صفحه 8 از 10 نخستنخست ... 45678910 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 80 , از مجموع 96

موضوع: عشق سبز | فرشته اقیان

  1. #71
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    او که برق پيروزي در چشمهايش درخشيدن گرفته بود گفت: بله پسرجان، هر چه بخواهي.
    گفتم: من پدرم را مي خواهم، اگر مي تواني او را به من بده.
    مرد به چشمهايم خيره شد و بعد از مدتي با لکنت گفت: پدرت چه کسي هست؟
    غضب آلود گفتم: همان کشاورز بدبختي که دوازده سال پيش او را کشتي ، آن هم جلوي چشمهاي من و مادرم ولي تصور نمي کردي که روزي همان پسر نحيف را که تا سر حد مرگ ترسيده بود اين گونه در مقابل خود ببيني.
    مرد بدن گنده و گوشت آلودش را تکاني داد و ملتمسانه گفت: ببين پسر جان هرچه بوده گذشته، من هم از کار خود شرمنده ام بنابراين حاضرم هر چقدر پول و طلا بخواهي به تو بدهم و يا حتي يک زمين که متعلق به خودت باشد.
    گفتم: دهانت را ببند و از جايت بلند شو.
    مرد هراسان از تخت پايين آمد و بدون آنکه مجال هيچ عکس العملي را به او بدهم ماشه را کشيدم و فرار کردم. همان شب وسايلم را جمع کردم و از آنجا دور شدم. مي دانستم به زودي براي پيدا کردن قاتل همه جا را خواهند گشت. با اندک پولي که داشتم سوار کشتي شدم و به انگلستان باز گشتم، اما ديگر روي برگشتن به قلعه سبز را نداشتم و از مادرم خجالت مي کشيدم. مي دانستم بعد از اينکه ناگهاني ترکش کرده بودم از من دلگير شده است. دوباره در آن کشور بزرگ تنها و بي پناه به دنبال کار مي گشتم تا بالاخره در حومه لندن در خانه بزرگ در شغل باغباني مشغول به کار شدم. علاوه بر من باغبان پيري نيز بود که به تنهايي از عهده کارهاي سخت آنجا بر نمي آمد و من براي کمک به او استخدام شده بودم.
    صاحبخانه مردي بود ثروتمند و سرشناس که کارخانه بزرگ پارچه بافي داشت. خودش انگليسي و همسرش که فوت کرده بود هندي بود و دختر دو رگه به نام هلن داشت. اولين باري که او را ديدم به خوبي به خاطر دارم. در باغچه مشغول کندن علفهاي هرز بودم که شيئي کوچک براق نظرم را جلب کرد، آن را برداشتم. آينه اي کوچک و زيبا بود که روي آن اسم هلن سامر حک شده بود. بعد از اتمام کار آيينه را برداشتم و به طرف خانه رفتم. خيلي به ندرت اتفاق مي افتاد که من به خانه بروم و آن تنها در مواقعي بود که براي دريافت مزد ماهانه ام به اتاق آقاي سامر مي رفتم. کنار درب بزرگ روي پله هاي مرمر بلاتکليف ايستاده بودم و در عين شک و دودلي به اطراف مي نگريستم تا يکي از مستخدمه ها را پيدا کنم که آن را به او برسانند. صداي ظريف و زنانه اي از پشت سر به گوشم رسيد.
    اتفاقي افتاده ديويد؟ آيا به کمک احتياج داري؟
    در کمال تعجب برگشتم و دختري لاغر اندام با موهاي سياه و براق و چشمهايي سياهرنگ و درشت را ديدم که به من مي نگريست . گفتم: نه فقط مي خواستم اين آيينه را به شما بدهم. آن را در باغچه پيدا کردم.
    هلن با ديدن آيينه لبخندي زد و گفت: درست است، اين آيينه من است، خيلي دنبالش گشتم و ديگر از پيدا کردن آن نااميد شده بودم. اين هديه مادرم است. احتمالا گربه خانگيمان آن را داخل باغچه انداخته.
    از کنار او رد شدم و گفتم: خداحافظ خانم.
    دوباره گفت: آقاي ديويد...؟
    رويم را برگرداندم و به او نگريستم . به آرامي گفت: متشکرم!
    لبخندي زدم و دور شدم!
    از آن روز به بعد هميشه هلن را مي ديدم. بيشتر اوقات روي نيمکتي در مقابل گلها مي نشست و با سوزن و نخهاي رنگارنگ روي پارچه اي سفيد طرحهاي مختلفي مي دوخت و گاهي بافتنيي به دست مي گرفت و چيزي مي بافت و من بعضي وقتها نگاهش مي کردم و او را متوجه خود مي ديدم. هيچ گاه درک نمي کردم که چرا آن دختر زيبا که بيشتر پسرهاي پولدار آن اطراف در پي اش بودند بيشتر اوقات به کار کردن يک باغبان مي نگرد و مي انديشيدم که او در قعر چشمهايم به دنبال چيست؟ اين را نمي دانستم. وقتي به هم برخورد مي کرديم در کمال خونسردي به او سلام مي کردم و بدون هيچ حرف ديگري به کارم مشغول مي شدم. او هم حرفي نمي زد و مشغول مي شد. هنگامي که مخفيانه نگاهش مي کردم بي اراده با ديدن چشمهاي درشت و مژگان پرپشت و موهاي بلند و سياه رنگش که روي شانه هاي لاغرش مي ريخت قلبم فشرده مي شد. تا اينکه روزي شالگردن بلندي را بيشتر اوقات مي ديدم مشغول بافتنش است به طرف من گرفت و پرسيد: قشنگ است؟
    روي آن دست کشيدم. لطيف و زيبا بود. گفتم: بله!
    لبخندي زد و گفت: اين براي شماست.
    از سر ترديد و کنجکاوي نگاهش کردمو سرش را پايين انداخت و شرمگينانه گفت: البته اگر آن را بخواهيد..
    نمي دانستم چرا دستم را دراز کردم تا آن را از او بگيرم. دستهايمان به هم خورد و او به آرامي دستش را کنار کشيد. دامنش را بالا گرفت و سريع از من دور شد، به دنبالش دويدم و گفتم: چرا اين بازي را تمام نمي کنيد؟ من بيش از اين طاقت ندارم.
    نگاهش را در سکوت به من دوخت و تنها لبخند زد. هراسان گفتم: چرا با من چنين رفتاري مي کنيد؟ شايد نمي دانيد که من باغباني بيش نيستم و شما دختر ثروتمندترين مرد اين حوالي.
    آهسته گفت: ولي عشق ثروتمند و فقير نمي شناسد. عشق ارتباطي است که جدا از بايدها و نبايدها دلها را به هم پيوند مي زند...
    از سر بي قراري پرسيدم: ولي چرا من؟
    قاطعانه گفت: براي اينکه شما را دوست دارم.
    آهي کشيدم و به درختي تکيه دادم و گفتم:
    شما ديوانه ايد!
    خنده اي کرد و گفت: ولي از اين ديوانگي لذت مي برم.
    اين را گفت و به آرامي از من دور شد. احساس مي کردم در گرداب عظيمي گير کرده ام. مي فهميدم که کارم چقدر احمقانه است. از طرفي، علاقه ام به هلن آهسته در وجودم رخنه مي کرد و از طرف ديگر ، عقلم گوشزد مي کرد فاصله من و او فرسنگهاست. با او بودن را محال مي دانستم ولي آرزوي قلبي ام چيزي غير از اين را مي خواست. مانند کسي بودم که خطر را مي بيند ولي با آغوش باز به استقبال آن مي رود.
    باغبان پير که چند روزي بود رفتار ما را زير نظر داشت وقتي ديد که هلن از من فاصله گرفت جلو آمد. غرق در افکارم بودم که دستش را روي شانه ام احساس مي کردم. به سوي او برگشتم. نگاه او گوياي اين بود که همه چيز را مي دانست. فشار اندکي به شانه ام آورد و آهسته گفت:پسر بخت بزرگي به تو رو آورده ، مواظب باش آن را به سادگي از دست ندهي.
    بي اعتنا گفتم: منظورت چيست؟
    به شالگردن اشاره کرد و گفت: منظورم دختر ارباب است که به تو علاقه مند شده. مي داني اگر با او ازدواج کني چه ثروت هنگفتي به چنگ مي آوري؟ بيشتر پسرهاي اين شهر که همه شان از ثروتمندان بنام هستند سعي کردند به طريقي دل او را به دست آورند، ولي تو بي هيچ کوششي توانستي نظرش را به خود جلب کني. ارباب حاضر است براي خوشبختي تنها دخترش هر کاري انجام دهد.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #72
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    نيشخندي زدم و گفتم: و به همين دليل است که هيچ وقت قبول نخواهد کرد با او ازدواج کنم.
    پيرمرد کلاهش را عقب زد و گفت: اگر توانسته اي دل اين دختر را به چنگ بياوري حتما مي تواني با پدرش هم کنار بيايي. شايد جواني و زيباييت بتواند کاري برايت انجام دهد. کسي چه مي داند، شايد روزي جاي ارباب را هم گرفتي.
    فرياد زدم: ديگر کافي است پيرمرد! تنهايم بگذار، حرافيهايت خسته ام کرده. اصلا مي داني، از اين خان لعنتي متنفرم. کاش هيچ وقت به اينجا نمي آمدم. مرا چه به عاشق پيشگي؟ تنها چيزي که همه عمر برايم مهم بوده اين است که شکمم را سير کنم تا از گرسنگي نميرم. حال نگاه کن که چه کسي آمده و به من دل بسته! علاقه او به من به غير از يک هوس زودگذر چيز ديگري نيست. او مرا به بازي گرفت و روزي مرا ترک خواهد کرد، اما من اجازه نمي دهم کسي مرا به بازي بگيرد.
    پيرمرد به نشانه افسوس سرش را تکان داد و در حالي که دستش را پشت کمر قلاب کرده بود لنگان لنگان از من دور شد. اشک از چشمهايم مي جوشيد و صورتم را خيس مي کرد. علي رغم حرفهايم، مدام صداي هلن در گوشم طنين مي انداخت که مي گفت عشق ارتباطي است که جدا از بايدها و نبايدها دلها را هم پيوند مي زند. شالگردن را روي صورتم گذاشتم و بوييدم. مي دانستم که خلاصي از عشق هلن برايم امکان پذير نيست. با اينکه مي ديدم آگاهانه به طرف سرنوشتي نا معلوم و هراس انگيز قدرم مي گذارم، ديگر راهي براي بازگشت نداشتم.
    صبح روز بعد از خانه بيرون زدم تا کمي قدم بزنم. تحمل نگاههاي پيرمرد را نداشتم. کنار نرده هاي پارک ايستاده بودم و به آسمان نگاه مي کردم که صدايي آشنا از پشت به گوش رسيد: ديويد!
