ليزا سرش را تکان داد و آهسته گفت: بله ، بهترم.
ژاک آرام شانه هايش را گرفت و بالش پشتش را صاف کرد و او را به آن تکيه داد. ليزا گفت: ژاک خيلي وقت است که خوابيده ام؟
ژاک جواب داد: تقريبا بيست و چهار ساعت مي شود.
ليزا آهي کشيد و گفت: مدت زيادي است ، نه؟
ژاک لبخندي زد و گفت: نه آن قدر که نگرانت بکند ، مانند زيباي خفته اي بودي که منتظر شاهزاده روياهايش است.
ليزا به شوخي گفت: يعني مي گويي زود به هوش آمده ام؟
ژاک گفت: البته کمي زودتر از آنکه من افتخر بيدار کردنت را پيدا کنم.
ليزا خنديد و با لحني آميخته به شيطنت گفت: خوشحالم که زودتر بيدار شدم و گرنه تو با وضع فجيعي بيدارم مي کردي.
و به سرمي که در دست ژاک بود اشاره کرد. ژاک سرم را کنار گذاشت ودستهاي ليزا را گرفت و گفت: اگر منتظرم مي ماندي واقعا مانند شاهزاده اي دلباخته بيدارت مي کردم ، تا واقعيت را آنچنان که هست مي ديدي.
ليزا اگرچه خنده اش گرفت ، آشفته و سرگردان به چهره ژاک که در تاريکي قرار گرفته بود خيره ماند. ژاک خنده آرامي کرد و نگاهش را به طرف پنجره چرخاند. ليزا گفت: ژاک مي توان سؤالي از تو بکنم؟
ژاک کنجکاوانه دوباره نگاهش را متوجه ليزا کرد. ليزا در حالي که سعي مي کرد بر خود مسلط باشد گفت: تا حالا چند دفعه اي مي شود که اين طوري حالم بد مي شود و مدت زماني بيهوش مي شوم. تصور مي کني دليل خاصي دارد؟
ژاک مدتي سکوت کرد و بعد جواب داد: درباره اش خيلي فکر کرده ام و با تجربه اي که دارم به اين نتيجه رسيده ام که بيماري تو تنها ممکن است به دليل فشار روحي زياد وضعف بدني ات باشد.
ليزا به ژاک خيره ماند. ژاک ادامه داد: خوب حالا تو سؤال من را جواب بده . آيا موضوع خاصي است که تو را بيش از حد ناراحت مي کند؟
ليزا آهي کشيد و در حالي که پتو را در دست مي فشرد جواب داد: نه براي چه چنين تصوري داري؟
ژاک بي صبرانه گفت: خيلي واضح است ليزا ، حتما چيزي هست که رنجت ميدهد، آن هم تاحدي که به اين روزت مي اندازد. خيال نکن نسبت به تو بي اعتنا هستم. مدت زيادي است که رفتارت را زير نظر دارم اما نفهميده ام که تو واقعا از چه چيزي ناراحتي . من خيلي نگرانم ، هم من و هم ديگران. ديروز جيمز مرا به باد سؤال گرفته بود که دليل بيماري تو را به او بگويم و من گفتم که واقعا نمي دانم که دليلش چيست... حالا خودت بگو ليزا.
ليزا در سکوت به او مي نگريست . ژاک از سر بي قراري پرسيد: چرا حرف نمي زني؟ خوب اگر چيزي هست به ن بگو. شايد خيال مي کني من شخص قابل اطميناني نيستم که اسرارت را به من بگويي.
ليزا زهر خندي زد و گفت: چه اسراري ژاک؟ تو که از همه زندگي من با خبري.
ژاک گفت: با اين حرفهايت مرا فريب نده ليزا. من که بچه نيستم. تو آشکارا مي خواهي از جواب دادن طفره بروي.
ليزا در سکوت به دستهايش خيره شد. تاب تحمل نگاه ژاک را که بي قرار منتظر شنيدن جوابش بود نداشت. چه مي توانست بگويد؟ اينکه منشاء تمام آن عذابها و فشارهاي روحي خود اوبود؟ که حالا بي قرار براي شنيدن پاسخي قانع کننده به او مي نگريست؟ چگونه مي توانست به ژاک بگويد هميشه هراس داشته که او دوستش نداشته باشد؟ که از وقتي او را ديده جدالي سخت با منطق و احساساتش پيدا کرده بود؟ جدالي که بالاخره او را از پا در مي آورد؟ فکر غرورش را کرد که با اعترافش شکسته مي شد، بنابراين لبهايش را به هم فشرد تا حرفي از آن خارج نشود.
