قطره اشکي را که از چشمهايش سرازير بود پاک کرد و گفت: و اين ارزشمندترين هديه اي است که در تمام عمرم گرفته ام.
به او کمک کردم تا از پرچين پايين بيايد. صدايي از پشت سر به گوش رسيد؛زني مسن و رنگ پريده در حالي که گاهي به من و گاهي به هلن نگاه مي کرد جلوي ما ظاهر شد. ظاهراً ترسيده بود. هلن در کمال خونسردي گفت: کتي کاري داري؟
زن من من کنان در حالي که زيرچشمي به من نگاه ميکرد گفت: او نه خانم... يعني بله! بايد مرا ببخشيد که مزاحمتان شدم آخر ديدم غيبتتان طولاني شد ، و دوستانتان به من گفتند که بيايم و شما را پيدا کنم.
هلن خود را تکاند و گفت: خوب حالا که مرا پيدا کردي ، چه کار داري؟
کتي دامنش را در دست فشرد و گفت: هيچ، فقط گفتم شايد بخواهيد به خانه برگرديم.
هلن سرش را تکان داد و گفت: بله تصور مي کنم وقت رفتن باشد. ولي مي خواهم با آقاي ديويد به خانه برگردم. تو هم تنها به خانه برو، مبادا به سرت بزند که جاسوسي مرا بکني!
زن که از ترس زبانش بند آمده بود گفت: نه خانم من چه کاره ام که بخواهم جاسوسي شما را بکنم.
بعد در حالي که تعظيم مسخره اي مي کرد ، از ما دور شد.
به آرامي گفتم: مثل اينکه کمي زياده روي کردي...
هلن خنديد و بازوي مرا گرفت و گفت: هيچ وقت او را چنين هراسان نديده بودم!
وقتي نزديک خانه رسيديم روبرويم قرار گرفت و گفت: ديويد تا آخر عمر کنار من مي ماني؟
گفتم: بله.
دوباره پرسيد: حتي اگر اين آغاز پايان خوشي نداشته باشد؟
سرم را تکان دادم و گفتم: بله ، از تو جدا نخواهم شد البته اگر بخواهي.
لبخندي زد و گفت: مي خواهم.
وقتي که از من دور مي شد اشتياق دردآلودي سينه ام را مي فشرد. چند روزگذشت و از هلن خبري نشد. مانند شيري زخم خورده فرياد مي زدم و به زمين و زمان لعنت مي فرستادم. کلافه و سردرگم شده بودم و دلشوره عجيبي همه وجودم را دربرگرفته بود. حتي چند بار تا جلوي خانه رفتم ولي اثري از او نبود، و بعد از پرس و جو يکي از خدمتکاران گفت هلن مدتي است که از اتاقش خارج نشده است. عرق سردي روي پيشاني ام نشست. آيا او مريض شده بود؟ برايم عذاب آور بود که هلن در چند قدمي من بود و من نمي توانستم او را ببينم.
وقتي بار ديگر خورشيد پشت کوهها پنهان شد و شب فرا رسيد ديگر از ديدن او نااميد شده بودم. از خانه خارج و بي هدف در خيابانها به پرسه زدن مشغول شدم. گاه گاه از يادآوري خاطرات گذشته و عشق بي باکانه ام به هلن قطره اشکي از چشمهايم فرو مي چکيد. ديويد سخت با آن قلب سنگي و بي روح، کسي که مقتدرترين افراد هم نتوانسته بودند بر او مسلط شوند، به يکباره شکسته بود. کسي که حالا تنها تکيه گاهش عشقي بود که به دختري فراتر از تصورش پيدا کرده بود. عاجزانه سعي مي کردم او را براي خود محفوظ نگاه دارم، چون تنها با او بود که دنيا علي رغم سختيهايش برايم رنگ و بويي تازه گرفته بود.
وقتي باران شروع به باريدن کرد به اتاق محقر خود در آن خانه مجلل برگشتم. خانه در سکوت و تاريکي فرورفته بود. روي تخت نشستم و گيتاري را که از پدرم به يادگار مانده بود برداشتم و شروع به نواختن کردم.صداي حزن انگيز گيتار سکوت مرگبار خانه را شکافت تا مرهمي براي روح خسته ام باشد. بعد از مدتي صداي در به گوش رسيد که کسي با شدت آن را مي کوفت. در عين تعجب انديشيدم: چه کسي ممکن است باشد؟ آيا باغبان پير است که بيدار شده؟ از تخت پايين لغزيدم و با عجله در را باز کردم. آسمان برقي زد و من در آن باران شديد هلن را با موها و لباس خيس در حالي که دندانهايش از سرما به هم مي خورد ديدم. او را به درون کشيدم و هراسان فرياد زدم:هلن آيا حالت خوب است؟اين موقع شب ، در اين باران اينجا چه کار مي کني؟
هلن روي لبه تخت نشست و به آرامي گفت: صداي موسيقي گوشنوازي مرا به اينجا کشاند. آيا تو بودي که گيتار ميزدي؟
با هيجان و بي قراري گفتم: بله...
دستم را گرفت و گفت: خيلي قشنگ مي نوازي تا به حال هيچ وقت صداي گيتار را اين قدر دلنواز نشنيده بودم.
بي اراده گفتم: شايد به دليل اينکه آن را براي تو مي نواختم.
قطره اشکي از چشمهايش فرو چکيد و گفت: بيا ديويد، باز هم برايم گيتار بزن.
گفتم: صبر کن دختر، تو خيس آب هستي ، هنوز به درستي حضور تو را باور نکرده ام. بعد از سه روز بي خبري از تو حالا يکباره جلوي رويم قرار گرفته اي، آن هم با اين آشفتگي...
حوله را به دستش دادم و افزودم: بيا خودت را خشک کن، لباست حسابي خيس شده . اگر همين طور اينجا بنشيني حتما سرما مي خوري.
در سکوت به من نگريست. پليور بزرگ و پشمي ام را که مادرم برايم بافته بود از چمدان بيرون کشيدم و گفتم: بيا اين را بپوش هلن، زياد برازنده تو نيست ولي حسابي گرمت مي کند.
هلن خنده اي کرد و گفت: ولي اين خيلي بزرگ است و اندازه من نيست. به نظرم در آن گم مي شوم.
به شوخي گفتم: اشکالي ندارد من باز تو را پيدا مي کنم.
او را تنها گذاشتم و به آشپزخانه رفتم تا برايش قهوه اي گرم بياورم وقتي برگشتم او پليور را پوشيده بود و واقعاً هم برايش بزرگ بود. خنده اي کردم و قهوه را جلويش گذاشتم. لباس خيسش را برداشتم و آن را به ميخي آويزان کردم تا خشک شود. اندکي آرام شده بود. فنجان را در دستهايش فشرد تا گرم شود.
آتش را بيشتر کردم و گفتم: حتي در اين پليور بزرگ و زشت من هم زيبا هستي.
هلن لبخند غمگيني زد و گفت: نه ديويد اين حرف را نزن، اين زيباترين پليور دنياست.
دستهايش را نوازش کردم و کنارش نشستم و شروع به نواختن گيتار کردم. او چشمهايش را روي هم گذاشت و به آهنگي که نواخته مي شد گوش داد. صداي رعد و برق اتاق کوچک را لرزاند و او خودش را به من چسباند و گريه اش را ميان بازوهايم مخفي کرد.
گيتار را کنار گذاشتم و ملتمسانه گفتم: هلن چرا به من نمي گويي چه اتفاقي افتاده؟ آيا من کاري کرده ام که از دست من ناراحتي؟