    رويم را برگرداندم و او را ديدم که خندان به من مي نگريست. صورتش برافروخته بود. به سرتا پاي او نگاه کردم. براي اولين بار از سر و وضع و لباس مندرسم احساس خواري مي کردم. خود را با او مقايسه کردم؛تفاوت ما از زمين تا آسمان بود. دستهايم را مشت کردم، رويم را برگرداندم و چشمهايم را بستم. تا مغز استخوانم مي سوخت. با حرکتي حاکي از ناراحتي پيراهن مرا کشيد و گفت: آيا اتفاقي افتاده؟ چرا اين قدر ناراحتيد؟
    به آرامي گفتم چيزي نيست ، فقط غافلگير شدم. نمي دانستم که صبح به اين زودي به پارک مي آييد.
    لبخندي زد و گفت: آه پس اين طور! مي دانيد، شنبه ها براي بازي گلف به اينجا مي آيم. آيا دوست داريد يک دور بازي کنيد؟
    آهسته گفتم: ولي من گلف بلد نيستم.
    وقتي شرمساري مرا ديد هراسان گفت: متأسفم، نمي خواستم شما را ناراحت کنم.
    صادقانه دعا مي کردم که بتوانم فرار کنم ولي پاهايم مانند سرب سنگين شده بود و قدرت حرکت نداشتم. دامنش را بالا گرفت و کنار من روي پرچين نشست و گفت: خوب اگر شما دوست نداريد از جايتان تکان بخوريد و با من بياييد، من هم همين جا مي نشينم چون ديگر حوصله بازي ندارم.
    در حالي که به روبرويم خيره مانده بودم گفتم:تنها آمده ايد؟
    به زمين بازي اشاره کرد و گفت: البته که نه، با مستخدم آمده ام.
    گفتم: ممکن است مرا با شما ببيند.
    روي پرچين پاهايش را تکان داد و با لحني حاکي از سماجت گفت: مگر اشکالي دارد که ما را با هم ببينند؟ بالاخره همه بايد ماجرا را بدانند.
    ديگر طاقت نياوردم و قاطعانه گفتم: خانم هلن، خواهش مي کنم برويد، دوست ندارم برايتان مشکل ايجاد کنم. مرا به حال خود بگذاريد و مجبورم نسازيد که حرفها و سخنهايي بگويم که آزرده تان سازد. من ديگر تحملش را ندارم. من نمي توانم مانند جوانهاي ديگر با شما بنرمي و ملاطفت از عشق و اميد و آرزو و چيزهاي قشنگ حرف بزنم و به دختري ابراز علاقه کنم که با من فاصله زيادي دارد. مي خواهيد بدانيد من چه جور آدمي هستم؟ کسي هستم که در غربت و فقر به دنيا آمدم ، از همان اوايل کودکي صحنه هايي را ديده ام که شما حتي در کابوس هم نديده ايد. من بدون محبت بدون رويا و با خشونت بزرگ شده ام. کسي هستم که قلبش هيچ گاه از عشق نتپيده و شما کسي هستيد که در ناز و نعمت به دنيا آمده ايد و از وقتي خود را شناخته ايد همه شما را تحسين کرده اند. شما هيچ وقت مزه تلخ گرسنگي ، هراس ، وحشت و بي پناهي را نچشيده ايد و حالا به کسي مانند من دلبسته ايد و اين واقعا احمقانه است. بهتر است ديگر تمامش کنيد. من نمي توانم آن کسي باشم که شما مي خواهيد.
    به او نگريستم تا تأثير حرفهايم را در صورتش ببينم. هلن خشمگين در حالي که مي لرزيد به من نگاه مي کرد. سردي سخنانم در نگاهش ذوب شد. هلن آهي کشيد تا برخود مسلط شود بعد به دشواري گفت: شما خيال کرده ايد که با يک بچه طرف هستيد؟ دختري که حرفش اصالت ندارد؟ کسي که نمي تواند بين خوبي و بدي و راستي و نيرنگ راه درست را تشخيص دهد؟ اما آقاي ديويد، درست به حرفهايم گوش بدهيد، بله به قول شما من از همان کودکي در ناز و نعمت بزرگ شده ام ولي اين زندگي مجلل ديگر مرا خسته کرده. از حرفهاي تکراري، تحسينها و ستايشها خسته شده ام زيرا اطرافم را نيرنگ و فريب پر کرده است. تمام آن پسرهايي که از سر و کول هم بالا مي روند تا بتوانند مرا به چنگ بياورند هيچ گاه واقعا مرا دوست نداشته اند. آنها تنها پول و ثروت مرا مي خواهند ولي من تمام آن ثروت را که مانند باري بر دوشم سنگيني مي کند با اندکي محبت صادقانه عوض نمي کنم. اين طور به من نگاه نکنيد. من ديوانه نيستم، شايد برايتان عجيب باشد ولي من هميشه آرزو داشتم دختر دهقان فقيري بودم تا مرا آن طور که بودم بخواهند، نه اينکه شخصيت مرا در اين لباسهاي فاخر، آن خانه بزرگ و زرق و برقهاي زندگيم بدانند. مي خواهم کسي باشم که مرا فقط براي خاطر خودم دوست بدارند و حالا شايد برايتان روشن شده باشد که تمام آن چيزهايي که جزء امتيازات من مي دانيد برايم ذره اي ارزش ندارد. شما را دوست دارم چون مغروريد ، چون بلد نيستيد در چشمهايم نگاه کنيد و به دروغ از من تعريف و تمجيد کنيد. چون ثروتي نداريد که در پشت آن پنهان شويد و به دنيا فخر بفروشيد. من شما را با همين خشونت و سادگي و نگاه سرد دوست دارم...
    بغضش را فرو خورد و ادامه داد: خيال کردم مرا خوب شناخته ايد و احساس مرا درک کرده ايد غافل از اينکه شخصي که با تمام خلوص نيت و صداقت به او ابراز علاقه کرده ام، برايم هيچ گونه ارزشي قائل نيست و خيلي راحت به من ميگويد که پي کارم بروم.
    ديگر تحمل حرفهايش را نداشتم. او درست حدس زده بود؛ من او را نشناخته بودم. آرزو مي کردم کاش او ثروتمند نبود؛ کاش کسي را نداشت و مانند خودم بود آن وقت دست او را مي گرفتم و بدون هيچ هراسي به او مي گفتم که تنها براي او زندگي خواهم کرد و تنها براي او نفس خواهم کشيد. مي خواست برود ولي دست من محکم مچ او را گرفت ، آهسته گفتم: نه صبر کنيد، بمانيد. من به شما احتياج دارم.کاري که نبايد مي شد، شده و من و شما در مسير خطرناکي پاگذاشته ايم. با اينکه مي دانم به دليل علاقه ام به شما بايد تا ابد به تمام عالم تاوان سنگيني پس بدهم و راهي که پيش رويم قرار گرفته بازگشتي ندارد، شما را از دست نمي دهم. مي خواهم بدانيد که من شما را به اندازه تمام دنيا دوست دارم اما نه به دليل ثروتتان چون براي من پشيزي ارزش ندارد. شما را مي خواهم فقط براي خاطر خودتان وقلبتان که اين قدر پر صداقت مي تپد. هلن تا ابد دوستت خواهم داشت همان طور که تو مي خواهي ، تنها چيزي که برايم باقي مي ماند قلبم است که آن را هم به تو هديه مي کنم.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #73
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    قطره اشکي را که از چشمهايش سرازير بود پاک کرد و گفت: و اين ارزشمندترين هديه اي است که در تمام عمرم گرفته ام.
    به او کمک کردم تا از پرچين پايين بيايد. صدايي از پشت سر به گوش رسيد؛زني مسن و رنگ پريده در حالي که گاهي به من و گاهي به هلن نگاه مي کرد جلوي ما ظاهر شد. ظاهراً ترسيده بود. هلن در کمال خونسردي گفت: کتي کاري داري؟
    زن من من کنان در حالي که زيرچشمي به من نگاه ميکرد گفت: او نه خانم... يعني بله! بايد مرا ببخشيد که مزاحمتان شدم آخر ديدم غيبتتان طولاني شد ، و دوستانتان به من گفتند که بيايم و شما را پيدا کنم.
    هلن خود را تکاند و گفت: خوب حالا که مرا پيدا کردي ، چه کار داري؟
    کتي دامنش را در دست فشرد و گفت: هيچ، فقط گفتم شايد بخواهيد به خانه برگرديم.
    هلن سرش را تکان داد و گفت: بله تصور مي کنم وقت رفتن باشد. ولي مي خواهم با آقاي ديويد به خانه برگردم. تو هم تنها به خانه برو، مبادا به سرت بزند که جاسوسي مرا بکني!
    زن که از ترس زبانش بند آمده بود گفت: نه خانم من چه کاره ام که بخواهم جاسوسي شما را بکنم.
    بعد در حالي که تعظيم مسخره اي مي کرد ، از ما دور شد.
    به آرامي گفتم: مثل اينکه کمي زياده روي کردي...
    هلن خنديد و بازوي مرا گرفت و گفت: هيچ وقت او را چنين هراسان نديده بودم!
    وقتي نزديک خانه رسيديم روبرويم قرار گرفت و گفت: ديويد تا آخر عمر کنار من مي ماني؟
    گفتم: بله.
    دوباره پرسيد: حتي اگر اين آغاز پايان خوشي نداشته باشد؟
    سرم را تکان دادم و گفتم: بله ، از تو جدا نخواهم شد البته اگر بخواهي.
    لبخندي زد و گفت: مي خواهم.
    وقتي که از من دور مي شد اشتياق دردآلودي سينه ام را مي فشرد. چند روزگذشت و از هلن خبري نشد. مانند شيري زخم خورده فرياد مي زدم و به زمين و زمان لعنت مي فرستادم. کلافه و سردرگم شده بودم و دلشوره عجيبي همه وجودم را دربرگرفته بود. حتي چند بار تا جلوي خانه رفتم ولي اثري از او نبود، و بعد از پرس و جو يکي از خدمتکاران گفت هلن مدتي است که از اتاقش خارج نشده است. عرق سردي روي پيشاني ام نشست. آيا او مريض شده بود؟ برايم عذاب آور بود که هلن در چند قدمي من بود و من نمي توانستم او را ببينم.
    وقتي بار ديگر خورشيد پشت کوهها پنهان شد و شب فرا رسيد ديگر از ديدن او نااميد شده بودم. از خانه خارج و بي هدف در خيابانها به پرسه زدن مشغول شدم. گاه گاه از يادآوري خاطرات گذشته و عشق بي باکانه ام به هلن قطره اشکي از چشمهايم فرو مي چکيد. ديويد سخت با آن قلب سنگي و بي روح، کسي که مقتدرترين افراد هم نتوانسته بودند بر او مسلط شوند، به يکباره شکسته بود. کسي که حالا تنها تکيه گاهش عشقي بود که به دختري فراتر از تصورش پيدا کرده بود. عاجزانه سعي مي کردم او را براي خود محفوظ نگاه دارم، چون تنها با او بود که دنيا علي رغم سختيهايش برايم رنگ و بويي تازه گرفته بود.
