ديويد به بچه نگاه کرد و بعد از تأملي گفت: ليزا جيمي را به خاطر مي آوري؟
ليزا فکر کرد و گفت: همان مرد قد کوتاه و موفرفري که چند هفته پيش براي ديدنت به قلعه سبز آمده بود؟
ديويد به آرامي سرش را تکان داد و گفت: درست حدس زدي ، جيمي ملوان يک کشتي بزرگ ماهيگيري است، مدتها قبل از اين در شهر با او آشنا شده بودم. او براي من دوست خوبي بود و خيلي به من کمک کرد و هنگامي که از هم جدا شديم ديگر همديگر را پيدا نکرديم و او کاملا تصادفي فهميده که من به قلعه سبز آمده ام، براي همين به ديدار من آمده بود.
ليزا متفکرانه گفت: او را درست به خاطر ندارم چون مدت کمي اينجا ماند.
دويد سرش را تکان داد و گفت: او علاوه برا اينکه براي ديدنم آمده بود پيشنهادي نيز کرد.
ليزا تعجب زده پرسيد: چه پيشنهادي؟
دويد به ليزا نگريست و جواب داد: پيشنهادش اين بود، که در کشتيي که او کار مي کند مشغول به کار شوم. مي گفت شغل خيلي خوبي است و درآمد خوبي هم دارد.
حرفهايش مرا به فکر فرو برد. تو خوب مي داني که من براي يک جا ماندن و يک زندگي آرام و بدون سختي بزرگ نشده ام. از همان اوايل زندگي هميشه در جدال با زندگي و با دشواريهايش بوده ام، تلاش براي زنده ماندن و از گرسنگي نمردن...
آهي کشيد و ادامه داد: حتي عشقم نيز همراه با جنگ و ستيز بود، ستيز با جامعه و مردمي که مرا درک نمي کردند و اعتقاداتم را به مسخره گرفته بودند؛ اگر چه در اين جدال شکست خوردم، خاطره آن روز هميشه در ذهن من باقي خواهد ماند.
ليزا گفت: مگر در اينجا احساس راحتي نمي کني؟ چرا مي خواهي ما را ترک کني؟
ديويد با لحني تحکم آميز گفت: البته ، احساس راحتي مي کنم ولي مشکل همين جاست.هميشه دوست داشتم زندگي آرامي داشته باشم، سقفي بالاي سر خود و شغلي که به آن افتخار کنم؛ ولي ليزا حالا فهميده ام که زندگي آرام مرا خوشبخت نمي کند. از اينکه در شبهاي سرد زمستاني کنار بخاري لم دهم و قهوه بنوشم شاد نمي شوم. دوست دارم در زير آسمان باشم، سرما را تا مغز استخوان احساس کنم و براي زنده ماندن و يخ نزدن تلاش کنم...
رو به ليزا کرد و ادامه داد: آيا حرف مرا مي فهمي يا خيال مي کني ديوانه اي بيش نيستم؟
ليزا نا اميدانه شانه هايش را بالا انداخت و از سر دلسردي گفت: نميدانم ديويد، از حرفهايت تنها اين را فهميدم که مي خواهي از اينجا بروي. چيزي که اصلا انتظارش را نداشتم.
ديويد آهي کشيد و گفت: کاش مي توانستي بفهمي که من واقعا نمي توانم در قلعه سبز بمانم. اين زندگي آرام و يکنواخت مفهوم زنده بودن را از من گرفته.
ليزا از جا برخاست و قاطعانه گفت: ولي چرا من اين طور نيستم؟ تو قلعه سبز و زندگي در آن را به معناي مردن ميداني و من زندگي در اينجا را به معني نفس کشيدن و زنده ماندن. مي بيني ديويد، اصلا نمي توانم حرفهايت را درک کنم.
