جان به آرامي جوابد داد: خودت خوب مي داني که او طور ديگري به قضيه مي نگرد. او از همان ابتدا تصميم داشت که در لندن زندگي کند و تا حالا هم فقط براي خاطر جيمز بوده که اينجا دوام آورده.
ليزا از جا بلند شد و گفت: تو درست مي گويي جان، هيچ وقت نخواسته ام اين واقعيت را قبول کنم که ژاک اينجا را دوست ندارد. من واقعا احمق هستم، اين طور نيست؟
جان از سر تعجب به ليزا نگريست. وقتي ليزا از پله ها بالا رفت ، کلارا با سيني قهوه از پايين پله ها فرياد زد: ليزا مگر تو قهوه نمي خواستي؟
ليزا گفت: نه کلارا، مي خواهم کمي استراحت کنم ، خيلي خسته ام.
وقتي در اتاقش را بست طي زماني کوتاه به خواب رفت و وقتي ساعت بزرگ داخل سالن دوازده ضربه نواخت از خواب پريد. سرش به شدت درد مي کرد از اتاقش بيرون رفت تا ليوان آبي براي خوردن قرص خواب آور ببرد. در اتاق ژاک باز بود و روشنايي اندکي به خارج نفوذ مي کرد. به درون اتاق نگريست و ژاک را ديد که سرش را روي ميز گذاشته است. به ذهنش رسيد شايد خوابش برده است، بنابراين وارد اتاق شد تا روي ژاک را بپوشاند و چراغ را خاموش کند ولي ژاک بيدار بود و با شنيدن صداي غژغژ در سرش را بلند کرد و به ليزا نگريست. چشمهايش قرمز و چهره اش رنگ پريده بود. ليزا بي اراده گفت: اتفاقي افتاده ژاک ؟ آيا بيمار هستي؟
ژاک گفت: چيز مهمي نيست، تو براي چه بيداري؟
ليزا گفت:چيز مهمي نيست، تو براي چه بيداري؟
ليزا گفت: مي خواستم بروم يک ليوان آب بردارم، چراغ اتاق روشن بود و من وقتي ديدمت خيال کردم خوابت برده است، حالا بهتر است بروم.
ژاک دستش را گرفت و گفت: نه بمان، بيا اينجا بنشين، ليزا الان به تو احتياج دارم. شايد اگر خودت نمي آمدي مجبور ميشدم بيايم و بيدارت کنم.
ليزا نا آرام کنارش نشست. سعي مي کرد به پاکتي که روي ميز بود نگاه نکند ولي ژاک پاکت بزرگ را جلوي روي او گرفت و گفت: امروز نامه اي از لندن برايم رسيد، اين طور که معلوم است براي عضويت در هيأت علمي دانشگاه پذيرفته شده ام و آنها مرا دعوت به همکاري کرده اند.
ليزا در حالي که سعي مي کرد خود را خونسرد نشان دهد گفت: آيا مي خواهي به لندن برگردي؟
ژاک در سکوت به او نگريست. مثل اين بود که مي خواست عکس العمل ليزا را ببيند. ليزا سرش را پايين انداخت. ژاک آهسته گفت: سالها منتظر چنين روزي بوده ام.
ليزا بغضش را فرو خورد و به زحمت گفت: اميدوارم موفق باشي...
ژاک از سر بي قراري گفت: فقط همين را مي تواني بگويي؟ يعني براي تو مهم نيست که بمانم با نه؟
ليزا خشمگينانه جواب داد: مي خواهي چه کار کنم؟ جلويت زانو بزنم و بگويم آقاي ژاک واريک خواهش مي کنم رفتن به لندن را فراموش کن؟ نه ژاک، من مي دانم که تو هيچ وقت ميلي به ماندن نداشته اي و نداري و همچنين وابستگيي به زادگاهت احساس نمي کني، بنابراين حتي خواهش من هم هيچ نتيجه اي نخواهد داشت.
ژاک از سر لجاجت گفت: حدس مي زدم که بودن يا نبودن من در اينجا براي تو تفاوتي ندارد، من چقدر ابلهم!