    وقتي باران شروع به باريدن کرد به اتاق محقر خود در آن خانه مجلل برگشتم. خانه در سکوت و تاريکي فرورفته بود. روي تخت نشستم و گيتاري را که از پدرم به يادگار مانده بود برداشتم و شروع به نواختن کردم.صداي حزن انگيز گيتار سکوت مرگبار خانه را شکافت تا مرهمي براي روح خسته ام باشد. بعد از مدتي صداي در به گوش رسيد که کسي با شدت آن را مي کوفت. در عين تعجب انديشيدم: چه کسي ممکن است باشد؟ آيا باغبان پير است که بيدار شده؟ از تخت پايين لغزيدم و با عجله در را باز کردم. آسمان برقي زد و من در آن باران شديد هلن را با موها و لباس خيس در حالي که دندانهايش از سرما به هم مي خورد ديدم. او را به درون کشيدم و هراسان فرياد زدم:هلن آيا حالت خوب است؟اين موقع شب ، در اين باران اينجا چه کار مي کني؟
    هلن روي لبه تخت نشست و به آرامي گفت: صداي موسيقي گوشنوازي مرا به اينجا کشاند. آيا تو بودي که گيتار ميزدي؟
    با هيجان و بي قراري گفتم: بله...
    دستم را گرفت و گفت: خيلي قشنگ مي نوازي تا به حال هيچ وقت صداي گيتار را اين قدر دلنواز نشنيده بودم.
    بي اراده گفتم: شايد به دليل اينکه آن را براي تو مي نواختم.
    قطره اشکي از چشمهايش فرو چکيد و گفت: بيا ديويد، باز هم برايم گيتار بزن.
    گفتم: صبر کن دختر، تو خيس آب هستي ، هنوز به درستي حضور تو را باور نکرده ام. بعد از سه روز بي خبري از تو حالا يکباره جلوي رويم قرار گرفته اي، آن هم با اين آشفتگي...
    حوله را به دستش دادم و افزودم: بيا خودت را خشک کن، لباست حسابي خيس شده . اگر همين طور اينجا بنشيني حتما سرما مي خوري.
    در سکوت به من نگريست. پليور بزرگ و پشمي ام را که مادرم برايم بافته بود از چمدان بيرون کشيدم و گفتم: بيا اين را بپوش هلن، زياد برازنده تو نيست ولي حسابي گرمت مي کند.
    هلن خنده اي کرد و گفت: ولي اين خيلي بزرگ است و اندازه من نيست. به نظرم در آن گم مي شوم.
    به شوخي گفتم: اشکالي ندارد من باز تو را پيدا مي کنم.
    او را تنها گذاشتم و به آشپزخانه رفتم تا برايش قهوه اي گرم بياورم وقتي برگشتم او پليور را پوشيده بود و واقعاً هم برايش بزرگ بود. خنده اي کردم و قهوه را جلويش گذاشتم. لباس خيسش را برداشتم و آن را به ميخي آويزان کردم تا خشک شود. اندکي آرام شده بود. فنجان را در دستهايش فشرد تا گرم شود.
    آتش را بيشتر کردم و گفتم: حتي در اين پليور بزرگ و زشت من هم زيبا هستي.
    هلن لبخند غمگيني زد و گفت: نه ديويد اين حرف را نزن، اين زيباترين پليور دنياست.
    دستهايش را نوازش کردم و کنارش نشستم و شروع به نواختن گيتار کردم. او چشمهايش را روي هم گذاشت و به آهنگي که نواخته مي شد گوش داد. صداي رعد و برق اتاق کوچک را لرزاند و او خودش را به من چسباند و گريه اش را ميان بازوهايم مخفي کرد.
    گيتار را کنار گذاشتم و ملتمسانه گفتم: هلن چرا به من نمي گويي چه اتفاقي افتاده؟ آيا من کاري کرده ام که از دست من ناراحتي؟



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #74
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    به آرامي خود را کنار کشيد و سرش را تکان داد و در سکوت به من نگريست. احساس مي کردم با نگاهش تمام زواياي چهره ام را در ذهنش حک مي کند دوباره گفتم: هلن چرا حرف نمي زني؟
    هلن سکوت را شکست و با صدايي ضعيف گفت: ديويد آيا مرا براي هميشه دوست خواهي داشت؟
    گفتم: اين چه سؤالي است که مي کني؟ البته ، آيا به من اطمينان نداري؟
    به طرف پنجره رفت و چارچوب آن را در دست فشرد و گفت: من آدم ظالمي هستم ديويد، آيا اين حق من نبود که تو را يک طرفه دوست بدارم؟ در حاليکه من در کمال بي عقلي تو را مجبور کردم که دوستم بداري و با اين کار مشکلاتت را چند برابر کردم. من باعث تمام اين گرفتاريها هستم، من کسي هستم که پاي تو را به اين بازي خطرناک کشيدم و....
    لبهاي تب آلودش به سرعت به هم مي خورد و خود را سرزنش مي کرد. با چشمهاي ملتهب و بي سويش از نو به من نگريست. سعي مي کرد به من بقبولاند که او باعث درد و رنج بيشتر من شده است. نگذاشتم به حرفهايش ادامه دهد. کنار او ايستادم و پرخاش کنان گفتم:بس کن هلن! ديگر نمي خواهم اين حرفهاي بي معني را مدام تکرار کني! خودت خوب مي داني که من آگاهانه اين راه را انتخاب کردم و از کارم پشيمان نيستم، حتي اگر بابت آن تاوان سختي پس بدهم، چون حالا بعد از مدتها توانسته ام معني زندگي کردن را احساس کنم و فهميدم که تا حال مرده اي متحرک بيش نبوده ام. تو به من جاني تازه بخشيده اي و من خود را خوشبخت احساس مي کنم و اين خوشبختي را با هيچ چيزي در دنيا عوض نخواهم کرد.
    هراسان گفت: ديگر چيزي نگو ديويد، خواهش ميکنم!
    اگرچه در ميان بازوهاي من در حال بيهوش شدن بود، با تمام توانش خود را از من رهانيد. در عين بي قراري پرسيدم: هلن محض رضاي خدا بگو معني اين حرفهايت چيست؟
    سرش را پايين انداخت و در ميان هق هق گريه اش گفت: پدرم همه چيز را فهميده ، آن زن حلقه باز تمام ماجرا را براي او تعريف کرده...پدرم حسابي عصباني است... از من خواست که از تو دست بکشم ولي من به او گفتم که در اين دنيا تنها به تو دل بسته ام و کسي نمي تواند جايت را براي من بگيرد و آن وقت پدرم ديوانه شد و به جان من افتاد و در آخر هم مرا در اتاق زنداني کرد. امشب نيز به سختي توانستم فرار کنم، آه ديويد من خيلي مي ترسم ، پدرم آدم کله شقي است! اگر بلايي سر تو بياورد من هيچ گاه خودم را نمي بخشم.
    گفتم: من به تو قول داده ام تا آخر عمر کنار تو بمانم و روي قول خودم هستم. به پدرت خواهم گفت که ما يکديگر را دوست داريم و مي گويم که عشق من به تو به دور از هوا و هوس است و بدون چشمداشت به ثروت او. هلن سرش را تکان داد. شانه هايش را گرفتم و تکان دادم و گفتم: چرا خودت را باخته اي؟ مگر خودت نگفتي که با هر کسي که بخواهد سد راه ما قرار گيرد مي جنگم؟ مگر نگفتي که تا آخر بر سر عقيده ات مي ماني؟ جواب بده هلن، اين سکوت تو مرا عذاب ميدهد، آيا حرفهايمان از يادت رفته؟ پس آن همه شجاعتي که در تو ديده بودم چه شد؟
    صداي رعد و برق بار ديگر به گوش رسيد و دانه هاي باران با شدتي بيشتر به شيشه اتاق برخورد کرد و او دوباره با صداي بلند شروع به گريستن کرد و در ميان هق هق گريه اش گفت: نه ديويد حرفهايم را فراموش نکرده ام، هنوز هم مي گويم من بدون تو مي ميرم اما من مي ترسم. تو پدر مرا نمي شناسي. او تو را مي کشد.... خيال مي کردم مي توانم رامش کنم ولي نتوانستم. او ابليس مجسم است، او به خونت تشنه شده و من مسبب آن هستم... خيال مي کردم مي توانم حرفم را به او بفهمانم ولي وحشي تر شده...
    با نگاهي تب آلود ادامه داد: تنها خدا مي تواند به ما کمک کند.
    خود را از من رهانيد و در تاريکي شب گم شد ولي صدايش به گوش مي رسيد که مي گفت: ديويد برايم گيتار بزن، برايم گيتار بزن، يک آهنگ زيبا، آهنگ عشق و يا آهنگ مرگ....
    و من مبهوت از کابوس دردناکي که مي ديدم به تاريکي شب چشم دوختم و فرياد زدم هلن ، ولي صدايم در ميان صداي رگبار و توفان سهمگين گم شد. خود را به اتاق رسانيدم و از حال رفتم. آرزو داشتم هيچ گاه روز آغاز نشود ولي صبح خيلي زود از راه رسيد و من با صداي وحشت زده پيرمرد باغبان چشمهايم را باز کردم. رنگش پريده بود و در حالي که سعي مي کرد بر خود مسلط باشد با صدايي لرزان گفت: بلند شو جوان، ارباب احضارت کرده. صداي فريادش تا اينجا هم مي رسيد، انگار خيلي عصباني است!
    مبهوت به او نگريستم. باز گفت: مگر نمي شنوي چه مي گويم؟
    از جا پريدم و گفتم: چرا پيرمرد، حالا دست از سرم بردار و برو.
    پيرمرد لنگان لنگان از اتاق خارج شد در حالي که زير لب زمزمه ميکرد: خدا به خير بگذراند.
    جلوي خانه بزرگ رسيدم، همه جا را سکوت فرا گرفته بود. احساس مي کردم صدها چشم نظاره گر من هستند. نگاهي به اطراف انداختم، اثري از هلن نبود و خدمتکاراني که جلويم قرار مي گرفتند به سرعت بدون آنکه توجهي به من بکنند از کنارم دور مي شدند. از پله ها بالا رفتم و در اتاق کار پدر هلن را زدم. صداي زمخت او به گوش رسيد.
    بيا تو.
    داخل شدم ، مرد روبروي در ايستاده بود. با ديدن من جلو آمد و نيشخندي زد و سر تا پاي مرا برانداز کرد و غضب آلوده به من خيره شد. من هم متقابلا در کمال خونسردي به او خيره شدم. طاقت نياورد و از من روي برگرداند. از عصبانيت در حال انفجار بود به طوري که وقتي لب به سخن گشود صدايش مي لرزيد. به طرف پنجره رفت و گفت: مي بينم که گستاخي ات به جايي رسيده که به دختر من ابراز علاقه مي کني. تو، يک پسر ولگرد که از گوشه خيابانها جمعش کردم و به او کار دادم... و حالا اين پسرک ناسپاس وقاحت را به حدي رسانده که زبانم از گفتنش قاصر است....
