مايک خنديد و گفت: تو هم مي تواني مثل من کنجکاو باشي و از من درباره زندگي ام بپرسي ولي قبل از آن بايد بگويم که من نه ازدواج کرده ام و نه تا حالا به طور جدي با کسي نامزد بوده ام، حالا تو از خودت بگو.
ليزا روي لبه کتابخانه نشست و گفت: اسمش پيتر بود ولي بعد از فوت مادرم نامزدي ما هم به هم خورد.
مايک دوباره پرسيد: براي چه؟
ليزا گفت: خوب شايد تنها دليلش اين بود که پيتر انساني بود محصور در قوانين واصولي که براي من قابل هضم نبود. حالا که فکر مي کنم مي بينم که افکار ما به هيچ وجه با هم سازش نداشت. پيتر حاضر بود از تمام چيزهايي که دوست داشت دل بکند و آنها را فداي عقايد پوسيده اي بکند که از کودکي با آنها رشد يافته بود.
مايک سرش را تکان داد و به آرامي گفت: متأسفانه خيلي خوب مي فهمم که چه مي گويي، من همه عمه اي دارم که جزو اين نوع آدمهاست ولي من با اينکه خيلي دوستش دارم تلاش زيادي کردم تا به او بفهمانم من نمي توانم مانند او باشم، و البته او آن قدر عاقل بود که مرا درک کند.
مکث کوتاهي کرد و بعد پرسيد: آيا هنوز دوستش داري؟
ليزا زير لب گفت: او را دوست داشتم ، بيشتر از هر چيز و هر کسي در دنيا ، ولي حالا ديگر هيچ احساسي نسبت به او ندارم. پيتر با آن رفتار ظالمانه جاي دوست داشتني باقي نگذاشت ولي با اين حال گاهي به يادش مي افتم چون هيچ وقت نمي توان عشق اول را براي هميشه از ذهن پاک کرد. اميدوارم خوشبخت باشد.
مايک به چهره ليزا دقيق شد و گفتک بعد از او چه؟ آيا به مرد ديگري علاقه مند نشدي؟
رنگ ليزا پريد. بالاخره مايک همان چيزي را از او پرسيد که از آن مي ترسيد. انگار که مايک هم متوجه آشفتگي او شده بود، چرا که نگاهش را از ليزا برگرفت. ليزا با حالتي عصبي گفت: از دوست داشتن مردهايي که در زندگيم وارد شده اند چيزي جز رنج و اندوه نصيبم نشده.
مايک دلسوزانه پرسيد: آخر براي چه؟ مگر کسي غير از پيتر تو را رنج داده؟
ليزا آهي کشيد و گفت: خودم به دليل خيالبافيهايم خودم را رنج مي دهم، و هيچ وقت هم نتوانسته ام جلوي عواطف و احساسات نابجاي خود را بگيرم.
مايک گفت: ولي علاقه پيدا کردن به ديگري چيزي نيست که در اختيار خود ما باشد. بيشتر عشقها و علاقه ها ناگهاني و بدون اراده به سراغمان مي آيد.
ليزا متفکرانه گفت: شايد حق با تو باشد ولي مايک ، آيا اين مصيبت نيست که بداني علاقه ات نابجا و بيهوده است و باز نتواني برخود چيره شوي و افکار و احساساتت را کنترل کني؟
مايک جوابي نداد و در سکوت نگاه ليزا را تعقيب کرد، انديشيد: اين دختر اسرارآميز و در عين حال غمگين در داخل اين قاب عکس کهنه ، در نگاه آن زني که آن قدر به ژاک شبيه ابود به دنبال چه مي گشت؟ در آن لحظه آرزو کرد کاش مي توانست به او کمک کند. هيچ گاه دختري را آن قدر تنها نديده بود.
به طرف ليزا رفت و گفت: من نمي دانم چه کسي را دوست داري و البته بدم نمي آيد که آن شخص من باشم، اگرچه مي دانم که چنين شانسي ندارم. به هر حال اميدوارم در قضاوت خود اشتباه کرده باشي. هيچ دوست ندارم ديگر تو را چنين اندوهگين ببينم. حالا اخمهايت را باز کن.
ليزا گفت: متشکرم مايک ، واقعا متشکرم...
