جان و پاتريشيا به هم نگاه کردند و لبخندي رد و بدل کردند. وقتي آن دو به طرف زمينهايشان رفتند، ليزا همانجا روي زمين دراز کشيد و موهايش پريشان شد و روي پيشانيش ريخت. چشمانش را روي هم گذاشت. ميان خواب و بيداري بود که صداي سارا او را به خود آورد. ليزا چشمانش را باز کرد. سارا که بر اثر دويدن نفسش به شماره افتاده بود دستش را روي قلبش گذاشت و گفت: ليزا تو اينجايي؟ ميداني چقدر دنبالت گشتم؟
ليزا نيم خيز شد و از سر تعجب گفت: چه شده سارا چرا اين قدر برافروخته اي؟
سارا دست او را گرفت گفت: بلند شو دختر برايت ميهمان آمده ، الان مدتهاست که در خانه منتظرت است.
ديويد مرا دنبالت فرستاده تا به تو اطلاع بدهم.
قلب ليزا تندتر تپيد؛ از خود پرسيد آيا ژاک برگشته ؟ به سارا نگريست و گفت: چه کسي است؟
سارا سرش را تکان داد و گفت: او را نشناختم، گمان مي کنم غريبه است.
ليزا با سستي از جا بلند شد. در دل به ساده لوحي خود خنديد. تمام را را دويد. وقتي وارد خانه شد کلاه و کيفي ناشناس را روي ميز ديد، اما وقتي جلوتر رفت برجا ميخکوب شد. خانمي که مقابلش قرار داشت به اولبخندي زد و به طرف او رفت و در آغوشش گرفت و گفت: ليزا دخترم، حالت چطور است؟
ليزا جيغ کوتاهي کشيد و او را در آغوشش فشرد و گفت: مگي تو اينجا چه کار مي کني؟ چقدر از ديدنت خوشحالم! تصور ميکردم ديگر مرا فراموش کرده اي.
مگي لبخندي زد و با چشمان اشکبار گفت: چطور مي توانم دختر خوبي مثل تو را فراموش کنم؟ آخر من و مادرت سالها زير يک سقف با هم کار کرده بوديم. او بهترين دوستم بود و حالا تو دختر همان مادر هستي. ليزا دلم برايت تنگ شده بود. چقدر عوض شده اي! اول تو را نشناختم ، انگار دختر ديگري شده اي.
ليزا او را روي کاناپه نشاند و گفت: چگونه دختري شده ام؟
مگي او را نوازش کرد و گفت: آن دختر آرام و ساکت به دختري پر شور و حرارت تبديل شده. تو با اين بلوز گشاد وشلوار خاکي به نظر جوانتر مي آيي ، مثل اينکه خيلي به تو خوش ميگذرد و قلعه سبز بخوبي تو را پذيرفته است.
ليزا گفت: بله ، قلعه سبز از همان ابتدا مرا پذيرفت و من از تو متشکرم چون باعث شدي که به قلعه سبز بيايم.
مگي آهي از سر رضايت کشيد و نگاهيي به اطراف انداخت و گفت: پس بقيه کجا هستند؟ جيمز را بيرون نديدم، آيا در خانه است؟
ليزا مکثي کرد و آهسته گفت: تو تازه از راه رسيده اي. بهتر است سؤال و جواب را براي بعد بگذاريم. کمي استراحت کن، من هم مي روم تا برايت قهوه و کيک بياورم. شانس آورده اي چون امروز صبح زود کيک سيب پخته ام ، حتما از آن خوشت خواهد آمد.
مگي لبخند زد و با نگاهي مملو ازمحبت به ليزا نگريست. چارلي پوزه اش را به شلوار ليزا کشيد. ليزا سگ را نوازش کرد و گفت: اگر حيوان خوبي باشي براي تو هم چيز خوبي خواهم آورد تا بخوري.
ليزا وارد آشپزخانه شد و ديويد هم عرق ريزان و خاک آلود در حالي که موهايش را پشت سر بسته بود وارد خانه شدو يکراست به طرف آشپزخانه رفت، شير آب را باز کرد و در حالي که دست و صورتش را مي شست زير لب گفت: واي خداي بزرگ چه هواي گرمي است.
ليزا ليواني شربت جلويش گذاشت و ديويد آن را سرکشيد. ليزا به طرف قهوه جوش رفت و در حالي که داخل فنجانها را پر مي کرد نگاهي به او انداخت و گفت: مثل اينکه خيلي خسته شده اي.
ديويد سرش را تکان داد و در حالي که دستش را به کمرش زده بود کنار پنجره ايستاد و گفت: بله کمي خسته شده ام ولي ترميم پرچين هنوز تمام نشده ، ديگر چيزي نمانده کارش را تمام کنم.