    با شتاب به طرف من برگشت و رو در روي من ايستاد. يک سر و گردن از او بلندتر بودم بنابراين به خوبي بر او احاطه داشتم بر خلاف آنچه مي پنداشتم، اصلا از او نترسيدم. او را پيرمردي يافتم نحيف و رنجور که ثروت بي حسابش را حفاظ بدن سست و بي مصرف خود کرده بود. نگاه تندش در دلم نفوذ نمي کرد و درسکوت به او خيره ماندم. مرد وقتي ديد که فريادها و حرکات تندش بر من اثر نگذاشت به زور متوسل شد و زنجير کلفتي را که در دست داشت چرخاند و به بدنم زد. موجي از درد در کمرم احساس کردم. خشمگين زنجير را از دستش کشيدم و از پنجره بيرون انداختم، با اينکه ترسيده بود براي اينکه هيبت خود را حفظ کند دستش را بلند کرد و سيلي محکمي به گوشم زد و گفت: توي پست فطرت خيال کرده اي که با چه کسي طرف هستي؟ مي دهم روزگارت را سياه کنند. حالا به دختر من نظر داري؟ خيال کرده اي با اين بچه بازيهاي هلن ، دستش را در دستت مي گذارم و مي گويم مبارکت باشد؟ دختري که به پولدارترين پسران شهر ندادم، دختري که حتي يک تار مويش را با گداي بي سرو پايي مثل تو عوض نمي کنم؟
    لبخندي زدم و گفتم: ولي من گدا نيستم آقا.
    مرد خنده عصبي سر داد و گفت: تو در خانه من کار مي کني و از من پول مي گيري ابله، پس اسم اين چيست جز گدايي کردن؟
    درکمال عصبانيت گفتم: در مقابل پولي که مي دهي برايت کار مي کنم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #75
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    مرد چرخيد و با مشت بر ميزش کوبيد و گفت: تو جيره خوار من هستي بنابراين چطور جرأت کرده اي به تنها دختر من ابراز علاقه کني و داخل زندگيش شوي؟
    آهسته گفتم: متأسفانه مشکل شما اين است که همه چيز را در داشتن پول و مقام و ثروت خلاصه مي دانيد، اما دخترتان مانند شما نيست و اين چيزها در نظرش ارزش ندارد. او مرا دوست دارد آقا!
    مرد فرياد زد: او بيجا کرده که تو را دوست دارد! او يک احمق به تمام معناست و تو پسرک، تصور اين را که بخواهي با او ازدواج کني و ثروت مرا بالا بکشي از سرت بيرون کن.
    کلاهم را برسر گذاشتم و گفتم: ثروتتان را براي خود نگه داريد، چون من هيچ احتياجي به آن ندارم ولي دخترتان را دوست دارم و مي خواهم با او ازدواج کنم. اما با اين حال به يک شرط از زندگي او بيرون مي روم.
    مرد درمانده گفت: چه شرطي؟ آيا پول مي خواهي؟
    پوزخندي زدم و گفتم: به اين شرط که خود هلن از من بخواهد تا او را ترک کنم وخودش بگويد که ديگر مرا دوست ندارد.
    مرد فريادي کشيد و از پشت ميز بلند شد و گفت: هر دوي شما را خواهم کشت، حالا مرا بازي ميدهيد؟ از جلوي چشمم دور شو و بدان که ديگر روز خوش در زندگيت نخواهي ديد! برو بيرون ديگر! نمي خواهم ببينمت.
    به طرف در رفتم و گفتم: واقعا برايتان متأسفم آقا ، تهديدهاي شما هيچ اثري نخواهد داشت. من تصميم خود را گرفته ام.
    اين را گفتم و قبل از اينکه مجسمه روي ميز به من اصابت کند از آنجا بيرون آمدم.
    صداي هلن از انتهاي راهرو به گوش رسيد. بدنم شروع به لرزيدن کرد. صداي فريادش هنوز بلند بود: ولم کنيد حرامزاده ها بگذاريد بروم، از همه تان بيزارم، از اينجا متنفرم مي خواهم بروم ، ديويد ، ديويد!
    دوان دوان به انتهاي سالن رسيدم. چند تن از خدمتکاران هلن را روي صندلي نشانده بودند و مرد تنومندي راه ورود به اتاق را سد کرده بود. او را با حداکثر توان کنار زدم. تنها چيزي که ميديدم هلن بود که با موهاي آشفته و چشمان اشکبار ميان خدمتکاران محصور شده بود. با ديدن من فرياد زد: ديويد، پس تا به حال کجا بودي؟ ببين چه بلايي بر سر من آورده اند؟ بيا مرا از اينجا ببر، ديگر خسته شده ام. به اينها بگو مرا رها کنند.
    فرياد زدم: رهايش کنيد، به خدا تک تک شما را خواهم کشت!
    زنها هراسان اتاق را ترک کردند و من در را قفل کردم. هلن درهم شکسته به طرف من آمد، دستش را گرفتم و گفتم: هلن من واقعا شايستگي اين را ندارم که تو اين همه براي خاطر من زجر بکشي، من نمي خواهم تو را مثل حيوانات در بند بکشند.
    هلن آستين مرا کشيد و گفت: اگر بروي خودم را خواهم کشت. من ديگر به اينجا وابستگي ندارم. هلن تنها دختر ثروتمندترين مرد اين شهر مرده، دختري که روبروي خود مي بيني، دختر رنجور و عاشقي است که دنيا ديگر فروغش را براي او از دست داده، آيا مي خواهي مرا تنها بگذاري؟
    زير لب گفتم: خوب حالا که تصميمت را گرفته اي فرار خواهيم کرد.
    لبخندي زد وگفت: مي دانستم که تنهايم نمي گذاري.
    از در پشتي اتاق خارج شديم، خدمتکاران با مشت و لگد به جان در اصلي افتاده بودند تا آن را باز کنند. صداي نعره هاي پدر هلن تمام ساختمان را فرا گرفته بود. وارد حياط شده بوديم که پدر هلن ما را از پشت پنجره ديد، سرش را بيرون کشيد و فرياد زد: آنجا هستند، بگيريدشان ، نگذاريد فرار کنند! نفهميدم چه شد. فقط ديدم که چند مرد قوي هيکل روي سر من هوار شدند و آن وقت صداي فرياد و ضجه هاي هلن محو و محوتر شد و بعد از آن سياهي محض بود. وقتي چشمانم را باز کردم خود را در مکاني نا آشنا ديدم. خواستم بلند شوم ولي تمام تنم درد مي کرد، از تلاش دست کشيدم و همان طور بي جان روي تخت افتادم، صداي غژغژ در چوبي بلند شد و نور شديد خورشيد چشمهايم را آزرد. مردي به طرف من مي آمد. چشمهايم را تنگ کردم و به او خيره شدم، او را مي شناختم. آهسته زمزمه کردم: تو بيلي هستي، بيلي واتزر...
    بيلي لبخندي زد و گفت: درست حدس زده اي ديويد، مثل اينکه اوضاعت خيلي بد نيست، اول خيال مي کردم ديگر به هوش نمي آيي. وقتي تو را نيمه جان کنار جاده پيدا کردم اميدي به زنده ماندنت نداشتم، خون زيادي از تو رفته بود.
    خاطرات به صورتي گنگ به يادم آمد. آهسته گفتم: چه بلايي بر سر من آمده و کجا هستم؟
    بيلي لبخندي مهربانانه زد و گفت: تو در خانه من هستي که با شهر فاصله زيادي دارد، سه شب پيش تو را زخمي کنار خانه ام پيدا کردم. از شهر دکتر آوردم که زخمهايت را پانسمان کند. آن طور که دکتر گفت همه جا حرف توست، انگار که مردان اجير شده سامر تو را تا سر حد مرگ زده بودند و پيکر نيمه جانت را کنار جاده رها کرده بودند.
    به مغزم فشار آوردم تا همه چيز را به ياد بياورم، ناگهان فريادهاي هلن در گوشم زنگ زد، از سر بي قراري پرسيدم: آيا هلن حالش خوب است؟ پدرش که بلايي سرش نياورده؟
    بيلي رويش را برگرداند و گفت: تو اين چند روز خيلي ضعيف شده اي، برايت سوپ پخته ام. حتما از ان خوشت خواهد آمد.
    هراس در قلبم رخنه کرد و فرياد زدم: بيلي حرف بزن، بر سر هلن چه آمده؟
    بيلي در عين درماندگي کنار تخت من نشست و گفت: بگذار براي بعد، حالت خوب نيست. خيلي خوب حالا مرا اين طوري نگاه نکن، خودت خواستي حقيقت را بداني. من ديروز به شهر رفتم که پرس و جو کنم و ماجرا را تمام و کمال بدانم. از قرار معلوم وقتي پيکر نيمه جان تو را از خانه سامر بيرون بردند ، پيرمرد دستور داده که دختر از حال رفته اش را داخل اتاقش زنداني کنند و وقتي مستخدم چند ساعت بعد براي بردن غذا به اتاق وارده شده ، پيکر غرق در خون هلن را کنار تختخواب پيدا کرده است. هلن رگ دستش را با تيغ بريده و خودکشي کرده... ديروز او را دفن کردند و من هم آنجا بودم، پيرمرد روي پا بند نبود، دستور داده که اگر زنده اي پيدايت کنند.گفته مي خواهم با دستان خودم او را خفه کنم، مي گويند پيرمرد رواني شده.
    حرفهايش چون صداي ناقوس کليسا در گوشم انعکاس مي يافت. در آن لحظه احساس ميکردم خون در رگهايم منجمد شده است. جلوي چشمهايم سياهي مي رفت. يعني اين واقعيت داشت؟ آيا هلن واقعا مرده بود ؟ پس من براي چه زنده بمانم؟من هم بايد بميرم! صداي بيلي محو شد و بعد از آن باز تاريکي و کابوس بود. هلن را ديدم که در دست گرگها اسير شده بود و مدام فرياد مي زد و مرا صدا مي کرد. وقتي بار ديگر از حال اغما بيرون آمدم دنيا در نظرم ويرانه اي بيش نبود، حتي گريه هم نمي توانستم بکنم. مرگ هلن خارج از درک و فهم من بود و هنوز نمي توانستم آن را باور کنم. مدام پيش خود تکرار مي کردم هلن نمرده؛ غير ممکن است که او مرده باشد، حتما اينها کابوس است، کاش از اين خواب سنگين بيدار شوم. تازه هنگامي که بيلي مرا بالاي آن قبر با سنگ پوشي سفيد رنگ برد و من نام هلن سامر را روي آن خواندم باور کردم که آن مصيبتها کابوس نبوده بلکه حقيقتي تلخ بوده که خارج از توان من است. روي قبر خم شدم و با صداي بلند گريستم و فرياد زدم: آخر چرا چنين کاري کردي هلن؟ مي خواستم بيايم و تو را ببرم به جايي که ديگر دست پدرت به تو نرسد، هلن بيدار شو! من آمده ام تا تو را با خود ببرم.