ليزا فهميده بود که مايک احساسش را درک مي کند ، نگاه مايک به او مي فهماند که مي تواند به او اطمينان کند. حالا ديگر از بودن مايک در آنجا ناراحت نبود و نگراني او از اينکه ژاک همراه مايک به لندن برگردد تا حدودي فروکش کرد. پيش خود گفت: کاش مي توانستم به مايک بگويم که ژاک را دوست دارم، آن وقت او هرگز به ژاک اجازه نمي داد تا مرا اين قدر عذاب بدهد و از او مي خواست که به لندن برنگردد. ولي ليزا مي دانست که هيچ وقت نمي تواند به اجبار ژاک را در آنجا نگه دارد. ندايي در درونش فرياد مي زد: زياد دلخوش نباشد ليزا ، او بالاخره روزي از اينجا مي رود، سرنوشت تو اين گونه بوده که يک طرفه دوستش بداري.
ژاک با لبخندي پيروزمندانه با سه فنجان قهوه به اتاق برگشت در حالي که ليزا به وارد شدن او مي نگريست انديشيد کاش اين مرد او را دوست داشت، نه آن قدر که خودرش او را دوست مي داشت. حتي ذره اي از آن هم براي او کافي بود. بغضش را فروخورد و نگاهش را از ژاک دزديد. نگاه ليزا از چشم مايک دور نماند. ژاک خوشحال و سرحال کنار آنها نشست و هيچ وقت نفهميد که مايک در آن لحظه آرزو داشت مي توانست سيلي محکمي به گوش او بزند.
وقتي ليزا مانند هميشه با صداي داد و فرياد جيمز از خواب بيدار شد، ساعتها بود که کار و فعاليت اهالي قلعه سبز شروع شده بود. او آن روز به دليل شب زنده داري شب پيش ديرتر از هميشه بيدار شد. از آن بالا جيمز را ديد که به کمک جان مشغول پارو کردن برف سنگيني بود که از نيمه هاي شب تا صبح باريده و عبور و مرور را مشکل کرده بود. ليزا از اتاق بيرون زد. مايک در حالي که سرش را مي خاراند با سر و وضعي آشفته از اتاق ژاک خارج شد و خواب آلوده گفت: خداي بزرگ ! اينجا چه خبر است؟ نگاه کن چه سر وصدايي به راه انداخته اند، من هنوز خوابم مي آيد...
ليزا خنديد و گفت: بايد عادت کني. صداي جيمز در اين خانه مانند زنگ بيدار باش است.
مايک غرولند کنان همراه ليزا از پله ها سرازير شد ، آن دو هنوز صبحانه شان را تمام نکرده بودند که ژاک با چشمان خواب آلود به آنها پيوست. جان و جيمز هم به داخل آمدند و در حالي که کلاه و پالتوهايشان را از تن در مي آوردند به آن جمع خواب آلود خنديدند. جيمز به شوخي گفت: چه عجب که شما تنبلها بيدار شديد!
مايک جواب داد: مگر صداي شما مي گذارد که کسي در قلعه سبز بخوابد؟
پاتريشيا که داخل آمده بود در حالي که خودش را تکان مي داد گفت: البته که نمي گذارد، چون بايد هر طوري شده رياست خود را به همه ثابت کند.
جيمز فرياد زد: خداي بزرگ! تو ديگر از کجا پيدايت شد؟ با اين رويه اي که تو در پيش گرفته اي اينجا همه بيشتر از تو حساب مي برند تا من. مي ترسم که روزي قلعه سبز را از دستم بگيري و همه کاره اينجا شوي.
پاتريشيا به طعنه گفت: بعيد نيست آقاي جيمز واريک.
صداي خنده همه بلند شد. جيمز هم خنديد و گفت: بهتر است تا قبل از اينکه مرا مجبور نکرده اي که استعفا نامه ام را به تو تقديم بروم و بقيه برفها را پارو کنم.
پالتو بلندش را پوشيد و دوباره از خانه خارج شد ولي جان ترجيح داد کنار آتش بنشيند و يک قهوه گرم بخورد. سوز سردي از لاي در به داخل مي آمد؛ ليزا برخورد لرزيد. ژاک که به او مي نگريست با ملايمت گفت: سردت است؟
ليزا سرش را تکان داد. ژاک پالتوي جان را که روي صندلي افتاده بود به طرف او گرفت و ليزا در حالي که به طرف آتش مي رفت آن را روي دوشش انداخت.
پاتريشيا دوباره جنجال به پا کرد و فرياد زد: کسي نيست که بگويد شايد پاتريشياي خسته وتنها هم سردش باشد؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)