پگ انگار فالگوش ايستاده بود از آشپزخانه بيرون آمد و در حالي که دستش را با پيشبندش پاک مي کرد گفت: به خودم گفتم حالا که جيمز مرده و جان و ژاک هم از اينجا رفته اند ديگر دليلي براي ماندن ندارم. بعد از مرگ جيمز تحمل کردن جاي خاليش برايم سخت است. به همين دليل تصور مي کنم ديگر وقتش است که من هم بروم.
ليزا گفت: کجا مي روي پگ، آيا جايي براي زندگي کردن داري؟
پگ گفت: بله خواهري دارم که تنها زندگي مي کند، پيش او خواهم رفت. گمان مي کنم که در اين همه سال فرصت داشته ايم تا خاطرات بد گذشته را فراموش کنيم. من ديگر پير شده ام و يک پايم لب گور است. مي خواهم در زادگاهم بميرم و در همانجا دفن شوم. شايد توانستم با قوم و خويشم هم کنار بيايم.
ليزا ديگر حرفي براي گفتن نداشت. جان گفت: بسيار خوب پگ، هر طوري که مي خواهي عمل کن ولي اين را بدان که در اين خانه هميشه به روي تو باز است.
پگ لبخندي قدرشناسانه به جان زد و ليزا انديشيد که آن زن چقدر تنها و شکننده است. براي اولين بار دلش براي پگ پير سوخت.
پاتريشيا گفت: تصميم تو چيست جان؟
جان نگاهي به ليزا انداخت و گفت: در کلبه اجاره اي سيمسون ، به مزرعه هاي پدر نزديکتر خواهم بود و بهتر ميتوانم کارها را تحت نظر داشته باشم ولي اگر ليزا بخواهد...
ليزا حرفش را قطع کرد و گفت: نه جان دوست ندارم به اجبار به اينجا برگردي. تو کاملا آزادي که هر طور که مي خواهي زندگي کني . کلارا هم در آنجا راحت تر خواهد بود. من از تنهايي باکي ندارم. در ضمن زمينهاي جيمز از همه چيز مهمتر است. من در اينجا مي مانم، چون اينجا خانه اي است که جيمز براي پابرجا نگه داشتنش خيلي کوشش کرد شايد اگر به کارهاي اينجا رسيدگي کنم احساس کنم که من هم کاري براي قلعه سبز انجام مي دهم.
جان گفت: تو دختر شجاعي هستي ليزا ، با ين حرفهايت وجدان مرا آسوده کردي. من هم به شرفم سوگند مي خورم در اداره کردن قلعه سبز از هيچ کوششي فروگذاري نکنم.
کلارا گفت: حالا پگ قصد رفتن دارد بهتر است کسي را جاي او بياوريم. اينجا خيلي بزرگ است و ليزا نمي تواند به تنهايي تمام کارها را انجام دهد.
جان گفت: بله در فکرش خواهم بود.
پاتريشيا گفت: پس تا وقتي که خدمتکار جديدي پيدا کنيد من پيش ليزا مي مانم.
ليزا لبخندي زد و گفت: از همه شما متشکرم که به فکر من هستيد...
پاتريشيا ليزا را در آغوش گرفت و گفت: تو خودت خوب مي داني که همه ما چقدر دوستت داريم و هيچ گاه تنهايت نمي گذاريم ليزا ، اين را نمي دانستي؟
ليزا نگاهي قدرشناسانه به پاتريشيا انداخت و لبخندي بر لبانش نقش بست. او بار ديگر احساس آرامش کرد. حالا ميدانست که تنها نيست و کساني هستند که در به دوش کشيدن بار سنگين زندگي به او کمک کنند.
زمستان به سرعت سپري شد و هواي بهاري بار ديگر قلعه سبز را در برگرفت. مردم دوباره فعاليت خود را از سر گرفتند و دوباره صداي بچه ها تمام قعله سبز را پر کرد و به آن جايي دوباره بخشيد. همه چيز حکايت از اين داست که علي رغم بنودن جيمز، زندگي مي خواست در قعله سبز جريان داشته باشد. ليزا با لباس سوارکاري به سندي نزديک شد و يک سيب جلوي دهانش گرفت و در حالي که او را نوازش مي کرد گفت: حالت چطور است اسب خوب؟ در اين چند ماه گذشته فعاليت کمي داشته اي، بهتر است کمي بيرون بياورمت تا هوايي بخوري و عضلانت جان بگيرد.
