ديويد غضب آلوده به او نگريست و گفت: کسي حرفي از تو ميان نياورد.
ليزا آهي کشيد و گفت: رفتارت اصلا درست نيست ديويد. تو به دليل همين لجبازيها و غرورهاي بيجايت همه را از خود فراري مي کني، هيچ گاه نخواستي صادقانه به اطرافت نگاهي بيندازي و مردم را بشناسي ، تو هميشه يکطرفه قضاوت مي کني و تنها جنبه هاي بد ديگران را پيدا مي کني و آنها را به رخشان مي کشي و اين کارت خيلي زشت است.
ديويد پوزخندي زد و گفت: خيال مي کردم ميداني که براي من مهم نيست مردم چه فکري درباره من بکنند. مي خواهند از من مدلي مثل خودشان بسازند و من نمي توانم آن طور باشم که آنها مي خواهند؛ اگر برايشان غير قابل تحمل هستم برايم مهم نيست. چون براي هيچ کدامشان ارزشي قائل نيستم. من واقعا از کلارا خوشم نمي آيد. آيا مي توانم به خودم هم دروغ بگويم؟
ليزا روي صندلي نشست و گفت: تو غير قابل تحملي ديويد...
ديويد خشمگين گفت: تو هم از من متنفري؟ بسيار خوب خانم عزيز از اينجا مي روم.دوست ندارم وجود من برايتان غير قابل تحمل باشد.
و به طرفت در رفت.
ليزا از جا پريد و فرياد زد: ديويد سرجايت بايست!
ديويد ايستاد و ليزا به سرعت به او نزديک شد و بدون آنکه فرصتي به ديويد بدهد با تمام توان خود سيلي محکمي به گوش او زد. ديويد قدمي به عقب گذاشت و در کمال تعجب به او نگريست. ليزا در حالي که مي لرزيد گفت: يعني تو تا اين اندازه پست فطرت هستي؟ چطور به خودت اجازه مي دهي چنين رفتاري با من داشته باشي ؟خيال مي کني اگر مادرم با جيمز زنده بودند مي گذاشتند تو اين گونه با من سخن بگويي؟ تو ابله چه انديشيده اي؟ خيال م يکني که من براي اينکه تو از همه مردم بريده اي و مانند روباهي در حال مرگ به گوشه اي خزيده اي و دندانهايت را به همه نشان ميدهي حاضرم تمام تعلقات و محبت و علاقه اي را که به اطرافيانم دارم ، ناديده بگريم؟ نه ديويد کاملا در اشتباهي ، من مانند تو ترسو نيستم. تو از واقعيت ترس داري چون مي ترسي نزديکيت به مردم باعث اندوه و رنجت شود. تو شهامت نداري ، ديويد تو بزدلي! مي فهمي؟
ديويد مات و مبهوت به او خيره مانده بود. ليزا دوباره احساس ضعف کرد. با پاهايي سست روي زمين نشست و در مقابل چشمان نگران ديويد، شروع به لرزيدن کرد. ديويد جلوي او زانو زد و دستش را به آرامي روي شانه هاي ليزا که قطرات اشک از چشمانش جاري شده بود گذاشت و گفت: من متأسفم نمي خواستم نارحتت کنم....
ليزا را بلند کرد و ادامه داد: از تو معذرت مي خواهم ، کاش مي دانستم که چه مي کنم. هنوز فرق بين خوبي و بدي ، خشونت و محبت را به درستي تشخيص نمي دهم. خودم هم مي دانم که هيچ توجيهي براي کارم ندارم. تنها مي دانم که در آشفتگي عذاب آوري دست و پا مي زنم و حالا هم حاضرم براي جبران کارم خودم بروم و کلارا را به اينجا بياورم.
ليزا اشکهايش را پاک کرد و در حالي که به طرفه ميز صبحانه مي رفت گفت: من هم متأسفم که آن رفتار را با تو داشتم. واقعا قصد نداشتم که به تو سيلي بزنم.
ديويد نيشخندي زد و گفت: هيچ گاه، هيچ زني ، حتي مادرم به من سيلي نزده بود و تو عجب سيلي دردناکي به من زدي! شايد هم مي خواستي جور تمام کساني را که در حسرت سيلي زدن به من بودند بکشي!
