ليزا که از کوره در رفته بود گفت: البته که بايد مرا به خوبي بشناسي، چون من مانند تو دورو و دغلباز نيستم و هيچ گاه سعي نکرده ام مانند تو زندگي پر راز و رمزي داشته باشم.
ديويد در کمال خونسردي بقيه سيگارش را داخل جاسيگاري خاموش کرد و گفت: زندگي من حتي اگر بازگو هم شود باز اسرارآميز خواهد ماند. درک کردن احساس من کار هر کسي نيست. دوست داشتم با کسي حرف بزنم که حرف مرا بفهمد و عنوان کردن ماجراي تو و ژاک تنها به اين دليل بود که خيال مي کردم تو مي تواني احساس مرا درک کني. وقتي گيتار مي زدم در واقع آن آهنگ پلي بود براي ارتباط فکر و احساساتمان...
ليزا در کمال تعجب به او مي نگريست. تصور نمي کرد که آن ديويد سخت و خشن فکر و روحي آن قدر حساس و لطيف داشته باشد. دوباره دستهاي ديويد روي تارهاي گيتارلغزيذ و صداي محزون و يکنواخت آن به آرامي فضاي اتاق را در بر گرفت. ليزا گفت: از خودت براي من بگو.
ديويد گفت: در آمريکا به دنيا آمدم. پدرم آمريکايي و مادرم انگليسي بود . آن دو عاشق هم شدند و ازدواج کردند. از دوران خردسالي ام تنها صداي خشن و هيکل بزرگ و ترسناک مردي را به ياد م آورم که تپانچه اش را به طرف پدرم نشانه رفته بود و صداي تير و بدن غرق در خون پدرم بود که روي زمين افتاد و بعد صدا ضجه مادرم، در آن لحظات تنها از خود پرسيدم: آخر چرا؟ پدرم فردي نحيف و لاغر بود با صورتي استخواني و چشمهايي که هيچ گاه برق زندگي را در آن نديدم. ياد گرفته بود که روي زمين ارباب کار کند و با آن کار طاقت فرسا تنها حقوق کمي براي پر کردن شکم ما به دست بياورد و لب به اعتراض باز نکند، تا وقتي که پدرم ناخواسته شاهد کشته شدن پدر زن اربابش به دست خود ارباب شد و چون ارباب ترسيد که پدرم لب به سخن بازکند او را کشت. بله به همين راحتي. از آن روز دوران کودکيم به پايان رسيد. ديگر مانند سگ هاري شده بودم که به بچه هاي همسن و سالم حمله مي کردم و کتکشان مي زدم. نفرت و انزجار من از ارباب وصف ناشدني است. هربار که او را مي ديدم با غضب به او مي نگريستم. روزي مرا ديد که خصمان نگاهش مي کردم. لبخندي زد و دستش را روي سر وگوش من کشيد و گفت: تو همان ديويد کوچولو هستي که اين قدر بزرگ شده اي.
دستش را گاز گرفتم و آن قدر دندانهايم را روي دستش فشاردادم که صداي فرياد او بلند شد. چند نفر آمدند و مرا با خشونت از او جدا کردند و من ديدم که از دستش خون جاري شد. ارباب فرياد زد: اين سگ هار را از اينجا بيرون کنيد .
من و مادرم را بيرون کردند. ما جايي براي رفتن نداشتيم بنابراين امريکا را که حالا به شدت از آن متنفر بودم ترک کرديم و به انگلستان آمديم. مادرم اميدوا بود که خانواده اش ما را بپذيرند ولي پدر بزرگم گفت که مادرم بايد مرا در يتيم خانه بگذارد و خودش به تنهايي پيش آنها برگردد. ولي مادرم زير بار نرفت. از آن وقت بود که آواره شهر بزرگ لندن شديم. مادرم با مشقت زياد توانست در خانه اي بزرگ به عنوان مستخدم کار پيدا کند. چند ماهي در آنجا کار کرد ولي نتوانست دوام بياورد. کار آنجا بسيار سخت و دستمزدي که دريافت مي کرد خيلي ناچيز بود تا وقتي که يکي از مستخدمه ها به طعنه به مادرم گفت که بچه ات حرامزاده است، مادرم ديگر طاقت نياورد و آنجا را ترک کرد. بعد از آن ، يک سالي در بدترين شرايط به سر برديم و من ياد گرفتم که خشن و بي رحم باشم. حتي حاضر بودم براي به دست آوردن سکه اي به هر کاري دست بزنم. روزي کيف پولي پيدا کردم و شادمانه آن را پيش مادرم بردم، ولي او سيلي محکمي به من زد و گفت: من تو را بزرگ نکرد که بروي پول دزدي براي من بياوري.
