ليزا رو به ديويد کرد و آهسته گفت: پدر وسواسي!
ديويد همان طور که دست به سينه ايستاده بود ابروهايش را بالا کشيد و لبخندي تمسخر آميزد زد.
کلارا بچه را از پاتريشيا گرفت و گفت: بهتر است که همه تان دست از جنجال برداريد...
و در حالي که بچه آرام شده را به ليزا مي داد ادامه داد: من به ليزا قولي داده بودم و سر قولم هم هستم. ليزا تو که فراموش نکرده اي چه چيزي از من خواسته بودي.
ليزا لبخندي زد و سرش را تکان داد. پاتريشيا گفت: مي شود به ما هم بگوييد که ماجرا از چه قرار است و موضوع اين قول و قرار چيست؟
کلارا گفت: من به ليزا قول داده ام که اسم گذاري بچه ام را به او واگذار کنم. حرف او حرف من هم هست. ليزا در تمام لحظات سخت در کنارم بود و به من کمک کرد. شايد اگر او نبود، من و پسرم هيچ کدام بين شما نبوديم.
همه ساکت شدند و به ليزا و بچه اي که در آغوش داشت خيره شدند.
پاتريشيا سکوت را شکست و گفت: خوب ليزا نظرت را بگو.
ليزا سرش را بالا گرفت و گفت: مي دانيد ، تصميم داشتم که اگر بچه جان و کلارا پسر شد اسم او را ...
مکث او باعث شد که همه يکصدا بگويند: اسم او را چه بگذاريم؟
ليزا آهي کشيد و گفت: جيمز.
براي مدتي سکوت برقرار شد. جان دستهايش را به هم کوفت و شادمانه گفت: آفرين ليزا، درست به هدف زدي! بهترين اسمي که هيچ کدام به فکرمان نرسيده بود...
زير لب زمزمه کرد: جيمز، چرا که نه، مگر نه اينکه اين پسر بچه من است و نوه مرد بزرگي به نام جيمز واريک؟ اين اسم باعث مي شود که نام پدرم هميشه زنده بماند. من آرزو مي کنم که پسرم روزي مانند پدربزرگش شود.
رو به ديگران کرد و گفت: خوب نظرتان در مورد اسم انتخابي ليزا چيست؟
همه با صداي بلند سدت زدند. جان بچه را از ليزا گرفت و گفت: به سلامتي به دنيا آمدن پسرم جيمز واريک و سلامتي مادرش، يک جشن بزرگ و با شکوه ترتيب خواهم داد.
همه هورا کشيدند.
ليزا کيک سيب را در دهانش گذاشت و به سارا که با آب و تاب ماجراي درگيري پسرش را با بچه هاي ديگر تعريف مي کرد چشم دوخت.فيليپ يکي از کشاورزان مزرعه سيب زميني مشغول صحبت با جان بود عده اي هم دور نوزاد و مادرش جمع شده بودند و از بچه تعريف مي کردند و با او بازي مي کردند. پاتريشيا و دختر يکي از کشاورزها همراه با ديويد مشغول چيدن ميز غذا بودند. ليزا وقتي ديد که يکي از زنها با سارا شروع به صحبت کرد از فرصت استفاده کرد و به کمک پاتريشيا که شمعها را روشن مي کرد شتافت و زير لب گفت: سرم در حال دوران است ، اگر به سارا مجال مي دادم تا صبح مي خواست از رشادتهاي پسرش حرف بزند. نمي دانم چرا همه مادرها مي خواهند از فرزندشان قهرمان بسازند.
پاتريشيا جواب داد: اين طور حرف نزن چون خودت هم روزي مادر مي شوي.
ليزا زبانش را بيرون آورد. پاتريشيا ادامه داد: اين طور حرف نزن چون خودت هم روزي مادر مي شوي.
ليزا زبانش را بيرون آورد. پاتريشيا ادامه داد: حالا آنجا نايست و بي خود وقت نگذران، بيا بشقابهاي آن طرف ميز را بچين....
ليزا وقتي بشقابها را برمي داشت نگاهش به نگاه ديويد گره خورد.
احساس کرد نگاه ديويد از هميشه غمگينتر است.