    بيلي مرا از قبر جدا کرد و همراه خود برد. از آن روز به بعد هر روز به طور ناشناس فرسنگها راه را از خانه بيلي تا گورستان مي پيمودم و کنار قبرش مي نشستم و او مي آمد و کنارم مي نشست و صبورانه به حرفهاي بي سر و ته من گوش مي داد.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #76
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    یک روز کنار قبرش نشستم و او مانند همیشه کنارم نشست گفتم: هلن می بینی برایت گل صحرایی چیده ام، آیا از آن خوشت می آید؟
    هلن اخمی کرد و به دوردستها خیره شد، گفتم:هلن چرا ناراحتی ؟
    دستش را بالا برد و دور دستها اشاره کرد و گفت: تو باید بروی.
    گفتم: به کجا؟
    دوباره با دستش اشاره کرد ، به سمتی که نشان می داد نگاه کردم. ادامه داد: باید بروی به جایی که آزاد زندگی کنی باید به قلعه سبز بروی، پیش مادرت. آیا نمی خواهی دوباره او را ببینی؟
    آهی کشیدم و گفتم: ولی مدتها پیش او را ترک کرده ام، شاید دیگر نخواهد مرا بپذیرد و از اینها گذشته ، من نمی توانم تو را تنها بگذارم و بروم.
    سرش را تکان داد و گفت: ولی من دوست دارم که مرا بگذاری و بروی به جایی که مردمانش با تو مهربانند و تو را در جمع خود قبول می کنند. این انزوای تو برایم دردناکتر است.
    گفتم: ولی تو چه؟
    گفت: اگر تو بروی من هم خواهم آمد. هر وقت برایم گیتار بزنی پیش تو خواهم آمد. در آنجا برایم گلهای وحشی بچین و در گلدان کنار پنجره بگذار، آن وقت خواهم فهمید که هنوز مرا فراموش نکرده ای. من تو را برای همیشه دوست خواهم داشت و تو هم هیچ وقت مرا فراموش نکن.
    قطره اشکی از چشمانم فرو چکید. زمزمه کردم: نه هلن من هیچ وقت تو را فراموش نخواهم کرد.
    چشمهایم را که باز کردم جز مه غلیظی که تمام گورستان را در برگرفته بود چیزی ندیدم، او رفته بود.
    همان روز وسایل مختصری را که برایم باقی ماندهن بود برداشتم و از خانه بیلی به اینجا آمدم. مادرم سالها قبل فوت کرده بود، در حالی که من آنچنان بی رحمانه او را ترک کرده بودم. جان از من خواست که پیش او باشم و به او کمک کنم و من هم قبول کردم.
    در اینجا دیوید آهی کشید و صدای آرام گیتار خاموش شد. لیزا بدن کرخش را تکانی داد و در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود زیر لب گفت: هیچ تصور نمی کردم که این قدر سختی کشیده باشی.
    دیوید گیتار را روی میز گذاشت و چارلی را نوازش کرد و گفت: رنج و سختی در تمام عمر همراه من بوده است. از زندگی یاد گرفته ام که باید تا پای جان با دنیا در جنگ باشم. دنیا برایم همانند قفس بزرگی پر از گرگهای درنده است که باید یکه و تنها با همه آنها دست و پنجه نرم کنم.
    لیزا به نشانه افسوس سرش را تکان داد وگفت: ولی این دست نیست. فقط تو نیستی که در زندگی سختی و مشقت کشیده ای، همه ما رنجها و سختیهای بسیاری در زندگی دیده ایم.
    دیوید لبخندی غمگینانه زد و گفت: نه لیزا این حرفت درست نیست چون هیچ کدامتان به اندازه من رنج نکشیده اید و زندگی آن طور که با من جنگید و مرا شکست ، شما را به بازی نگرفته است.
    لیزا سکوت کرد، چه میتوانست بگوید؟ آتش اجاق در حال خاموش شدن بود. دیوید آهی کشید و به طرف اجاق رفت و درون آن هیزم ریخت. لیزا به او نگریست و بعد از مدتی گفت: آیا در این مدت توانسته ای با این واقعیت کنار بیایی که او را برای همیشه از دست داده ای؟
    دیوید چوبهای سوخته داخل اجاق را تکانی داد و در حالی که به شعله های آتش می نگریست گفت: هیچ گاه سعی نکرده ام از دست دادن او را باور کنم. شاید خیال کنی دیوانه ام ولی من همین طور راضی هستم.همین قدر که احساس می کنم هنگامی که خسته و در خود فرو رفته گیتار می زنم هلن به کنارم می آید و به من می نگرد و به رویم لبخند می زند

    برایم کافی است. من هیچ گاه مرد زیاده خواهی نبوده ام، هلن جزئی از وجود من شده و من کوششی برای عوض کردن این وضع نمی کنم.
    لیزا به طرف پنجره چرخید و متفکرانه گفت: ولی همیشه که نمی توان در خیال زندگی کرد. آیا بهتر نیست با دید بهتری به دنیا بنگری و زیباییهای آن را ببینی و به آینده امیدوار باشی؟
    دیوید پوزخندی زد و به لیزا نگریست و گفت: که دوباره ضربه ای مهلک تر بر من وارد شود؟ نه ، نه لیزا ، من نمی خواهم این گونه بشود، بنابراین در حصاری که برای خود درست کرده ام خواهم ماند. شاید اگر هلن زنده بود می توانستم آن گونه شوم. ولی حالا که مرده توان مقابله از من سلب شده . من دیگر شهامت جنگیدن ندارم چون دیگر چیزی

    باقی نمانده که برای آن بجنگم.
    لیزا سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت: شاید حق با تو باشد دیوید، من زیادی به زندگی دلخوش هستم، این طور نیست؟
    دیوید به کنار او رفت و گفت: نه لیزا تو با من فرق داری. تو می توانی خوشبخت باشی و به دنیا لبخند بزنی...
    لیزا آهی کشید و گفت: نه لیزا تو با من فرق داری. تو می توانی خوشبخت باشی و به دنیا لبخند بزنی...
    لیزا آهی کشید و گفت: گاهی به خودم می گویم دیگر زنده بودنم معنایی ندارد و بیهوده زندگی می کنم. بعد از آن همه عزیزی که از دست دادم، ژاک ضربه آخر را بر من وارد کرد و مرا ترک کرد و رفت و هیچ اثری از خود باقی نگذاشت. خیلی سعی کرده ام ادای دختری خوشبخت را دربیاورم ولی متأسفانه بازیگر خوبی نیستم.
    دیوید بازوهای لیزا را گرفت و گفت: تو در اشتباهی . اگر ژاک تو را ترک کرده معنی اش این است که برای همیشه او را از دست داده ای؟ هلن من مرده و دیگر وجود ندارد ولی ژاک تو زنده است و نفس می کشد.
    لیزا در حای که بغض گلویش را می فشرد گفت: وقتی آرزوها و افکار و احساساتش آن قدر با من فاصله دارد. چه فرقی می کند؟ او برایم مرده ، برای همیشه.
    دیوید قاطعانه گفت: پس قبرش را به من نشان بده. مگر نمی گویی که او مرده؟ پس باید با من هم آواز شوی و کنار جسدش گیتار بزنی.
    لیزا احساس سرما کرد ، به یاد چهره مادرش و جیمز هنگام مرگ افتاد. هرگز نمی توانست به خود بقبولاند که ژاک به جای یکی از آنها تصور کند؛ این دیگر خارج ار توانش بود.
    سرش را میان دستهایش گرفت و گفت: نه دیوید نمی توانم...
    دیوید روی لبه پنجره نشست و فروتنانه گفت: حالا دیدی چقدر با من متفاوتی ... او نفس می کشد، بدنش گرم است و قلبش می تپد، تپشی که تو نمی شنوی. باید به قلبت رجوع کنی ، آنگاه می فهمی که چقدر در اشتباه بوده ای چون تو هیچ وقت سعی نکردی او را واقعا آن گونه که هست بشناسی و این خطای بزرگی است.
    لیزا دیگر طاقت نداشت. رویش را از او برگردانند و به طرف در رفت و آهسته گفت: بهتر است بروم. از تو متشکرم دیوید که به من اطمینان کردی و از هلن برایم گفتی، می خواهم بیشتر راجع به زندگیم بیندیشم. خداحافظ.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #77
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    از کلبه دور شد و ديويد را با روياي هلن تنها گذاشت. ديويد ديگر براي او مردي اسرارآميز و ناشناخته نبود. در ضمن فهميده بود که هنوز خودش را نمي شناسد. بعد از مدتها دوباره ياد ژاک در درونش جان گرفت. زير لب گفت: ژاک خوشحالم که تو زنده اي ، حتي اگر به ياد من نباشي و فراموشم کرده باشي اميدوارم آن طور که دوست داري زندگي کني، با اينکه مرا ترک کردي هيچ گاه نمي توانم تصور کنم که تو مرده باشي. از دست دادن تو را نمي توانم تحمل کنم، براي هميشه زنده بمان، دست کم تا روزي که بدن من در خاک پوسيده و نابود شود.
    چارلي با صداي بلند شروع به پارس کرده بود. ليزا هيجان زده به طرف ديويد دويد و مجسمه چوبيي را که در دست داشت را به طرف او گرفت و گفت: نگاه کن ديويد، بالاخره توانستم آن را بتراشم. حتي يک خراش اضافي هم بر نداشت.
    ديويد مجسمه چوبي را گرفت و آن را برانداز کرد و در کمال خونسردي گفت: بله خوب ، آن را تراشيدي ولي نمي توام حدس بزنم اين چه چيزي است.
    ليزا مغرورانه گفت: خوب يک درخت شايد يک درخت کاج.
    ديويد آن را به ليزا برگرداند و گفت: اين به تنها چيزي که شباهت ندارد درخت کاج است؛ بيشتر به چوبه دار شبيه است.
    ليزا اخمهايش را درهم کشيد و گفت: از ابزار عقيده تان متشکرم! خيال مي کردم بيشتر از اينها تشويقم مي کني.
    ديويد لبخندي زد و گفت: بهتر است به جاي وراجي از باغچه بيرون بروي چون تازه خاک را زير و رو کرده بودم و تو آن را لگدکوب کردي. درباره کارت هم بايد بگويم که چنگي به دل نمي زند بايد بيشتر تلاش کني؛ تو که نمي خواهي بي خود از آن تعريف کنم.
    ليزا در عين دلخوري و با کفشهاي گل آلود از باغچه خارج شد. چارلي دمش را براي او تکان داد. ليزا بلند بلند گفت: چارلي واقعا برايت متأسفم که اين صاحب اعصاب خردکن را تحمل مي کني. من اگر جاي تو بودم ولگردي در خيابانها را به داشتن چنين صاحبي ترجيح مي دادم.
