کلارا خنده اي کرد و گفت: يک عروسک چوبي کوچک براي بچه ام، اين طور نيست؟
ليزا لبخند زد و گفت: بله درست حدس زده اي.
کلارا مجسمه را روي ميز گذاشت و در حالي که آن را برانداز مي کرد گفت: اين بچه هنوز به دنيا نيامده ولي وسايل شخصيش از من هم بيشترشده؛ از آن طرف جان هر روز چيزي براي بچه مي خرد و به خانه مي آورد و اين هم از تو که تنها کارت اين است که براي بچه من وسايل چوبي درست کني در حالي که ميدانم کارهايت طرفداران زيادي پيدا کرده او همه حاضرند آنها را با قيمتي مناسب از تو بخرند.
ليزا شانه هايش را بالا انداخت و در حالي که به کلوچه ها ناخنک مي زد گفت: هيچ گاه دوست ندارم در قبال کارهايم اجراتي از کسي بگيرم زيرا در آن صورت لذت کار از بين خواهد رفت. دوست دارم هرچه مي خواهم بتراشم، نه آن چيزيکه ديگران مي پسندند، چون عقيده دارم هيچ گاه نمي توانم براي چوبهايي که مي تراشم قيمتي تعيين کنم.
کلارا مجسمه را در دست گرفت و گفت: ديويد هم مانند تو فکر مي کند يا نه؟
ليزا سرش را تکان داد و گفت: بله او هم مانند من عقيده دارد که روي هيچ کدام از آثارش نمي تواند قيمتي بگذارد، البته کارهاي او واقعا شاهکارهايي است که من تا به حال در هيچ کجا نديده ام.
کلارا گفت: آيا تو همه آنها را ديده اي؟
ليزا گفت: بله ، تمام آنها را به من نشان داده.
کلارا لبخندي شيطنت آميز زد و گفت: مطمئنم غير از تو آنها را به هيچ کس ديگري نشان نداده است، چون ديويد از وقتي برگشته از همه مردم کناره گرفته.
ليزا انديشيد: شايد به دليل اينکه من هم مانند او هستم و حرفش را ميفهمم ، و در حالي که با انگشتش روي فنجان ضربه مي زد رو به کلارا کرد و گفت: او تنهايي را بيشتر مي پسندد و دوست ندارد کسي به دنيايي که او براي خود ساخته وارد شود. اقرار مي کنم مرد اسرارآميزي است که هيچ کس را مانندش نديده ام، با تو شرط ميبندم که اگر مدتي به خانه ات دعوتش کني بعد از چند روز احساسمي کني واقعا در مقام صاحبخانه از خود اختياري نداري و بدون اينکه بخواهي زير فرمان او هستي و البته هيچ وقت نميتواني از او گله کني ، چون واقعا مدير خوبي است و آن قدر کارهايش را با ظرافت و بي نقص انجام مي دهد که جاي هيچ بهانه اي باقي نخواهد گذاشت.
کلارا گفت:من که هيچ وقت نمي توانم با مردي مثل او کنار بيايم، تنها تو هستي که مي تواني با او کنار بيايي.
ليزا شانه هايش را بالا انداخت و گفت: اگرچه من هم مدت زيادي است که با او زندگي ميکنم، در کمال صداقت بايد بگويم که هيچ گاه نمي فهمم در ذهنش چه مي گذرد...
آهي کشيد و در حالي که دستهاي کلارا را نوازش مي کرد ادامه داد: خوب از اين حرفها گذشته غير از اينکه براي ديدنت آمده بودم مي خواستم پيشنهادي به تو بکنم که مدتهاست ذهن مرا به خود مشغول کرده.
کلارا کنجکاوانه پرسيد: چه پيشنهادي؟
ليزا دستش را روي شانه او گذاشت و گفت: مي خواستم از تو بخواهم که مدتي به قلعه سبز بيايي چون خودت هم خوب مي داني که لحظات بحرانيي را سپري مي کني و ديگر چيزي به وضع حملت باقي نمانده. اين طور که معلوم است اين روزها مشغله جان خيلي زياد است و کمتر در خانه مي ماند، بنابراين تو بيشتر اوقات در خانه تنها هستي. دوست دارم تو و جان براي مدتي به قلعه سبز بياييد تا خيال همه راحت شود. تصور نمي کني اين طوري برايت بهتر باشد؟
کلارا سرش را پايين انداخت و چيزين نگفت. ليزا ادامه داد: خواهش مي کنم قبول کن کلارا، بگذار احساس کنم که من هم مي توانم کاري برايتان انجام دهم. از وقتي جيمز مرده تمام کار قلعه سبز به عهده جان است و من هيچ کار مفيدي نمي توانم انجام دهم. دوست دارم برايتان مؤثر باشم و در اين مدت از تو پرستاري کنم. شايد به اين وسيله بتوانم اندکي از زحمتهاي جان را جبران کنم.
