لیزا مصمم گفت: البته که تو را ترک نمی کنم. مگر غیر از تو کسی را هم دارم؟
جیمز مهربانانه او را نوازش کرد و گفت: می روم تا به داخل این آلونک نگاهی بیندازم.
وقتی جیمز به بقیه پیوست، لیزا مدتی آنجا ایستاد و از پشت پنجره به جیمز نگریست. دلش برای او می سوخت. اندیشید کاش مادرش زنده بود آن وقت دیگر جیمز احساس تنهایی نمی کرد. وقتی همه را سرگرم دید به آرامی ازآنجا دور شد. احساس می کرد در آنجا کسی به کمک او احتیاجی ندارد. بنابراین می خواست کمی تنها باشد. وقتی از کلبه دور می

شد بچه ها را دید که با هم مشغول بازی بودند و مردها در حالی که سیگار می کشیدند به طرف زمینهایشان می رفتند. موقع برداشت محصول رسیده بود و برای بیشتر اهالی قلعه سبز فصل پرکاری بود. صدای گاوها که مشغول چرا بودند از فاصله ای نزدیک به گوش می رسید که کم کم محو شد؛ لیزا وقتی به خود آمد که جز صدای پرندگان و خش خش

برگهای خشک درختان که اطرافش را احاطه کرده بودند دیگر صدایی شنیده نمی شد، روی تخته سنگی نشست. احساس سرما می کرد. به اطراف نگریست ، منظره آنجا برایش آشنا بود. او بدون آنکه بفهمد مسافت زیادی را طی کرده بود. در عین خستگی چشمهایش را روی هم گذاشت. مادرش که روبروی او ایستاده بود و به او می نگریست ، چقدر زیبا

شده بود. لیزا با تمام توان فریاد زد: مادر چقدر دلم برایت تنگ شده بود!
ماری خندید و به او نزدیک شد و لیزا گرمای وجود مادرش را احساس کرد. ماری گفت: بلند شو دختر اینجا سردت می شود.
لیزا جواب داد: نه مادر می خواهم همینجا کنار تو بمانم.
ماری اخمهایش را در هم کشید و گفت: از چه موقع تو این قدر نافرمان شده ای که به حرفهای من گوش نمی دهی؟
لیزا حسرت زده گفت: مادر اگر از پیش تو بروم دوباره تنها می شوم.
ماری گفت: ولی تو تنها نیستی لیزا ، بلند شو و پیش بقیه برگرد. آنها نگرانت می شوند.
لیزا شانه هایش را بالا انداخت و از سر بی اعتنایی گفت: کس در فکر من نیست. همه در فکر کار خودشان هستند.
ماری بلند شد و سرش را بالا گرفت ، مانند این بود که نزدیک شدن کسی را می نگریست. زیر لب گفت: حالا نگاه کن چقدر او را نگران کرده ای. تو دختر لجباز و یکدنده ای هستی لیزا. برو دخترم، او دارد صدایت می کند. این قدر آشفته و دلواپس نباش. باید صبور باشی. همه کارها درست خواهد شد. بلند شو و پیشش برو و این قدر من و مارتا را آزار

نده.
لیزا تعجب زده گفت: چه می گویی مادر ، مگر مارتا را می بینی؟
ماری لبخندی زد و گفت: البته دخترکم ، او هم تو را دوست دارد همان قدر که من دوستت دارم ، مثل من روحش همیشه با شماست و از ان بالا به شما می نگرد.
لیزا به سرعت پرسید: مادر مطمئنی که مارتا هم مرا دوست دارد ، همان طور که ژاک و جان و جیمز را دوست دارد؟
ماری بی قرار برای رفتن گفت: بله البته لیزا ، حالا برو، خیلی مواظب خودت باش دخترم. خداحافظ
لیزا لبهایش را از هم گشود تا حرفی بزند ولی مادرش رفته بود. اما لبخندی بر لبانش نقش بست زیرا از اینکه مادرش گفته بود مارتا او را دوست دارد خوشحال بود. چشمهایش را آرام گشود، مانند این بود که تمام آنها را در خواب دیده بود. از مادرش اثری نبود و تنها علفهای بلند و درختان سربه فلک کشیده بودند که در محاصره اش داشتند. احساس کرد

که کسی او را صدا می زند. دقیق تر شد. صدای ژاک را شناخت که فریاد می زد: لیزا تو کجایی؟ جواب بده.
لیزا بلند شد و با تمام توان فریاد زد: اینجا هستم ژاک پشت این علفهای بلند...
صدای ژاک قطع شد و لیزا هراسان از میان بوته ها به طرف صدا رفت. زیر لب دعا می کرد که ژاک پیدایش کند. بعد از مدتی از پشت علفها هیکل ژاک نمایان شد. ژاک با دیدن لیزا با لحنی آمیخته به عصبانیت فریاد زد: هیچ معلوم است تو اینجا چه می کنی؟ واقعا که دختر سر به هوایی هستی لیزا! نزدیک به سه ساعت است که دنبالت می گردم. در این

