جان گفت: این هم نظر پاتریشیا بود که این گردش به موقع را ترتیب داد.
جیمز در حالی که پیپش را پر می کرد به شوخی گفت: پاتریشیا، با اینکه زن کودنی هستی ، گاهی نظرهای جالبی به مغزت خطور می کند.
پاتریشیا فریادش به هوا بلند شد و جواب داد: هی جیمز مواظب حرفل زدنت باش وگرنه حسابت را می رسم.
جیمز گفت: مثلا می خواهی چه کار کنی؟
پاتریشیا جواب داد: مهم ترینش این است که از ناهار خبری نخواهد بود.
جیمز با صدای بلند گفت: آن متأسفم پاتریشیا ، به نظر من تو علاوه بر اینکه زن بسیار باهوشی هستی ، دستپختت هم حرف ندارد.
همه با صدای بلند شروع به خندیدن کردند ، لیزا و ژاک تصادفی نگاهشان به هم گره خورد و هر دو به روی هم لبخند زدند. لیزا عاجزانه اندیشید که هیچ وقت نتوانسته است نفرتی عمیق نسبت به ژاک داشته باشد. آهی کشید و سرش را پایین انداخت. وقتی غذایشان را خوردند و خوب سر به سر هم گذاشتند ، جیمز کلاهش را روی صورتش گذاشت و زیر لب

گفت: حالا تنها چیزی که در این هوای خوب پاییزی می چسبد یک چرت کوتاه است.
لیزا نگاهی به آنها که یکی بعد از دیگری روی سبزه ها ولو می شدند انداخت ، ولی او اصلا دوست نداشت بخوابد. می خواست از لحظه به لحظه آن روز استفاده کند. به ژاک نگریست که کمی دورتر از بقیه در حالی که دستهایش را به هم قلاب کرده بود به نور خورشید چشم دوخته بود که از لابه لای درختان به محوطه ای که آنها در آن نشسته بودند نفوذ

می کرد. لیزا به آرامی از جا بلند شد. به خود گفت حتما ژاک هم احساسی همانند من دارد و دوست ندارد بخوابد ، چقدر متفکرانه به آسمان خیره شده؛ یعنی در فکر کیست؟ خواست پیش او برود ولی ترسید. پیش خود گفت، ژاک از خودش برای من یک دیو ساخته است . به آرامی در حالی که برگ قرمز زیبایی را از روی زمین برمی داشت برای پیدا کردن

رودخانه که صدایش از همان نزدیکیها می آمد به راه افتاد. تکه کاغذی که در اتاق ژاک پیدا کرده بود لحظه ای از ذهنش دور نمی شد، انگار با خواندن آن بیش از پیش از ژاک دور شده بود. غرق در افکارش بود که خود را جلوی رودخانه یافت. رودخانه ای بزرگ و عمیق ، لیزا ترسی مهار نشدنی نسبت به آن داشت ، ظاهر آرام و راکدش وسوسه ای

دلچسب در دلش می انداخت، انگار او را به داخل خود دعوت می کرد. همانند کششی ناشناس برای جذب طعمه ، نیروی عظیم آن را در زیر آن پوسته خاموش بخوبی حس می کرد. نیرویی که او را مقابل آن رود عظیم کوچک و ضعیف می نمایاند. لیزا کفشش را در آورد، بدش نمی آمد با رودخانه ای آن چنان مغرور و عظیم دست و پنجه ای نرم کند. در