اين سخن مادرم بر من گران آمد. از خانه قهر کردم و بيرون زدم و دو روز در خيابانها ماند ولگردان زندگي کردم. روز سوم کنار ديوار نشسته بودم که دستي به شانه ام خورد. کسي گفت: هي پسر مريضي؟ ساعتهاست که اينجا نشسته اي و مبهوت به اطرافت نگاه مي کني.
سرم را بالا بردم و نگاهم روي چهره مردي خندان با چشمهايي مهربان ثابت ماند. مرد دوباره گفت: چرا اين طوري نگاهم مي کني؟ من که قصد آزارت را ندارم.
دستم را گرفت و من دستم را از ميان دستانش با حرکتي خشونت آميز بيرون کشيدم. مرد گفت: ببين پسر جان نمي خواهم اذيتت کنم. حدس مي زنم خيلي گرسنه اي. خوب بيا اين اسکناسرا بگير و با آن غذايي بخر.
در کمال تعجب به او و اسکناسي که جلويم گرفته بود نگريستم و بعد به سرعت اسکناس را از او قاپيدم و شروع به دويدن کردم ولي به جاي خريد غذا پيش مادرم رفتم ، شايد به عنوان عذرخواهي. مادرم وقتي مرا ديد خشمگينانه گفت: تا حالا کجا بودي؟
نفس نفس زنان گفتم: ببين ، پول دارم.
مادرم خشمگينانه پرسيد: باز هم دزدي کردي؟
صداي مرد دوباره مرا در جايم ميخکوب کرد که گفت: نه خانم من آن را به پسر شما دادم.
مادرم با لحني تحکم آميز گفت: پسر من گدا نيست آقا!
مرد خنديد و گفت: عصباني نشويد. پسرتان در قبال پولي که به او دادم براي من کار خواد کرد اين طور نيست پسر؟
در کمال تعجب به او نگريستم و گفتم: چه کاري؟
مرد گفت: در يک مزرعه که البته خيلي از اينجا دور است ... اگر کارت خوب باشد حقوق مناسبي به تو خواهم داد و البته يک خانه نيز خواهيد داشت.
به مادرم نگريستم و او شادمانه سرش را تکان داد که قبول کنم. رو به مرد کردم و گفتم: قبول ميکنم.
مرد خنديد و با من دست داد و آن وقت ما را به اينجا آورد. بله آن مرد کسي نبود غير از جيمز. وقتي به قلعه سبز آمديم توانستيم به کمک جيمز زندگي ساده و آرامي داشته باشيم. از آن به بعد تنها کساني که برايم اهميت داشتند جيمز و مادرم بودند. حساب جيمز رااز همه جدا کرده بودم به غير از او و خانواده اش از همه مردم متنفر بودم.
سالها گذشت و زندگي آرام ما در قعله سبز ادامه پيدا کرد تا اينکه هيجده ساله شدم. احساس کردم موقعش است تا فکري را که هميشه آزارم مي داد و دل مرا در تب و تاب نگه داشته بود از ذهنم پاک کنم و آن صحنه کشته شدن پدرم بود و تنها راه آن انتقام بود. بله بايست قاتل پدرم را مي کشتم و اين تنها راه براي آرام کردن دل بي قرارم بود. يکي از نيمه شبها، اندوخته ام را برداشتم و از خانه فرار کردم. روزها طول کشيد تا به آمريکا رسيدم. خسته و عصبي با اندک پولي که داشتم در مسافرخانه اي نزديک زادگاهم اقامت کردم و فرداي آن روز به جستجوي آن مرد پرداختم. پيدا کردنش زياد سخت نبود در همان خانه مجلل و بزرگي که داشت زندگي مي کرد و قيافه اش با آنچه در ذهن من نقش بسته بود زياد تفاوتي نداشت جز آنکه کمي پير و چاقتر شده بود. آن شب براي عملي کردن نقشه ام، تپانچه اي را که اجاره کرده بودم برداشتم و به طرف خانه اش رفتم. همه جا غرق در سکوت بود و من آهسته از ميان پنجره نيمه باز وارد اتاق خوابش شدم. آن مرد ديو سيرت در خواب عميقي فرو رفته بود. سلاح را در آوردم و به طرف مغزش نشانه رفتم، همان طور که او روزي مغز پدرم را نشانه رفته بود. با سر و صداي تپانچه هراسان چشمهايش را باز کرد. عقده هاي درونيم سر باز کرده بودند و مانند اين بود که در صحنه قتل پدرم ايستاده بودم ولي با اين تفاوت که من سلاح را به طرف شقيقه او نشانه رفته بودم. با لحني تحکم آميز گفتم: مرا به ياد داري؟
مرد التماس کنان گفت: بي عقلي نکن جوان ، از کشتن من سودي نمي بري. در عوض هر چه بخواهي به تو مي دهم.
گفتم : هرچه بخواهم؟