    چارلي پارس کرد و ديويد با صداي بلند خنديد و گفت: مثل اينکه از پيشنهادت استقبال کرد.
    و دوباره به کارش مشغول شد. ليزا دوان دوان وارد خانه شد، مجسمه را بالاي شومينه گذاشت و به آن خيره شد. از کار خود راضي بود و تصميم گرفت کارش را با پشتکار بيشتر دنبال کند. صداي فرياد پاتريشيا به هوا بلند شد.
    واي ، چه کسي اين افتضاح را درست کرده ؟ تمام زمين پر از گل شده ، من تازه کف سالن را تميزه کرده بودم.
    ليزا وحشت زده به چکمه هاي گلي اش و ردي که از خودش به جاي گذاشته بود نگريست و وقتي پاتريشيا او را با آن وضع ديد مثل بشکه اي باروت منفجر شد.
    چند ماه بعد وقتي چارلي جلوي شومينه چرت ميزد ، کلارا با يک دسته گل وحشي وارد شد و ليزا را محصور در تراشه هاي چوب ديد. از سر رضايت لبخندي زد. از اينکه مي ديد ليزا براي خود سرگرميي درست کرده است خوشحال شد. جان هميشه ناراحت بود که ليزا ناآرام و بي انگيزه از صبح تا شب در قلعه سبز پرسه مي زد و از بي کاري شکوه مي کرد. کلارا گلهاي وحشي را داخل گلدان گذاشت و روي صندلي کنار ليزا نشست و رضايتمندان گفت: حالت چطور است ليزا؟
    ليزا سرش را بلند کرد و با ديدن کلارا لبخندي زد و گفت: تويي کلارا؟ متوجه آمدنت نشدم.
    کلارا نگاهي به مجسمه اي که در دست ليزا بود انداخت و گفت: براي اينکه خواست به کارت بود. به نظرم به کارت علاقه پيدا کردي.
    ليزا سرش را تکان داد و گفت: بله ، سرگرمي خوبي است، گاهي احساس مي کنم اصلا گذشت ايام را حس نمي کنم. مجسمه سازي حسابي مرا به خود مشغول کرده است.
    کلارا بلند شد و مجسمه اي را که ليزا از نيم تنه چارلي درست کرده بود برداشت و گفت: کارهايت خيلي قشنگ است. ديروز سارا به خانه من آمده بود و وقتي مجسمه هايي را که چند روز پيش براي من درست کرده بودي ديد گفت حاضر است آنها را با قيمت خوبي از من بخرد.
    ليزا خنديد وگفت: خوب تو چه جوابي دادي؟
    کلارا ابروهايش را بالا انداخت و گفت: معلوم است که پيشنهاد او را رد کردم. آنها را خيلي دوست دارم چون هديه هاي بهترين دوستم هستند. مي خواهم وقتي بچه ام بزرگ شد به او بگويم که چه عمه هنرمندي دارد و اين مجسمه ها بهترين مدرک براي اثبات گفته هايم هستند.
    ليزا کنجکاونه سرش را به طرف او برگرداند و متفکرانه به او نگريست.
    کلارا هيچ وقت از بچه حرف نزده بود و ليزا حدس زد او از گفته اش منظوري دارد. وقتي لبخند را بر لبهاي کلارا ديد از هيجان جيغ کشيد و گفت: کلارا آيا تو....؟
    کلارا سرش را تکان داد و دستهاي ليزا را در دست گرفت و گفت: خوب گمان مي کنم تا اوايل سال جديد مادر شوم.
    ليزا کلارا را در آغوش گرفت و گفت: از کي متوجه شدي؟
    کلارا گفت: چند روزي اوضاعم حسابي به هم ريخته بود. پيش دکتر رفتم و او مرا مطمئن ساخت که بچه هاي در شکمم در حال شکل گرفتن است.
    ليزا دستهايش را به هم کوفت و گفت: خداي بزرگ ، تصور اينکه جان پدر مي شود و تو مادر مي شوي برايم مشکل است؛ واي کلارا اگر بچه ات به دنيا بيايد من از خوشحالي ضعف مي کنم.
    کلارا خنديد و گفت: تو همين حالا هم ضعف کرده اي در حالي که بچه من هنوز شکل کامل يک انسان را هم به خود نگرفته است.
    ليزا لبخندي زد و دستهاي او را نوازش کرد. کلارا ادامه داد:جان هم ذوق زده شده . مدام مثل بچه ها بالا و پايين مي برد و ادا در مي آورد. ديروز يک گهواره کوچک خريد و به خانه آورد.
    ليزا مهربانانه به او نگريست و گفت: شما زوج خوشبختي هستيد و با آمدن اين بچه زندگيتان از هر لحاظ کامل مي شود. خوشبخت بودن نعمت بزرگي است کلارا هر دوي شما بايد صميمانه شکرگزار خداوند باشيد. من هم هر شب براي سلامتي فرزندتان دعا خواهم کرد.
    کلارا گونه ليزا را بوسيد و گفت: به بچه ام ياد خواهم داد که به داشتن عمه اي مثل تو افتخار کند. حالا بايد بروم. خيلي کار دارم؛ اينجا آمده بودم که اين خبر را به تو بدهم.
    ليزا سرش را تکان داد و او را تا کنار در بدرقه کرد. وقتي کلارا به آرامي دور مي شد، ليزا از صميم قلب براي کلارا و جان آرزوي سعادت و خوشبختي کرد. با نگاه به دنبال ديويد گشت، او را کنار پرچينها ديد در حالي که به درختي تکيه داده بود و به دور دستها مي نگريست. ليزا انديشيد: چقدر زندگيها با هم متفاوت است؛ يکي مسرور از تپش قلب موجود کوچکي که در بطن مي پروراند ، ديگري محو در روياهاي گذشته و من غمگين از چيزهايي که از دست داده ام. وقتي به پرچين رسيد سندي را ديد که در فضاي اطراف حصار مي چرخيد و ديويد به درختي تکيه داده بود و او را تشويق به دويدن مي کرد. چارلي از ميان پرچين گذشت و پارس کنان به دنبال سندي شروع به ديويد کرد. ليزا کنار ديويد رفت و گفت: مي بيني ديويد اين دو حيوان در اين مدت کم خيلي به هم انس گرفته اند.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #78
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    دیوید کلاهش را از سر برداشت و موهایش را مرتب کرد و گفت:بله خیلی خوب با هم کنار آمده اند، برایم تعجب آور است که دو حیوان از دو جنس متفاوت میتوانند با هم ارتباط برقرار کنند. ابتدا پیش بینی می کردم سندی از چارلی بترسد ولی مثل اینکه کاملا اشتباه کرده بودم.
    لیزا لبخند زد و در حالی که به آن دو می نگریست گفت: هر دو حیوانهای خیلی باهوشی هستند. میدانی، تصمیم گرفته ام مجسمه سندی را هم درست کنم.

    دیوید به او نگریست و گفت: بله ، فکر خوبی است...
    لبخندی بر لبانش نقش بست.
    لیزا احساس کرد چهره اش از روزهای اولی که به قلعه سبز آمده بود بشاشتر شده است. متفکرانه پرسید: دیوید آیا از اینکه به قلعه سبز آمده ای راضی هستی؟
    دیوید موهایش را عقب زد و گفت: خوب شاید بتوان گفت نسبت به اینجا احساس خوبی پیدا کرده ام. قبلا هم در اینجا زندگی کرده بودم ولی حالا از آمدنم خوشحالم، چون مردمان قلعه سبز مرا به راحتی در جمع خود پذیرفته انند د ر حالی که هیچ انتظاری از من ندارند و حتی هیچ وقت از من نخواسته اند که غیبت طولانی ام را توجیه کنم. آنها مرا آزاد

    گذاشته اند و من از این موضوع خوشحالم. در اینجا توانسته ام تا حدودی بر زخمهای سرباز کرده ام مرهم بگذارم.
    لیزا لبخندی ژرف زد و گفت: قلعه سبز پناهگاهی برای مردمان زخم خورده از روزگار شده.
    دیوید در تصدیق حرفهای او سرش را تکان داد ، سندی آرام به طرف آنها رفت و پوزه اش را به لیزا مالید. لیزا سیبی از جیبش در آورد و جلوی پوزه اسب گرفت. چارلی که کنار آنها ایستاده بود دمش را تکان داد. لیزا اسب را نوازش کرد. خوشحال بود که دیوید توانسته بود تا حدودی با خودش کنار بیاید. قلعه سبز توانسته بود پناهگاهی برای قلب

    سرگردان و مجروحش باشد. به دیوید نگریست ، دیوید به کوهها می نگریست و موهایش پریشان شده بود. او متفکرانه محو در گذشته اش بود.
    لیزا از پرچین بالا رفت و روی سندی پرید و او را به حرکت واداشت. فکر کرد دیوید نیاز بیشتری به تنهایی و فکر کردن دارد. سندی از روی پرچین پرید، لیزا افسارش را به طرف مزارع جان برگرداند و تصمیم گرفت به دیدی او و پاتریشیا برود. صدای پارس چارلی بلند بود و دیوید همان طور به دوردستها خیره مانده بود.
    سلام به کشاورزان پرکار.
    پاتریشیا کلاه لبه دارش را عقب زد و به لیزا لبخند زد: سلام لیزا حالت چطور است؟ رو به جان کرد و فریاد زد: جان بیا، لیزا آمده.
    جان سرش را بالا گرفت و در حالی که برایش دست تکان می داد به طرف او رفت. وقتی به چند قدمی او رسید گفت: چطورید خانم مجسمه ساز؟ چه شده که به ما افتخار داده اید و این طرفها آمده اید؟ لیزا تو دختر بی وفایی هستی.
    لیزا از سندی پایین پرید و گفت:واقعا که عجب رویی داری جان، هیچ می دانی که چند وقت است به خانه سر نزده ای؟
    پاتریشیا که ماجرای حامله بودن کلارا را می دانست نیشخندی زد و گفت: آخر این روزها باید مواظب زنش باشد، دیگر برای من و تو وقتی ندارد.
    جان قهقهه ای زد و گفت: عجب حقه بازهایی هستید. همه این حرفها را زدید که دست مرا رو کنید.
    لیزا پوزخندی زدو گفت: حالا زیاد خودت را نگیر، چون اصلا به تو نمی آید که پدر شوی.
    جان قیافه حق به جانبی به خود گرفت و گفت: چرا ، مگر من چه عیبی دارم؟
    پاتریشیا خندید و گفت: ناراحت نشو جان ، لیزا به تو حسودیش می شود.
    جان ابروهایش را بالا انداخت و گفت: بله حسودیش می شود برای اینکه هیچ وقت نمی تواند پدر شود.
