي داني که هيچ کدام از کشاورزها محصولي مانند من پرورش نداده بودند.
    جان دستهايش را بالا گرفت و گفت: خيلي خوب تسليمم، خانم گرامي حرفم را پس مي گيرم.
    ليزا و ديويد به هم نگريستند و خنديدند. ديويد سيبي را از درون سبد برداشت و در حالي که آن را گاز مي زد دوباره کنار پنجره رفت. او آن روزها خيلي کم حوصله شده بود و بيشتر اوقاتش را داخل کلبه اش سپري مي کرد. چون کار زيادي براي انجام دادن نداشت سرگرم ساختن مجسمه بزرگي شده بود که ليزا آن را تنها يک دفعه از پشت پنجره ديده بود و با اينکه خيلي دوست داشت بداند که آن مجسمه با چشمهاي درشت و بيني و دهاني که هنوز تراشيده نشده بود از چهره چه کسي ساخته مي شد، هيچ وقت نتوانست از ديويد در مورد آن چيزي بپرسد. احساس مي کرد او نمي خواهد توضيحي در مورد آن مجسمه به ليزا بدهد. صداي جان، ليزا را از افکارش بيرون آورد.
    ليزا تو حالت چطور است؟ کمي کسل به نظر مي رسي.
    ليزا کمي جابجا شد و گفت: نمي دانم چه بگويم، شايد حق با تو باشد. آخر اين روزها انتظار برايم کشنده است. انتظار براي به دنيا آمدن بچه شما و کريسمس ، دلم براي رقص و پايکوبي و شور و هيجان جشنها تنگ شده.
    جان و پاتريشيا خنديدند. ديويد گفت: تا به حال هيچ وقت جشن کريسمس قلعه سبز را نديده ام. اين طور که ليزا تعريف مي کند خيلي جالب است.
    جان گفت: البته و تو خوشبخت ترين مرد انگلستان خواهي بود که امسال عيد کريسمس ما را مي بيني. هيچ جا نمي تواني چنين جشن باشکوهي را بيابي.
    ديويد لبخندي زد و گفت: پس ليزا حق دارد که براي رسيدن کريسمس بي قرار شد.
    ليزا وسط سالن چرخي زد و گفت: زنده باد کريسمس!
    و به طرف آشپزخانه رفت.
    پاتريشيا لبخندي رضايت آميز زد و گفت: فکر کريسمس آدم را سرحال مي آورد.
    جان روي کاناپه ولو شد و چشمهايش را بست.
    پاتريشيا گفت: قبل از اينکه بخوابي مي خواهم درباره اين بلوزي که مي بافم نظر بدهي.
    جان چشمهايش را باز کرد و در حالي که به آن نگاه مي کرد گفت: اگر آن را براي من مي بافي مي توانم بگويم که خيلي زيباست.
    پاتريشيا نيشخندي زد و گفت: البته که براي تو نيست جان، آن را براي ليزا مي بافم. مي خواهم به عنوان هديه کريسمس به او بدهم.
    جان ابروهايش را درهم کشيد و به شوخي گفت: پس اگر اين طور است به نظر من چنگي به دل نمي زند. تصور نمي کنم ليزا آن را بپسندد.
    پاتريشيا روي از او برگرداند و گفت: ولي اشتباه تصور کرده اي چون ليزا از آن خيلي خوشش آمد.
    جان خنديد و گفت: مگر به او گفته اي که آن را براي او مي بافي؟
    پاتريشيا لبخندي زد و گفت: خوب مي داني جان ، نتوانستم وقتي او از بلوز تعريف کرد زبانم را نگه دارم و گفتم که آن را براي او مي بافم. جان گفت: ولي من هنوز راجع به اينکه چه هديه هايي تهيه کنم فکر نکرده ام، تو چي ديويد؟
    ديويد شانه هايش را بالا انداخت و جواب داد: من هيچ گاه به کسي هديه کريسمس نداده ام ولي خوب اين شور و اشتياق شما مرا به فکر انداخته، در حالي که ديگر چيزي به سال نو نمانده.
    جان متفکرانه گفت: چقدر زود گذشت، انگار همين چند وقت پيش بود که در اين خانه شور و هيجان موج مي زد. هيچ وقت کريسمس پارسال را از ياد نخواهم برد، چه اوقات خوشي داشتيم در حالي که جيمز و ژاک هم در کنار ما بودند.جيمز بساط جشن را آماده کرده بود و هنگامي که دوستانش از راه رسيدند با شور و شوق از همه آنها استقبال و پذيرايي مي کرد. به ياد ندارم که چند دفعه رقصيد اما سعي مي کرد با همه زنها برقصد و ژاک که چشمهاي سياهرنگش در آن شب از شادي برق مي زد؛ برادري که تفاوتهاي بسياري با من دارد؛ با اين حال او را خيلي دوست دارم، اگرچه او ما را به کلي فراموش کرده است.
    همه شاد بوديم غافل از اينکه کريسمس امسال ديگر نه جيمز در ميان ماست و نه ژاک.
    همه سکوت کردند و به صداي باران که با شدت مي باريد گوش فرا دادند. چارلي پوزه اش را روي پاگرد گذاشت و در حالي که لم داده بود به ليزا که با چشماني اشکبار کنار آشپزخانه ايستاده بود خيره شد.
    سرو صداي جان و پاتريشيا بر سر تفاوت سليقه درباره لباس بچه بالا گرفت. پاتريشيا پيراهن را در دست گرفت و گفت: جان مگر ديوانه شده اي؟ چه کسي لباس به اين بزرگي را به تن بچه اي که تازه به دنيا آمده مي کند؟ اين لباس حتي در چند سال آينده هم که بچه رشد مي کند اندازه اش نخواهد شد.
    جان شکلکي درآورد و گفت: تنها به دليل اين خريدمش که از رنگش خوشم آمده. در ضمن او بچه من است بنابراين لباسي با سليقه خودم براي او خريده ام.
    کلارا در حالي که موهايش را مي بافت، به دعواي آن دو مي نگريست و لبخند مي زد.
    صداي فرياد ليزا از بالاي پله ها آن دو را ساکت کرد. او در حالي که دستش را به کمر زده بود گفت: خانم و آقاي گرامي بهتر نيست که دعوا کردن را به وقت مناسب موکول کنيد، چون اينجا من گرفتار سردرگمي بزرگي شده ام، در حالي که واقعا نمي دانم بايد چه کاري انجام دهم و شما با اين سر و صدايي که به راه انداخته ايد بيشتر کلافه ام مي کنيد. حالا اين طور مبهوت به من خيره نشويد. بهتر است کاري انجام دهيد. جان برو گهواره بچه را از بيل بگير. گمان مي کنم تا به حال کار درست کردنش را تمام کرده و تو پاتريشيا ، به خانه جان برو و لباسهاي بچه را بياور. کلارا يادش رفته آنها را همراه خود بياورد.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #85
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    جان و پاتريشيا همزمان فرياد زدند: بله قربان!
    وقتي آن دو از خانه خارج شدند، ليزا نفس راحتي کشيد و رو به کلارا کرد و گفت: حالت چطور است؟
    کلارا سرش را تکان داد و گفت: تنها مي توانم بگويم يک شادي دردناک دارم، آيا مي تواني بفهمي؟
    ليزا خنده اي کرد و گفت: نه چون من فقط يک شادماني غير قابل وصف دارم...اگرچه دکتر گفته امکان تولد بچه در اين هفته وجود ندارد، دوست دارم تمام کارها را انجام داده باشيم تا از هر حيث براي تولد نوزاد آماده باشيم.