ليزا مشغول چيدن کيکها در ظرف شد. ديويد تکه اي از کيک را برداشت و گفت: اين زن کيست که آمده؟ از صبح اينجا منتظر تو بود.
ليزا لبخندي زد و گفت: يک دوست قديمي ، او قبلا همکار مادرم بوده است ، بعد از فوت مادرم خيلي به من کمک کرد.
ديويد پرسيد: براي چه به اينجا آمده ؟
ليزا شانه هايش را بالا انداخت و گفت: نميدانم ، هيچ تصور نمي کردم دوباره او را ببينم.
ديويد به طرف پنجره برگشت و در حالي که به پرچينها نگاه مي کرد سکوت کرد. مگي با ديدن ليزا با سيني قهوه و کيک لبخند زد. چارلي که کنار پاي او دراز کشيده بود پوزه اش را بالا گرفت و تکه گوشتي را که ليزا به طرفش گرفته بود قاپيد. ليزا سيني را روي ميز گذاشت و روبروي مگي نشست. مگي فنجان قهوه را برداشت، ليزا به او خيره ماند. از زماني که او را نديده بود پيرتر به نظر ميرسيد و در ميان موهاي خاکستري رنگش رگه هاي سفيد بيشتري نمايان شده بود و در اطراف چشمانش چينهاي ريزي به چشم مي خورد اما با اين حال هنوز شيک پوشي خود را حفظ کرده بود. کت سفيد با دامن کلوش سياهرنگ بلند بر تن داشت با کفشهاي پاشنه دار سفيد؛ ناگهان به حلقه باريکي که در دست چپش بود افتاد لبخندي زد و شادمانه گفت: مگي آيا ازدواج کرده اي؟
مگي خنده کوتاهي کرد و گفت: اوه بله ، چند ماهي است که ازدواج کرده ام.
ليزا به نشانه شادماني دستهايش را به هم کوفت و گفت: خداي بزرگ ، مثل اينکه در اين مدت که من در شهر نبوده ام اتفاقهاي زيادي افتاده که از آنها بي خبرم. حالا اين مرد خوشبخت کيست که توانسته دل تو را به دست بياورد؟
مگي جابجا شد و فنجان قهوه را روي ميز گذاشت و گفت: ادوارد را به خاطر داري؟
ليزا لحظه اي فکر کرد وگفت: کدام ادوارد؟
مگي پاسخ داد: ادوارد ورلز؛ همان مردي که صاحب گاوداري بزرگي در حومه شهر بود.
ليزا سرش را تکان داد و گفت: بله به ياد دارم ، مرد منزوي بود و زياد با اهالي شهر نمي جوشيد. بنابراين هيچ دوست و آشنايي نداشت و هيچ کس دورو اطراف خانه او نمي پلکيد، چطور با او آشنا شدي؟
مگي سرش را پايين انداخت و گفت: مدتي در بيمارستان بستري بود، زيرا پايش زير تراکتور مانده بود و شکسته بود، در همان روزها بود که به او علاقه مند شدم. به خودم گفتم او مردي است که هميشه مي خواستم ولي خوب شهامت اين را نداشتم که علاقه ام را نسبت به او آشکار کنم. وقتي از بيمارستان مرخص شد ديگر آنجا برايم غير قابل تحمل شد. گرچه از کار خود در شگفت بودم، گاهي به اتاق خالي او مي رفتم و ساعتها به در و ديوار خيره مي شدم. بعد از يک هفته سرزده به خانه ام آمد. در آن لحظه احساسي غيرقابل توصيف داشتم. وقتي گفت که مي خواهد رسما از من خواستگاري کند انگار در آسمانها سير مي کردم. او را مي خواستم ، کسي بود که مي توانستم به او تکيه کنم.
ليزا پرسيد: از زندگيت راضي هستي؟
مگي سرش را تکان داد و گفت: بله خيلي زياد، ادوارد مرد خيلي خوش قلبي است و مرا به خوبي درک مي کند. با اينکه هر دو دوره جواني را پشت سر گذاشته ايم خيلي خوب با هم کنار آمده ايم. راستش را بخواهي به اصرار او بود که به ديدنت آمدم، هميشه از مادرت وتو برايش حرف مي زنم و ماجراي آمدن تو به اينجا را هم برايش تعريف کرده ام. ادوارد کار تو و مادرت را تحسين مي کند و بارها مرا تشويق کرد که پيش توو بيايم ولي مشکلات نمي گذاشت تا اينکه امروز دل به دريا زدم و به ديدنت آمدم.