نيشخندي زدم و گفتم: و به همين دليل است که هيچ وقت قبول نخواهد کرد با او ازدواج کنم.
پيرمرد کلاهش را عقب زد و گفت: اگر توانسته اي دل اين دختر را به چنگ بياوري حتما مي تواني با پدرش هم کنار بيايي. شايد جواني و زيباييت بتواند کاري برايت انجام دهد. کسي چه مي داند، شايد روزي جاي ارباب را هم گرفتي.
فرياد زدم: ديگر کافي است پيرمرد! تنهايم بگذار، حرافيهايت خسته ام کرده. اصلا مي داني، از اين خان لعنتي متنفرم. کاش هيچ وقت به اينجا نمي آمدم. مرا چه به عاشق پيشگي؟ تنها چيزي که همه عمر برايم مهم بوده اين است که شکمم را سير کنم تا از گرسنگي نميرم. حال نگاه کن که چه کسي آمده و به من دل بسته! علاقه او به من به غير از يک هوس زودگذر چيز ديگري نيست. او مرا به بازي گرفت و روزي مرا ترک خواهد کرد، اما من اجازه نمي دهم کسي مرا به بازي بگيرد.
پيرمرد به نشانه افسوس سرش را تکان داد و در حالي که دستش را پشت کمر قلاب کرده بود لنگان لنگان از من دور شد. اشک از چشمهايم مي جوشيد و صورتم را خيس مي کرد. علي رغم حرفهايم، مدام صداي هلن در گوشم طنين مي انداخت که مي گفت عشق ارتباطي است که جدا از بايدها و نبايدها دلها را هم پيوند مي زند. شالگردن را روي صورتم گذاشتم و بوييدم. مي دانستم که خلاصي از عشق هلن برايم امکان پذير نيست. با اينکه مي ديدم آگاهانه به طرف سرنوشتي نا معلوم و هراس انگيز قدرم مي گذارم، ديگر راهي براي بازگشت نداشتم.
صبح روز بعد از خانه بيرون زدم تا کمي قدم بزنم. تحمل نگاههاي پيرمرد را نداشتم. کنار نرده هاي پارک ايستاده بودم و به آسمان نگاه مي کردم که صدايي آشنا از پشت به گوش رسيد: ديويد!
رويم را برگرداندم و او را ديدم که خندان به من مي نگريست. صورتش برافروخته بود. به سرتا پاي او نگاه کردم. براي اولين بار از سر و وضع و لباس مندرسم احساس خواري مي کردم. خود را با او مقايسه کردم؛تفاوت ما از زمين تا آسمان بود. دستهايم را مشت کردم، رويم را برگرداندم و چشمهايم را بستم. تا مغز استخوانم مي سوخت. با حرکتي حاکي از ناراحتي پيراهن مرا کشيد و گفت: آيا اتفاقي افتاده؟ چرا اين قدر ناراحتيد؟
به آرامي گفتم چيزي نيست ، فقط غافلگير شدم. نمي دانستم که صبح به اين زودي به پارک مي آييد.
لبخندي زد و گفت: آه پس اين طور! مي دانيد، شنبه ها براي بازي گلف به اينجا مي آيم. آيا دوست داريد يک دور بازي کنيد؟
آهسته گفتم: ولي من گلف بلد نيستم.
وقتي شرمساري مرا ديد هراسان گفت: متأسفم، نمي خواستم شما را ناراحت کنم.
صادقانه دعا مي کردم که بتوانم فرار کنم ولي پاهايم مانند سرب سنگين شده بود و قدرت حرکت نداشتم. دامنش را بالا گرفت و کنار من روي پرچين نشست و گفت: خوب اگر شما دوست نداريد از جايتان تکان بخوريد و با من بياييد، من هم همين جا مي نشينم چون ديگر حوصله بازي ندارم.
در حالي که به روبرويم خيره مانده بودم گفتم:تنها آمده ايد؟
به زمين بازي اشاره کرد و گفت: البته که نه، با مستخدم آمده ام.
گفتم: ممکن است مرا با شما ببيند.
روي پرچين پاهايش را تکان داد و با لحني حاکي از سماجت گفت: مگر اشکالي دارد که ما را با هم ببينند؟ بالاخره همه بايد ماجرا را بدانند.