    کلارا از سر بي حالي سرش را روي صندلي تکيه داد و گفت: متشکرم ليزا.
    چشمهايش را روي هم گذاشت. ليزا به طرف اتاق بچه رفت؛ اتاق کوچکي که تصميم داشتند تا مدتي که کلارا بعد از تولد بچه آنجا مي ماند او را در آن نگهداري کنند. ليزا به نشانه نارضايتي سرش را تکان داد و از ميان وسايلي که به طور پراکنده اطراف اتاق ريخته بود گذشت و از پنجره نگاهي به بيرون انداخت. چراغ کار ديويد روشن بود. ليزا حدس زد که او روي مجسمه کار ميکند، يک مجسمه اسرار آميز که ديويد ديگر حتي اجازه ديدن آن را به ليزا هم نمي داد.
    آسمان برقي زد که نيمي از اتاق را روشن کرد و در پي آن صداي رعد و بلندي به گوش رسيد. ليزا وحشت زده از جا پريد. آسمان به يکباره سياه شده بود. ليزا آهي کشيد. پنجره باز شد و با صداي بلندي به هم خورد. به طرف پنجره رفت و آن را محکم کرد. آسمان دوباره برق زد و در پي آن صداي رعد گوشخراش ديگري بلند شد و بعد از مدتي باراني سيل آسا شروع به باريدن کرد.
    با صداي فرياد کلارا قاب چوبيي که در دست داشت افتاد و شکست، هراسان به طرف پايين دويد. کلارا که با چشمان از حدقه در آمده به او مي نگريست بريده بريده گفت: ليزا، به نظرم موقعش است.
    ليزا دستش را روي سرش گذاشت و فرياد زد : واي خداي بزرگ ، اصلا آمادگي نداريم، حالا بايد چه کار کنم؟
    کلارا از درد به خود مي پيچيد.ليزا کلافه و دستپاچه بالا دويد و تشکچه کوچکي را پايين آورد و کلارا را روي آن خواباند. کلارا که از ترس اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: ليزا ، خيلي درد دارم.
    ليزا در عين بلاتکليفي نگاهي به او انداخت و بعد از چند لحظه گفت: مي روم کمک بياورم، همينجا آرام بخواب و تکان نخور.
    وقتي در را باز کردم باران با شدت به صورتش خورد. بر خود لعنت فرستاد که چرا جان و پاتريشيا را از خانه بيرون کرده بود. به طرف کلبه ديويد دويد و هراسان با مشت به در کوبيد و فرياد زد: ديويد، در را باز کن.
    ديويد تعجب زده کنار در ظاهر شد و با ديدن ليزا گفت: چه اتفاقي افتاده ليزا ، چرا اين قدر هراساني؟
    ليزا نفس زنان در حالي که دستش را روي سينه گذاشته بود گفت: عجله کن ديويد، بايد بروي دکتر را به اينجا بياوري. کلارا دارد فارغ مي شود ولي دکتر استيو را نياور... خدا لعنتش کند... ابتدا که جيمز را به کشتن داد و حالا هم که گفته کلارا هفته ديگر فارغ مي شود در حالي که بيچاره همين حالا در حال وضع حمل است.
    ديويد ناباورانه به او مي نگريست. ليزا در حالي که او را از خانه بيرون مي کشيد ادامه داد: عجله کند ديويد، چرا معطلي؟
    ديويد سرش را تکان داد و گفت: بسيار خوب ليزا ، آرامشت را حفظ کن، به من مجال بده که لااقل بارانيم را بپوشم. تو هم پيش کلارا برگرد...
    وقتي ديويد در سياهي شب گم شد، آسمان پشت سرهم رعد و برق مي زد و باران هم سيل آسا به زمين مي ريخت. ليزا موهاي خيس بر پيشاني چسبيده اش را به عقب زد، آن هواي توفاني او را به ياد ژاک انداخت ، در همان روزي که مانند حالا باران با شدت مي باريد و او و ژاک با رنج و زحمت زياد توانستند پسر گاوچران را از مرگ نجات دهند. صداي رعد بلند ديگري به گوش رسيد و ليزا هراسان به طرف خانه دويد. اميدوار بود که ديويد بتواند دکتر را به موقع پيدا کند. وارد خانه شد و در را پشت سر خود بست و به طرف کلارا رفت. عرق سردي روي صورت او نشسته بود و از شدت درد ملافه را چنگ مي زد. ليزا مهربانانه او را نوازش کرد و گفت: کمي تحمل داشته باش. دکتر به زودي پيدايش مي شود.
    کلارا نفس نفس زنان گفت: ليزا خيلي مي ترسم، نميدانم چرا همه اش صحنه مرگ جيمز را جلوي چشمانم مي بينم. معنيش اين است که من هم در حال مرگ هستم؟
    ليزا سرش را تکان داد و جواب داد: اين چه حرفي است که مي زني؟ احمق نشو کلارا. اگر قرار بود که همه زنان موقع وضع حمل بميرند که هيچ کس ديگر بچه دار نمي شد. تو دختر مقاومي هستي و بايد تحمل داشته باشي.
    درد امان کلارا را بريده بود و ليزا که نميدانست چه کار کند با وحشت و نا آرامي گاهگاهي از کنار او بلند مي شد و از پنجره به بيرون مي نگريست.
    دکتر هنوز نيامده بود و هر لحظه بي قراري کلارا بيشتر مي شد.
    کلارا فرياد زد: ليزا !
    ليزا به طرف او رفت و دست او را در دست گرفت.
    کلارا آهسته گفت: هنوز دکتر نيامده؟
    ليزا گفت: ديگر چيزي نمانده که پيدايش شود...
    کلارا چشمايش را بست و زمزمه کرد: کلارا چشمايش را بست و زمزمه کرد: ديگر تحمل ندارم ، من دارم مي ميرم.
    ليزا شروع به گريستن کرد و گفت: بس کن کلارا ، اين قدر از مردن حرف نزن.
    ولي کلارا صدايش را نمي شنيد چون از حال رفته بود.
    ليزا وحشت زده از خانه بيرون دويد. باران شلاق وار بر صورتش مي خورد، چند سياهي از دور نمايان شد. ليزا نفس راحتي کشيد و به طرف آنها دويد. دکتر اندرشن چاق در حالي که نفس نفس مي زد در چند قدمي او ايستاد و گفت: کمي صبر کنيد. من ديگر نمي توانم راه بروم. از خانه ام تا اينجا يک نفس دويده ام.
    ليزا گريه کنان گفت: عجله کنيد دکتر ، حالش خيلي بد است.
    جان که از پس آنها روانه بود از راه رسيد و با ديدن ليزا با حالتي عصبي گفت: مگر استيو نگفته بود که او هفته بعد فارغ مي شود؟
    ليزا گفت: بله بله گفته بود ولي حالا آن بيچاره از درد از حال رفته است.
