ديويد مکثي کرد و گفت: اگر تصور مي کني استعداد يادگيري و پشت کار کافي براي آموختن آن را داري در يادگيري آن به تو کمک مي کنم اما بايد بداني آن طور که در ظاهر نشان مي دهد کار آساني نيست.
ليزا هيجان زده گفت: حاضرم با تمام مشکلاتي که دارد آن را ياد بگيرم، البته اگر تو کمکم کني.
پاتريشيا اظهار نظر کرد و گفت: سرگرمي جالبي است، مخصوصا که در اين اطراف تا چشم کار مي کند چوب و تنه درخت بي مصرف است.
ليزا گفت: اگر تو هم دوست داري با من همراه شو.
پاتريشيا جواب داد: نه من به باغباني بيشتر از کندن چوب و ساعتها يک گوشه کز کردن علاقه دارم. وقتي ببينم گلي که کاشته ام رشد مي کند و بزرگ مي شود انگار تمام دنيا را به من مي دهند.
ديويد از جا برخاست و گفت: ما انسانها ياد گرفته ايم هر کدام خود را به چيزهاي بي اهميتي دلخوش کنيم.
فنجان چايش را نيمه کاره رها کرد و از خانه خارج شد. پاتريشيا در کمال تعجب به ليزا نگريست و گفت: اين پسره يکدفعه چرا از کوره در رفت؟
ليزا شانه هايش را بالا انداخت و گفت: نميدانم، اصلا از کارهايش سر در نمي آورم.
ديويد تمام کارهايش را بي عيب و نقص انجام مي داد و پاتريشيا تنها به کار آشپزخانه مي رسيد. ليزا با بودن ديويد در قلعه سبز احساس آرامش بيشتري ميکرد زيرا بعد از جيمز، ديويد اولين کسي بود که کارهاي آن خانه بزرگ را با تسلط کامل انجام مي داد. و ليزا اگر چه از رفتار او سر در نمي آورد، از او راضي بود. ليزا چوبي را که دو تکه شده بود را در دست فشرد. او چندين بار سعي کرده بود چوب نازک را بتراشد ولي هر بار چوب شکسته بود. به ديويد که روي صندلي نشسته بود و با سيم هاي گيتار بازي مي کرد نگريست و گفت: من نميتوانم چوبي به اين نازکي را بتراشم، نگاه کن همه شان شکسته اند.
ديويد در کمال خونسردي گفت:دوباره امتحان کن، به اين زودي خسته شدي؟ اين تازه اول کار است.
ليزا آهي کشيد و چوب ديگري برداشت و گفت: تصور نمي کردم اين قدر سخت باشد.
ديويد گفت: من از همان ابتدا گفتم که کار مشکلي است. بايد حواست را متمرکز کني و با احساسي قوي و با هدف چوب را بتراشي. تا وقتي اين طور بي حوصله و بي هدف چوبها را بتراشي بدان که همه شان خواهند شکست.
بلند شد و به طرف ليزا رفت و تکه چوبي را که در دستش بود گرفت و گفت: بايد آن را حس کني ليزا، احساس کن که جان دارد؛ مثل من و تو، و ما را نگاه مي کند تا ببيند از او چه مي سازيم.
ليزا از سر تعجب به ديويد نگريست که با چه احساسي به تکه چوب دست مي کشد. پيش خود انديشيد که اين مرد به ظاهر سخت هم روح لطيفي دارد. تکه چوب را از او گرفت و با وسواس بيشتري شروع به تراشيدن آن کرد. صداي گيتار بلند شد، ابتدا با ريتم آهسته و بعد با ريتم تند. ليزا دست از کار کشيد و به ديويد که غرق گيتار زدن بود و موهاي بلند و آشفته اش نصف صورتش را پوشانده بود نگريست. ديويد خيلي ماهرانه گيتار مي زد و همراه آهنگ ، ترانه اي را نيز زمزمه مي کرد. دل ليزا بدون آنکه خود دليلش را بداند به درد آمد. غم بر دلش سنگيني مي کرد. آهنگي که ديويد مي نواخت او را به ياد کسي مي انداخت؛ کسي که برايش خيلي دلتنگ شده بود. با عجله قطره اشکي را که از چشمهايش چکيد پاک کرد و با دستهاي لرزان مشغول کنده کاري شد ولي اين بار هم چوب شکست و ليزا چوب را خشمگينانه روي ميز پرت کرد. صداي گيتار قطع شد ، ديويد نگاهي به او انداخت و گفت: از صداي گيتار من ناراحت شدي؟
ليزا سرش را تکان داد و گفت: نه ، چرا چنين تصوري مي کني؟
ديويد سرش را بالا برد و گفت: چرا دروغ مي گويي؟ هنوز دستهايت مي لرزد...