اسب در حالي که به ليزا نگاه مي کرد سيب را با پوزه اش از دست او قاپيد. پاتريشيا سرش را از پنجره بيرون آورد و گفت: هواي بيرون چطور است؟
ليزا فرياد زد: خيلي عالي پاتريشيا ، بيا بيرون و نفسي تازه کن.
پاتريشيا بيرون رفت و در حالي که دستهايش را از هم باز مي کرد نفس عميقي کشيد و گفت: عجب زمستان سردي بود! بهتر که تمام شد. تا به حال هيچ زمستاني به اين بدي نديده بودم.
ليزا خنديد و گفت: حالا که تمام شد، بهتر است از اين بهار زيبا و دلچسب لذت ببرم و همين طور از يک سوارکاري خوب. نظر تو چيست سندي؟
سندي شيهه اي کشيد و پاتريشيا خندان به حيوان نگريست. وقتي از خانه دور شدند سندي بر سرعتش افزود. ليزا گفت:بسيار خوب اسب بازيگوش ، بهتر است قبل از اينکه گردن مرا بشکني مانند يک اسب تربيت شده آرام را بروي. مثل اينکه تو هم مثل من از ديدن بهار به وجد آمده اي.
دهانه اسب را برگرداند و اسب را به طرف خانه کلارا راند. کلارا بيرون خانه براي مرغها دانه مي ريخت و با ديدن او به استقبالش رفت.
سلام ليزا ، حالت چطور است؟
ليزا لبخند زنان گفت: يکي از بهترين روزهاي زندگيم را مي گذرانم.
کلارا در حالي که سندي را نوازش مي کرد گفت: چطوري اسب خوب؟ آيا تو هم حالت به خوبي صاحبت است؟
ليزا گفت: حتي خيلي بهتر، چند بار نزديک بود گردنم را بشکند.
کلارا گفت: شايد خوشحال است که صاحبش دوباره به ياد او افتاده، مدتها بود که سندي را فراموش کرده بودي.
ليزا آهي کشيد و بعد از مکثي گفت: شايد بهترين موقع براي تلافي باشد، اين طور نيست سندي؟
سندي دندانهايش را به نمايش گذاشت. ليزا لبخندي زد و گفت: جان چطور است؟ اين روزها خيلي کم به ما سر مي زند.
کلارا جواب داد: بايد او را ببخشي ليزا، کارش زياد شده ، ديشب مي گفت مي خواهد زمينهاي اجاره اي را به افراد بيشتري واگذار کند.
ليزا گفت: بسيار خوب، امروز مي خواهم گشتي در قلعه سبز بزنم. شايد او را ببينم ، فعلا خداحافظ کلارا.
کلارا فرياد زد: به پاتريشيا سلام برسان.
ليزا اسب را به طرف رودخانه هدايت کرد، به همانجايي که روزي با ژاک رفته بود؛ ژاک با آن صلابت و نگاه طلسم کننده و صداي آرامش دهنده، و البته جيمز هم بود، با کلارا و جان و پاتريشيا. جيمز چقدر خوشحال بود و چقدر شاداب و سرحال سر به سر بقيه ، مخصوصاً پاتريشيا مي گذاشت. اشک در چشمهايش حلقه زد. صداي خنده هاي جيمز در گوشش پيچيد: چطوري دختر ماري ؟ امروز حالت چطور است؟
ليزا به آهستگي گفت: خوبم جيمز، غير از اين چه مي توانم بگويم؟ اگر اعتراف کنم که براي خيلي آدمها و خيلي چيزها دلتنگم و ناراحتم آن وقت تو اخمهايت را در هم مي کشي و سرزنشم مي کني.
صداي جيمز دوباره به گوش رسيد که مي گفت: ليزا تو دختر شجاعي هستي. چشمهايت را باز کن و از دنيا لذت ببر، آيا اين طور بهتر نيست که به تمام غم و تنهايي ها پشت کني و به زندگي لبخند بزني؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)