یک روز کنار قبرش نشستم و او مانند همیشه کنارم نشست گفتم: هلن می بینی برایت گل صحرایی چیده ام، آیا از آن خوشت می آید؟
هلن اخمی کرد و به دوردستها خیره شد، گفتم:هلن چرا ناراحتی ؟
دستش را بالا برد و دور دستها اشاره کرد و گفت: تو باید بروی.
گفتم: به کجا؟
دوباره با دستش اشاره کرد ، به سمتی که نشان می داد نگاه کردم. ادامه داد: باید بروی به جایی که آزاد زندگی کنی باید به قلعه سبز بروی، پیش مادرت. آیا نمی خواهی دوباره او را ببینی؟
آهی کشیدم و گفتم: ولی مدتها پیش او را ترک کرده ام، شاید دیگر نخواهد مرا بپذیرد و از اینها گذشته ، من نمی توانم تو را تنها بگذارم و بروم.
سرش را تکان داد و گفت: ولی من دوست دارم که مرا بگذاری و بروی به جایی که مردمانش با تو مهربانند و تو را در جمع خود قبول می کنند. این انزوای تو برایم دردناکتر است.
گفتم: ولی تو چه؟
گفت: اگر تو بروی من هم خواهم آمد. هر وقت برایم گیتار بزنی پیش تو خواهم آمد. در آنجا برایم گلهای وحشی بچین و در گلدان کنار پنجره بگذار، آن وقت خواهم فهمید که هنوز مرا فراموش نکرده ای. من تو را برای همیشه دوست خواهم داشت و تو هم هیچ وقت مرا فراموش نکن.
قطره اشکی از چشمانم فرو چکید. زمزمه کردم: نه هلن من هیچ وقت تو را فراموش نخواهم کرد.
چشمهایم را که باز کردم جز مه غلیظی که تمام گورستان را در برگرفته بود چیزی ندیدم، او رفته بود.
همان روز وسایل مختصری را که برایم باقی ماندهن بود برداشتم و از خانه بیلی به اینجا آمدم. مادرم سالها قبل فوت کرده بود، در حالی که من آنچنان بی رحمانه او را ترک کرده بودم. جان از من خواست که پیش او باشم و به او کمک کنم و من هم قبول کردم.
در اینجا دیوید آهی کشید و صدای آرام گیتار خاموش شد. لیزا بدن کرخش را تکانی داد و در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود زیر لب گفت: هیچ تصور نمی کردم که این قدر سختی کشیده باشی.
دیوید گیتار را روی میز گذاشت و چارلی را نوازش کرد و گفت: رنج و سختی در تمام عمر همراه من بوده است. از زندگی یاد گرفته ام که باید تا پای جان با دنیا در جنگ باشم. دنیا برایم همانند قفس بزرگی پر از گرگهای درنده است که باید یکه و تنها با همه آنها دست و پنجه نرم کنم.
لیزا به نشانه افسوس سرش را تکان داد وگفت: ولی این دست نیست. فقط تو نیستی که در زندگی سختی و مشقت کشیده ای، همه ما رنجها و سختیهای بسیاری در زندگی دیده ایم.
دیوید لبخندی غمگینانه زد و گفت: نه لیزا این حرفت درست نیست چون هیچ کدامتان به اندازه من رنج نکشیده اید و زندگی آن طور که با من جنگید و مرا شکست ، شما را به بازی نگرفته است.
لیزا سکوت کرد، چه میتوانست بگوید؟ آتش اجاق در حال خاموش شدن بود. دیوید آهی کشید و به طرف اجاق رفت و درون آن هیزم ریخت. لیزا به او نگریست و بعد از مدتی گفت: آیا در این مدت توانسته ای با این واقعیت کنار بیایی که او را برای همیشه از دست داده ای؟
دیوید چوبهای سوخته داخل اجاق را تکانی داد و در حالی که به شعله های آتش می نگریست گفت: هیچ گاه سعی نکرده ام از دست دادن او را باور کنم. شاید خیال کنی دیوانه ام ولی من همین طور راضی هستم.همین قدر که احساس می کنم هنگامی که خسته و در خود فرو رفته گیتار می زنم هلن به کنارم می آید و به من می نگرد و به رویم لبخند می زند
برایم کافی است. من هیچ گاه مرد زیاده خواهی نبوده ام، هلن جزئی از وجود من شده و من کوششی برای عوض کردن این وضع نمی کنم.