فکر بودم که اگر پیدایت نکنم به جیمز و بقیه چه جوابی بدهم.
لیزا در سکوت به او می نگریست . ژاک آشفته به او نزدیک شد و در حالی که دستهایش را در دست می گرفت گفت: چقدر دستهایت سرد است ، زنگت هم که پریده ، می ترسم تو آخر خودت را با این کارها به کشتن بدهی.
لیزا روی تخته سنگ نشاند. لیزا زیر لب گفت: از کجا فهمیدی اینجا هستم؟
ژاک جواب داد: بعد از اینکه همگی از خانه بیرون رفتند حوصله ام سر رفت. به خانه جان رفتم تا به شما بپیوندم . همه سرگرم کار بودند ، از آنها پرسیدم که تو کجا هستی. جیمز گفت به این طرف آمده ای و از من خواست تو را به خانه برگردانم. اصلا تصور نمی کردم تا این حد از خانه دور شده باشی و موقعی که دیگر از پیدا کردنت نا امید شدم،

صدایت مرا به این سور کشاند.
لیزا گفت: اصلا نفهمیدم که چگونه به اینجا رسیدم و تنها موقعی به خود آمدم که دیدم راه برگشتن را نمی دانم.
ژاک مهربانانه گفت: این دیوانه بازیهایت آخر کار دستت می دهد.
لیزا لبخندی زد و گفت: تا وقتی تو باشی هیچ اتفاقی برایم نمی افتد.
ژاک خندید و گفت: زیاد هم مطمئن نباش دختر جان.
لیزا به ژاک نگریست. خنده اش به او آرامش دوباره بخشید. زیر لب گفت: خیلی سردم است ژاک ، سرم از درد مانند کوهی شده.
ژاک او را بلند کرد و در حالی که او را در آغوشش پناه می داد گفت: کمی مقاووم باش. در خانه می توانی یک سوپ داغ بخوری و با آرامش استراحت کنی. حالا همگام با من راه بیا. حدس می زنم دیگران خیلی نگران شده باشند. بیا دختر خوب ، اگر عجله کنی زودتر به خانه می رسیم.
لیزا می خواست فریاد بزند: نه ژاک نرویم، همینج بمانیم، نمی خواهم این لحظات زیبا و قشنگ را از دست بدهم ، نمی خواهم این لحظه را که تو مهربانانه به من لبخند می زنی و آشکارا نشانم می دهی که برایت مهم هستم و این چنین تکیه گاهم شده ای و شانه هایت را حفاظی در برابر این سوز و سرما کرده ای ، از دست بدهم. نه ژاک خواهش می کنم

بمانیم... ولی صدایش در گلو خفه شده بود و نمی توانست حرفی بزند و تنها اشک بود که از چشمهایش سرازیر شد. با تمام خستگی و ضعف چشمهایش را روی هم گذاشت و به شانه ژاک تکیه داد. در میان خواب و بیداری احساس می کرد که ژاک برایش حرف می زند و در گوشش زمزمه ای نا مفهوم می کند و اگرچه آن را درک نمی کرد، کلام ژاک در

اعماق قلبش نفوذ میکرد و به او آرامش می داد. بعد از آن زمزمه های نامفهوم جیمز و دیگران بود که بگوشش رسید ، نفهمید که چگونه او را به خانه بردند و وقتی مایع تلخ مزه ای را در گلویش ریختند دیگر چیزی نفهمید و به خوابی عمیق رفت. در خواب به مدتها قبل بازگشت ، به روزهایی که با مادرش در آن خانه کوچک و سفید رنگ در شهر زندگی

می کرد. روزهای دانشکده و گردشهای روزانه با پیتر. هنگامی که چشم گشود خورشید اولین پرتوهایش را روی زمین پخش می کرد و پرندگان آواز صبحگاهیشان را سر داد بودند. می خواست از جایش بلند شود ولی نمی توانست. در تمام بدنش احساس ضعف می کرد. در عین خستگی تلاش بری برخاستن را رها کرد. سرش را چرخاند و نگاهی به

اطراف انداخت. به نظرش رسید که مدت زمانی طولانی در اتاقش به خواب رفته بوده است، دوباره چشمهایش را روی هم گذاشت و به یاد خوابهایش افتاد؛ رویدادهایی که در مدت زمان کوتاهی به خاطرات فراموش نشدنی پیوسته بود. صدای در غژغژ در که آرام باز می شد باعث شد از افکارش بیرون بیاید. چشمهایش را باز کرد و ژاک را دید که وارد

شد. وقتی لیزا را بیدار دید لبخندی زد و کنار او روی تخت نشست و در حالی که کمکش می کرد که روی تخت بنشیند گفت: حالت خوب است لیزا؟