کلارا گفت: جان وظيفه اش را انجام ميدهد ليزا. او بايد سخت کار کند تا بتوانند قلعه سبز را پابرجا نگه دارد ، او هنوز راهي طولاني و دراز در پيش دارد تا بتواند روزي مانند پدرش قلعه سبز را اداره کند.
ليزا از جا برخاست و گفت: و به همين دليل است که مي خواهم به او کمک کنم تا وظيفه اي را که در قبال قلعه سبز دارد بهتر انجام دهد، بدون آنکه نگران وضع تو باشد. کلارا من من کنان گفت: متشکرم ليزا ، راستش را بخواهي مدتي است که شبها، وقتي جان دير به خانه مي آيد وحشت زده مي شوم. مي داني که اين روزها ترس و هراس مرا حسابي از پا در آورده است. گمان مي کنم اگر پيش تو بيايم خيالم راحت تر خواهد شد. جان هم بدون هيچ نگراني به کارهايش مي رسد.
ليزا گونه اش را بوسيد و شادمانه گفت: پس امشب با جان صحبت کن ، منتظرتان خواهم بود.
کلارا شالگردنش را به او داد و گفت: متشکرم ليزا ، نمي داني که چقدر از پيشنهادت خوشحال شدم. تو دوست دلسوزي هستي و من از داشتن چنين خواهر شوهري به خود مي بالم.
ليزا لبخندي زد و از او جدا شد. کلارا تا وقتي که ليزا در پيچ جاده ناپديد شد، ايستاد و به او نگريست. اميدوار بود که جان هم از آن پيشنهاد استقبال کند.
آن روز پاتريشيا به کلبه قديمي خودش رفته بود تا سري به آنجا بزند بنابراين ليزا به تنهايي ميز صبحانه را جمع کرد. ديويد وارد شد، ليزا سرش را بالا برد و به او صبح به خير گفت. ديويد ساکت کنار او ايستاد. ليزا متعجب به او نگريست. ديويد دستهايش را داخل جيبهاي شلوارش کرده بود و مانند هميشه با پاهاي فاصله دار از هم ايستاده بود. ليزا به طرف او رفت و گفت: آيا اتفاقي افتاده که اين طور خصمانه ايستاده اي و به من نگاه مي کني؟
ديويد به او خيره شد و گفت: به من نگفته بودي که بايد از يک زن حامله پرستاري کنيم.
ليزا گفت: اگر منظورت کلارا است که بايد بگويم من او را به اينجا دعوت کردم، آيا اشکالي دارد؟
ديويد شانه هايش را بالا انداخت و شروع به سوت زدن کرد. ليزا پرسيد: منظورت از اين کارها چيست؟ آيا آمدن کلارا اين قدر براي تو عذاب آور است؟
ديويد با صداي بلند گفت: بله ، بله برايم عذاب آور است چون حوصله نگهداري از يک زن حامله را ندارم، خيال کن من ديوانه ام ولي نمي توانم کلارا را تحمل کنم.
ليزا فرياد زد: بله واقعا ديوانه اي بيش نيستي، چون بابت مسائل پيش پا افتاده جنجال به راه مي اندازي و سر من داد مي زني. کلارا چه عيبي دارد که نمي تواني او را تحمل کني؟ اصلا چه کسي از تو خواست که از او نگهداري کني؟ خود من از او پرستاري خواهم کرد و جناب آقاي ديويد شايد بد نباشد به خاطر بياوري که او زن جان است، دوست تو، که اين قدر گستاخانه درباره او حرف مي زني. مي خواهي با گفتن اين حرفها چه تصوري درباره ات بکنم؟
ديويد رويش را برگرداند و گفت: از من چه انتظاري داري؟ مي خواهي چون جان دوست من است ، زنش را هم تحمل کنم؟ بگذار رک به تو بگويم. من از زنها خوشم نمي آيد مخصوصا اين زن.
ليزا پايش را از سر خشم به زمين کوبيد و گفت: اگر حوصله زنها را نداري پس حتما حوصله مرا هم نداري. بسيار خوب جناب رئيس من هم گورم را گم ميکنم تا شما به راحتي به زندگي خود ادامه بدهيد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)