ديويد لبخندي زد و سگ را آرام کرد. جان ادامه داد: خوب ديويد، مثل اينکه کار کلبه در حال اتمام است.
ديويد جواب داد: بله فقط تعميرات کوچکي مانده.
جان گفت: امروز سيمسون را ديدم. به من گفت خرت و پرتهايي دارد که به دردت نمي خورد. به نظرم وسايل پسرش است که سال پيش از اينجا رفت. ديويد گفت: متشکرم اميدوارم که فردا بتوانم کارم را شروع کنم.
ليزا سرش را تکان داد و گفت: کلارا چطور است؟
جان جواب داد: اوه کلارا خوب است، امروز غرولند مي کرد که حوصله اش سررفته ولي وقتي پاتريشيا را ديد تمام خط و نشانهايي را که برايم کشيده بود از ياد برد. به نظرم از هم صحبتي با پاتريشيا بيشتر از بودن با من لذت مي برد.
ديويد کلاهش را سرش گذاشت و از خانه خارج شد و چارلي هم در حالي که دمش را تکان مي داد همراه او بيرون رفت. بعد از رفتن او ليزا متفکرانه گفت: ديويد مرد زندگي است ولي تنها عيبي که دارد اين است که نمي توان به آساني او را شناخت و با او کنار آمد.
جان گفت: تصور نمي کني اين هم خود امتيازي براي يک مرد باشد؟
ليزا شانه هايش را بالا انداخت و گفت: بيشتر مردم در برخوردهاي اول خود را مي شناسانند؛ اينکه چگونه مي انديشند ، به چه چيزهايي اهميت مي دهند و ارزش براي آنها چيست. معدود کساني مثل ديويد پيدا مي شوند که سعي دارند مجهول بمانند تا به صورت يک دژ تسخير ناپذير جلوه کنند.
و در حالي که فنجان قهوه جان را پر مي کرد ادامه داد: اين طور به نظر مي آيد که او دوست ندارد در ميان مردم باشد و سعي مي کند از همه فاصله بگيرد. به همين دليل است که آن کلبه را براي سکونتش انتخاب کرده است.
جان به شوخي گفت: حالا مي شود اين بحثهاي فلسفي و روانشناسانه را کنار بگذاري و کمي بيسکويت براي من بياوري؟
ليزا خنده اي کرد و در حالي که بيسکويتها را کنار دست او مي گذاشت ادامه داد: خودم هم نمي دانم چرا اين قدر در زندگي ديويد دقيق شده ام و علاقه دارم او را بشناسم.
جان با دهان پر گفت: از او بدت مي آيد؟
ليزا متفکرانه گفت: خودم هم نمي دانم که از او خوشم مي آيد يا بدم مي آيد. رفتارش طور خاصي است و حرفهايش خشن وسرد است. از آن جور آدمهايي است که رفتارش مرا به فکر مي اندازد.
جان فنجان خالي را روي ميز گذاشت و گفت: با اين حال تو او را بهتر از من شناخته اي. هيچ کس نمي داند او در اين سالها که از قلعه سبز دور بوده کجا رفت و در موقعي که همه او را فراموش کرده بوديم دوباره برگشته. وقتي برگشت تنها يک کوله پشتي کوچک داشت با اين سگ سياهرنگي که به صاحبش خيلي وفادار است.به کشاورزها گفته چارلي سگ ولگردي بوده که او از مرگ نجات داده و بعد از آن هميشه دنبالش است. مي داني ، تا به حال نديده ام که چيزي به نظرش بزرگ جلوه کند. گاهي به ذهنم مي رسد سگش را بيشتر از هر چيز ارزشمند و گرانبهايي دوست دارد.
ليزا خنديد و گفت: واي خداي بزرگ! عجب اوضاعي درست شده است، حالا کم کم ترس برم داشته. آيا تصور مي کني او آدم هم بکشد؟
جان قهقه اي زد و گفت: شايد ، بعيد نيست.
ليزا به شوخي گفت: پس بايد از ترس جانم هم که شده مراقب رفتارم باشم.
جان در حالي که برمي خاست گفت: اگر تو باشي که تصور مي کنم بتواني يک اسب سرکش را هم رام کني.
ليزا فيلسوفانه گفت: بعيد نيست که او مرا رام کند، چه کسي مي داند.
