ليزا در حالي که به کمک ژاک از جاي بر مي خاست گفت: من يک عذرخواهي به تو بدهکارم.
ژاک مهربانانه گفت: براي چه؟
ليزا جواب داد: براي اينکه درباره تو قضاوت نادرستي داشته ام.
ژاک آهي کشيد و گفت: من هم بايد از تو عذرخواهي کنم ليزا ، رفتار آن شب من با تو اصلا درست نبود.
ليزا سرش را تکان داد و گفت: بهتر است همه چيز را فراموش کنيم. بيا برويم، حتما تا به حال بقيه نگران ما شده اند.
وقتي در سکوت همگام با هم راه مي رفتند ليزا احساس راحتي مي کرد، مانند اين بود که بار بزرگي را از دوشش برداشته بودند. زير چشمي به ژاک نگريست ، او نيز آرام به نظر مي رسيد. نيمرخش با آن موهاي بلند سياه مانند مردي با صلابت و مطمئن به خود نشان مي داد. ليزا لبخندي بر لبانش نقش بست. در آن لحظه به اين نتيجه رسيد که هيچ گاه علي رغم آنچه مي خواست به خود بقبولاند از ژاک متنفر نبوده و خوشحال بود که ژاک از او بدش نمي آيد، وقتي پيش بقيه رسيدند مدتها بود که از خواب بعد از ظهر بيدار شده و آماده رفتن بودند. پاتريشيا وقتي آن دو را ديد که خندان به طرف آنها مي روند لبخندي بر لبانش نقش بست و به شوخي گفت: اگر کمي ديرتر پيدايتان مي شد به اين فکر مي افتادم که با هم فرار کرده ايد.
جان خميازه کشان با نگاهي متعجب به آنها نگريست. جيمز در حالي که آرام مي خنديد به پشت ژاک زد. کلارا لبخند شيطنت آميزي زد و گفت: حالا هم دير نشده ، چشمهايمان را مي بنديم تا شما فرار کنيد.
ژاک در حالي که دست ليزا را مي گرفت گفت: احتياجي نيست که چشمهايتان را ببنديد. ما قهرمانانه در مقابل نگاه همه شما فرار مي کنيم! دست ليزا را کشيد و او را مجبور به دويدن کرد. ليزا جيغ کوتاهي کشيد و همراه ژاک شروع به دويدن کرد. صداي قهقهه جان و جيمز به هوا بلند شد. پاتريشيا فرياد زد: ولي من پليس را خبر مي کنم چون شما بارهايتان را جا گذاشتيد و فرار کرديد.
جان غرولند کنان گفت: واي خداي بزرگ ، حتما ما بايد جور فرار آنها را بکشيم... رو به کلارا کرد و گفت: بد نيست که ما هم فرار کنيم.
جيمز لوله پشتي بزرگ را به طرف جان انداخت و گفت: بس کن پسر، چقدر غرولند مي کني ! ژاک که از دستم در رفت ولي تو نبايد فکر فرار به سرت بزند.
کلارا ، در حالي که مي خنديد به پاتريشيا در بستن وسايل کمک کرد. مدتي بعد ژاک و ليزا نفس نفس زنان به جلوي قلعه سبز رسيدند.
ژاک لبخندي زد و گفت:مثل اينکه راه را اشتباه آمده ايم ، اين طور تصور نمي کني؟
ليزا خندان جواب داد: نه اتفاقا راه را درست آمده ايم، چه جايي بهتر از قلعه سبز براي پناه گرفتن؟
وقتي از پله ها بالا مي رفت ، ژاک دست به کمر کنار در ايستاده بود و در حالي که لبخند مي زد به ليزا مي نگريست.
دعواي پدر و پسر بالا گرفته بود و ليزا نگران به آن دو مي نگريست.جان درکمال ترشرويي گفت: پدر نمي توانم متقاعدش کنم، کلارا يک زندگي مستقل مي خواهد.
جيمز گفت: مگر اينجا نمي تواند مستقل باشد، اين خانه آن قدر بزرگ هست که براي زندگي همه ما کافي باشد. من خودم کلارا را راضي مي کنم.
ليزا ميان حرف آنها پريد و گفت: نه جيمز ، اين کار عاقلانه نيست. بهتر است کلارا را تحت فشار نگذاري که حتما در آغاز زندگيش به اينجا بيايد. در ضمن خانه اجاره اي سيمسون هم جاي مناسبي است. حالا که دوست دارند مستقل زندگي کنند، تصميم گيري را به اختيار خودشان بگذار.
