ژاک فرياد زد: بس کن ليزا ، نمي دانم تو چرا هميشه سعي داري حرفهاي مر آن طور که خودت مي خواهي تفسير کني. براي چه بايد از تو متنفر باشم؟
ليزا در حالي که بغض راه گلويش را گرفته بود به زحمت جواب داد: مگر خودت نگفتي که من آدم دورو و فريبکاري هستم؛ کسي که سعي دارد تو را تباه کند؟ تو از اول هم با رفتارت به من نشان دادي که از من خوشت نمي آيد و من نمي دانم براي چه . بارها اين سؤال را از خود کرده ام . شايد دليلش اين است که من دختر ماري هستم، دختر کسي که جيمز عاشقش بود. تو از مادرم متنفر بوده اي همان طور که حالا از من متنفري.
کلمات آخرش را در ميان هق هق گريه اش گم شد. ژاک به آرامي جلو رفت انگار روي ابرها راه مي رفت و آن گاه وقتي روبروي ليزا قرار گرفت، ليزا که براي اولين بار آن قدر نزديک به چشمهاي پر از خشم ژاک مي نگريست ، ترس را بر خود چيره يافت. ژاک دستهاي ليزا را گرفت و از سر خشم فشرد. ليزا هراسان به او خيره ماند. ژاک که شعله هاي خشم از نگاهش زبانه مي کشيد و ليزا را مي سوزاند گفت: تو خيلي خودخواهي ولي من غرورت را خرد مي کنم. آخر چطور بايد به تو ثابت کنم که من هيچ وقت از تو و مادرت دلگيري و نفرتي نداشته ام؟ چطور بايد به تو بفهمانم که اشتباه مي کني و چطور بايد در آن مغز کوچکت فرو کنم که قلب من بازيچه نيست که تو آن را اين قدر خودسرانه به بازي گرفته اي؟
ليزا با تمام شهامتي که در خود سراغ داشت گفت: دستم را ول کن ژاک ، دردم مي آيد.
ژاک جواب داد: رهايت نخواهم کرد مگر در مغز کودنت فرو برود که داري با من چه مي کني...
ليزا خود را از دستهاي ژاک خلاص کرد و گفت: کاش مي توانستم حرفهايت را باور کنم، کاش کمي با من روراست بودي.
فرياد زنان ادامه داد: چرا حقيقت را نمي گويي ژاک؟ چرا نمي گويي که اين همه بي قراريت براي برگشتن به لندن علاوه بر آنچه تو آن را بالاترين هدف زندگيت يعني رسيدن به مدارج عالي مي داني دليل ديگري هم دارد؟ چرا نمي گويي که اين خشونت تو فقط در مقابل من است؟ پس چرا سکوت کرده اي ، چرا حرف نمي زني؟
ژاک با لحني آميخته به تعجب گفت: دليل ديگرش چيست که خودم نمي دانم؟
ليزا گفت: دليلش اين است که تو عاشق دختري در لندن شده اي.
ژاک با کنايه گفت: يعني تو اين قدر ابلهي که خيال مي کني من عاشق دختري شده ام که در لندن زندگي مي کند؟ خوب مي تواني اين دختر کذايي را به من هم معرفي کني تا بشناسم؟
ليزا خشمگينانه گفت: چقدر خوب نقش بازي مي کني، اما ژاک تو نمي تواني مرا فريب دهي چون من همه چيز را ميدانم.
ژاک بي صبرانه گفت: خوب تو که همه چيز را مي داني اين دختر را به من هم معرفي کن.
ليزا گفت: جيمز چند روز پيش برايم گفت هنگامي که براي مدتي لندن پيش تو بوده است دختري به نام ليندا خيلي دوروبر تو مي پلکيده.
ژاک شگفت زده گفت: ليندا؟ آه خداي بزرگ ، نگاه کن اين دختر به چه کسي حسودي مي کند!
ناگهان با صداي بلند شروع به خنديدن کرد. ليزا در حالي که از خشم مي لرزيد گفت: کجاي حرفم خنده دار است ژاک؟
ژاک خنده اش را قطع کرد و گفت: عزيز من ، ليندا همسر و فرزند دارد. او تنها براي مدت يک سال با من همکلاس بود، بيچاره درسش ضعيف بود و من سعي مي کردم به دليل رفاقتي که با همسرش داشتم به او در درسها کمک کنم.
