مايک از جا پريد و در حالي که دستهايش را به طرزي مبالغه آميز در هوا تکان مي داد مانند هنرپيشگان تأتر روي زمين جلوي پاتريشيا زانو زد و با حرارت گفت: پاتريشياي عزيز ، قلبم را برايت حصاري خواهم کرد تا گرماي عشقش سرماي تنهايي ات را ذوب کند، آه مرا درياب اي آدم برفي زمستانهايم!
ليزا و پاتريشيا از حرکات و حرفهاي او خنده شان گرفت. در حالي که جان هنوز در عين شيفتگي به مايک مي نگريست، ژاک گفت: نقشت را خيلي خوب بازي مي کني مايک ، بهتر است درس خواندن را رها کني و بازيگر تأتر شوي.
ليزا که پالتويش را پوشيده بود گفت: فکر بسيار خوبي است.
و از خانه خارج شد. هوا خيلي سرد بود ، بنابراين کلاهش را روي گوشهايش کشيد و موهايش را رها کرد. جيمز تنها مشغول پارو کردن بود. ليزا به او نزديک شد و گفت: بس است جيمز ، تو خسته شده اي ، بهتر است داخل بروي و از پگ بخواهي يک فنجان قهوه گرم برايت بريزد. من بقيه اش را پارو مي کنم....
پارو را از جيمز گرفت ولي دستي پارو را از او قاپيد. ليزا که غافلگير شده بود به ژاک نگريست. ژاک لبخندي زد و گفت: بهتر است شما هر دو به خانه برگرديد، بقيه اش با من.
جيمز خنديد و گفت: بيا برويم ليزا ، پسرم بقيه اش را پارو مي کند. تا واريکهاي جوان کنارم هستند ديگر غصه اي ندارم.
دو مرد به روي هم لبخند زدند و ليزا آهي از سر رضايت کشيد و همراه جيمز وارد خانه شد. مايک براي کمک به دوستش بيرون آمد. وقتي همراه جيمز وارد خانه شد. مايک براي کمک به دوستش بيرون آمد. وقتي همراه ژاک برفها را پارو مي کردند ، صداي خنده هاي بلند پاتريشيا و ليزا از داخل به گوش رسيد. مايک نيم نگاهي به ژاک انداخت که در فکر فرو رفته بود ، به دسته پارو تکيه داد و گفت: ژاک از وقتي نديدمت خيلي تغيير کرده اي ، از خودت کمتر حرف مي زني و ديگر مثل هميشه به بازگشتن به لندن اشتياق نشان نمي دهي. هيچ مي داني چند وقت است که اينجا مانده اي؟ آيا مسأله اي پيش آمده و نمي خواهي به من بگويي؟
ژاک پارو را در برفها برد و بعد از مکثي به آرامي گفت: تصميم دارم مدتي اينجا ماندگار شوم، تنها به اين دليل که جيمز مي خواهد.
مايک از سر تعجب گفت: ولي تو مدت زيادي است که در لندن زندگي مي کني و پدرت تا مدتي قبل از آن رضايت کامل داشت، پس براي چه او يک دفعه تصميمش عوض شد؟ اين درست نيست که تو را وادار به ماندن کند..
ژاک جواب داد : اشتباه نکن مايک، او مرا مجبور به ماندن نکرده ولي از رفتارش مي شود فهميد که دوست دارد در قلعه سبز بمانم.
مايک به چهره ژاک دقيق شد و گفت: من تو را خوب مي شناسم ژاک ، تو آدمي نبودي که به اين آسانيها تصميمت را عوض کني ، حتما موضوع ديگري هم در بين است که تو نمي خواهي بگويي. خوب مي بينم که رفتار تو مانند مردي نيست که به اجبار در جايي نگهش داشته باشند. واضح است که به اينجا وابستگي بيشتري پيدا کرده اي.
ژاک يکه خورد و به مايک نگريست. مي دانست که نمي تواند او را فريب بدهد چون آن دو به خوبي يکديگر را مي شناختند. مايک دوستي بود که در بسياري از فراز و نشيبهاي زندگي همره او بود و به خوبي او را مي شناخت؛ حتي اگر تغيير رفتارش بسيار اندک هم بود مايک به خوبي آن را مي فهميد ولي تا آن لحظه هيچ وقت چيز را از او پنهان نکرده بود. با اين حال نمي توانست آنچه از ذهنش مي گذشت بازگو کند. مايک منتظر جواب بود ولي ژاک آهي کشيد و گفت: چيز مهمي نيست که برايت بگويم. مي خواهم براي مدتي طولاني اينجا بمانم. مگر غير از اين است که قلعه سبز زادگاه من است؟
مايک که نشان مي داد قانع نشده است، شانه هايش را بالا انداخت و گفت: هر کار که مايلي انجام بده ژاک ، من در زندگي شخصي تو دخالت نمي کنم. حالا که مي خواهي اينجا بماني من هم براي مدتي پيشت مي مانم. اينجا مرا هم مجذوب خود کرده.