ليزا آشفته پرسيد : داري از من بازجويي مي کني؟
ديويد آرام گفت: نه چون به وضوح مي بينم همان حالتهايي به تو دست داده که به من دست مي دهد...
ليزا گفت: هيچ مي داني چه مي گويي؟
ديويد جواب داد: البته که مي دانم و شايد بي دليل خيال مي کردم که تو هم آن را مي فهمي. ولي مثل اينکه اشتباه کردم.
ليزا کنجکاوانه پرسيد: چه چيز را؟
ديويد گفت: عشق را!
ليزا يکه خورد که اين از نگاه ديويد دور نماند. ليزا خيال کرد اشتباه شنيده است. بنابراين گفت: تو درباره چه حرف مي زني ديويد؟
ديويد قاطعانه گفت: فراموشش کن ليزا ، نبايست بحث را به اينجاها مي کشاندم. براي امروز کافي است. بهتر است به خانه بروي.
ليزا مصرانه گفت: نه نمي روم تا وقتي که به من بگويي منظورت چه بود.
ديويد بلاتکليف ايستاده بود و در حالي که دستهايش را داخل جيبهاي شلوارش کرده بود گفت: چرا اصرار مي کني ليزا؟ تو حرفهاي مرا نمي فهمي ، همان طور که بقيه نفهميدند.
ليزا جواب داد : درک مي کنم و براي همين است که مي خواهم بدانم منظورت چيست. شايد از عشق خيلي بيشتر از آنچه تصور مي کني بدانم.
ديويد گفت: منظورت پيتر است؟
ليزا متعجبانه گفت: تو از کجا مي داني؟
ديويد روي صندلي نشست و در حالي که پاهايش را دراز مي کرد سيگار از جيبش بيرون آورد و آن را روشن کرد و گفت: وقتي همه اهالي قلعه سبز بدانند بنابراين به گوش من هم مي رسد.
ليزا آهي کشيد و گفت: پيتر اولين عشق من بود.
ديويد دود سيگارش را در فضاي اتاق پخش کرد و متفکرانه گفت: شايد بدانم دومين عشق تو کيست.
ليزا هراسان گفت: نه!
ديويد گفت: بله مي دانم؛ که مدتي است از اينجا رفته.
ليزا آرزو مي کرد ديويد ديگر حرفي نزند ولي ديويد ادامه داد : آيا تصادفا اسمش ژاک واريک نيست!
ليزا با دهان باز به ديويد نگريست. براي نقش بازي کردن خيلي دير شده بود ديويد ديد ک ليزا چطور جا خورده است. ليزا سرش را پايين انداخت و آهسته گفت: تو از کجا فهميدي؟
ديويد به سيگارش پکي زد و گفت: فهميدنش زياد سخت نبود، فقط کمي دقت مي خواست. به وضوح مي ديدم که وقتي صحبت از ژاک مي شد چهره ات درهم مي رفت يا اگر در حال انجام کاري بودي آن را نيمه کاره رها مي کردي و به فکر فرو مي رفتي و يا اينکه مدتها به عکس ژاک خيره مي شدي و يا گريه ات مي گرفت. همه اينها از چشم ديگران پنهان مي ماند چون آن بيچاره ها تصورش را هم نمي کنند که تو به او علاقه مند شده باشي ولي من به راحتي آن را حدس زدم، مخصوصا هر وقت گيتار مي زدم زير نظرت داشتم. تو ناخودآگاه رنگت مي پريد و عصبي مي شدي. حالا اين طور به من نگاه نکن ليزا ، من اين را نگفتم که تو را سرزنش کنم و يا بخواهم خردت کنم.