حالی که بدنش نفوذ کرد، صدای خش خش برگها او را به خود آورد. به طرف صدا برگشت. ژاک در حالی که دستهایش را داخل جیبهایش کرده بود به او نزدیک شد. وقتی دید لیزا متوجهش شده لبخندی زد و با کنایه گفت: هوس آبتنی کرده ای؟
لیزا جواب داد: خواستم کمی پاهایم را خنک کنم.
ژاک گفت : ولی این رودخانه خطرناک است. می دانی تا حال چند بار جان انسانها را گرفت؟
لیزا هراسان پایش را عقب کشید ، ژاک کنار او ایستاد و ادامه داد: ظاهر زیبایی دارد ، آهن ربایی است که انسانها را به سوی خود می کشاند و با جاذبه ای که دارد طعمه اش را به اعماق خود می برد.
لیزا زیر لب گفت: چه وحشتناک ! هیچ وقت درباره اش این طور فکر نکرده بودم.
ژاک انگار که حرفهای او را نشنیده باشد ادامه داد: این رود هم مانند خیلی از انسانها ظاهر فریبنده ای دارد و تنها وقتی به باطن آن پی می بری که دیگر خیلی دیر شده و راه گریزی نیست...
نیم نگاهی به لیزا که در عین تعجب به او می نگریست انداخت و ادامه داد: تو هم زیبایی لیزا ، در من همان احساسی را به وجود می آوری که وقتی انسان برای اولین با به این رود می نگرد در خود می یابد ، و البته قویتر از آن.
لیزا مردد و سرگردان از حرفهای گنگ ژاک به او که در سکوت به رود می نگریست خیره ماند. این حرفها برایش آن قدر ناگهانی بود که حتی نمی دانست باید چه جوابی بدهد. اندیشید: منظورش چیست؟ چرا این قدر رفتارش عوض شده؟
ژاک بعد از مدتی به او نگریست و با نگاهی ژرف گفت: درست نمی گویم؟
لیزا تا حدودی برخود مسلط شده بود جواب داد: یعنی می خواهی بگویی که من هم مانند این رود ظاهر فریبنده ای دارم ولی دورو و فریبکار هستم؟ آیا تو واقعا درباره من این طور تصور می کنی؟
ژاک موهایش را عقب زد و آهسته گفت: من فقط از تو پرسیدم که آیا درست تصور می کنم یا نه؟
لیزا خشمگینانه گفت: اگر تنها یک پرسش است باید بگویم که پرسش بیجایی است ژاک ، نمی دانم چرا تو هیچ وقت قضاوت درستی درباره من نداری.
ژاک هم متقابلا با لحنی آکنده از عصبانیت گفت: خودت چه ، هیچ وقت برداشت درستی از من داشته ای؟
لیزا چند قدمی از او فاصله گرفت و در حالی که کفشهایش را به پا می کرد از سر لجاجت جواب داد: من تو را آن طور می بینم که خود را به من نمایانده ای. هیچ می دانی که رفتارت با من زننده است و هیچ وقت سعی نکرده ای در رفتارت با من تجدید نظر کنی؟
وقتی دید ژاک در سکوت او را برانداز می کند، خشمگینانه در کنار رود به راه افتاد اما ژاک با قدمهای بلند خود را به او رساند و جلویش را گرفت. چشمهای بی قرارش چهره لیزا را جستجو می کرد؛ انگار که دنبال روزنه امیدی می گشت ولی بعد از مدتی نسبتا طولانی او هم مانند لیزا سرش را پایین انداخت و با صدایی که به زحمت شنیده می شد گفت:

تو رفتار خوب را در چه چیز می بینی؟ در اینکه به دنبالت راه بیفتم و حرفهای عاشقانه بزنم؟ نه لیزا من نمی توانم این گونه باشم. از وقتی مادرم مرد و از وقتی که تصمیم گرفتم روی پای خود بایستم و بدون پشتیبانی و محبت کسی او را مادر می نامیدند بزرگ شدم سعی کردم همیشه با مشکلات روبرو شوم و از همه آن سختیها پیروز بیرون بیایم و به دلیل

همین عقیده بود که امروز خود را شخص موفقی می دانم ، کسی که توانسته تا حدوی به آنچه می خواسته برسد. ولی بابت آنچه به دست آوردم تاوان سنگینی پرداختم. تمام آن روزهای تنهایی و دوری به من یاد داده که سرد و خشن باشم و هیچگاه از روی عجله و شتاب راهی را انتخاب نکنم که آخر آن تباهی باشد و این ریسک نکردن من ناشی از ترسی

است که از همان اوایل کودکی همیشه همراه من بوده است ، ترس از شکست و ترس از سقوط. بنابراین می بینی که آن ژاک مغرور و از خود راضی هم قلبی دارد، اما برخلاف دیگران تپشهایش را مهار کرده تا فرسنگها فاصله داشته باشم...
لیزا سرسختانه گفت: پس خودت هم تصدیق می کنی که درباره ات درست تصور کرده ام و من برایت غیر قال تحمل هستم.