چند روزي مي شد که او خيلي در فکر فرو رفته بود؛ حتي شبها وقتي دير وقت از خواب بيدار مي شد مي ديد که چراغ اتاق کار ديويد هنوز روشن است. ليزا با نگراني نگاهش را از ديويد برداشت و فکر کرد آيا او کاري کرده که ديويد ناراحت شده است يا اينکه برايش اتفاق ديگري افتاده است؟ صداي کلارا او را از افکارش بيرون آورد: ليزا ممکن است مدتي بچه را نگه داري؟ پاتريشيا به کمک من احتياج دارد.
ليزا به او نگريست و گفت: بسيار خوب، ولي خيلي مراقب باش و کارهاي سنگين انجام نده، دکتر خيلي سفارش کرده است که زياد خودت را خسته نکني.
کلارا سرش را تکان داد و بچه را در آغوش ليزا گذاشت. نوزاد براي مدت کوتاهي چشمان روشنش را باز کرد و به سرعت بست. ليزا به همراه او از خانه خارج شد. سوز سردي مي وزيد. ليزا روانداز کودک را باز کرد و دور بدنش پيچيد. وقتي از خانه فاصله گرفتند نوزاد چشمايش را باز کرد و همراه ليزا به آسمان نگاه کرد. آسمان صاف بود و ستاره ها مي درخشيدند. نگاه بچه روي ماه ثابت مانده بود. ليزا لبخندي زد و آرام در گوشش زمزمه کرد: اين ماه است جيمز کوچک، مي بيني چقدر زيباست؟ به زيبايي تو.
دستان کوچک بچه را در دست گرفت و بوسيد، نوزاد دهان دره اي کرد و دوباره چشمايش را بست. ليزا موهاي نرمش را نوازش کرد و او را به خود فشرد تا سردش نشود. آن سکوت رويايي باعث شد اندوه دوباره بر قلبش بنشيند. بيش از هر زماني دلش مي خواست فرياد بزند و با صداي بلند گريه کند. زندگي روزمره حوصله اش را حسابي سر برده بود. تنهايي بيش از هميشه آزارش مي داد، صدايي از پشت سر به گوش رسيد.
ليزا جاي خوبي را براي فرار از ديگران انتخاب کرده اي.
ليزا سرش را به عقب چرخاند و به ديويد نگريست که به او نزديک مي شد. سرش را پايين انداخت و گفت: از آن وقتهايي است که احساس تنهايي مي کنم؛ اکنون بزرگترين آرزويم اين است که بتوانم با صداي بلند فرياد بزنم.
ديويد در سکوت به او مي نگريست و ليزا فکر کرد که ديويد از حرف او اصلا تعجب نکرده است. ادامه داد: مي داني ديويد گمان مي کنم تو هميشه افکاري را که در ذهنم دارم به روشني مي خواني و حرفهايم را مي فهمي...
ديويد دستهايش را در جيبهايش کرد و گفت: نه ليزا آن قدرها هم که خيال مي کني باهوش نيستم و تنها به اين دليل تو را درک مي کنم که خودم نيز دردي مثل تو دارم. هيچ کس باور نخواهد کرد که اين ديويد خونسرد و سخت روزي عاشقترين مرد عالم بوده ، کسي که برخلاف آنچه نشان مي دهد ، قلب مهرباني دارد که با محبت کساني که سعي دارند به او کمک کنند و او را بپذيرند مي تپد، خوب ميدانم درد تنهايي و درد عشق چيست.
ليزا سرش را به زير انداخت و گفت: ولي اين منصفانه نيست ديويد، چرا زمانه اين قدر با ما نامهربان است؟
ديويد پاسخ داد: چه بايد کرد؟
ليزا آهي کشيد و گفت: هيچ. اين رسم روزگار است ، مگر مي توان با سرنوشت جنگيد؟
ديويد با چهره اي درهم به او خيره شد و ليزا دوباره آن غم آشنا را که مدتي بود در نگاهش لانه کرده بود ديد، دل به دريا زد و گفت: ديويد اتفاقي افتاده؟ گمان مي کنم اين روزها از چيزي ناراحتي ، اين طور نيست؟
ديويد لبخند ملايمي زد و به شوخي گفت: تو هم خيلي خوب ذهن من را مي خواني...
و در حالي که روي تنه درختي مي نشست ادامه داد: موضوعي هست که مي خواهم به تو بگويم و تو را از تصميمي که مدتهاست درباره اش فکر مي کنم آگاه سازم.
ليزا بچه خواب را روي دستش جابجا کرد و کنار او روي تنه درختي که افتاده بود نشست.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)