از کلبه دور شد و ديويد را با روياي هلن تنها گذاشت. ديويد ديگر براي او مردي اسرارآميز و ناشناخته نبود. در ضمن فهميده بود که هنوز خودش را نمي شناسد. بعد از مدتها دوباره ياد ژاک در درونش جان گرفت. زير لب گفت: ژاک خوشحالم که تو زنده اي ، حتي اگر به ياد من نباشي و فراموشم کرده باشي اميدوارم آن طور که دوست داري زندگي کني، با اينکه مرا ترک کردي هيچ گاه نمي توانم تصور کنم که تو مرده باشي. از دست دادن تو را نمي توانم تحمل کنم، براي هميشه زنده بمان، دست کم تا روزي که بدن من در خاک پوسيده و نابود شود.
چارلي با صداي بلند شروع به پارس کرده بود. ليزا هيجان زده به طرف ديويد دويد و مجسمه چوبيي را که در دست داشت را به طرف او گرفت و گفت: نگاه کن ديويد، بالاخره توانستم آن را بتراشم. حتي يک خراش اضافي هم بر نداشت.
ديويد مجسمه چوبي را گرفت و آن را برانداز کرد و در کمال خونسردي گفت: بله خوب ، آن را تراشيدي ولي نمي توام حدس بزنم اين چه چيزي است.
ليزا مغرورانه گفت: خوب يک درخت شايد يک درخت کاج.
ديويد آن را به ليزا برگرداند و گفت: اين به تنها چيزي که شباهت ندارد درخت کاج است؛ بيشتر به چوبه دار شبيه است.
ليزا اخمهايش را درهم کشيد و گفت: از ابزار عقيده تان متشکرم! خيال مي کردم بيشتر از اينها تشويقم مي کني.
ديويد لبخندي زد و گفت: بهتر است به جاي وراجي از باغچه بيرون بروي چون تازه خاک را زير و رو کرده بودم و تو آن را لگدکوب کردي. درباره کارت هم بايد بگويم که چنگي به دل نمي زند بايد بيشتر تلاش کني؛ تو که نمي خواهي بي خود از آن تعريف کنم.
ليزا در عين دلخوري و با کفشهاي گل آلود از باغچه خارج شد. چارلي دمش را براي او تکان داد. ليزا بلند بلند گفت: چارلي واقعا برايت متأسفم که اين صاحب اعصاب خردکن را تحمل مي کني. من اگر جاي تو بودم ولگردي در خيابانها را به داشتن چنين صاحبي ترجيح مي دادم.
چارلي پارس کرد و ديويد با صداي بلند خنديد و گفت: مثل اينکه از پيشنهادت استقبال کرد.
و دوباره به کارش مشغول شد. ليزا دوان دوان وارد خانه شد، مجسمه را بالاي شومينه گذاشت و به آن خيره شد. از کار خود راضي بود و تصميم گرفت کارش را با پشتکار بيشتر دنبال کند. صداي فرياد پاتريشيا به هوا بلند شد.
واي ، چه کسي اين افتضاح را درست کرده ؟ تمام زمين پر از گل شده ، من تازه کف سالن را تميزه کرده بودم.
ليزا وحشت زده به چکمه هاي گلي اش و ردي که از خودش به جاي گذاشته بود نگريست و وقتي پاتريشيا او را با آن وضع ديد مثل بشکه اي باروت منفجر شد.
چند ماه بعد وقتي چارلي جلوي شومينه چرت ميزد ، کلارا با يک دسته گل وحشي وارد شد و ليزا را محصور در تراشه هاي چوب ديد. از سر رضايت لبخندي زد. از اينکه مي ديد ليزا براي خود سرگرميي درست کرده است خوشحال شد. جان هميشه ناراحت بود که ليزا ناآرام و بي انگيزه از صبح تا شب در قلعه سبز پرسه مي زد و از بي کاري شکوه مي کرد. کلارا گلهاي وحشي را داخل گلدان گذاشت و روي صندلي کنار ليزا نشست و رضايتمندان گفت: حالت چطور است ليزا؟
ليزا سرش را بلند کرد و با ديدن کلارا لبخندي زد و گفت: تويي کلارا؟ متوجه آمدنت نشدم.
کلارا نگاهي به مجسمه اي که در دست ليزا بود انداخت و گفت: براي اينکه خواست به کارت بود. به نظرم به کارت علاقه پيدا کردي.