    پاتريشيا از راه رسيد و با ديدن چهره هاي آنها همه چيز را فهميد. رو به جان کرد و گفت: تو کي آمدي؟
    جان گفت: در راه ديويد و دکتر را ديدم و ديويد به من گفت که کلارا در حال وضع حمل است.
    ليزا نگاهي به دکتر انداخت و گفت: دکتر خواهش مي کنم عجله کنيد، او حالش خيلي بد است.
    دکتر اندرسن بريده بريده گفت: کمي صبر کنيد تا نفسي تازه کنم.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #86
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ديويد و جان به طرف او رفتند و دکتر را بلند کردند و به طرف خانه دويدند و پاتريشيا کيف بزرگ او را به دست گرفت و در پي آنها روانه شد.
    دکتر فرياد زد: داريد چه کار مي کنيد؟ مرا پايين بگذاريد.
    جان با حالتي عصبي گفت: دکتر بهتر است آرام باشيد و حرفي نزنيد تا بتوانيم آسانتر حملتان کنيم.
    دکتر ضمن حفظ خونسردي پالتوي خيسش را در آورد و به دست جان داد و به آرامي گفت: جان اگر مي خواهي کولي بازي در بياوري و جلوي کار مرا بگيري بهتر است بيرون بروي.
    جان آشفته گفت: من هيچ جان نمي روم و همين جا خواهم ماند.
    پاتريشيا دست او را گرفت و گفت: بهتر است تو و ديويد بيرون منتظر بمانيد تا دکتر بتواند کارش را انجام دهد.
    ديويد زير بازوي جان را گرفت و با هم بيرون رفتند. جان از پشت در فرياد زد: محض رضاي خدا مواظبش باشيد!
    ديويد او را به طرف خانه اش برد و به زور روي صندلي نشاند و چاي گرمي براي او ريخت. جان که روي پا بند نبود عصبي به کنار پنجره رفت و با بغض گفت: ديويد، مي ترسم کلارا را از دست بدهم، اگر او بميرد من چه کنم؟
    ديويد به آرامي دستي به شانه اش زد و گفت: بهتر است آرام باشي جان، همه چيز درست مي شود. دکتر اندرسن به کارش وارد است. ليزا و پاتريشيا نيز کنارش هستند. او تنها نيست و اين آشفتگي تو هيچ دردي را دوا نمي کند. بيا بنشين و جرعه اي از چايت بنوش.
    جاي جرعه اي از آن را نوشيد و کنارش گذاشت. آشکارا دستش مي لرزيد.
    ديويد نگاهي به بيرون انداخت و به سايه هايي که به سرعت از کنار پنجره هاي روشن خانه قهوه اي رنگ مي گذاشتند نگريست. داخل خانه بزرگ بلوايي بود، دکتر فرياد مي زد: ليزا پس اين حوله تميز چه شد؟ عجله کن.
    کلارا وحشت زده جيغ مي کشيد و سرش را تکان مي داد.
    ليزا در حالي که موهاي خيس از عرقش را با آرنج کنار مي زد حوله سفيد و تميز را يکي بعد از ديگري به دکتر مي داد و سعي مي کرد به خوني که کف زمين جاري بود نگاه نکند. پاتريشيا همان طور بلاتکليف ايستاده بود و گاهي به کلارا و گاهي به دکتر مي نگريست.
    دکتر رو به ليزا کرد و پرسيد: آب گرم کجاست؟
    ليزا به طرف آشپزخانه دويد. هنگامي که آب جوش را داخل سطل مي ريخت صداي گريه بچه به گوش رسيد، سطل آب از دستش رها شد و آبها کف آشپزخانه ريخت. به سرعت بيرون دويد و با ديدن نوزادي که در دست دکتر بود نفس راحتي کشيد. پاتريشيا موهاي خيس از عرق کلارا را که کمي آرام شده بود کنار زد و گفت: شجاع باش عزيزم، بچه ات سالم است و حال تو هم به زودي خوب خواهد شد.
    دکتر با ديدن ليزا که مات و مبهوت به آنها مي نگريست گفت: ليزا مگر به تو نگفتم که آب گرم بياوري؟
    ليزا گفت: آه ببخشيد من از دستپاچگي آبها را ريختم. الان بر مي گردم و دوباره آب مي آورم.
    پاتريشيا گفت: تو بهتر است به جان خبر بدهي که بچه اش به دنيا آمده ، من خودم براي دکتر آب گرم مي آورم.
    ليزا به نوزاد که از گريه قرمز شده بود نگريست و از خانه بيرون رفت ، باران بند آمده بود ولي کف زمين لايه اي از آب ايستاده بود. جان با ديدن ليزا که از خانه خارج مي شد از کلبه ديويد بيرون دويد و بي صبرانه گفت: چه شد؟
    ليزا لبخند زد و گفت: خبر خوب ، همسر و پسرت هر دو سالم هستند.
    جان از خوشحالي چشمهايش را بست و آه کشيد. ديويد و ليزا به هم نگريستند و لبخند زدند.
    ليزا با وسواس بچه خواب را که درون حوله سفيد پيچيده شده بود در آغوش گرفت و آهسته بوسيد. از ديدن نوزاد قلبش از شادي تپيد و به آرامي گفت: به جمع ما خوش آمدي....
    و بچه را در آغوش پدرش گذاشت که با چشمان از حدقه درآمده به او مي نگريست. جان بر صورت فرزندش خيره ماند. ديويد پشت او ايستاده بود و به بچه مي نگريست. قيافه اش آران نشان ميداد و به دقت بچه را نگاه ميکرد. دکتر در حاليکه دستش را خشک مي کرد رو به کلارا کرد و گفت: بچه سالمي به دنيا آوردي، تو دختر شجاعي هستي. با اينکه زايمانت خيلي سخت بود توانستي تحمل کني.
    کلارا لبخندي زد و گفت: متشکرم دکتر...
    دکتر اندرسن رو به جان و ديويد کرد و به شوخي گفت: روزي تلافي کاري را که با من کرديد درخواهم آورد. وقتي که مرا غافلگيرانه از زمين بلند کرديد و در آن باران سخت شروع به دويدن کرديد هر آن خيال مي کردم که درحال سقوط هستم.
    ديويد پوزخندي زد و گفت: شايد بد نباشد که براي برگرداندنتان هم از همين روش استفاده کنيم، چون آن قدر خسته نشان مي دهيد که به نظرم به سختي بتوانيد خودتان را به خانه تان برسانيد.
    دکتر به ريشش دست کشيد و گفت: بهتر است قبل از آنکه دست و پايم را بکشند از اينجا فرار کنم.
    پاتريشيا و ليزا او را تا کنار در بدرقه کردند. دکتر هنگامي که از خانه خارج مي شد رو به آن دو کرد و گفت: مراقبش باشيد. لحظات خستي را پشت سر گذاشته و بر اثر خون زيادي که از او رفته بيش از حد ضعيف شده. براي مدتي نگذاريد که از جايش بلند شود و کارهاي سخت انجام دهد . اگر حالش بد شد مرا به سرعت با خبر کنيد.
    آن دو سرشان را تکان دادند. دکتر به آسمان صاف و پر ستاره نگريست و گفت: خداي بزرگ انگار که اصلا توفاني در کار نبوده ، پس آن سيلابي که نزديک بود همه مار را غرق کند چه شد؟
    ليزا به شوخي گفت: مي توانيد خيال کندي که همه را در خواب ديده ايد.
