مرد چرخيد و با مشت بر ميزش کوبيد و گفت: تو جيره خوار من هستي بنابراين چطور جرأت کرده اي به تنها دختر من ابراز علاقه کني و داخل زندگيش شوي؟
آهسته گفتم: متأسفانه مشکل شما اين است که همه چيز را در داشتن پول و مقام و ثروت خلاصه مي دانيد، اما دخترتان مانند شما نيست و اين چيزها در نظرش ارزش ندارد. او مرا دوست دارد آقا!
مرد فرياد زد: او بيجا کرده که تو را دوست دارد! او يک احمق به تمام معناست و تو پسرک، تصور اين را که بخواهي با او ازدواج کني و ثروت مرا بالا بکشي از سرت بيرون کن.
کلاهم را برسر گذاشتم و گفتم: ثروتتان را براي خود نگه داريد، چون من هيچ احتياجي به آن ندارم ولي دخترتان را دوست دارم و مي خواهم با او ازدواج کنم. اما با اين حال به يک شرط از زندگي او بيرون مي روم.
مرد درمانده گفت: چه شرطي؟ آيا پول مي خواهي؟
پوزخندي زدم و گفتم: به اين شرط که خود هلن از من بخواهد تا او را ترک کنم وخودش بگويد که ديگر مرا دوست ندارد.
مرد فريادي کشيد و از پشت ميز بلند شد و گفت: هر دوي شما را خواهم کشت، حالا مرا بازي ميدهيد؟ از جلوي چشمم دور شو و بدان که ديگر روز خوش در زندگيت نخواهي ديد! برو بيرون ديگر! نمي خواهم ببينمت.
به طرف در رفتم و گفتم: واقعا برايتان متأسفم آقا ، تهديدهاي شما هيچ اثري نخواهد داشت. من تصميم خود را گرفته ام.
اين را گفتم و قبل از اينکه مجسمه روي ميز به من اصابت کند از آنجا بيرون آمدم.
صداي هلن از انتهاي راهرو به گوش رسيد. بدنم شروع به لرزيدن کرد. صداي فريادش هنوز بلند بود: ولم کنيد حرامزاده ها بگذاريد بروم، از همه تان بيزارم، از اينجا متنفرم مي خواهم بروم ، ديويد ، ديويد!
دوان دوان به انتهاي سالن رسيدم. چند تن از خدمتکاران هلن را روي صندلي نشانده بودند و مرد تنومندي راه ورود به اتاق را سد کرده بود. او را با حداکثر توان کنار زدم. تنها چيزي که ميديدم هلن بود که با موهاي آشفته و چشمان اشکبار ميان خدمتکاران محصور شده بود. با ديدن من فرياد زد: ديويد، پس تا به حال کجا بودي؟ ببين چه بلايي بر سر من آورده اند؟ بيا مرا از اينجا ببر، ديگر خسته شده ام. به اينها بگو مرا رها کنند.
فرياد زدم: رهايش کنيد، به خدا تک تک شما را خواهم کشت!
زنها هراسان اتاق را ترک کردند و من در را قفل کردم. هلن درهم شکسته به طرف من آمد، دستش را گرفتم و گفتم: هلن من واقعا شايستگي اين را ندارم که تو اين همه براي خاطر من زجر بکشي، من نمي خواهم تو را مثل حيوانات در بند بکشند.
هلن آستين مرا کشيد و گفت: اگر بروي خودم را خواهم کشت. من ديگر به اينجا وابستگي ندارم. هلن تنها دختر ثروتمندترين مرد اين شهر مرده، دختري که روبروي خود مي بيني، دختر رنجور و عاشقي است که دنيا ديگر فروغش را براي او از دست داده، آيا مي خواهي مرا تنها بگذاري؟
زير لب گفتم: خوب حالا که تصميمت را گرفته اي فرار خواهيم کرد.
لبخندي زد وگفت: مي دانستم که تنهايم نمي گذاري.
از در پشتي اتاق خارج شديم، خدمتکاران با مشت و لگد به جان در اصلي افتاده بودند تا آن را باز کنند. صداي نعره هاي پدر هلن تمام ساختمان را فرا گرفته بود. وارد حياط شده بوديم که پدر هلن ما را از پشت پنجره ديد، سرش را بيرون کشيد و فرياد زد: آنجا هستند، بگيريدشان ، نگذاريد فرار کنند! نفهميدم چه شد. فقط ديدم که چند مرد قوي هيکل روي سر من هوار شدند و آن وقت صداي فرياد و ضجه هاي هلن محو و محوتر شد و بعد از آن سياهي محض بود. وقتي چشمانم را باز کردم خود را در مکاني نا آشنا ديدم. خواستم بلند شوم ولي تمام تنم درد مي کرد، از تلاش دست کشيدم و همان طور بي جان روي تخت افتادم، صداي غژغژ در چوبي بلند شد و نور شديد خورشيد چشمهايم را آزرد. مردي به طرف من مي آمد. چشمهايم را تنگ کردم و به او خيره شدم، او را مي شناختم. آهسته زمزمه کردم: تو بيلي هستي، بيلي واتزر...
