ژاک گفت: بله قبل از داد و فريادهاي شما مشغول همين کار بودم.
ليزا گفت: متأسفم ژاک ، اصلا حواسم نبود.

ژاک آهي کشيد و گفت: تو متوجه خيلي چيزها نيستي.
ليزا ابروهايش را در هم کشيد و در حالي که نشان مي داد از حرف ژاک بدش آمده است به او نگريست.
ژاک قهقهه اي زد و گفت: خيلي خوب حالا اخمهايت را باز کن، اين طور که به من نگاده مي کني خيال مي کنم با يک دختر بچه لجباز طرف هستم.
ليزا گفت: تو هميشه مرا سرزنش مي کني ژاک و انگار از اين کارت لذت مي بري.
هنگامي که مي خواست به حالت قهر از کنار او رد شود کلاهش بر زمين افتاد. ژاک پيشدستي کرد و کلاه را از زمين برداشت و آن را به طرف ليزا گرفت. براي يک لحظه نگاهشان در هم گره خورد. ليزا احساس کرد نفسش به شماره افتاده است؛ هيچ وقت در چنين لحظاتي نمي توانست بر خود مسلط بماند. سرش را پايين انداخت اما ژاک شانه هايش را گرفت و به آرامي گفت: شايد بهتر باشد غير از تو خودم را هم سرزنش کنم.
ليزا دستپاچه جواب داد: متأسفم ژاک من نبايد اين قدر زود عصباني شوم.
ژاک گفت: ولي اين فقط شوخي بود، و تو هنوز شوخي و جدي را از هم تشخيص نمي دهي...
ليزا گفت: باز هم سرزنش مي کني؟
ژاک شانه هايش را رها کرد و انگار که ترسيده باشد چند قدمي از او فاصله گرفت و گفت: خداي بزرگ، نمي دانم چرا هيچ وقت متوجه نيستم که با چه لحني با تو صحبت کنم.
ليزا خنده اي کرد و گفت: مهم نيست ، من به خرده گيريهاي تو عادت کرده ام.
هنوز تاب تحمل نگاههاي سنگين ژاک را نداشت و از اينکه دستپاچه شده بود از خودش عصباني بود. صداي کلارا آنان را به خود آورد که از پايين پله ها فرياد مي زد: هي ليزا چقدر طولش مي دهي....
وقتي از کنار ژاک گذشت براي لحظه اي به عقب نگريست. ژاک همان جا ايستاده بود و در سکوت به او مي نگريست. ليزا کلاه را روي سرش گذاشت و از پله ها پايين رفت. هنوز قلبش به تندي مي تپيد. کلارا وقتي او را ديد نيشگوني از او گرفت و گفت: هيچ مي داني چقدر معطلم کردي؟
ليزا بي حواس گفت: متأسف کلارا!
وقتي همراه هم از خانه خارج شدند، کلارا مسلسل وار حرف مي زد ولي ليزا به حرفهاي او گوش نمي داد؛ نگاه ژاک مدام در ذهنش تداعي مي شد. پيش خود اعتراف کرد که هنوز به خوبي او را نمي شناسد، مردي با روحيه اي ناشناخته. شايد به همين دليل بود که مجذوبش شده بود. وقتي جلوي کلبه رسيدند کلارا ساکت شد و ليزا با نگاهي تحسين آميز به آن خانه کوچک و زيبا که پيچکهاي وحشي تمام ديوارهايش را پوشانده بودند و پنجره هاي چوبي آن تازه رنگ شده بود نگريست.
ليزا زير لب گفت: خانه خيلي خوبي است.
کلار مغرورانه به خانه روياهايش خيره شد. ليزا به خود گفت: اگر ژاک هم آنجا بود حتما از خانه خوشش مي آمد. آهي کشيد و همراه کلارا وارد خانه شد. پنجره ها را باز کرد تا هواي مانده اتاق خارج شود.
کلارا نگاهي به اطراف انداخت و گفت: خوب ، نظرت چيست؟
ليزا جواب داد : خيلي خوب است ولي به يک نظافت حسابي احتياج دارد، انگار که قرنها کسي اينجا زندگي نکرده است.
رو به کلارا کرد و ادامه داد: بالاخره شما دو تا کي مي خواهيد ازدواج کنيد؟
کلارا من من کنان گفت: وقتي جيمز قبول کند که ما اينجا زندگي کنيم.