ديگر طاقت نياوردم و قاطعانه گفتم: خانم هلن، خواهش مي کنم برويد، دوست ندارم برايتان مشکل ايجاد کنم. مرا به حال خود بگذاريد و مجبورم نسازيد که حرفها و سخنهايي بگويم که آزرده تان سازد. من ديگر تحملش را ندارم. من نمي توانم مانند جوانهاي ديگر با شما بنرمي و ملاطفت از عشق و اميد و آرزو و چيزهاي قشنگ حرف بزنم و به دختري ابراز علاقه کنم که با من فاصله زيادي دارد. مي خواهيد بدانيد من چه جور آدمي هستم؟ کسي هستم که در غربت و فقر به دنيا آمدم ، از همان اوايل کودکي صحنه هايي را ديده ام که شما حتي در کابوس هم نديده ايد. من بدون محبت بدون رويا و با خشونت بزرگ شده ام. کسي هستم که قلبش هيچ گاه از عشق نتپيده و شما کسي هستيد که در ناز و نعمت به دنيا آمده ايد و از وقتي خود را شناخته ايد همه شما را تحسين کرده اند. شما هيچ وقت مزه تلخ گرسنگي ، هراس ، وحشت و بي پناهي را نچشيده ايد و حالا به کسي مانند من دلبسته ايد و اين واقعا احمقانه است. بهتر است ديگر تمامش کنيد. من نمي توانم آن کسي باشم که شما مي خواهيد.
به او نگريستم تا تأثير حرفهايم را در صورتش ببينم. هلن خشمگين در حالي که مي لرزيد به من نگاه مي کرد. سردي سخنانم در نگاهش ذوب شد. هلن آهي کشيد تا برخود مسلط شود بعد به دشواري گفت: شما خيال کرده ايد که با يک بچه طرف هستيد؟ دختري که حرفش اصالت ندارد؟ کسي که نمي تواند بين خوبي و بدي و راستي و نيرنگ راه درست را تشخيص دهد؟ اما آقاي ديويد، درست به حرفهايم گوش بدهيد، بله به قول شما من از همان کودکي در ناز و نعمت بزرگ شده ام ولي اين زندگي مجلل ديگر مرا خسته کرده. از حرفهاي تکراري، تحسينها و ستايشها خسته شده ام زيرا اطرافم را نيرنگ و فريب پر کرده است. تمام آن پسرهايي که از سر و کول هم بالا مي روند تا بتوانند مرا به چنگ بياورند هيچ گاه واقعا مرا دوست نداشته اند. آنها تنها پول و ثروت مرا مي خواهند ولي من تمام آن ثروت را که مانند باري بر دوشم سنگيني مي کند با اندکي محبت صادقانه عوض نمي کنم. اين طور به من نگاه نکنيد. من ديوانه نيستم، شايد برايتان عجيب باشد ولي من هميشه آرزو داشتم دختر دهقان فقيري بودم تا مرا آن طور که بودم بخواهند، نه اينکه شخصيت مرا در اين لباسهاي فاخر، آن خانه بزرگ و زرق و برقهاي زندگيم بدانند. مي خواهم کسي باشم که مرا فقط براي خاطر خودم دوست بدارند و حالا شايد برايتان روشن شده باشد که تمام آن چيزهايي که جزء امتيازات من مي دانيد برايم ذره اي ارزش ندارد. شما را دوست دارم چون مغروريد ، چون بلد نيستيد در چشمهايم نگاه کنيد و به دروغ از من تعريف و تمجيد کنيد. چون ثروتي نداريد که در پشت آن پنهان شويد و به دنيا فخر بفروشيد. من شما را با همين خشونت و سادگي و نگاه سرد دوست دارم...
بغضش را فرو خورد و ادامه داد: خيال کردم مرا خوب شناخته ايد و احساس مرا درک کرده ايد غافل از اينکه شخصي که با تمام خلوص نيت و صداقت به او ابراز علاقه کرده ام، برايم هيچ گونه ارزشي قائل نيست و خيلي راحت به من ميگويد که پي کارم بروم.
ديگر تحمل حرفهايش را نداشتم. او درست حدس زده بود؛ من او را نشناخته بودم. آرزو مي کردم کاش او ثروتمند نبود؛ کاش کسي را نداشت و مانند خودم بود آن وقت دست او را مي گرفتم و بدون هيچ هراسي به او مي گفتم که تنها براي او زندگي خواهم کرد و تنها براي او نفس خواهم کشيد. مي خواست برود ولي دست من محکم مچ او را گرفت ، آهسته گفتم: نه صبر کنيد، بمانيد. من به شما احتياج دارم.کاري که نبايد مي شد، شده و من و شما در مسير خطرناکي پاگذاشته ايم. با اينکه مي دانم به دليل علاقه ام به شما بايد تا ابد به تمام عالم تاوان سنگيني پس بدهم و راهي که پيش رويم قرار گرفته بازگشتي ندارد، شما را از دست نمي دهم. مي خواهم بدانيد که من شما را به اندازه تمام دنيا دوست دارم اما نه به دليل ثروتتان چون براي من پشيزي ارزش ندارد. شما را مي خواهم فقط براي خاطر خودتان وقلبتان که اين قدر پر صداقت مي تپد. هلن تا ابد دوستت خواهم داشت همان طور که تو مي خواهي ، تنها چيزي که برايم باقي مي ماند قلبم است که آن را هم به تو هديه مي کنم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)