شب به نيمه نزديک مي شد که جان از جا برخاست و اعلام کرد که عازم رفتن است و همراه کلارا ، بيل و پاتريشيا نيز از جا بلند شدند. بعد از رفتن آنها جيمز زودتر از همه خوابيد و با وجود اينکه ژاک مي خواست اتاقي جدا به مايک بدهد، او مصرانه خواست که هم اتاق ژاک باشد. آنها زودتر بالا رفتند و ليزا مدتي کنار پنجره نشست و در حالي که دستش را زير چانه اش زده بود به تاريکي بيرون از خانه و برفي که مي باريد نگريست، ولي بعد از مدتي با اينکه خوابش نمي آمد بلند شد تا به اتاقش برود. وقتي از پله ها بالا رفت چراغ اتاق ژاک هنوز روشن بود. از لاي در مايک را ديد که روي تخت لم داده بود، به طوري که چهره اش به طرف در بود و ليزا با وجود اينکه سعي داشت به سرعت از کنار در بگذرد ت آنها او را نبينند، مايک او را ديد و با عجله در را باز کرد. ليزا دستپاچه لبخندي زد. مايک گفت: شما هم که هنوز نخوابيده ايد.
ليزا جواب داد: امشب اصلا خوابم نمي آيد.

مايک گفت: پس حالا که شما هم بي خوابي به سرتان زده ف بياييد پيش ما ف چون من و ژاک تا صبح خيال خوابيدن نداريم.
ژاک هم کنار درآمد و گفت: بيا تو ليزا ، شايد دوست نداري کنار ما باشي؟ يا اينکه بايد برايت کارت دعوت فرستاد تا رضايت بدهي؟
ليزا خشمگينانه پرسيد: منظورت چيست؟
مايک ميانجيگري کرد و گفت: ناراحت نشو ليزا . ژاک عادت دارد که اين طوري حرف بزند. حالا بيا داخل.
و ليزا را داخل اتاق کشيد. ليزا از اين حرکت او هم عصباني شد و هم خنده اش گرفت. مايک به کودکي مي مانست که مي خواست بزور اسباب بازي دلخواهش را به چنگ بياورد. ليزا معذب روي صندلي نشست. مايک و ژاک در سکوت به هم نگريستند. ليزا طعنه زنان گفت: خوب مگر نمي خواستيد در جمعتان باشم ، پس چرا ساکت شده ايد؟
مايک کنار او روي صندلي نشست و ژاک روي تخت لم داد و گفت: مايک مشغول تعريف کردن اتفاقاتي بود که در لندن رخ داده.
ليزا گفت: يعني اين حوادث آن قدر زياد بوده که از صبح تا به حال تعريف کردنش تمام نشده؟
مايک لبخند شيطنت آميز زد و به شوخي: گفت براي آنکه هر روز لندن جنجال آفرين است. تصورش را بکن وقتي کسي مثل من خوش تيپ و زيبا باشد ديگر دخترهاي لندني رهايش نمي کنند و هر روز که با يکي از آنها باشي خودش ماجراهايي پيش مي آورد که نه تنها يک روز، بلکه يک هفته هم براي بازگو کردن آن وقايع کم است.
ليزا خنده اش گرفت، اگر چه مي بايست از رک گويي او عصباني مي شد و به شوخي پرسيد: يعني تو هر روز با يک دختر هستي؟
ژاک خنده بلندي را سر داد و گفت: خداي بزرگ! چه کسي ، مايک؟ او عرضه نگه داشتن يک دختر را هم ندارد ، حتي مدتي قبل نامزد کرده بود که بعد از مدتي دختره قهر کرد و از او جدا شد.
مايک که اخمهايش را در هم کشيده بود گفت: خوب به دليل اينکه لياقت و شايستگي مرا نداشت.
ليزا سوتي کشيد و خنديد. مايک ادامه داد: خوب غير از اين دليل ديگرش نيز گرفتاري زياد من است. مي داني من و ژاک بيشتر سرمان توي درس و کتاب بود و کمتر وقت تفريح و گردش و گپ زدن با دوستانمان را داشتيم. هر دوي ما عاشق رسيدن به مدارج عالي بوده ايم و هستيم و شايد همين دليل است که زياد به هم انس گرفته ايم ، اما دخترها از اين حرفها سر در نمي آورند.