    پاتريشيا در ادامه حرفهاي او گفت: بله مثل کابوس...
    دکتر سرش را تکان داد و در حالي که دور مي شد گفت: اگر اين زمين پر از آب و گل را نمي ديدم ، حتما اين طور تصور مي کردم. ليزا و پاتريشيا وارد خانه شدند. جان بچه را کنار بالين همسرش گذاشت و قدرشناسانه به او خيره شد. کلارا لبخندي زد و بچه را در آغوش گرفت.
    ديويد به ليزا نزديک شد و آهسته گفت: نظرت چيست؟
    ليزا اشکهايش را مخفيانه پاک کرد و گفت: لحظه باشکوهي است...
    بحث درباره اسم بچه بالا گرفته بود. بيل بدور از هياهو با نوه چند روزه اش که در خواب بود بازي مي کرد.
    پاتريشيا رو به بقيه کرد و گفت: به نظر من اسمش را آلفرد بگذاريم، به ياد آلفرد کبير.
    جان لحظه اي فکر کرد و گفت: آلفرد؟ ولي اين اسم به پسر من نمي آيد.
    بيل فرياد زد: سام چطور است؟
    با صداي فرياد او نوزاد از خواب بيدار شدو شروع به گريه کرد.
    پاتريشيا بچه را در آغوش گرفت و گفت: ببين چطور گريه بچه را در آوردي؟ حتي خود او هم از اسمي که برايش انتخاب کردي خوشش نيامد.
    جان در حال تفکر شروع به قدم زدن کرد و گفت: اينهايي که گفتيد هيچ کدامشان جالب نيست، بايد يک اسم خاص و زيبا باشد، اسمي که به پسرم بيايد.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #87
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ليزا رو به ديويد کرد و آهسته گفت: پدر وسواسي!
    ديويد همان طور که دست به سينه ايستاده بود ابروهايش را بالا کشيد و لبخندي تمسخر آميزد زد.
    کلارا بچه را از پاتريشيا گرفت و گفت: بهتر است که همه تان دست از جنجال برداريد...
    و در حالي که بچه آرام شده را به ليزا مي داد ادامه داد: من به ليزا قولي داده بودم و سر قولم هم هستم. ليزا تو که فراموش نکرده اي چه چيزي از من خواسته بودي.
    ليزا لبخندي زد و سرش را تکان داد. پاتريشيا گفت: مي شود به ما هم بگوييد که ماجرا از چه قرار است و موضوع اين قول و قرار چيست؟
    کلارا گفت: من به ليزا قول داده ام که اسم گذاري بچه ام را به او واگذار کنم. حرف او حرف من هم هست. ليزا در تمام لحظات سخت در کنارم بود و به من کمک کرد. شايد اگر او نبود، من و پسرم هيچ کدام بين شما نبوديم.
    همه ساکت شدند و به ليزا و بچه اي که در آغوش داشت خيره شدند.
    پاتريشيا سکوت را شکست و گفت: خوب ليزا نظرت را بگو.
    ليزا سرش را بالا گرفت و گفت: مي دانيد ، تصميم داشتم که اگر بچه جان و کلارا پسر شد اسم او را ...
    مکث او باعث شد که همه يکصدا بگويند: اسم او را چه بگذاريم؟
    ليزا آهي کشيد و گفت: جيمز.
    براي مدتي سکوت برقرار شد. جان دستهايش را به هم کوفت و شادمانه گفت: آفرين ليزا، درست به هدف زدي! بهترين اسمي که هيچ کدام به فکرمان نرسيده بود...
    زير لب زمزمه کرد: جيمز، چرا که نه، مگر نه اينکه اين پسر بچه من است و نوه مرد بزرگي به نام جيمز واريک؟ اين اسم باعث مي شود که نام پدرم هميشه زنده بماند. من آرزو مي کنم که پسرم روزي مانند پدربزرگش شود.
    رو به ديگران کرد و گفت: خوب نظرتان در مورد اسم انتخابي ليزا چيست؟
    همه با صداي بلند سدت زدند. جان بچه را از ليزا گرفت و گفت: به سلامتي به دنيا آمدن پسرم جيمز واريک و سلامتي مادرش، يک جشن بزرگ و با شکوه ترتيب خواهم داد.
    همه هورا کشيدند.
    ليزا کيک سيب را در دهانش گذاشت و به سارا که با آب و تاب ماجراي درگيري پسرش را با بچه هاي ديگر تعريف مي کرد چشم دوخت.فيليپ يکي از کشاورزان مزرعه سيب زميني مشغول صحبت با جان بود عده اي هم دور نوزاد و مادرش جمع شده بودند و از بچه تعريف مي کردند و با او بازي مي کردند. پاتريشيا و دختر يکي از کشاورزها همراه با ديويد مشغول چيدن ميز غذا بودند. ليزا وقتي ديد که يکي از زنها با سارا شروع به صحبت کرد از فرصت استفاده کرد و به کمک پاتريشيا که شمعها را روشن مي کرد شتافت و زير لب گفت: سرم در حال دوران است ، اگر به سارا مجال مي دادم تا صبح مي خواست از رشادتهاي پسرش حرف بزند. نمي دانم چرا همه مادرها مي خواهند از فرزندشان قهرمان بسازند.
    پاتريشيا جواب داد: اين طور حرف نزن چون خودت هم روزي مادر مي شوي.
    ليزا زبانش را بيرون آورد. پاتريشيا ادامه داد: اين طور حرف نزن چون خودت هم روزي مادر مي شوي.
    ليزا زبانش را بيرون آورد. پاتريشيا ادامه داد: حالا آنجا نايست و بي خود وقت نگذران، بيا بشقابهاي آن طرف ميز را بچين....
    ليزا وقتي بشقابها را برمي داشت نگاهش به نگاه ديويد گره خورد.
    احساس کرد نگاه ديويد از هميشه غمگينتر است.
    چند روزي مي شد که او خيلي در فکر فرو رفته بود؛ حتي شبها وقتي دير وقت از خواب بيدار مي شد مي ديد که چراغ اتاق کار ديويد هنوز روشن است. ليزا با نگراني نگاهش را از ديويد برداشت و فکر کرد آيا او کاري کرده که ديويد ناراحت شده است يا اينکه برايش اتفاق ديگري افتاده است؟ صداي کلارا او را از افکارش بيرون آورد: ليزا ممکن است مدتي بچه را نگه داري؟ پاتريشيا به کمک من احتياج دارد.
    ليزا به او نگريست و گفت: بسيار خوب، ولي خيلي مراقب باش و کارهاي سنگين انجام نده، دکتر خيلي سفارش کرده است که زياد خودت را خسته نکني.
    کلارا سرش را تکان داد و بچه را در آغوش ليزا گذاشت. نوزاد براي مدت کوتاهي چشمان روشنش را باز کرد و به سرعت بست. ليزا به همراه او از خانه خارج شد. سوز سردي مي وزيد. ليزا روانداز کودک را باز کرد و دور بدنش پيچيد. وقتي از خانه فاصله گرفتند نوزاد چشمايش را باز کرد و همراه ليزا به آسمان نگاه کرد. آسمان صاف بود و ستاره ها مي درخشيدند. نگاه بچه روي ماه ثابت مانده بود. ليزا لبخندي زد و آرام در گوشش زمزمه کرد: اين ماه است جيمز کوچک، مي بيني چقدر زيباست؟ به زيبايي تو.