ژاک با مشت به پشت او کوبيد و گفت: کار خوبي مي کني پسر ! مي دانم که بقيه هم از اين تصميمت استقبال مي کنند.
مايک با لحني آميخته به شيطنت گفت: حتي عضو جديد خانواده تان!
ژاک گفت: البته ليزا هم خوشحال خواهد شد.
مايک با همان لحن گفت: اگر به تو بگويم که او را دختر جذابي يافته ام حسوديت نمي شود؟
ژاک مدتي مبهوت به او نگريست و بعد گفت: اگر دوباره مرا دست بيندازي مايک ، گردنت را خرد مي کنم. بدم نمي آيد از همان راهي که آمده اي گورت را گم کني و بروي. شيطان را هم درس مي دهي !
مايک خنديد وگفت: خيلي خوب ، حرفم را پس مي گيرم. با تو شوخي هم نمي توان کرد. بهتر است تا مرا نزده اي به خانه برگردم.
ژاک هم لبخندي بر لبانش نقش بست و به دور شدن مايک چشم دوخت. وقتي مايک تصميم خود را مبني بر بيشتر ماندن در قعله سبز علني کرد ، همه در کمال خوشحالي از پيشنهادش استقبال کردند و حتي جيمز از او خواست که تا پايان جشن کريسمس آن سال پيش آنها بماند که او هم با کمال ميل پذيرفت.
وقتي کلارا در پوشيدن لباس به ليا کمک مي کرد با لحني تحسين آميز گفت: خيلي زيباست ليزا!
ليزا لبخندي زد و گفت: خودم هم خيلي اين لباس را دوست دارم. اولين بار آن را در ميهمانيي که جانت براي روز تولدش ترتيب داده بود پوشيده م. پيتر و مادرش هم بودند. پيتر هم از اين لباس خيلي خوشش آمده بود....
آهي کشيد و در آيينه به لباس سبز رنگ که در زير نو چراغ مي درخشيد و پوست سفيدش را در ميان يقه بازش روشنتر جلوه مي داد نگريست. وقتي موهايش را جمع مي کرد تا نيم تاج کوچک مادرش را روي آن بزند، کلارا باز گفت: مانند يک خانم واقعي شده اي.
ليزا خنديد و گفت: يعني من تا به حال شبيه خانمهاي واقعي نبوده ام؟
کلارا با لحني جدي جواب داد: اصلا منظورم اين نبود.
ليزا مهربانانه کلارا در آغوش گرفت و گفت: کلارا اين اولين جشن کريسمس است که تو و جان بعد از ازدواجتان در پيش داريد کلارا سرش را تکان داد و در حالي که چشمهايش برق مي زد گفت: بله ، کاملا يادم رفته بود.
ليزا به او نگريست و آرام پرسيد: آيا خوشبختيد کلارا؟
کلارا لبخندي زد و گفت: بله خيلي خوشبختم . جان از هر لحاظ مرد کاملي است.
ليزا گفت: خوشحالم که مرد دلخواهت را پيدا کردي.
کلارا به برفي که تازه شروع به باريدن کرده بود نگريست و گفت: مي بيني ليزا ، امشب کريسمس کاملي خواهيم داشت.
ليزا هم سرش را در تصديق حرف او تکان داد. صداي جيمز از پايين به گوش رسيد که آنها را صدا مي زد، آن دو به روي هم لبخند زدند. ليزا زودتر از کلارا از پله ها پايين رفت. جيمز با ديدن او لبخندي زد و گفت: ليزا چقدر زيبا شده اي!
جان سوتي کشيد و مايک در حالي که مي خنديد به ژاک که بالاي نردبان جلوي درخت کريسمس ايستاده بود و به ليزا مي نگريست نگاهي شيطنت آميز انداخت و فرياد کشيد: هي زود باش ژاک ، هنوز خيلي مانده تا تزئين درخت تمام شود. بعدا هم براي ديد زدن وقت داري.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)