ژاک و ليزا همزمان به هم نگريستند. ليزا احساس مي کرد بيش از حد گرمش شده، بنابراين پنجره اتاق را کمي باز کرد. مايک ادامه داد: خوب تا حالا که فقط من حرف زدم. حالا تو از خودت بگو. ژاک هنوز به طور کامل از تو برايم نگفته، آيا مشغول درس خواندن هستي؟
ليزا خنده اي کرد و گفت: چه مي گويي مايک ، شايد هنوز خيال مي کني در لندن هستي؟
مايک با کف دست به پيشانيش کوفت و گفت: اوه معذرت مي خواهم ، اصلا به خاطر نداشتم کجا هستم.
ليزا مکثي کرد و بعد در حالي که به لبه پنجره تکيه ميداد گفت: زندگي من آن قدرها هم جالب نيست که تو خوشت بيايد.
مايک گفت:
با اين حال مايلم از تو بيشتر بدانم.
ليزا آهي کشيد وگفت: تقريبا دو سال پيش در رشته حقوق مشغول به تحصيل بودم که مادرم فوت کرد و دست سرنوشت ما به سوي قلعه سبز کشاند.
مايک پرسيد: آيا تو نسبتي را واريکها داري؟
ليزا نگاهي به ژاک انداخت و گفت: نه ، فقط مدتها قبل اقوام ما رابطه نزديک و صميمانه با هم داشته اند. شايد بتوان گفت دوست خانوادگي هستيم تا قوم و خويش.
مايک دوباره پرسيد: پس در اين صورت هيچ خويشاوندي نزديکي نداري؟
ليزا سرش را در تصديق حرفهاي او تکان داد و گفت: بله درست حدس زده اي.
مايک سيگاري از جيبش بيرون آورد و مشغول روشن کردن آن شد، شايد مي خواست به اين وسيله نشان دهد که دست از سؤالات پياپي اش برداشته است. ژاک از جاي برخاست و گفت: با يک قهوه داغ چطوريد؟
ليزا و مايک آهسته هورا کشيدند. ژاک خندان گفت: حالا که هر دو راضي هستيد، مي روم تا قهوه بياورم. فقط دعا کنيد پگ بيدار نشود.
مايک گفت: اگر پگ تو را در آشپزخانه غافلگير کرد مرا صدا کن. مي تواني به من اعتماد کني.
ژاک در حالي که به طرف در مي رفت گفت: گمان نمي کنم تو هم بتواني از عهده زبان او برآيي.
مايک جواب داد: اوه ژاک اين طور حرف نزن. تو خوب ميداني که من چقدر خوب با خانمها کنار مي آيم.
ليزا دستهايش را به هم قلاب کرد و گفت: با اين حرفت موافقم، چون امروز پگ خيلي از تو پذيرايي مي کرد، و لبخندهاي پرمهري به تو مي زد، افتخاري که تا به حال نصيب کمتر کسي شده است.
ژاک در حالي که مي خنديد از اتاق خارج شد و در را بست. بعد از مدتي سکوت مايک گفت: تو ازدواج نکرده اي؟
ليزا يکه خورد. تصور نمي کرد مايک چنين سؤالي از او بکند، آن هم در حالي که تنها مدت کمي از آشنايي آن دو مي گذشت. بعد از لحظه اي سکوت ، ليزا گفت: نه مايک ، هنوز ازدواج نکرده ام ، ولي قبل از اينکه به اينجا بيايم نامزد داشتم.
مايک به او نگريست و گفت: يعني نامزدي شما به هم خورد..
ليزا سرش را تکان داد و سکوت کرد. مايک که نشان مي داد کنجکاو شده است دوباره پرسيد: خوب او چه کسي بود؟
ليزا لبخندي زد و گفت:تو هنوز نيامده مي خواهي همه چيز را درباره زندگي من بداني ...