ليزا رويش را از او برگرداند و با آخرين توان خود سعي کرد از ريختن اشکهايش جلوگيري کند. دلش مي خواست مي توانست به ژاک بگويد که تنها آرزويش در آن لحظه ماندن ژاک در قعله سبز است و با رفتن او تمام رويايش نابود مي شود، ولي نتوانست راز درونيش را آشکار کند. ژاک به قلعه سبز تعلق نداشت و حالا که به بزرگترين هدف زندگيش رسيده بود نمي خواست او را مجبور به ماندن کند. در آن لحظه فهميد که ژاک براي او غير قابل دسترسي است. ژاک سرش را ميان دستهايش گرفته و به زمين چشم دوخته بود. ليزا به طرف در رفت و در حالي که سعي مي کرد از لرزش صدايش جلوگيري کند گفت: ژاک به لندن برگرد. حالا که به هدفت رسيده اي از آن دست نکش و راهي را در پيش بگير که عقيده داري درست است.
ژاک جلو آمد و گفت: ولي من چگونه مي توانم بروم در حالي که تو... خواهش مي کنم...
حرفش را نيمه تمام گذاشت ، دستهايش را جلوي صورتش گرفت و دوباره روي صندلي نشست.
ليزا گفت: نگران اينجا نباش. من در قلعه سبز مي مانم تا به وصيت جيمز عمل کنم. تو هم برو ژاک. اميدوارم به هر چه مي خواهي برسي.
ژاک بلند شد و دستهاي ليزا را در دست گرفت و براي مدت کوتاهي به هم نگريستند. ژاک گفت: مي داني که ممکن است اين آخرين ديدارمان باشد؟
ليزا آهي کشيد و گفت: اميدوارم که اين طور نشود، خداحافظ...
دستهايش را از دستهاي ژاک بيرون کشيد و به سرعت از اتاق خارج شد تا نگاه التماس آميز ژاک را نبيند. وقتي در را بست احساس کرد براي هميشه ژاک را از دست داده است. فرياد رنجش در ميان هق هق گريه هايش گم شد. با رفتن ژاک او تنها و بي پناه تر از هميشه مي شد.
او صبح زود قبل از اينکه هوا روشن شود از خانه خارج شد. طاقت وداعي دوباره با ژاک را نداشت. از شب پيش تصميم گرفته بود عشق به ژاک را براي هميشه در قلبش مدفون کند. مي خواست ژاک در درونش بميرد؛ همان طور که پيتر مرده بود. باد سردي مي وزيد. ليزا شالش را سفت تر بست و به طرف گورستان به راه افتاد. وقتي کنار دو قبر آشنا رسيد زانو زد و براي هر دو دعا کرد و در حالي که با دست غبار روي قبر مادرش را پاک مي کرد آهسته زير لب گفت: مادر، ژاک مي خواهد برود، همان طور که روزي جيمز از پيش تو رفت ، با اين تفاوت که ژاک هيچ گاه نفهميد چقدر دوستش دارم ولي تو و جيمز مي دانستيد که تا ابد به يکديگر تعلق داريد.
ليزا احساس خستگي مي کرد، آن قدر که در آن سوز سرد زمستان هم احساس سرما نمي کرد. سرش را ميان دو دستانش گرفت و مدت زيادي در همان حال باقي ماند و وقتي چشم گشود که خورشيد به وسط آسمان رسيده بود و نورافشاني مي کرد. وقتي به طرف خانه به راه افتاد دعا کرد که ژاک رفت باشد. وقتي داخل شد جان با ديدن او جلو رفت و گفت: ليزا هيچ معلوم است تا حالا کجا بودي؟ ژاک ساعتي قبل از آمدنت به لندن برگشت، خيلي انتظار تو را کشيد ولي وقتي ديد خبري از تو نيست در حالي که دلگير شده بود رفت.
ليزا گفت: به گورستان رفته بودم و هيچ متوجه گذشت زمان نشدم.
پاتريشيا جلو رفت و دلسوزانه در حالي که شال و پالتوي ليزا را مي گرفت گفت: بسيار خوب، حالا بيا اينجا بنشين...
ليزا روي صندلي نشست. کلارا فنجاني شير گرم جلوي ليزا گذاشت و ليزا جرعه اي از آن نوشيد. پاتريشيا و جان با هم نگاهي رد و بدل کردند. ليزا که متوجه شده بود پرسيد: دوباره اتفاقي افتاده؟
کلارا گفت: پگ ناگهاني تصميم گرفته که از اينجا برود.
ليزا ليوان شير را روي ميز گذاشت و گفت: براي چه؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)