    هر سه شروع به خندیدن کردند. لیزا احساس خوبی داشت. آفتاب پرتوهای داغش را مستقیم روی زمینهای کرت بندی شده پهن کرده بود و زارعان برای استراحت گوشه ای جمع شده بودند و با هم گپ می زدند. لیزا دستش را برای آنها تکان داد و فریاد زد : خسته نباشید!
    زارعان هم برای او دست تکان دادند. لیزا دوباره به اطراف نگریست؛ تا چشم کار می کرد زمینهای مزروعی دیده می شد که همه سبز بودند.به طرف پاتریشیا رفت. او هم مدتی بود که زمینی از جان گرفته بود و زراعت می کرد البته در کارش مهارت زیادی داشت، نگاهی به آن انداخت و گفت:پاتریشیا کارت خیلی عالی است، محصول خوبی به عمل

    آورده ای.
    پاتریشیا کمرش را صاف کرد و در حالی که عرقش را پاک میکرد گفت: کار خیلی سختی است ولی خیلی عالی است، مخصوصا وقتی که می بینی زحمتهایت بی نتیجه نبوده و محصول خوبی به عمل آورده ای. لیزا لبخندی زد و به جان که به آنها نزدیک می شد نگریست. جان به آنها پیوست و به شوخی گفت: خانمها خیال ندارید از یک کشاورز خسته

    پذیرایی کنید؟ از خستگی روی پا بند نیستم.
    پاتریشیا در حالی که به طرف کتری روی آتش می رفت گفت: البته ، موقع استراحت است و ما هنوز از میهمانمان پذیرایی نکرده ایم.
    لیزا کاهی از روی زمین برداشت و در دهانش گذاشت و به دوردستها خیره شد. از آن همه زیبایی لذت برد. چشمانش را بست و صورتش را به طرف پرتوهای آفتاب گرفت و گرمای مطبوع آفتاب را بر پوستش احساس کرد. صدای پاتریشیا او را به خود آورد.
    بیا خانم رویایی، اگر همین طور جلوی آفتاب بنشینی مانند سیاهپوستان می شوی.
    لیزا گفت: بدم نمی آید رنگ پوستم سیاه شود، خودش تفریحی است.
    جان چایش را مزه مزه کرد و گفت: واقعا چه قیافه جالبی پیدا خواهی کرد، یک زن سیاهپوست با چشمان درشت سبز و موهای روشن ، چهره مضحکی خواهد شد.
    لیزا کلاهش را به طرف او پرت کرد و گفت: و تو مضحک تر خواهی شد آقای جان واریک، بچه ات با دیدن چهره سیاه پدری با موهای بور و چشمان آبی حتما وحشت خواهد کرد.
    هر سه خندیدند. پاتریشیا چای ریخت. جان لیوانش را در دست گرفت و گفت: دیوید چطور است، آیا به هم عادت کرده اید و تواسته اید با هم کنار بیایید؟
    لیزا چایش را مزه مزه کرد و گفت: بله توانسته ایم با هم کنار بیاییم، او مرد بسیار خوبی است. اقرار می کنم که قبلا درباره او نظر مساعدی نداشتم. درواقع او اصلا بد نیست. کارش هم خیلی خوب است، طوری که جای هیچ ایرادی را باقی نمی گذارد گرچه تصور نمی کنم که جرأت ایرا گرفتن هم داشته باشم، گاهی گمان می کنم او به جای من

    صاحبخانه است.
    جان لبخندی معنی دار زد. پاتریشیا گفت: تو هم خوب توانسته ای با او کنار بیایی من که تصور نمی کردم هیچ گاه بتوانم با چنین آدم مغرور و یکدنده و خشکی زیر یک سقف زندگی کنم.
    لیزا سرش را تکان داد و گفت: در مورد او اشتباه می کنی پاتریشیا و دلیلش این است که تو هیچ گاه ارتباطی صمیمانه و نزدیک با او نداشته ای.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #79
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    جان و پاتريشيا به هم نگاه کردند و لبخندي رد و بدل کردند. وقتي آن دو به طرف زمينهايشان رفتند، ليزا همانجا روي زمين دراز کشيد و موهايش پريشان شد و روي پيشانيش ريخت. چشمانش را روي هم گذاشت. ميان خواب و بيداري بود که صداي سارا او را به خود آورد. ليزا چشمانش را باز کرد. سارا که بر اثر دويدن نفسش به شماره افتاده بود دستش را روي قلبش گذاشت و گفت: ليزا تو اينجايي؟ ميداني چقدر دنبالت گشتم؟
    ليزا نيم خيز شد و از سر تعجب گفت: چه شده سارا چرا اين قدر برافروخته اي؟
    سارا دست او را گرفت گفت: بلند شو دختر برايت ميهمان آمده ، الان مدتهاست که در خانه منتظرت است.
    ديويد مرا دنبالت فرستاده تا به تو اطلاع بدهم.
    قلب ليزا تندتر تپيد؛ از خود پرسيد آيا ژاک برگشته ؟ به سارا نگريست و گفت: چه کسي است؟
    سارا سرش را تکان داد و گفت: او را نشناختم، گمان مي کنم غريبه است.
    ليزا با سستي از جا بلند شد. در دل به ساده لوحي خود خنديد. تمام را را دويد. وقتي وارد خانه شد کلاه و کيفي ناشناس را روي ميز ديد، اما وقتي جلوتر رفت برجا ميخکوب شد. خانمي که مقابلش قرار داشت به اولبخندي زد و به طرف او رفت و در آغوشش گرفت و گفت: ليزا دخترم، حالت چطور است؟
    ليزا جيغ کوتاهي کشيد و او را در آغوشش فشرد و گفت: مگي تو اينجا چه کار مي کني؟ چقدر از ديدنت خوشحالم! تصور ميکردم ديگر مرا فراموش کرده اي.
    مگي لبخندي زد و با چشمان اشکبار گفت: چطور مي توانم دختر خوبي مثل تو را فراموش کنم؟ آخر من و مادرت سالها زير يک سقف با هم کار کرده بوديم. او بهترين دوستم بود و حالا تو دختر همان مادر هستي. ليزا دلم برايت تنگ شده بود. چقدر عوض شده اي! اول تو را نشناختم ، انگار دختر ديگري شده اي.
    ليزا او را روي کاناپه نشاند و گفت: چگونه دختري شده ام؟
    مگي او را نوازش کرد و گفت: آن دختر آرام و ساکت به دختري پر شور و حرارت تبديل شده. تو با اين بلوز گشاد وشلوار خاکي به نظر جوانتر مي آيي ، مثل اينکه خيلي به تو خوش ميگذرد و قلعه سبز بخوبي تو را پذيرفته است.
    ليزا گفت: بله ، قلعه سبز از همان ابتدا مرا پذيرفت و من از تو متشکرم چون باعث شدي که به قلعه سبز بيايم.
    مگي آهي از سر رضايت کشيد و نگاهيي به اطراف انداخت و گفت: پس بقيه کجا هستند؟ جيمز را بيرون نديدم، آيا در خانه است؟
    ليزا مکثي کرد و آهسته گفت: تو تازه از راه رسيده اي. بهتر است سؤال و جواب را براي بعد بگذاريم. کمي استراحت کن، من هم مي روم تا برايت قهوه و کيک بياورم. شانس آورده اي چون امروز صبح زود کيک سيب پخته ام ، حتما از آن خوشت خواهد آمد.
    مگي لبخند زد و با نگاهي مملو ازمحبت به ليزا نگريست. چارلي پوزه اش را به شلوار ليزا کشيد. ليزا سگ را نوازش کرد و گفت: اگر حيوان خوبي باشي براي تو هم چيز خوبي خواهم آورد تا بخوري.
    ليزا وارد آشپزخانه شد و ديويد هم عرق ريزان و خاک آلود در حالي که موهايش را پشت سر بسته بود وارد خانه شدو يکراست به طرف آشپزخانه رفت، شير آب را باز کرد و در حالي که دست و صورتش را مي شست زير لب گفت: واي خداي بزرگ چه هواي گرمي است.
    ليزا ليواني شربت جلويش گذاشت و ديويد آن را سرکشيد. ليزا به طرف قهوه جوش رفت و در حالي که داخل فنجانها را پر مي کرد نگاهي به او انداخت و گفت: مثل اينکه خيلي خسته شده اي.
    ديويد سرش را تکان داد و در حالي که دستش را به کمرش زده بود کنار پنجره ايستاد و گفت: بله کمي خسته شده ام ولي ترميم پرچين هنوز تمام نشده ، ديگر چيزي نمانده کارش را تمام کنم.
    ليزا مشغول چيدن کيکها در ظرف شد. ديويد تکه اي از کيک را برداشت و گفت: اين زن کيست که آمده؟ از صبح اينجا منتظر تو بود.
    ليزا لبخندي زد و گفت: يک دوست قديمي ، او قبلا همکار مادرم بوده است ، بعد از فوت مادرم خيلي به من کمک کرد.
    ديويد پرسيد: براي چه به اينجا آمده ؟
    ليزا شانه هايش را بالا انداخت و گفت: نميدانم ، هيچ تصور نمي کردم دوباره او را ببينم.
    ديويد به طرف پنجره برگشت و در حالي که به پرچينها نگاه مي کرد سکوت کرد. مگي با ديدن ليزا با سيني قهوه و کيک لبخند زد. چارلي که کنار پاي او دراز کشيده بود پوزه اش را بالا گرفت و تکه گوشتي را که ليزا به طرفش گرفته بود قاپيد. ليزا سيني را روي ميز گذاشت و روبروي مگي نشست. مگي فنجان قهوه را برداشت، ليزا به او خيره ماند. از زماني که او را نديده بود پيرتر به نظر ميرسيد و در ميان موهاي خاکستري رنگش رگه هاي سفيد بيشتري نمايان شده بود و در اطراف چشمانش چينهاي ريزي به چشم مي خورد اما با اين حال هنوز شيک پوشي خود را حفظ کرده بود. کت سفيد با دامن کلوش سياهرنگ بلند بر تن داشت با کفشهاي پاشنه دار سفيد؛ ناگهان به حلقه باريکي که در دست چپش بود افتاد لبخندي زد و شادمانه گفت: مگي آيا ازدواج کرده اي؟
    مگي خنده کوتاهي کرد و گفت: اوه بله ، چند ماهي است که ازدواج کرده ام.
    ليزا به نشانه شادماني دستهايش را به هم کوفت و گفت: خداي بزرگ ، مثل اينکه در اين مدت که من در شهر نبوده ام اتفاقهاي زيادي افتاده که از آنها بي خبرم. حالا اين مرد خوشبخت کيست که توانسته دل تو را به دست بياورد؟
    مگي جابجا شد و فنجان قهوه را روي ميز گذاشت و گفت: ادوارد را به خاطر داري؟
    ليزا لحظه اي فکر کرد وگفت: کدام ادوارد؟
    مگي پاسخ داد: ادوارد ورلز؛ همان مردي که صاحب گاوداري بزرگي در حومه شهر بود.