    دستان کوچک بچه را در دست گرفت و بوسيد، نوزاد دهان دره اي کرد و دوباره چشمايش را بست. ليزا موهاي نرمش را نوازش کرد و او را به خود فشرد تا سردش نشود. آن سکوت رويايي باعث شد اندوه دوباره بر قلبش بنشيند. بيش از هر زماني دلش مي خواست فرياد بزند و با صداي بلند گريه کند. زندگي روزمره حوصله اش را حسابي سر برده بود. تنهايي بيش از هميشه آزارش مي داد، صدايي از پشت سر به گوش رسيد.
    ليزا جاي خوبي را براي فرار از ديگران انتخاب کرده اي.
    ليزا سرش را به عقب چرخاند و به ديويد نگريست که به او نزديک مي شد. سرش را پايين انداخت و گفت: از آن وقتهايي است که احساس تنهايي مي کنم؛ اکنون بزرگترين آرزويم اين است که بتوانم با صداي بلند فرياد بزنم.
    ديويد در سکوت به او مي نگريست و ليزا فکر کرد که ديويد از حرف او اصلا تعجب نکرده است. ادامه داد: مي داني ديويد گمان مي کنم تو هميشه افکاري را که در ذهنم دارم به روشني مي خواني و حرفهايم را مي فهمي...
    ديويد دستهايش را در جيبهايش کرد و گفت: نه ليزا آن قدرها هم که خيال مي کني باهوش نيستم و تنها به اين دليل تو را درک مي کنم که خودم نيز دردي مثل تو دارم. هيچ کس باور نخواهد کرد که اين ديويد خونسرد و سخت روزي عاشقترين مرد عالم بوده ، کسي که برخلاف آنچه نشان مي دهد ، قلب مهرباني دارد که با محبت کساني که سعي دارند به او کمک کنند و او را بپذيرند مي تپد، خوب ميدانم درد تنهايي و درد عشق چيست.
    ليزا سرش را به زير انداخت و گفت: ولي اين منصفانه نيست ديويد، چرا زمانه اين قدر با ما نامهربان است؟
    ديويد پاسخ داد: چه بايد کرد؟
    ليزا آهي کشيد و گفت: هيچ. اين رسم روزگار است ، مگر مي توان با سرنوشت جنگيد؟
    ديويد با چهره اي درهم به او خيره شد و ليزا دوباره آن غم آشنا را که مدتي بود در نگاهش لانه کرده بود ديد، دل به دريا زد و گفت: ديويد اتفاقي افتاده؟ گمان مي کنم اين روزها از چيزي ناراحتي ، اين طور نيست؟
    ديويد لبخند ملايمي زد و به شوخي گفت: تو هم خيلي خوب ذهن من را مي خواني...
    و در حالي که روي تنه درختي مي نشست ادامه داد: موضوعي هست که مي خواهم به تو بگويم و تو را از تصميمي که مدتهاست درباره اش فکر مي کنم آگاه سازم.
    ليزا بچه خواب را روي دستش جابجا کرد و کنار او روي تنه درختي که افتاده بود نشست.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #88
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ديويد به بچه نگاه کرد و بعد از تأملي گفت: ليزا جيمي را به خاطر مي آوري؟
    ليزا فکر کرد و گفت: همان مرد قد کوتاه و موفرفري که چند هفته پيش براي ديدنت به قلعه سبز آمده بود؟
    ديويد به آرامي سرش را تکان داد و گفت: درست حدس زدي ، جيمي ملوان يک کشتي بزرگ ماهيگيري است، مدتها قبل از اين در شهر با او آشنا شده بودم. او براي من دوست خوبي بود و خيلي به من کمک کرد و هنگامي که از هم جدا شديم ديگر همديگر را پيدا نکرديم و او کاملا تصادفي فهميده که من به قلعه سبز آمده ام، براي همين به ديدار من آمده بود.
    ليزا متفکرانه گفت: او را درست به خاطر ندارم چون مدت کمي اينجا ماند.
    دويد سرش را تکان داد و گفت: او علاوه برا اينکه براي ديدنم آمده بود پيشنهادي نيز کرد.
    ليزا تعجب زده پرسيد: چه پيشنهادي؟
    دويد به ليزا نگريست و جواب داد: پيشنهادش اين بود، که در کشتيي که او کار مي کند مشغول به کار شوم. مي گفت شغل خيلي خوبي است و درآمد خوبي هم دارد.
    حرفهايش مرا به فکر فرو برد. تو خوب مي داني که من براي يک جا ماندن و يک زندگي آرام و بدون سختي بزرگ نشده ام. از همان اوايل زندگي هميشه در جدال با زندگي و با دشواريهايش بوده ام، تلاش براي زنده ماندن و از گرسنگي نمردن...
    آهي کشيد و ادامه داد: حتي عشقم نيز همراه با جنگ و ستيز بود، ستيز با جامعه و مردمي که مرا درک نمي کردند و اعتقاداتم را به مسخره گرفته بودند؛ اگر چه در اين جدال شکست خوردم، خاطره آن روز هميشه در ذهن من باقي خواهد ماند.
    ليزا گفت: مگر در اينجا احساس راحتي نمي کني؟ چرا مي خواهي ما را ترک کني؟
    ديويد با لحني تحکم آميز گفت: البته ، احساس راحتي مي کنم ولي مشکل همين جاست.هميشه دوست داشتم زندگي آرامي داشته باشم، سقفي بالاي سر خود و شغلي که به آن افتخار کنم؛ ولي ليزا حالا فهميده ام که زندگي آرام مرا خوشبخت نمي کند. از اينکه در شبهاي سرد زمستاني کنار بخاري لم دهم و قهوه بنوشم شاد نمي شوم. دوست دارم در زير آسمان باشم، سرما را تا مغز استخوان احساس کنم و براي زنده ماندن و يخ نزدن تلاش کنم...
    رو به ليزا کرد و ادامه داد: آيا حرف مرا مي فهمي يا خيال مي کني ديوانه اي بيش نيستم؟
    ليزا نا اميدانه شانه هايش را بالا انداخت و از سر دلسردي گفت: نميدانم ديويد، از حرفهايت تنها اين را فهميدم که مي خواهي از اينجا بروي. چيزي که اصلا انتظارش را نداشتم.
    ديويد آهي کشيد و گفت: کاش مي توانستي بفهمي که من واقعا نمي توانم در قلعه سبز بمانم. اين زندگي آرام و يکنواخت مفهوم زنده بودن را از من گرفته.
    ليزا از جا برخاست و قاطعانه گفت: ولي چرا من اين طور نيستم؟ تو قلعه سبز و زندگي در آن را به معناي مردن ميداني و من زندگي در اينجا را به معني نفس کشيدن و زنده ماندن. مي بيني ديويد، اصلا نمي توانم حرفهايت را درک کنم.