جيمز ناآرام ايستاده بود و به حرفهاي ليزا گوش مي داد. هنوز نمي توانست بپذيرد که جان و کلارا از او دور مي شوند. غرولند کنن گفت: حتما آن سيمسون لعنتي براي اينکه خانه اش را اجاره بدهد اين پيشنهاد را به شما کرده؟
جان مصمم جواب داد: اشتباه مي کني پدر، چون خود ما اين پشنهاد را به او داديم که خانه اش را اجاره کنيم، خانه خوبي است در ضمن فاصله اش هم تا اينجا دور نيست و مي توانيم خيلي راحت به اينجا بياييم.
جيمز نشان مي داد ديگر حرفي براي گفتن ندارد آهي کشيد و گفت: بسيار خوب هر طور ميلتان است رفتار کنيد، من که از رفتار شما سر در نمي آورم.
وقتي از خانه خارج شد، ليزا چشمکي به جان زد. جان نفس راحتي کشيد و روي صندلي نشست و گفت: خود من هم خيلي دوست داشتم که در اينجا بمانيم ولي کلارا مي گويد دوست دارد که در خانه مجزا زندگي کند.
ليزا گفت: بايد به عقيده اش احترام بگذاري جان، او کاملا حق دارد که يک زندگي مستقل بخواهد.
جان سرش را تکان داد و گفت: خانه سيمسون هم جاي مناسبي است ولي با اين حال پدر از سر اکراه رضايت داد.
ليزا لبخندي غمگينانه زد و گفت: چون برايش سخت است که از تو دور باشد. عمري به غرولند کردنهاي تو عادت کرده، ولي جان اگر تو بروي اين خانه خيلي ساکت و سرد مي شود.
جان خنديد و گفت: طوري حرف مي زني انگار که مي خواهم به شهر ديگري بروم. حالا بايد بروم. بهتر است همراه جيمز باشم. اين روزها ديگر طاقت کارهاي خيلي سخت را ندارد.
وقتي جان خارج شد پگ براي نظافت وارد شد. ليزا در حالي که لبخند مي زد از کنار او رد شد. پگ تعجب زده به او نگاه کرد زيرا دليل لبخند مرموز ليزا را درک نکرد و بعد شانه هايش را بالا انداخت و به کارش ادامه داد. ژاک مشغول مطالعه بود. ليزا به آرامي از کنار اتاقش گذشت؛ هيچ نمي دانست چرا کتاب خواندن و مطالعه اين قدر براي ژاک پرجاذبه است ، در حالي که خودش نمي توانست بيش از چند ساعت مطالعه کند. وقتي داخل اتاقش شد خميازه کشان روي تخت نشست. احساس مي کرد روز کسل کننده اي را پيش رو دارد. کتاب ژاک روي کتابخانه توجهش را جلب کرد . مدتي طولاني بود که آن را مطالعه نکرده بود. به ياد حرف ژاک افتاد که به او گفته بود: به دنياي من وارد شو. ليزا کتاب را ورق زد و زير لب گفت: دنياي کتاب ، چيزي که هيچ وقت نتوانسته ام با آن کنار بيايم.
غرق درمطالعه بود که صداي پگ به گوش رسيد که مي گفت: ليزا بيا پايين، کلارا براي ديدنت آمده است.
ليزا کتاب را بست و از همانجا فرياد زد: سلام کلارا ، اتفاقي افتاده؟
کلارا هم فرياد زد: اتفاقي مهمتر از اين که مي خواهم خانه مان را ببيني؟
ليزا لبخند زد و گفت: منتظرم بمان ، الان آماده مي شوم.
به داخل اتاق دويد؛ وقتي شلوار جين تنگش را به زحمت بالا کشيد و پيراهنش را داخل آن مي چپاند ، با چشم دنبال کلاهش مي گشت و وقتي لبه آن را پشت تخت ديد ، کلاه را برداشت و در اتاق را باز کرد و در کمال تعجب ژاک را ديد که دست به سينه جلوي اتاقش به نرده ها تکيه داده بود و به او مي نگريست.
ليزا تعجب زده گفت: اتفاقي افتاده؟
ژاک سرش را تکان داد. ليزا دوباره گفت: خيال مي کردم مشغول مطالعه هستي.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)