    ليزا سرش را تکان داد و گفت: بله به ياد دارم ، مرد منزوي بود و زياد با اهالي شهر نمي جوشيد. بنابراين هيچ دوست و آشنايي نداشت و هيچ کس دورو اطراف خانه او نمي پلکيد، چطور با او آشنا شدي؟
    مگي سرش را پايين انداخت و گفت: مدتي در بيمارستان بستري بود، زيرا پايش زير تراکتور مانده بود و شکسته بود، در همان روزها بود که به او علاقه مند شدم. به خودم گفتم او مردي است که هميشه مي خواستم ولي خوب شهامت اين را نداشتم که علاقه ام را نسبت به او آشکار کنم. وقتي از بيمارستان مرخص شد ديگر آنجا برايم غير قابل تحمل شد. گرچه از کار خود در شگفت بودم، گاهي به اتاق خالي او مي رفتم و ساعتها به در و ديوار خيره مي شدم. بعد از يک هفته سرزده به خانه ام آمد. در آن لحظه احساسي غيرقابل توصيف داشتم. وقتي گفت که مي خواهد رسما از من خواستگاري کند انگار در آسمانها سير مي کردم. او را مي خواستم ، کسي بود که مي توانستم به او تکيه کنم.
    ليزا پرسيد: از زندگيت راضي هستي؟
    مگي سرش را تکان داد و گفت: بله خيلي زياد، ادوارد مرد خيلي خوش قلبي است و مرا به خوبي درک مي کند. با اينکه هر دو دوره جواني را پشت سر گذاشته ايم خيلي خوب با هم کنار آمده ايم. راستش را بخواهي به اصرار او بود که به ديدنت آمدم، هميشه از مادرت وتو برايش حرف مي زنم و ماجراي آمدن تو به اينجا را هم برايش تعريف کرده ام. ادوارد کار تو و مادرت را تحسين مي کند و بارها مرا تشويق کرد که پيش توو بيايم ولي مشکلات نمي گذاشت تا اينکه امروز دل به دريا زدم و به ديدنت آمدم.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #80
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ليزا لبخندي زد و گفت: برايت خيلي خوشحالم مگي، تو واقعا لياقتش را داشتي که داراي يک زندگي آرام و مرد خوبي چون ادوارد بشوي. هميشه برايت دعا مي کنم و هيچ گاه کمکهايي را که به من کردي فراموش نمي کنم. اگر تو مرا به قلعه سبز نياورده بودي معلوم نبود در آن شهر خوفناک بر سر من چه مي آمد. راستي از اهالي شهر چه خبر؟ پيتر، خانم هاريسون، مونوهان و آن پيرزن حراف وايت و غيره...
    مگي به چهره آرام ليزا نگريست و مقداري کيک از بشقاب برداشت و گفت: از وقتي تو رفتي اتفاقات زيادي افتاده. آه راستي جانت را به خاطر داري؟
    ليزا روي صندلي نيم خيز شد و گفت: بله چطور مگه؟
    مگي کيکي را که در دهان گذاشته بود فرو داد و گفت: شايد باورت نشود ولي نزديک يک سالي مي شود که با مردي به نام مايکل فرار کرده است. خبرش مانند بمب در شهر منفجر شد و تا مدتها همه درباره آنها حرف مي زدند. مادر بيچاره اش بر اثر زخم زبانهاي هاريسون و اطرافيانش مجبور شد شهر را ترک کند و به لندن برود ديگر هيچ کس نه او را ديد و نه جانت و مايکل را.
    ليزا سرش را پايين انداخت و بعد از مکثي متفکرانه گفت: ولي مگي من او را سرزنش نمي کنم، احساسش را کاملا درک مي کنم ، مايکل را خيلي دوست داشت. آنها در عشقشان به هيچ قاعده و اصولي پايبند نبودند. جانت مجبور به فرار شد چون نتوانست براساس قولي که به مادرش داده بود مايکل را فراموش کند و تنها راهي که به فکرشان رسيده همين بود که از همه چيز دل بکنند و فرار کنند، حتما او سختيهاي زيادي در راه عشقش کشيده. اميدوارم با مايکل خوشبخت شود. مي داني، علت اصلي فرار مايکل و جانت کسي جز هاريسون نبود؛ واقعا که چه آدم نفرت انگيزي است!
    به طرف مگي برگشت و کنجکاوانه پرسيد:راستي پيتر چه کار مي کند؟ آيا بعد از رفتن من سعي کرد بفهمد کجا رفتم و آيا بعد از آمدنم به اينجا اسمي از من برد يا بي فايي اش را تکميل کرد و مرا به کلي از زندگيش حذف کرد؟
    مگي از جا بلند شد و به طرف پنجره رفت و به آرامي گفت: از همان ابتدا مي ترسيدم که اين سؤال را از من بپرسي. اظهار نظر درباره او را به خودت وامي گذارم ولي اگر نظر مرا بپرسي مي گويم که از صميم قلب خوشحالم که نامزدي شما به هم خورد....
    مکث کوتاهي کرد و ادامه داد : وقتي تو به اينجا آمدي تو و مادرت براي مدتي نقل محفل آنها شده بوديد و تا مي توانستند پشت سر شما بد مي گفتند و به هاريسون و پيتر تبريک مي گفتند که به اصطلاح آنها خيلي زود توانستند مشت تو و مادرت را باز کنند. هاريسون خيلي زود دست به کار شد و ريتا موناهان را براي پيتر خواستگاري کرد و الان مدت شش ماهي مي شود که آنها ازدواج کرده اند و ريتا سه ماهه حامله است.
    به طرف ليزا برگشت تا تأثير حرفهايش را در چهره او ببيند. ليزا خونسرد نشان ميداد. تکه اي کيک در دهانش گذاشت و در حالي که آن را مزه مزه مي کرد با لحني سرشار از بي اعتنايي گفت: مگي خيال نکن که از ازدواج پيتر ناراحت شدم چون فکر او و عشق او مدتهاي زيادي است که در من از بين رفته، حالا اين پسري که روزي جزئي از وجود من بود با يک دختر لوس و از خود راضي ازدواج کرده ، ريتا با آن چشمهاي پر فريب و روباه گونه اش و با آن لباسهاي عجيب و غريب!
    لبخندي بر لبانش نقش بست و ادامه داد: ميداني مگي ، تا همين چند لحظه قبل خيال مي کردم از پيتر متنفرم ولي حالا احساس مي کنم که واقعا دلم برايش مي سوزد چون او به عروسک خيمه شب بازي مي ماند که هيچ گاه در زندگي از خود اختياري نداشته و هميشه بازيچه دست مادرش بوده است. تنها چيزي که او را دلخوش ميکند شهرت و ثروت و افتخارات و القابي است که از اجدادش به ارث برده و اين احساس که يک نورماندي اصيل است و از نژادي که کاملا برتر از ديگران. او اساس زندگيش را برپايه اي سست و بي روح ساخته که با يک تلنگر درهم مي ريزد.
    از جا برخاست و به طرف چارلي رفت و در حالي که او را نوازش مي کرد ادامه داد: تا وقتي که در آنه شهر لعنتي زندگي مي کردم او توانسته بود چشم مرا به روي واقعيتها ببندد و مرا به آينده بي روح و بي جاني که برايم ترسيم کرده بود اميدوار سازد و هنگامي که براي اولين بار جيمز را کنار ساحل ديدم، خود او نيز فهميد که آن تاري که اطراف من تنيده بود براي هميشه پاره شد. او از احساس ، محبت و عشق تهي بود و من هنوز نتوانسته ام بفهمم که چگونه توانستم به موجود سرد و کسل کننده اي مانند او دل ببندم. من دختري بودم با نيروي مهار نشدني براي آزاد زيستن و در آرزوي يک زندگي ساده و بي آلايش ، بدون آن تشريفات و زرق و برقهاي اضافي و عذاب آور و عقايدي کورکورانه که از اجدادشان به ارث برده بودند و باعث شده بود که چشم آنها واقعيات زندگي را نبيند. آنها هيچ وقت نمي توانند طعم دوست داشتن ، عشق ورزيدن و محبت خالصانه و به دور از تزوير و ريا را بچشند و هيچ وقت نفهميده اند که تنفش در هواي کوهستان و زحمت و رنج کشيدن بر روي زمينهايي که روزي نتيجه کارشان از خاک سبز مي شود و رشد مي کند چه لذتي دارد. آنها هيچ وقت نمي توانند پنجره خانه شان را باز کنند و از ته دل فرياد بزنند که زندگي را دوست دارند؛ اما مگي من همه اينها را لمس کرده ام و با اينکه مشکلات بسياري داشته ام، خوشحالم که در قلعه سبز زندگي مي کنم، چون اينجا جان تازه اي به من بخشيد. من خوشبخت بوده ام اگرچه کم سختي نکشيدم. سختي جدايي از عزيزاني که هر کدامشان گوشه اي از قلب مرا همراه خود بردند.
    مگي کنار ليزا زانو زد و در حالي که اشک از چشمانش سرازير بود گفت: تو دختر شجاعي هستي ليزا و هميشه در تمام مشکلات مستحکم برجاي مانده اي و هيچ گاه تن به شکست ندادي. قلعه سبز بايد به وجود تو افتخار کند.
    ليزا با نگاهي سرگردان دست مگي را گرفت و گفت: بيا برويم کمي قدم بزنيم. دوست نداري به ديدن مادرم برويم؟
    مگي آهي کشيد و گفت: البته که مي خواهم. دلم براي او خيلي تنگ شده...
    هر دو از خانه بيرون رفتند. مگي با لذت به اطراف نگاه مي کرد. ليزا نگاهي به او انداخت لبخندي زد و گفت: خوشحالم که به ديدنم آمدي، چيزهاي زيادي هست که مي خواهم نشانت بدهم، جاهاي زيبايي که در تمام عمرت نديده اي ، مثل رودخانه اي که پشت همين درختهاست. اگر يک بار آن را ببيني هيچ وقت عظمت و شکوهش را از ياد نخواهي برد و همين طور زمينهاي جان و گلهايي که پاتريشيا پرورش داده ، و آه راستي يادم رفته بود به تو بگويم. مي داني مگي من يک اسب دارم، اسبي بسيار زيبا و باهوش به نام سندي که او را خيلي دوست دارم. شايد بتوان گفت هميشه برايم دوستي باوفا بوده.
    مگي مشتاقانه لبخندي زد و گفت:
    بايد همه آنها را به من نشان بدهي، مي خواهم تمام چيزهايي را که در اينجا ديده ام براي ادوارد تعريف کنم چون او هم براثر تعريفهاي من به قلعه سبز علاقه مند شده.
    ليزا دست او را گرفت. وقتي بالاي تپه رسيدند، گورستان در پايين پايشان نمايان شد. مگي گفت: به ياد دارم که مادرت را در همين جا دفن کرديم، آيا اين طور نيست؟
    ليزا سرش را آهسته تکان داد و گفت: مادرم و يک عزيز ديگر.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 8 از 10 نخستنخست ... 45678910 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/