بيلي لبخندي زد و گفت: درست حدس زده اي ديويد، مثل اينکه اوضاعت خيلي بد نيست، اول خيال مي کردم ديگر به هوش نمي آيي. وقتي تو را نيمه جان کنار جاده پيدا کردم اميدي به زنده ماندنت نداشتم، خون زيادي از تو رفته بود.
خاطرات به صورتي گنگ به يادم آمد. آهسته گفتم: چه بلايي بر سر من آمده و کجا هستم؟
بيلي لبخندي مهربانانه زد و گفت: تو در خانه من هستي که با شهر فاصله زيادي دارد، سه شب پيش تو را زخمي کنار خانه ام پيدا کردم. از شهر دکتر آوردم که زخمهايت را پانسمان کند. آن طور که دکتر گفت همه جا حرف توست، انگار که مردان اجير شده سامر تو را تا سر حد مرگ زده بودند و پيکر نيمه جانت را کنار جاده رها کرده بودند.
به مغزم فشار آوردم تا همه چيز را به ياد بياورم، ناگهان فريادهاي هلن در گوشم زنگ زد، از سر بي قراري پرسيدم: آيا هلن حالش خوب است؟ پدرش که بلايي سرش نياورده؟
بيلي رويش را برگرداند و گفت: تو اين چند روز خيلي ضعيف شده اي، برايت سوپ پخته ام. حتما از ان خوشت خواهد آمد.
هراس در قلبم رخنه کرد و فرياد زدم: بيلي حرف بزن، بر سر هلن چه آمده؟
بيلي در عين درماندگي کنار تخت من نشست و گفت: بگذار براي بعد، حالت خوب نيست. خيلي خوب حالا مرا اين طوري نگاه نکن، خودت خواستي حقيقت را بداني. من ديروز به شهر رفتم که پرس و جو کنم و ماجرا را تمام و کمال بدانم. از قرار معلوم وقتي پيکر نيمه جان تو را از خانه سامر بيرون بردند ، پيرمرد دستور داده که دختر از حال رفته اش را داخل اتاقش زنداني کنند و وقتي مستخدم چند ساعت بعد براي بردن غذا به اتاق وارده شده ، پيکر غرق در خون هلن را کنار تختخواب پيدا کرده است. هلن رگ دستش را با تيغ بريده و خودکشي کرده... ديروز او را دفن کردند و من هم آنجا بودم، پيرمرد روي پا بند نبود، دستور داده که اگر زنده اي پيدايت کنند.گفته مي خواهم با دستان خودم او را خفه کنم، مي گويند پيرمرد رواني شده.
حرفهايش چون صداي ناقوس کليسا در گوشم انعکاس مي يافت. در آن لحظه احساس ميکردم خون در رگهايم منجمد شده است. جلوي چشمهايم سياهي مي رفت. يعني اين واقعيت داشت؟ آيا هلن واقعا مرده بود ؟ پس من براي چه زنده بمانم؟من هم بايد بميرم! صداي بيلي محو شد و بعد از آن باز تاريکي و کابوس بود. هلن را ديدم که در دست گرگها اسير شده بود و مدام فرياد مي زد و مرا صدا مي کرد. وقتي بار ديگر از حال اغما بيرون آمدم دنيا در نظرم ويرانه اي بيش نبود، حتي گريه هم نمي توانستم بکنم. مرگ هلن خارج از درک و فهم من بود و هنوز نمي توانستم آن را باور کنم. مدام پيش خود تکرار مي کردم هلن نمرده؛ غير ممکن است که او مرده باشد، حتما اينها کابوس است، کاش از اين خواب سنگين بيدار شوم. تازه هنگامي که بيلي مرا بالاي آن قبر با سنگ پوشي سفيد رنگ برد و من نام هلن سامر را روي آن خواندم باور کردم که آن مصيبتها کابوس نبوده بلکه حقيقتي تلخ بوده که خارج از توان من است. روي قبر خم شدم و با صداي بلند گريستم و فرياد زدم: آخر چرا چنين کاري کردي هلن؟ مي خواستم بيايم و تو را ببرم به جايي که ديگر دست پدرت به تو نرسد، هلن بيدار شو! من آمده ام تا تو را با خود ببرم.
بيلي مرا از قبر جدا کرد و همراه خود برد. از آن روز به بعد هر روز به طور ناشناس فرسنگها راه را از خانه بيلي تا گورستان مي پيمودم و کنار قبرش مي نشستم و او مي آمد و کنارم مي نشست و صبورانه به حرفهاي بي سر و ته من گوش مي داد.