با اثاثيه اي که جان از سيمسون گرفته بود کلبه خالي رنگ و رويي تازه گرفت. ليزا نگاهي انداخت، همه چيز مرتب و منظم چيده شده بود. تختخواب تا شويي کنار اتاق ، ميز بزرگي از چوب گردو در وسط اتاق و چند صندلي راحتي براي نشستن و اتاق کوچک ديگري که در آن ميز کوچکي در گوشه اي قرار گرفته بود و وسايل چوب بري و مجسمه هاي نيمه کاره روي آن قرار داشت. کنار اتاق کاناپه اي قرار داشت که بالاي آن گيتار بزرگي روي ديوار قرار گرفته بود. ليزا به طرف ابزاري که روي ميز بود رفت و گفت: اينها وسايل چوب تراشي است؟
ديويد سرش را تکان داد. ليزا باز گفت: پس شما تراشکاريد؟
ديويد گفت: در اوقات بيکاري چوب مي تراشم و يا گيتار مي زنم.
ليزا گفت: سرگرميهاي جالبي است.
ديويد سکوت کرد و چيزي نگفت، شايد به اين وسيله مي خواست به ليزا بفهماند که مي خواهد تنها باشد. ليزا هم ديگر حرفي نزد و در حالي که چالي را نوازش مي کرد از او خداحافظي کرد و بيرون رفت. وقتي بيرون رفت در محوطه سبز بيرون ايستاد و لبخندي زد. انديشيد که او هم بايد براي خود سرگرميي پيدا کند، چون به اين وسيله تا مدتي از فکر و خيال هم راحت شد. در دل نسبت به ديويد احساس حسادت کرد. زندگي آرام و راحتي که او در کلبه محقر براي خود به وجود آورده بود به بهشتي مي مانست که شايد خيلي از آدمهايي که در خانه هاي مجلل و اشرافي زندگي مي کردند آرزوي حتي يک لحظه از آن را داشتند.
صداي پاتريشيا به گوش رسيد که فرياد مي زد: بيا تو ليزا ، مگر نمي بيني که هوا ابري است و به زودي باران شروع به بارش مي کند؟
ليزا به طرف خانه شروع به دويدن کرد. مي خواست به پاتريشيا بگويد که دوست دارد براي خود سرگرميي داشته باشد.
چارلي طبق معمول کنار اتاق دراز کشيده بود و به آونگ ساعت بزرگ که در نوسان بود مي نگريست ، و پاتريشيا و ديويد در باغچه مشغول کاشتن رزهاي قرمز زرد رنگ بودند. ليزا خميازه اي کشيد و کنار چارلي نشست. نگاهش به قلاده سگ افتاد. در حالي که حيوان را نوازش مي کرد به آرامي قلاده اش را باز کرد. قلاده از پوست نرم و لطيف درختي ساخته شده بود که در آن کنده کاريهاي زيبايي صورت گرفته بود. به آرامي روي آن دست کشيد ، با لمس کردن آن احساس خوبي پيدا کرد. به نقوش قلاده نگريست که با چه دقت و ظرافتي روي چوب حک شده بودند. مي دانست که آن کنده کاريها را ديويد انجام داده است. بعد از مدتها فکر کردن فهميد که مايل به انجام چه کاري است. وقتي ديويد و پاتريشيا خاک آلود روي کاناپه ولو شدند. ليزا دو فنجان چاي روبروي آنها قرار داد. ديويد بنابر عادت هميشگي اش در کاناپه فرورفت و پاهايش را دراز کرد. ليزا گفت: خوب ، باغباني چطور بود؟
پاتريشيا گفت: خيلي خوب ، تا به حال اين قدر از گلکاري لذت نبرده بودم، به نظرم امسال قعله سبز از هميشه زيباتر شود. بايد بگويم که ديويد تجربه زيادي درباره باغباني دارد.
ديويد که چارلي را که زير پايش لم داده بود نوازش مي کرد، در برابر تعريف پاتريشيا هيچ عکس العملي نشان نداد. ليزا با لحني آميخته به ترديد گفت: ديويد مي توانم خواهشي از تو بکنم؟
ديويد نيم نگاهي به او انداخت و گفت: چه خواهشي؟
ليزا گفت: اگر به خاطر داشته باشي چند روز پيش به تو گفتم که مي خواهم سرگرميي براي خود داشته باشم و حالا احساس مي کنم دوست دارم چوب تراشي را انتخاب کنم؛ اين هنر بهترين کاري است که در اينجا مي توان انجام داد، نظر تو چيست؟