ليزا تعجب زده به پاتريشيا نگريست که باعث شد جيمز و بيل خنده شان بگيرد.
ژاک هم در حالي که لبخند مي زد به ليزا نگريست.
ليزا از اينکه به سفارش جيمز گوش داده و لباس پشمي پوشيده بود خوشحال بود. هوا به سرعت سرد شده و يک لايه برف سفيد روي زمين نشسته بود. بچه ها هيجان زده از اولين برف زمستاني ، با هم بازي مي کردند. مردها که در آن روزها دوران بيکاري خود را مي گذراندند درون خانه سيمسون جمع شده بودند و گاهگاهي صداي خنده شان به گوش مي رسد. ليزا به آن جمع حسادت مي کرد و آرزو مي کرد کاش پيش آنها مي رفت. راه خانه را در پيش گرفته بود که کسي او را صدا زد و وقتي برگشت سالي را ديد که آرام آرام به او نزديک مي شد. او را در عروسي کلارا و جان شناخته بود. ليزا لبخندي زد و چند قدمي به طرف او رفت و گفت: سالي ، حالت چطور است؟
سالي جواب داد: خيلي خوب . تو چطوري؟
ليزا شانه هايش را بالا انداخت و گفت: زياد تعريفي ندارد: چون دوست دارم در جمع مردان شرکت کنم. حتما در خانه سيمسون نشسته اند و از زنهايشان بد مي گويند.
سالي خنده اي کرد و گفت: آنها دنياي مخصوص به خود را دارند که ما زنها از آن سر در نمي آوريم.
يک دفعه انگار چيزي يادش آمده باشد ادامه داد: او ، راستي آن مرد جوان کيست که به قلعه سبز آمده؟
ليزا تعجب زده پرسيد: کدام مرد؟
سالي جواب داد: امروز از کنار خانه تان مي گذشتم . مرد جوان شيک پوشي به من نزديک شد و نشاني خانه تان را از من خواست، از ظاهرش معلوم بود که از شهر آمده بود.
ليزا يکدفعه دلشوره عجيبي پيدا کرد ، او چه کسي بود؟ من من کنان در حالي که براي رفتن عجله داشت گفت: بهتر است بروم و ببينم اين مردي که از او حرف مي زني کيست.
سالي در کمال تعجب به دور شدن ليزا نگريست.او آنقدر عجله داشت که حتي نزديک بود روي برفها سر بخورد. در بين راه افکار گوناگوني از ذهن ليزا مي گذشت و دلشوره عجيبي داشت. وقتي به خانه رسيد مدتي پشت در ايستاد تا توانست آرامشش را حفظ کند. وقتي وارد شد ، خانه در سکوت بود. با نگاهش دنبال پگ گشت که بيشتر اوقات آن طرفها پيدايش مي شد ولي او را نيافت. ناچار وارد سالن شد. مرد جواني روي مبل راحتي لم داده بود و سيگار مي کشيد. ليزا به طرف او رفت. مرد با ديدن ليزا از جايش بلند شد و در حالي که سيگارش را خاموش مي کرد دستش را جلو آورد و گفت: سلام خانم، من مايک هيل ، دوست ژاک هستم.
ليزا لبخندي زد و در حالي که با او دست مي داد جواب داد: خوشبختم....
مرد در حالي که دوباره روي مبل مي نشست گفت: مثل اينکه موقع مناسبي را براي آمدن انتخاب نکرده ام چون حتي ژاک هم انتظار ديدن مرا نداشت.
ليزا خواست حرفي بزند که ژاک دوان دوان از پله ها پايين آمد. ليزا بدون آنکه بداند چرا ، از جا بلند شد و مرد هم به تقليد از او ايستاد. ژاک با ديدن آن دو در کنار هم لبخندي زد و گفت: سلام ليزا ، حدس مي زنم با دوست من آشنا شده اي.
ليزا جواب داد: بله...
و به مايک نگريست . مايک لبخندي زد و گفت: ولي من هنوز با شما آشنا نشده ام.
ژاک گفت : خانم اليزابت ، عضو جديد خانواده ما.
مايک از سر تعجب به ژاک خيره شد و ژاک که غافلگيري او را ديده بود به مايک چشمکي زد که از چشم ليزا دور نماند. هر دو لبخندي رد و بدل کردند.
مايک به ليزا نگريست و گفت: غافلگيري مرا ببخشيد خان. براي لحظه اي خيال کردم شايد ژاک دست به کار شده و ازدواج کرده و البته اين حدسم با غيبت طولاني او درست در مي آمد. ولي اين طور که معلوم است اشتباه متوجه شده ام.