لیزا به طرف پنجره چرخید و متفکرانه گفت: ولی همیشه که نمی توان در خیال زندگی کرد. آیا بهتر نیست با دید بهتری به دنیا بنگری و زیباییهای آن را ببینی و به آینده امیدوار باشی؟
دیوید پوزخندی زد و به لیزا نگریست و گفت: که دوباره ضربه ای مهلک تر بر من وارد شود؟ نه ، نه لیزا ، من نمی خواهم این گونه بشود، بنابراین در حصاری که برای خود درست کرده ام خواهم ماند. شاید اگر هلن زنده بود می توانستم آن گونه شوم. ولی حالا که مرده توان مقابله از من سلب شده . من دیگر شهامت جنگیدن ندارم چون دیگر چیزی
باقی نمانده که برای آن بجنگم.
لیزا سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت: شاید حق با تو باشد دیوید، من زیادی به زندگی دلخوش هستم، این طور نیست؟
دیوید به کنار او رفت و گفت: نه لیزا تو با من فرق داری. تو می توانی خوشبخت باشی و به دنیا لبخند بزنی...
لیزا آهی کشید و گفت: نه لیزا تو با من فرق داری. تو می توانی خوشبخت باشی و به دنیا لبخند بزنی...
لیزا آهی کشید و گفت: گاهی به خودم می گویم دیگر زنده بودنم معنایی ندارد و بیهوده زندگی می کنم. بعد از آن همه عزیزی که از دست دادم، ژاک ضربه آخر را بر من وارد کرد و مرا ترک کرد و رفت و هیچ اثری از خود باقی نگذاشت. خیلی سعی کرده ام ادای دختری خوشبخت را دربیاورم ولی متأسفانه بازیگر خوبی نیستم.
دیوید بازوهای لیزا را گرفت و گفت: تو در اشتباهی . اگر ژاک تو را ترک کرده معنی اش این است که برای همیشه او را از دست داده ای؟ هلن من مرده و دیگر وجود ندارد ولی ژاک تو زنده است و نفس می کشد.
لیزا در حای که بغض گلویش را می فشرد گفت: وقتی آرزوها و افکار و احساساتش آن قدر با من فاصله دارد. چه فرقی می کند؟ او برایم مرده ، برای همیشه.
دیوید قاطعانه گفت: پس قبرش را به من نشان بده. مگر نمی گویی که او مرده؟ پس باید با من هم آواز شوی و کنار جسدش گیتار بزنی.
لیزا احساس سرما کرد ، به یاد چهره مادرش و جیمز هنگام مرگ افتاد. هرگز نمی توانست به خود بقبولاند که ژاک به جای یکی از آنها تصور کند؛ این دیگر خارج ار توانش بود.
سرش را میان دستهایش گرفت و گفت: نه دیوید نمی توانم...
دیوید روی لبه پنجره نشست و فروتنانه گفت: حالا دیدی چقدر با من متفاوتی ... او نفس می کشد، بدنش گرم است و قلبش می تپد، تپشی که تو نمی شنوی. باید به قلبت رجوع کنی ، آنگاه می فهمی که چقدر در اشتباه بوده ای چون تو هیچ وقت سعی نکردی او را واقعا آن گونه که هست بشناسی و این خطای بزرگی است.
لیزا دیگر طاقت نداشت. رویش را از او برگردانند و به طرف در رفت و آهسته گفت: بهتر است بروم. از تو متشکرم دیوید که به من اطمینان کردی و از هلن برایم گفتی، می خواهم بیشتر راجع به زندگیم بیندیشم. خداحافظ.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)