    ديويد قطعه چوبي را که در دست داشت شکست و گفت: مشکل همين جاست ليزا ، تو زندگي در ميان انسانها، و همانند آنها بودن را دوست داري ، همانند آنها مي خندي و گريه مي کني. همانند آنها دنيا را مي بيني ، همانند آنها عاشق مي شوي و روزي هم همانند آنها ازدواج مي کني و بچه دار مي شوي. همانند آنها پير مي شوي و در آخر هم در گورستان خاموش کنار همانها خاک مي شوي ، ولي من نمي توانم اين گونه باشم. از مانند آنها بودن متنفرم. دوست دارم خودم باشم. من آدم معموليي نيستم که بخواهم زندگي معموليي مثل ديگران داشته باشم بنابراين مي خواهم بقيه عمر خود را تا آنجا که مي توانم در ميان درياهاي خشمگين و شبهاي سياه وهم انگيز آن و موجهاي غول آسا و گردبادهاي خوفناک که هر لحظه مي توانند بدن انسان را تکه پاره کنند و او را همانند سنگ ريزه اي به اعماق آب بکشانند سپري کنم. مي خواهم با آدمهايي باشم که از دنيا بريده اند؛ کساني که مانند من ستيزه جو و ماجرا جو هستند. خشکي و خاک براي آنها زيبايي خود را از دست داده و مي خواهند جدا از قوانين آدمها با دريا به جدال بپردازند، آدمهاي زشت و کثيفي که بوي ماهي تازه و توتون مي دهند.
    ليزا هراسان به ديويد خيره شده بود ولي ديويد در کمال خونسردي نگاهي به آسمان کرد وادامه داد: قلب من هميشه تندو وحشي مي تپد؛ تپشهايي جنون آميز که هيچ گاه آرام نمي گيرد و من هرگز نمي توانم آن را کنترل کنم. خيلي سعي کردم مانند شما باشم، مانند تو و جان و بار ديگر طعم دوست داشتن و عشق ورزيدن را اين بار مانند شما بچشم ولي نتوانستم. عشق من وحشي است، مانند اسب لجام گسيخته اي که کنتر ناپذير است و من نمي خواهم به اين وسيله باعث دردسر شما بشوم.
    چشمهاي آبي زندگيش برق عجيبي پيدا کرده بود و ليزا به مرد اسرارآميزي که روبرويش نشسته بود نگريست و گفت: ولي ديويد تو هم مانند ما هستي ، آيا مي خواهي انسان بودن خود را انکار کني؟
    ديويد از سر ناآرامي حرف او را قطع کرد و گفت: بله ، بله بارها خواستم به خود بقبولانم که من هم آدمي هستم همانند شما ولي نتوانستم. مي خواهم احساسم را درک کني ليزا چون هيچ کس مرا آنگونه که بودن نپذيرفت. هلن نيز مانند خود من بود، اين را به خوبي حس مي کردم و به همين دليل عاشقش شدم. نگاهش همانند من وحشي و رام نشدني بود و ضربان قلبش هماهنگ با ضربان قلب من بود ولي او را از من گرفتند... ميداني ليزا دنيا نمي تواند افرادي همانند مرا تحمل کند.
    ليزا قطره هاي اشکش را که بي محابا بر گونه اش جاري بود پاک کرد و آهسته گفت: احساست را درک مي کنم، يعني اميدوارم که اين گونه باشد.
    لبخندي بر لبان ديويد نقش بست ، ليزا ادامه داد: از وقتي تو را ديدم اشتباه بزرگي مرتکب شدم. دوست داشتم تو را مانند خودمان بکنم و در قالب يک زندگي جديد و آرام تو را به اينجا پيوند بزنم، غافل از اينکه در اشتباه بوده ام، ولي ديويد لازم نبود که براي من نقش بازي کني که در کار خود پيروز شده ام...
    ديويد لبخند زد و گفت: ولي از جهت ديگري پيروز شدي...
    ليزا تعجب زده گفت: از جهتي ديگر ، منظورت چيست؟
    ديويد جواب داد: مهم نيست ليزا ، دست کم ديگر مهم نيست. من معمايي هستم که خودم هم در حلش مانده ام.
    ليزا از جا برخاست و زير لب گفت: حالا کي مي خواهي بروي؟
    ديويد موهايش را عقب زد و گفت: به زودي.
    ليزا با لحني آکنده از اندوه گفت: کاش براي کريسمس اينجا مي ماندي.
    ديويد به او نگريست و به شوخي گفت: اگر تو بخواهي خواهم ماند.
    ليزا آهي کشيد وگفت: بازداري مرا فريب مي دهي!
    ديويد خنده اي کرد و گفت: البته که نميدهم ، مي خواهم براي يک بار هم که شده جشن کريسمس قلعه سبز را ببينم.
    ليزا گفت: و چيزي به آن نمانده ، تقريبا يک هفته ديگر.
    ديويد به آرامي گفت: اين مدتي که در قلعه سبز بودم به سرعت سپري شد و من اصلا گذشت ايام را احساس نکردم.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #89
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ليزا بچه را در بغل جابجا کرد و گفت: کريسمس امسال با ديگر کريسمسها فرق خواهد داشت چون از حالا احساس عجيبي نسبت به آن دارم. احساسي توأم با دلشوره و هيجان.
    ديويد متفکرانه به ليزا چشم دوخت وگفت: يک کريسمس استثنائي!
    ليزا سرش را تکان داد و جلوتر از ديويد به طرف خانه حرکت کرد. نمي خواست او قطره اشکي که از چشمانش مي چکيد ببيند. آهسته زمزمه کرد: ديويد هم مي رود، همان طور که خيلي هاي ديگر قبل از او از قلعه سبز رفتند. واقعا که عجب دنيايي است. رفتنش براي ليزا سنگين بود، آيا ديويد را دوست داشت؟ همان قدر که به ژاک علاقه مند بود؟ آهسته گفت : تنها دوستش دارم ولي عاشقش نيستم، چقدر بين دوست داشتن وعاشق بودن تفاوت است.
    صداي گريه جيمز کوچک به هوا بلند شد. ليزا به سرعت گامهايش افزود و گفت: آرام باش پسر، امروز به قدر کافي برايم سخت بوده. بيا کوچولو، پيش مادرت مي برمت.
    وقتي وارد شد گرماي داخل آزارش داد. صداي مردان و زنان و خنده هاي بلند آنها از همه طرف به گوش مي رسيد.تقريبا هيچ کس متوجه او نشده بود. به جان نگريست که با گونه هاي برافروخته براي گروهي از کشاورزان سخنراني مي کرد. پاتريشيا او را ديد و دست به کمر جلو آمد و گفت: خوب خانم اليزابت، هيچ معلوم است کجا هستي؟ يکمرتبه غيبت مي زند.
    ليزا گفت: بيرون بودم، مي خواستم کمي هوا بخورم.
    پاتريشيا بچه را از او گرفت و با بدخلقي گفت: هواخواري آن هم در اين هواي سرد؟ اگر به فکر خودت نيستي لااقل به فکر اين بچه باش...
    ليزا شانه هايش را بالا انداخت و گفت: ولي جيمز هم از اين هواخواري لذت برد، مي تواني از خودش بپرسي.
    پاتريشيا متعجب به ديويد که تازه از راه رسيده بود نگريست و به طعنه گفت:ديويد تو هم براي هواخواري بيرون رفته بودي؟
    ديويد که غافلگير شده بود به ليزا نگريست و هر دو شروع به خنديدن کردند.
