ديويد گفت: اما من آن را کنار پرچيها ديدم.
جان گفت: آهان، شايد منظورت آن خانه مخروبه اي است که قبلا باغبان پيري در آن زندگي مي کرد؛ از وقتي او مرد، آنجا بي استفاده رها شده و گمان نمي کنم بتواني در آن جاي مخروبه زندگي کني.
ديويد گفت: اگر شما موافقت باشيد خودم تعميرش مي کنم.
جان گفت: البته که مخالفتي نداريم، بايد زودتر دست به کار شوي. براي تعمير آنجا دست کم چند روزي وقت لازم است.
ديويد کلاهش را برداشت و همراه سگش از خانه بيرون رفت. ليزا آهي کشيد و به طرف جان چرخيد. جان پرسيد: نظرت درباره او چيست؟
ليزا شانه هايش را از سر بي اعتنايي بالا انداخت و گفت: نمي دانم چه بگويم. از طرفي به آدم مطمئن و قابلي براي اداره قلعه سبز احتياج داريم و از طرف ديگر با اين رفتاي که نشان مي دهد بايد خيلي انعطاف نشان بدهيم تا بتوانيم با او کنار بياييم. حالتي در رفتارش هست که آدم را مي ترساند. در چشمهايش بي باکي و اعتماد به نفس زيادي به چشم مي خورد و مانند اين است که جز خودش و سگ سياه زشتش براي هيچ چيز ديگري اهميت قائل نيست. آدم واقعا مرموزي است.
جان گفت: او زندگي سختي داشته و به همين دليل مردي سرد و خشن بارآمده اما مي تواند کمک بزرگي براي ما باشد. قلعه سبز به چنين مردي احتياج دارد. اميدوارم که بتوانيد با يکديگر کنار بياييد.
ليزا گفت: من هم اميدوارم.
وقتي جان از خانه بيرون رفت و به ديويد پيوست پاتريشيا گفت: و حالا بايد يک تصميم ديگر هم گرفته شود.
ليزا تعجب زده پرسيد: ديگر چه تصميمي؟
پاتريشيا جواب داد: اينکه من بايد مه خانه ام برگردم.
ليزا که غافلگير شده بود به طرف پاتريشيا رفت و گفت: نه خواهش مي کنم پاتريشيا، ديگر حرفش را نزن!
پاتريشيا دستهايش را روي شانه هاي ليزا گذاشت و گفت: بالاخره چه ليزا؟ من که نمي توانم تا ابد اينجا بمانم.
ليزا گفت: چرا نمي تواني؟ من به تو احتياج دارم و تو هم که در آن خانه تنها هستي. بايد اينجا بماني، نبايد مرا رها کني بروي....
پاتريشيا گفت: ولي ليزا من نمي توانم خانه ام را همين طوري رها کنم.
ليزا ملتمسانه گفت: خواهش مي کنم پاتريشيا براي خاطر من هم که شده اينجا بمان، لااقل تا مدتي که من بتوانم از عهده کارهاي خانه بربيايم و ديگر احساس تنهايي نکنم؛ کمي به من حق بده، چون برايم غير قابل تحمل است که اين خانه شلوغ و پر هيجان يکدفعه خالي شود.
به پاتريشيا نگريست؛ اميدوار بود که تيرش به هدف خورده باشد. وقتي پاتريشيا را مردد ديد او را در آغوش گرفت و گفت: ديگر نگو که مي روي ، من حالا بيش از هر زماني به تو احتياج دارم...
و قبل از اينکه پاتريشيا بتواند عکس العملي نشان دهد ادامه داد: فردا با جان مي رويم و لوازم ضروري و کتابهايت را به اينجا مي آوريم. در ضمن کتابخانه اينجا آن قدر بزرگ هست که بتواني کتابهايي را هم که در جعبه گذاشتي در آن بگذاري، حالا چه مي گويي؟
پاتريشيا لبخندي زد و گفت: چه مي توانم بگويم، آيا مي توانم مخالفت کنم؟
ليزا دستهايش را به هم کوفت و گفت: خوشحالم که اينجا مي ماني. با بودن تو احساس تنهايي نخواهم کرد.