ديويد قطعه چوبي را که در دست داشت شکست و گفت: مشکل همين جاست ليزا ، تو زندگي در ميان انسانها، و همانند آنها بودن را دوست داري ، همانند آنها مي خندي و گريه مي کني. همانند آنها دنيا را مي بيني ، همانند آنها عاشق مي شوي و روزي هم همانند آنها ازدواج مي کني و بچه دار مي شوي. همانند آنها پير مي شوي و در آخر هم در گورستان خاموش کنار همانها خاک مي شوي ، ولي من نمي توانم اين گونه باشم. از مانند آنها بودن متنفرم. دوست دارم خودم باشم. من آدم معموليي نيستم که بخواهم زندگي معموليي مثل ديگران داشته باشم بنابراين مي خواهم بقيه عمر خود را تا آنجا که مي توانم در ميان درياهاي خشمگين و شبهاي سياه وهم انگيز آن و موجهاي غول آسا و گردبادهاي خوفناک که هر لحظه مي توانند بدن انسان را تکه پاره کنند و او را همانند سنگ ريزه اي به اعماق آب بکشانند سپري کنم. مي خواهم با آدمهايي باشم که از دنيا بريده اند؛ کساني که مانند من ستيزه جو و ماجرا جو هستند. خشکي و خاک براي آنها زيبايي خود را از دست داده و مي خواهند جدا از قوانين آدمها با دريا به جدال بپردازند، آدمهاي زشت و کثيفي که بوي ماهي تازه و توتون مي دهند.
ليزا هراسان به ديويد خيره شده بود ولي ديويد در کمال خونسردي نگاهي به آسمان کرد وادامه داد: قلب من هميشه تندو وحشي مي تپد؛ تپشهايي جنون آميز که هيچ گاه آرام نمي گيرد و من هرگز نمي توانم آن را کنترل کنم. خيلي سعي کردم مانند شما باشم، مانند تو و جان و بار ديگر طعم دوست داشتن و عشق ورزيدن را اين بار مانند شما بچشم ولي نتوانستم. عشق من وحشي است، مانند اسب لجام گسيخته اي که کنتر ناپذير است و من نمي خواهم به اين وسيله باعث دردسر شما بشوم.
چشمهاي آبي زندگيش برق عجيبي پيدا کرده بود و ليزا به مرد اسرارآميزي که روبرويش نشسته بود نگريست و گفت: ولي ديويد تو هم مانند ما هستي ، آيا مي خواهي انسان بودن خود را انکار کني؟
ديويد از سر ناآرامي حرف او را قطع کرد و گفت: بله ، بله بارها خواستم به خود بقبولانم که من هم آدمي هستم همانند شما ولي نتوانستم. مي خواهم احساسم را درک کني ليزا چون هيچ کس مرا آنگونه که بودن نپذيرفت. هلن نيز مانند خود من بود، اين را به خوبي حس مي کردم و به همين دليل عاشقش شدم. نگاهش همانند من وحشي و رام نشدني بود و ضربان قلبش هماهنگ با ضربان قلب من بود ولي او را از من گرفتند... ميداني ليزا دنيا نمي تواند افرادي همانند مرا تحمل کند.
ليزا قطره هاي اشکش را که بي محابا بر گونه اش جاري بود پاک کرد و آهسته گفت: احساست را درک مي کنم، يعني اميدوارم که اين گونه باشد.
لبخندي بر لبان ديويد نقش بست ، ليزا ادامه داد: از وقتي تو را ديدم اشتباه بزرگي مرتکب شدم. دوست داشتم تو را مانند خودمان بکنم و در قالب يک زندگي جديد و آرام تو را به اينجا پيوند بزنم، غافل از اينکه در اشتباه بوده ام، ولي ديويد لازم نبود که براي من نقش بازي کني که در کار خود پيروز شده ام...
ديويد لبخند زد و گفت: ولي از جهت ديگري پيروز شدي...
ليزا تعجب زده گفت: از جهتي ديگر ، منظورت چيست؟
ديويد جواب داد: مهم نيست ليزا ، دست کم ديگر مهم نيست. من معمايي هستم که خودم هم در حلش مانده ام.
ليزا از جا برخاست و زير لب گفت: حالا کي مي خواهي بروي؟
ديويد موهايش را عقب زد و گفت: به زودي.
ليزا با لحني آکنده از اندوه گفت: کاش براي کريسمس اينجا مي ماندي.
ديويد به او نگريست و به شوخي گفت: اگر تو بخواهي خواهم ماند.
ليزا آهي کشيد وگفت: بازداري مرا فريب مي دهي!
ديويد خنده اي کرد و گفت: البته که نميدهم ، مي خواهم براي يک بار هم که شده جشن کريسمس قلعه سبز را ببينم.
ليزا گفت: و چيزي به آن نمانده ، تقريبا يک هفته ديگر.
ديويد به آرامي گفت: اين مدتي که در قلعه سبز بودم به سرعت سپري شد و من اصلا گذشت ايام را احساس نکردم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)