    پاتريشيا سرش را تکان داد و از آنها دور شد و ليزا فهميد که آن دو نتوانسته اند غيبت خود را براي پاتريشيا موجه جلوه دهند.
    ليزا از پله ها سرازير شد و با ديدن جان و پاتريشيا تعجب زده فرياد زد: اينجا چه خبر است؟
    جان از بالاي بسته هايي که در دست داشت نگاهي به چارلي کرد و گفت: براي خاط خدا از سر راهم کنار بور سگ تنبل، ديگر نمي توانم اين بسته ها را نگه دارم.
    پاتريشيا که جلوي خود را نمي ديد به جان برخورد کرد و نقش زمين شد و بسته هايي که در دستش بود روي زمين پخش شد.
    پاتريشيا فرياد زد: هي جان، حواست کجاست؟
    جان از کنار چارلي که بي خيال وسط راه خوابيده بود راهي براي خود باز کرد و به زحمت بسته ها را روي ميز گذاشت و بعد به پاتريشيا نگاه کرد و با صداي بلند شروع به خنديدن کرد. ليزا هم که خنده اش گرفته بود گفت: اين بسته ها را از کجا آورده ايد؟ صبح که يکدفعه هر دو با هم غيبتان مي زند و حالا هم که اين طوري خانه را به هم مي ريزيد.
    جان جيمز کوچک را در بغل گرفت و گفت: خوب ما دليل موجهي براي ناپديد شدنمان داشتيم. با پاتريشيا تصميم گرفته بوديم که به شهر برويم و خريد کنيم.
    ليزا دستش را به کمرش زد و گفت: خوب مي توانستيد به ماه هم بگوييد نه اينکه بدون اطلاع بگذاريد و برويد.
    پاتريشيا از زمين بلند شد و گفت: من و جان تصميم گرفتيم چيزي نگوييم تا يکدفعه شما را غافلگيز کنيم.
    کلارا بچه را از جان گرفت و شگفت زده گفت: من که از حرفهاي شما چيزي نمي فهمم، منظورتان چيست؟
    جان گلويش را صاف کرد و گفت: تا عيد کريسمس چيزي نمانده و من تصميم گرفتم که هديه کريسمسم را زودتر از موعد به شما بدهم.
    کلارا و ليزا مشتاقانه به بسته هاي رنگارنگ نگاه کردند. کلارا گفت: خوب پس چرا معطليد؟
    پاتريشيا گفت: ديويد کجاست؟ او را اين طرفها نديدم.
    همينجا!
    صداي ديويد از روي کاناپه به گوش رسيد. جان به طرف او برگشت و شگفت زده گفت: تو از چه موقعي اينجايي؟
    ديويد از جا برخاست و گفت: وقتي داخل شديد من اينجا نشسته بودم ولي آن قدر شلوغ کرديد که حضورم فراموش شد.
    پاتريشيا گفت: خيلي خوب ، پس حالا که هستي به هديه ها بپردازيم. اين بسته آبي براي ديويد است از طرف جان و اين بسته هم از طرف من.
    ديويد که جا خورده بود گفت: براي من؟
    جان گفت: بله تو، از روزي که آمده اي خيلي براي ما زحمت کشيده اي. قلعه سبز به تو مديون است و اين هديه کوچک هم نمي تواند زحمات تو را جبران کند.
    ليزا و کلارا دست زدند و هوار کشيدند. ديويد لبخندي زد و بسته ها را گرفت.
    چارلي جلوي صاحبش که مشغول باز کردن بسته ها بود نشست.
    پاتريشيا دوباره به طرف بسته ها رفت و دو بسته سفيد رنگ را به طرف ليزا گرفت و گفت: بيا دخترک بي قرار ، بسته زيري از طرف جان است و بسته رويي که البته مي داني داخلش چيست از طرف من.
    کلارا جلو آمد و به شوخي گفت: پس من چه؟
    پاتريشيا لبخندي زد و گفت: بسته هاي تو از همه بيشتر است ، چون جان علاوه براي تو براي پسرش هم هديه کريسمس خريده.
    کلارا بسته ها را گرفت و کنار ليزا که به سرعت مشغول باز کردن بسته هايش بود نشست و او هم مشغول باز کردن بسته هايش شد.
    پاتريشيا و جان در حالي که مي خنديدند به آن جمع هيجان زده و فعال نگريستند. ديويد زودتر از همه هديه اش را باز کرد و شگفت زده به داخل آن نگريست. کلارا و ليزا هم کنجکاوانه داخل آن سرک کشيدند. او کت و شلواري را از درون جعبه بيرون آورد. کلارا بسته کوچکترش را که يک کروات متناسب با آن بود باز کرد. ديويد رو به جان و پاتريشيا کرد و گفت: متشکرم جان لبخند چهره اش را پوشاند.
    ليزا افزود: حتما خيلي به تو مي آيد.
    ديويد سرش را تکان داد و گفت: من زياد لباس رسمي نپوشيده ام و به آن عادت ندارم.
    جان گفت: ولي کريسمس امسال استثناست.
    ديويد نگاهي به کلارا و ليزا کرد و به شوخي گفت: خوب خانمها نمي خواهيد هديه هايتان را باز کنيد؟
    ليزا و کلارا دوباره به طرف بسته هايشان هجوم بردند. ابتدا بسته هاي کوچک را باز کردند ، ليزا فرياد زد: يک بلوز سفيد رنگ از طرف پاتريشيا که قبلا آن را ديده بودم.
    کلارا هم فرياد زد: يک بلوز و کلاه قشنگ براي پسرم.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #90
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    پاتريشيا گفت: ولي هديه هاي جالبترتان را هنوز باز نکرده ايد.
    آن دو بسته هاي بزرگترشان را باز کردند و همزمان دو لباس ابريشمي را از داخل جعبه ها بيرون آوردند.
    ليزا هيجانزده گفت: جان واقعا لازم بود که اين قدر ولخرجي کني؟
    بله لازم بود، چون اين يک کريسمس استثنايي است و من دوست دارم شادي همه تکميل باشد.
    ليزا لبخندي زد و گفت: از هر دوي شما متشکرم.
    کلارا در ادامه حرفهايشان گفت: با اين کار جالبتان واقعا همه شگفت زده شديم.
    ديويد به شوخي گفت: براي اينکه ...
    همه در ادامه يکصدا گفتند: يک کريسمس استثنايي در پيش داريم.
    حيمز کوچک از خواب بيدار شده بود و گريه مي کرد تا به اين وسيله حضور خود را اعلام کند. جان او را از گهواره اش بيرون آورد و در حالي که مي بوسيدش گفت: امسال موجود کوچکي نيز به جمع ما پيوسته ، جيمز پسر من.
    همه در سکوت به بچه نگريستند. موضوع هديه ها فراموش شده بود، همه در يک فکر بودند. اگرچه جيمز کوچکي به جمع آنها پيوسته بود، جيمز بزرگ در زير خاکها مدفون شده بود و از ميان آنها رفته بود که بايست جاي خالي او را در کريسمس آن سال تحمل مي کردند و همين طور ژاک، که با گذشتن ماهها از رفتنش هنوز خبري از او نداشتند.
    آيا به راستي آن سال کريسمس خوبي داشتند؟ صداي در به گوش رسيد.