ژاک به شوخي با دست به پشت مايک زد . ليزا لبخندي زد و نشست و در حالي که به آن دو مي نگريست به خود گفت حتما آنها دوستي صميمي هستندکه آن قدر راحت با هم صحبت مي کنند. مايک داشت از لندن و اتفاقاتي که در غيبت ژاک افتاده بود صحبت مي کرد. ليزا احساس بي حوصلگي مي کرد و وقتي ديد که ژاک با چه اشتياق و علاقه اي به حرفهاي او گوش مي دهد بي حوصلگيش بيشتر شد بنابراين از جايش بلند شد و آرام از پيش آنها رفت.
جيمز از مايک خيلي خوشش آمد ، مخصوصا اينکه قبلا هم او را در لندن ديده بود. ولي جان در حالي که اداي او را در مي آورد گفت: قيافه اش مانند خرچنگ است.
ليزا خنده اي کرد و گفت: خداي بزرگ!جان ، چطور مي تواني چنين حرفي بزني ؟ او به تنها چيزي که شبيه نيست خرچنگ است. من که عقيده دارم او جذاب است، حتي خيلي جذابتر از تو.
جان گفت: واقعا که تو چه کساني را جذاب مي داني . من نسبت به اردکم احساس بهتري دارم تا نسبت به او.
پاتريشيا که به شدت مي خنديد گفت: جان ، شايد حسوديت مي شود که او روي صندلي که روزي مختص تو بوده جا خوش کرده و تو مجبوري جاي ديگري بنشيني.
جان اخمهايش را درهم کشيد و به پاتريشيا چشم غره رفت.
مايک جذابيت ويژه اي داشت. بيشتر اوقات او حرف مي زد و جيمز که هيچ گاه از صحبت کردن عقب نمي ماند با بودن مايک با کمال ميل ساکت مي شد و علاقه مندانه به حرفهاي او گوش مي داد. او از لحاظ ظاهري قد بسيار بلندي داشت که با صورت استخواني و دماغ عقابي شکل او تناسب داشت، و چشمان ريزي که در عين زيرکي و تيز بيني به سرعت اطراف را مي نگريست. همه با او احساس راحتي مي کردند چون با اينکه زمان کوتاهي از آمدنش مي گذشت خود را با آن محيط وفق داده بود. با اين حال چنين به نظر مي رسيد که خيال ندارد مدت زيادي آنجا بماند، چون چند سالي به پايان تحصيلاتش مانده بود و مجبور بود که به لندن باز گردد. ژاک گفته بود که پدر و مادر مايک مرده اند و مايک تحت سرپرستي عمه پير و ثروتمندش قرار دارد که او هم از هيچ کوششي براي موفقيت تنها برادرزاده اش دريغ نمي کند. و مايک هم متقابلا سعي مي کرد با پشتکار و جديتي که درکار و تحصيلش نشان مي داد عمه اش را راضي نگه دارد. ولي آن طور که خودش مي گفت هيچ وقت نمي توانست زمان زيادي کنار عمه اش بماند چون به هيچ وجه پيش او راحت نبود و علي رغم ميل عمه اش هيچ گاه نتوانسته بود به آداب و رسوم و عادات اشرافي او خو بگيرد و حالا که آن جمع صميمي و بي آلايش را مي ديد خشنود بود.
پگ که انگار او هم از مايک خوشش آمده بود مسلسل وار از او پذيرايي مي کرد. در آن محيط گرم و صميمي که به وجود آمده بود همه آرامش ، قلبي پر تلاطم داشت. وقتي که در شهر زندگي مي کرد از بودن در ميهمانيهاي پر زرق و برق و رسمي نفرت داشت و آرزو داشت که در چنين مجالس بي تکلف و راحتي حضور داشته باشد . با اين حال باز هم احساس راحتي نمي کرد. مشغول نگريستن به آتش شومينه بود که به طور تصادفي نگاهش به ژاک افتاد آن طور که به نظر مي رسيد مدتي طولاني او را زير نظر داشت. ليزا دستپاچه رويش را برگرداند و به مايک که مشغول حرف زدن بود نگريست. از دست ژاک عصباني بود. از خود پرسيد چرا او هميشه موفق مي شد غافلگيرش کند، آن هم در لحظاتي که هيچ انتظارش را نداشت؟ مي دانست که ژاک متوجه بي حوصلگي او شده است، با اين همه تلاش کرد خود را خونسرد نشان دهد و وقتي که مايک او را مخاطب قرار داد و سؤالي از او کرد ، ليزا خود را وارد صحبت کرد و طوري نشان داد که از بودن در ميان آنان لذت مي برد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)