پاتريشيا ابروهايش را بالا انداخت و گفت: عجب زباني داري ليزا!
ليزا خنديد و پاتريشيا هم خنده اش گرفت.
ليزا از پشت پنجره نگاهي به بيرون انداخت. هر روز نگريستن به جوانه هاي درختان يا سبزه هايي که از زمين سر بر مي آوردند روحي تازه به او ميبخشيد. زير لب گفت: جيمز کاش تو هم بودي و اين زنده شدن دوباره قلعه سبز را مي ديدي و همچنين ژاک، او الان چه کار مي کند؟ آيا هنگامي که از پنجره خانه اش بيرون را تماشا مي کند و به ياد قلعه سبز مي افتد؟
دستهايش را به پنجره کوبيد و ادامه داد: لعنت بر شيطان! چرا من بايد همه اش به فکر او بيفتم و اشک بريزم در حالي که او براي لحظه اي هم مرا به ياد نمي آورد و من و قلعه سبز را فراموش کرده است؟ آهي کشيد و به کلبه چوبي که کنار پرچين بود نگريست. کلبه مخروبه داشت رنگ و رويي تازه مي گرفت، مانند اين بود که با آمدن بهار آن خانه متروکه هم جاني تازه مي يافت، اقرار کرد که ديويد در کارش خبره است. از داخل کلبه هنوز صداي ميخ و چکش مي آمد. ليزا انديشيد اين مرد غريبه و اسرار آميز چگونه آدمي است؟ صداي پارس سگ سياه ليزا را از جا پراند، هراسان به سگ بزرگ نگريست. سگ به آهستگي از کنار او رد شد و کنار شومينه دراز کشيد ولي هنوز ليزا را زير نظر داشت. ليزا گفت: خوب سگ ترسناک و بداخلاق ، اسمت چه بود؟ آهان ، چارلي...
و در حالي که با احتياط روبروي او مي نشست ادامه داد: اگرچه اصلا زيبا نيستي، به نظر مي آيد به اندازه کافي باهوش هستي.
سگ گوشهايش را تيز کرده بود و به ليزا مي نگريست. ليزا تکه ناني از روي ميز برداشت و جلوي سگ گرفت، سگ به آهستگي پوزه اش را جلو برد و کف دست ليزا را بو کرد و نار را از دست ليزا قاپيد و در حالي که پشت به او مي نشست شروع به خوردن نان کرد.
ليزا لبخندي زد و گفت: واقعا که عجب سگ بي ادبي هستي ، آيا ياد نگرفته اي که وقتي کسي چيزي به تو مي دهد تشکر کني؟
صدايي او را برجا ميخکوب کرد: اين سگ تنها چيزي که ياد گرفته اين است که شکم خود را سير کند و به غريبه ها اعتماد نکند.
ليزا رويش را برگرداند و به ديويد که چکش به دست در چاچوب در ايستاده بود نگريست و بعد از مدتي گفت: ولي او درسش را خوب ياد نگرفته ، چون به من اعتماد کرد و نان را از من گرفت.
ديويد جلو رفت و در حالي که سگ را نوازش مي کرد گفت: ولي شما براي او غريبه نيستيد. چارلي ميداند که بايد از اين به بعد با شما زندگي کند.
ليزا بحث را کوتاه کرد و گفت: کار کلبه چطور پيش مي رود؟
ديويد کلاهش را برداشت و در حالي که موهاي بلندش را عقب زد گفت: خيلي خوب. کارش از آنچه تصور مي کردم زودتر تمام ميشود. معلوم است که صاحب قبليش آدم با ذوق و سليقه اي بوده.
ليزا گفت: هيچ تصور نمي کردم اين کلبه مخروبه بار ديگر محلي براي زندگي شود.
صداي جان از راهرو به گوش رسيد که مي گفت: خيلي عالي است! کلبه از روز اولش هم بهتر شده.
چارلز از جا برخاست و با ديدن جان شروع به پارس کردن کرد.
جان فرياد زد: هي هي صبر کن، حتما خيال کرده اي که دزدم، صاحبت به تو گفته که پاچه مرا بگيري؟
ليزا پوزخندي زد و گفت: نه ، اين سگ فقط ياد گرفته که به غريبه ها اعتماد کند.