    جان آهي کشيد و به طرف راهرو به راه افتاد. ليزا تعجب زده گفت:يعني چه کسي اين موقع روز آمده ؟ شايد يکي از کشاورزها باشد.
    صداي جان بلند شد که فرياد مي زد: بياييد ببينيد چه کسي آمده است!
    همه به طرف در رفتند. پاتريشيا شادمانه گفت: خداي بزرگ اين که پگ خودمان است!
    پگ با لبخندي آرام و شرمزده با چمداني در دست کنار در ايستاده بود. جان خود را کنار کشيد و گفت: بيا تو پگ. به خانه خودت خوش آمدي.
    پگ قدمي به داخل گذاشت و گفت: خوب ، مي دانيد، فکر کردم... فکر کردم امسال که جيمز نيست و فردا نيز جشن بزرگي در پيش داريد شايد بتوانم به دردتان بخورم و البته اگر بخواهيد دوباره همين جا زندگي کنم، آخر خواهرم مرا از خانه اش بيرون کرده چون مي گويد من يک پيرزن حراف و فضول هستم و من هم گفتم هيچ اشکالي ندارد، من به قلعه سبز بر مي گردم چون شما به اين پيرزن حراف و فضول احتياج داريد.
    کلارا خندان او را در آغوش گرفت و گفت: البته پگ، کار خوبي کردي که برگشتي چون هيچ کدام از ما نمي توانيم به خوبي تو از عهده کارهاي خانه بربياييم.
    ليزا به پگ خيره شد، خطوط دور چشمها و لبهايش عميقتر شده بود و تارهاي موي بيشتري از سرش سفيد شده بود و از هميشه چاقتر نشان مي داد. آهي از سر رضايت کشيد. آمدن پگ مقدار زيادي از اضطرابش را کم کرد.
    کلارا درست مي گفت، آنها واقعا به پگ پير وفادار احتياج داشتند چشمهاي پگ روي چهره هاي آشنا چرخيد و روي ديويد ثابت ماند. با لحني آميخته به سوء ظن پرسيد: او ديگر کيست؟
    هنوز لحن تند خود را حفظ کرده بود.
    جان گفت: اين ديويد دوست من است ، چطور او را به خاطر نمي آوري؟ چند سال پيش با مادرش در قعله سبز زندگي مي کرد، اما تازگيها دوباره پيش ما برگشته و بيشتر کارهاي خانه را بر عهده گرفته.
    پگ در حالي که نشان مي داد در حال فکر کردن است تا ديويد را به خاطر بياورد، صداي گريه نوزاد را از داخل سالن شنيد. چشمهايش گرد شد و شگفت زده گفت: بگوييد ببينم آيا درست مي شنوم ، اين واقعا صداي گريه بچه است؟
    همه خنديدند و کلارا جواب داد: البته درست شنيده اي، اين صداي گريه بچه من است.
    پگ که غافلگير شده بود دستهايش را روي سينه اش گذاشت و گفت: واي خداي بزرگ مثل اينکه در غيبت من اتفاقات زيادي افتاده...
    و در حالي که از بين ديويد و جان راهي براي خود باز مي کرد ادامه داد: برويد کنار مي خواهم نوه جيمز را ببينم.
    تلوتلو خوران خود را به تخت بچه رساند و او را در آغوش گرفت و بوسيد و به دقت به صورت او نگريست و آرام ادامه داد: چقدر شبيه پدربزرگش است، پوستي به سفيدي او و چشمهاي آبي تيره جيمز را به ارث برده ، يک جيمز کوچک ديگر!
    و به کلارا که با غرور بالاي سر او ايستاده بود گفت: خوب اسم پسرت را چي گذاشته ايد؟
    کلارا گفت: همين حالا اسمش را گفتي ؛ اسمش جيمز است.
    پيرزن لبخندي زد و شادمانه گفت: اسمي کاملا برازنده او...
    و در حالي که بچه را به دست کلارا مي داد ادامه داد: خوشحالم که به قلعه سبز باز گشته ام، دلم براي همه تان تنگ شده بود و حالا بهتر است به آشپزخانه سري بزنم چون از همه بيشتر دلتنگ آشپزخانه شده ام.
    و در حالي که انگشت اشاره اش را به طرف ديويد تکان مي داد ادامه داد: و تو پسرک از قيافه ات خوشم آمده ولي بدان تا وقتي اينجا هستم نبايد پايت را داخل حريم کار من بگذاري چون از اين به بعد کارهاي داخل خانه را خودم انجام مي دهم.
    ديويد پوزخندي زد و سرش را اندکي خم کرد. جان شروع به کف زدن کرد و با صداي بلند گفت: و حالا خانمها با خيال راحت امشب را بخوابيد چون با بودن پگ ديگر هيچ غمي نداريم و مطمئنا امسال هم جشني با شکوه در پيش خواهيم داشت، با غذاهاي مخصوصي که پگ برايمان درست مي کند.
    کلارا افزود: و البته کيک مخصوص...
    همه هورا کشيدند و دست زدند. علي رغم گفته جان، ليزا آن شب نمي توانست بخوابد. کنار پنجره نشست و به اتاق ديويد که هنوز روشن بود نگريست. سوزي که از درز پنجره داخل مي آمد بدنش را لرزاند. چشمهايش را بست و آرام زمزمه کرد: چقدر خسته ام ولي با اين حال نمي توانم بخوابم و چه احساس عجيبي دارم. شايد نوعي احساس دلتنگي ، دلتنگي براي يک شخص به خصوص ولي چه کسي؟ معلوم است ژاک، آن ژاک لعنتي که بعد از رفتنش حتي يک نامه هم نفرستاد. آن قدر راحت من و ديگران را فراموش کرد که من تصورش را هم نمي کردم. ژاک واقعا نمي توانم تو را ببخشم، تو با من چه کردي؟
    قطره اشکي از چشمهايش فرو چکيد. چقدر دلش براي مادرش تنگ شده بود. در ميان هق هق گريه اش رو به آسمان کرد و گفت: مادر کاش اينجا بودي و من در آغوشت مي گريستم و از سختيهايي که بر من رفته حرف مي زدم و تو با آن صداي مهربان و آرامت مرا دلداري مي دادي.
    خود را روي تخت انداخت و هق هق گريه هايش را ميان بالش خفه کرد. نمي دانست چقدر گريه کرد ولي هنگامي که خواب چشمهاي پر اشکش را مي ربود مادرش را ديد که کنار تختش آمده و با همان صداي گرم مي گويد: ليزا دخترم، سال نو مبارک.
    با پيوستن پگ به جمع آنها همه نيروي مضاعفي يافته بودند. پگ مانند يک کارفرما به همه دستور ميداد. پاتريشيا پيشبند بسته بود و به کلار در تزئين کيک بزرگ کمک مي کرد و ديويد در حالي که روي نردبان ايستاده بود ، درخت کاج را تزئين مي کرد. جان روي صندلي لم داده بود و درباره جاي چراغهاي رنگي روي کاج نظر ميداد. ليزا با ظروف چيني که در دست داشت وارد اتاق شد و با ديدن جان که راحت نشسته و پاهايش را روي ميز گذاشته بود فرياد زد: جان پايت را از روي ميز بردار، نگاه کن ميز را کثيف کردي و من مجبورم دوباره آن را تميز کنم.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 9 از 10 نخستنخست ... 5678910 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/