بعد دوباره با صداي بلند شروع به خنديدن کرد، ليزا از خنده او بدش آمد و احساس کرد خودش را مضحکه ژاک کرده است، مخصوصا اينکه ژاک فهميده بود ليزا به شخصي به نام ليندا که ليزا خيال مي کرد محبوب ژاک است حسادت مي کند. طاقت نياورد و گفت: پس آن قطعه کاغذي را که در اتاقت ديدم چه مي گويي ، آيا آن نوشته را هم انکار مي کني؟
ژاک خنده اش را قطع کرد و با لحني خشن گفت: تو جاسوس ابلهي هستي ليزا، آيا تو هميشه در زندگي خصوصي ديگران دخالت مي کني؟
ليزا روي زمين نشست و دستهايش را روي دامنش رها کرد و به آرامي گفت: هيچوقت نخواسته ام که در زندگي خصوصي تو دخالت کنم، نوشته را اتفاقي پيدا کردم و آن موقعي بود که مي خواستم عکس مادرت را ببينم.
ژاک ناباورانه روبروي او روي دو زانو نشست و گفت: براي چه مي خواستي عکس مادرم را ببيني؟
ليزا آهي کشيد و گفت: فقط براي يک احساس ناشناخته و گذرا مي خواستم با دقت بيشتري چهره مارتا را در آن قاب عکس کهنه ببينم، درست مانند يک نياز ناگهاني بود که ناخودآگاه به سراغم آمد.
ژاک در سکوت به او مي نگريست ، ليزا از سر درماندگي و خستگي به او نگريست و گفت: حرفم را باور مي کني؟
ژاک سرش را تکان داد و گفت: البته ليزا ، حرفت را باور مي کنم. همان موقع بود که آن تکه کاغذ را ديدي و از آن اين طور برداشت کردي که من عاشق شده ام؟
ليزا سرش را تکان داد و با نگاهي آميخته به کنجکاوي و خشم به ژاک چشم دوخت تا حرفهايش را ادامه دهد. ژاک لبخندي زد و به آرامي زير لب زمزمه کرد: گمان کنم در آن کاغذ اين جمله نوشته شده بود که شکست در عشق، همان زخمي که هيچ گاه التيام نمي يابد.
و مکثي کرد و ادامه داد: متأسفانه تو باز هم اشتباه کردي ليزا ، من عاشق نشده ام.
ليزا پرسيد: پس براي چه آن را نوشتي؟
ژاک جواب داد: شايد بتوان آن را نوعي توجه خواند ، توجه به اينکه هيچ وقت نبايد عاشق شوم، چون اين راهي است بسيار متزلزل و نا مطمئن ، که شکست خوردن در آن ديگر هيچ راه جبراني نمي گذارد؛ حتي اگر سالها از آن بگذرد مانند زخم کهنه اي با انسان مي ماند.
ليزا به آرامي گفت: يعني عشق اين قدر خطرناک است ، مانند يک بيماري ناعلاج است؟ به راستي تو اين طور تصور مي کني ژاک؟
ژاک سرش را تکان داد. ليزا آهي کشيد و ادامه داد: ولي من به اين بيماري مبتلا شده ام، هنگامي که با پيتر آشنا شدم. واقعا دوستش داشتم و وقتي در عشقم شکست خوردم، سنگين ترين ضربه ها را متحمل شدم ولي علاج يافتم. تو مي گويي که نبايد عاشق شد ولي ژاک ، اين چيزي نيست که به اختيار خود انسان باشد. عشق بي مقدمه به سراغت مي آيد، آن هم در لحظه اي که شايد هيچ انتظارش را نداشته باشي و وقتي به خود مي آيي که کار از کار گذشته است، بنابراين تنها مي تواني اميدوار باشي که عشقت بي شکست باشد. شايد بتوان گفت عاشق شدن يک ريسک بزرگ است.
ژاک کنجکاوانه پرسيد: تو حاضري بار ديگر اين ريسک را انجام دهي؟
ليزا بي اراده جواب داد: يک بار شکست خورده ام ولي هنوز اميدوارم، با اينکه نمي دانم آخر آن به کجا مي رسد.
ژاک دستهاي ليزا را در دست گرفت و مهربانانه گفت: تو دختر شجاعي هستي ليزا ، به تو حسادت مي کنم.
ليزا لبخندي زد و گفت: من هميشه سعي کرده ام با مشکلات زندگيم بدون هيچ هراسي روبرو شوم چون مادرم از کودکي به من آموخت که با سختيهاي زندگي کنار بيايم و هيچ گاه به اين فکر نيفتم که شايد در کارم شکست بخورم. عشق چيزي است که بالاخره روزي به سراغ هر کسي خواهد آمد، حتي تو ژاک ، بايد پيش از هر چيز با خودت کنار بيايي و اين قدر نااميدانه و بدبينانه با مسائل روبرو نشوي.
ژاک سرش را تکان داد و به آرامي گفت: الان هم مشغول همين کار هستم ليزا.