ژاک جلوي او زانو زد و گفت: آيا به خاطر از دست دادن پيتر است؟
ليزا حرفي نزد و همان طور به دستهايش خيره ماند. ژاک دوباره گفت: شايد علتش ازدواج جان است ، اين طور نيست ليزا؟
ليزا خنده اي کرد و به ژاک نگريست و به آرامي گفت: خداي بزرگ تو چه فکرهايي مي کني ژاک.
ژاک بلند شد و در طول اتاق به قدم زدن پرداخت و باگامهاي بلند چند دفعه طول اتاق را پيمود. ليزا به او نگريست، آرزو مي کرد که مي توانست همه چيز را به او بگويد، همه چيزهايي را که مدتها در سينه نگاه داشته بود ، اما نمي توانست. به آرامي گفت: ژاک هيچ کدام از حدسهايت درست نيست. خوب مي داني که مرگ مادرم ضربه سختي به من وارد کرده ، شايد بيماري من هم به همين دليل باشد.
ژاک با نگاهي آميخته به ترديد به او نگريست و ليزا عاجزانه دعا مي کرد که ژاک حرفش را باور کند. اگر چه سعي کرده بود بغضش را فرو خورد، قطره اشکي از چشمش فرو چکيد. ژاک بي مقدمه طول اتاق را پيمود و به طرف او رفت و به چشمهاي ليزا خيره شد. ليزا چهره اش را برگرداند و زير لب گفت: برو ژاک ، مي خواهم تنها باشم.
ژاک آهي کشيد و از اتاق خارج شد. ليزا احساس کرد سوز سردي تنش را مي لرزاند.پتو را به خود فشرد و بي محابا در ميان پرتوهاي گرم خورشيد گريست ، اما قبل از اينکه ديگران از خواب بيدار شوند با خود عهد کرد که با تمام توان بر بهبودش تلاش کند و ديگر نگذارد ضعف بر او غلبه کند. هنگامي که جيمز ، جان ، کلارا و پاتريشيا به سراغش رفتند ، نه تنها اثري از گريه بر صورتش نمانده بود بلکه اميدوارانه لبخند مي زد.
مراسم ازدواج جان و کلارا زودتر از حد انتظار انجام شد، انگار همه مي ترسيدند يک اتفاق ناگهاني ازدواج ان دو را به هم بزند. وقتي ليزا کلارا را ديد که در لباس سپيد عروسي همگام با جان وارد شد قلبش از شادي تپيد و آهسته در گوش پاتريشيا گفت: ببين چقدر زيبا شده است.
پاتريشيا سرش را در تصديق گفته او تکان داد و گفتک اميدوارم خوشبخت شوند.
آن شب جشني بزرگ و با شکوه در قلعه سبز برگزار شد. آن زوج زيبا و خندان همه را به تحسين وا داشته بودند. ليزا وقتي که از کلارا جدا شد با چشمانش به دنبال ژاک گشت و او را احاطه شده در ميان کشاورزان ديد. عده زيادي در وسط سالن رقص و پايکوبي مي کردند. ليزا پاتريشيا را ميان آنها ديد. لبخندي زد و به جمع آنها پيوست ، وقتي جشن به اوج خود رسيد چشم ليزا به ژاک افتاد که گوشه اي ايستاده بود و به او مي نگريست. به سرعت رويش را برگرداند؛ عصباني بود که چرا ژاک حتي يک بار هم با او نرقصيده است، در حالي که با بيشتر دخترهاي قلعه سبز رقصيد. شايد مي خواست به اين ترتيب نشان بدهد که ليزا اصلا برايش مهم نيست. ليزا از سالن بيرون رفت؛ ديگر حوصله رقصيدن نداشت.
مدتها بعد از اينکه جشن به پايان رسيد و عروس و داماد به خانه خودشان رفتند هيچ يک از آنان از خستگي روي پا بند نبودند.
پاتريشيا در حالي که موهايش را جمع مي کرد با شور و حرارت گفت: واقعا شب فراموش نشدنيي بود.
جيمز در تصديق حرفهاي او گفت: بله جشن با شکوهي بود...
پاتريشيا به شوخي گفت: ولي ليزا تمام نقشه هاي مرا خراب کرد. وقتي به جمع ما پيوست احساس کردم تمام مردهايي را که دور خود جمع کرده بودم به يکباره از دست دادم، ليزا کمي ادب داشتي لااقل به هواخواهان من دست درازي نمي کردي.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)