ليزا سرش را تکان داد و گفت: بله ، سرگرمي خوبي است، گاهي احساس مي کنم اصلا گذشت ايام را حس نمي کنم. مجسمه سازي حسابي مرا به خود مشغول کرده است.
کلارا بلند شد و مجسمه اي را که ليزا از نيم تنه چارلي درست کرده بود برداشت و گفت: کارهايت خيلي قشنگ است. ديروز سارا به خانه من آمده بود و وقتي مجسمه هايي را که چند روز پيش براي من درست کرده بودي ديد گفت حاضر است آنها را با قيمت خوبي از من بخرد.
ليزا خنديد وگفت: خوب تو چه جوابي دادي؟
کلارا ابروهايش را بالا انداخت و گفت: معلوم است که پيشنهاد او را رد کردم. آنها را خيلي دوست دارم چون هديه هاي بهترين دوستم هستند. مي خواهم وقتي بچه ام بزرگ شد به او بگويم که چه عمه هنرمندي دارد و اين مجسمه ها بهترين مدرک براي اثبات گفته هايم هستند.
ليزا کنجکاونه سرش را به طرف او برگرداند و متفکرانه به او نگريست.
کلارا هيچ وقت از بچه حرف نزده بود و ليزا حدس زد او از گفته اش منظوري دارد. وقتي لبخند را بر لبهاي کلارا ديد از هيجان جيغ کشيد و گفت: کلارا آيا تو....؟
کلارا سرش را تکان داد و دستهاي ليزا را در دست گرفت و گفت: خوب گمان مي کنم تا اوايل سال جديد مادر شوم.
ليزا کلارا را در آغوش گرفت و گفت: از کي متوجه شدي؟
کلارا گفت: چند روزي اوضاعم حسابي به هم ريخته بود. پيش دکتر رفتم و او مرا مطمئن ساخت که بچه هاي در شکمم در حال شکل گرفتن است.
ليزا دستهايش را به هم کوفت و گفت: خداي بزرگ ، تصور اينکه جان پدر مي شود و تو مادر مي شوي برايم مشکل است؛ واي کلارا اگر بچه ات به دنيا بيايد من از خوشحالي ضعف مي کنم.
کلارا خنديد و گفت: تو همين حالا هم ضعف کرده اي در حالي که بچه من هنوز شکل کامل يک انسان را هم به خود نگرفته است.
ليزا لبخندي زد و دستهاي او را نوازش کرد. کلارا ادامه داد:جان هم ذوق زده شده . مدام مثل بچه ها بالا و پايين مي برد و ادا در مي آورد. ديروز يک گهواره کوچک خريد و به خانه آورد.
ليزا مهربانانه به او نگريست و گفت: شما زوج خوشبختي هستيد و با آمدن اين بچه زندگيتان از هر لحاظ کامل مي شود. خوشبخت بودن نعمت بزرگي است کلارا هر دوي شما بايد صميمانه شکرگزار خداوند باشيد. من هم هر شب براي سلامتي فرزندتان دعا خواهم کرد.
کلارا گونه ليزا را بوسيد و گفت: به بچه ام ياد خواهم داد که به داشتن عمه اي مثل تو افتخار کند. حالا بايد بروم. خيلي کار دارم؛ اينجا آمده بودم که اين خبر را به تو بدهم.
ليزا سرش را تکان داد و او را تا کنار در بدرقه کرد. وقتي کلارا به آرامي دور مي شد، ليزا از صميم قلب براي کلارا و جان آرزوي سعادت و خوشبختي کرد. با نگاه به دنبال ديويد گشت، او را کنار پرچينها ديد در حالي که به درختي تکيه داده بود و به دور دستها مي نگريست. ليزا انديشيد: چقدر زندگيها با هم متفاوت است؛ يکي مسرور از تپش قلب موجود کوچکي که در بطن مي پروراند ، ديگري محو در روياهاي گذشته و من غمگين از چيزهايي که از دست داده ام. وقتي به پرچين رسيد سندي را ديد که در فضاي اطراف حصار مي چرخيد و ديويد به درختي تکيه داده بود و او را تشويق به دويدن مي کرد. چارلي از ميان پرچين گذشت و پارس کنان به دنبال سندي شروع به ديويد کرد. ليزا کنار ديويد رفت و گفت: مي بيني ديويد اين دو حيوان در اين مدت کم خيلي به هم انس گرفته اند.