ليزا لبخندي زد و گفت: پس بايد به تو يک مژده بدهم ، چون امروز جيمز موافقت خود را اعلام کرد که شما زندگي مستقلي داشته باشيد.
کلارا شادمانه گفت: راست مي گويي ليزا؟
ليزا سرش را تکان داد و گفت: بله ولي با اين حال کمي ناراحت است، اما بالاخره عادت مي کند. کلارا زير لب گفت: اميدوارم که ازمن نرنجيده باشد.
ليزا او را در آغوش گرفت و گفت: نه کلارا ، خود را سرزنش نکن ، حق توست که بخواهي زندگي مستقلي داشته باشي. جيمز هم اگر بداند که شما اين طوري خوشبخت هستيد خوشحال خواهد شد.
کلار گفت: من هيچ وقت دوست ندارم جيمز را از خودم برنجانم.
ليزا گفت: اميدوارم در کنار هم خوشبخت شويد و جان قدر همسر شايسته اي مثل تو را خوب بداند.
کلارا پيشاني او را بوسيد و گفت: ما خوشبخت خواهيم بود و اين خوشبختي را مديون تو هستيم.
ليزا لبخندي زد و گفت: خوشحالم که توانستم براي شما دو تا کاري انجام دهم...
بي اختيار به ياد اولين برخوردشان افتاد.
کلارا بدون آنکه سخن ديگري بگويد از او دور شد. ليزا آهي کشيد و روبروي پنجره ايستاد. سقف خانه شان از پشت درختان انبوه و بلند خودنمايي مي کرد. احساس مي کرد قلعه سبز در تار و پود بدنش ريشه دوانده است. به ياد نگاه ژاک افتاد و آرام زمزمه کرد : ژاک کاش مي دانستي که با من چه مي کني...
احساس کرد ژاک پشت پنجره اتاقش ايستاده و نگاهش درختان را مي شکافد و به او مي رسد. با دست به سر خود کوفت و گفت: اي دختر ديوانه ، بهتر نيست کمي عاقل شوي و دست از اين خيالبافيها برداري؟
صداي کلارا از بيرون به گوش رسيد. ليزا پنجره را بست و از اتاق گرد و غبار گرفته خارج شدو گفت: بهتر است فردا به اينجا برگرديم. اين خانه به يک نظافت حسابي احتياج دارد.
کلارا سرش را به نشانه تصديق حرفهاي او تکان داد و گفت: بله ، حالا که جيمز موافقت خود را اعلام کرده ، بهتر است زودتر دست به کار شويم.
سوز سرد پاييزي در لابلاي شاخه هاي درختان نفوذ مي کرد و برگهاي زرد شده را بر زمين مي ريخت. ليزا روي برگهاي خشک راه مي رفت و از صداي خش خش آنها لذت مي برد. جان و کلارا و پاتريشيا پشت سر او در حرکت بودند و صداي قهقهه جيمز و بيل که سر به سر هم مي گذاشتند از دورتر به گوش مي رسيد. همه اهالي قلعه سبز از ازدواج جان و کلارا حرف مي زدند و آن روز جيمز آنها را مجبور کرده بود که براي کمک کردن به جان و کلارا به کلبه کوچک بروند و البته ژاک مثل هميشه از رفتن سرباز زده بود. وقتي به کلبه رسيدند و همه داخل شدند، جيمز بيرون از خانه کوچک ايستاد و به آن نگريست . ليزا غم را در نگاهش خواند. او هنوز باور نکرده بود که جان از او جدا مي شود. ليزا از خانه خارج شد و کنار جيمز رفت و به آرامي دست او را ميان دستهايش گرفت. جيمز به طرف ليزا چرخيد و در سکوت به او نگريست. ليزا دلسوزانه گفت: زياد فکرش را نکن ، آن قدرها هم که خيال مي کني غير قابل تحمل نيست ، به خصوص اينکه آنها زياد از ما دور نيستند.
جيمز گفت: از وقتي که ماري و مارتا را از دست داده ام ديگر نمي توانم ببينم که عزيزانم از من دور مي شوند حتي اگر آن فاصله اندک باشد. ليزا ، جان از خانه ما مي رود ولي تو بايد قول بدهي که هميشه در کنارم بماني...