ليزا از حرف او خنده اش گرفت و گفت: اگر قرار باشد جور همه آنها را بکشم بايد خود را براي سيليهاي بعدي هم آماده کني.
ديويد جواب داد: اوه نه، غرورم بيش از اين اجازه نمي دهد. حاضرم به جاي سيليهاي دردناک به پيشواز کلارا دوست گرامي شما بروم.
ليزا زير چشمي به او نگريست که باعث شد ديويد حرفش را اصلاح کند: و البته همسر گران قدر جان.
ليزا آهي کشيد وگفت : متشکرم ديويد.
ديويد از خانه خارج شد. ليزا در حالي که فنجانها را به طرف آشپزخانه مي برد فکر مي کرد اگرچه اين طور احساس کرده بود که بر ديويد پيروز شده، هنوز هم از شناختن او عاجز بود.
ديويد همان قدر براي او ناشناخته بود که براي ديگران. چندي بعد ديويد در پي او کلارا واردخانه شدند. ليزا با لبخند به طرف کلارا رفت و او را در آغوش گرفت و گفت: به خانه ات خوش آمدي کلارا.
کلرا عرق ريزان خود را روي صندلي انداخت.
ليزا از سر دلسوزي گفت: برايت خيلي سخت بود تا اينجا بيايي؟
کلارا لبخندي زد و در عين خستگي گفت: به نظرم راه دو برابر شده بود. از خودم متنفر شدم که مانند پيرزنها لنگان لنگان تا اينجا آمدم. اگر ديويد نبود اصلا به اينجا نمي رسيدم. کمک او واقعا به موقع بود. متشکرم ديويد، تو را هم به زحمت انداختم.
ليزا و ديويد پنهان از چشم او نگاهي با هم رد و بدل کردند. ديويد چمدانها را زمين گذاشت و گفت: چارلي بيا.
چارلي دمش را تکان داد و همراه صاحبش از خانه خارج شد.
کلارا بعد از خارج شدن او گفت: مرد خوبي است، گمان مي کنم کاملا در مورد او اشتباه کرده بودم. حق با توست، من عجولانه قضاوت کرده بودم. احساس مي کردم که از من بدش مي آيد ولي رفتارش کاملا خلاف اين را ثابت کرد.
ليزا کنار او نشست و با ملايمت گفت: آدم خشني نشان مي دهد ولي واقعا اين گونه نيست.
کلارا سرش را تکان داد و آهي کشيد و گفت: خوشحالم که به اينجا آمدم. ديگر خيالم راحت است و جان هم مي تواند هر چقدر دلش مي خواهد کار کند و دير به خانه بيايد.
ليزا خنده اي کرد و گفت: تا تو استراحت کني لوازمت را بالا مي برم. من و پاتريشيا يکي از اتاقهاي بالا را برايتان آماده کرده ايم. يکي از بهترين اتاقهاي اينجاست و تو مي تواني به راحتي در آنجا استراحت کني.
کلارا سرش را به نشانه قدرشناسي تکان داد وگفت: متشکرم ليزا ، اميدوارم بتوانم تلافي کنم.
ليزا ابروهايش را بالا کشيد وگفت: براي تلافي کردن تنها يک راه داري و آن غير از اين نيست که بتوانم درباره اسم بچه تان نظر بدهم.حاضرم شرط ببندم از اسمي که من براي بچه تان انتخاب کرده ام خوشتان خواهد آمد.
کلارا خنديد و گفت: خوب چه اسمي انتخاب کرده اي؟
ليزا جواب داد: حالا نمي توانم بگويم چون اسم انتخابي من بايد مانند رازي بمان تا وقتي بچه تان به دنيا بيايد.
کلارا گفت: دست کم بگو که اسم انتخابيت اسم پسر است يا دختر...
ليزا لبخند شيطنت آميز زد و در حالي که چمدانها را بالا مي برد فرياد زد: در آينده اي نزديک خواهي فهميد.
کلارا آهي کشيد و از سر رضايت لبخندي زد و چشمهايش را روي هم گذاشت. احساس کرد بچه تکان مي خورد. قلبش از شادي تپيد و آهسته گفت: آرام باش و لگدپراني را کنار بگذار؛ هنوز زود است که چشمت را به روي اين جهان باز کني. با خيال راحت به خواب عزير من ، مادرت خسته است و براي ديدن تو بي قرار، هم مادرت و هم تمامي کساني که دوستت دارند...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)