جان که سعي مي کرد خونسردي خود را حفظ کند گفت: بله ژاک هر انساني آزاد است که هر طور مي خواهد آينده اش را بسازد اما اين تنها يک طرف قضيه است چون انسان بايد به آنهايي هم که در شکل دادن زندگي او نقش داشته اند و گذاشته اش را ساخته اند اهميت بدهد. اما متأسفانه تو از پدر پلي ساختي براي رسيدن به آرزوهايت و هيچ وقت به احساس او توجه نکردي. اگرچه پدر ظاهرا در مقابل اصرارهاي تو قبول کرد که به لندن بروي ، از ته قلب راضي به اين کار نبود و تو اين را مي دانستي و با اين حال رفتي. جيمز اميدوار بود که روزي پزشکي قابل شوي و به قلعه سبز برگردي و به اطرافيان کمک کني ولي تو حالا که بعد از سالها برگشته اي باز احساسات پدر را ناديده مي گيري و حرف از رفتن مي زني...
ژاک لبخندي زد و گفت: اين حرفهاي قشنگ را از کجا ياد گرفته اي جان؟
جان خشمگينانه گفت: ژاک من دارم جدي با تو صحبت مي کنم. تو همه چيز را به بازي مي گيري...
ژاک در حالي که سعي مي کرد خشم خود را مهار کند گفت:خيلي خوب تند نرو جان، تو مي گويي پدر مي خواهد من اينجا بمانم ولي چرا خودش اين موضوع را نگفت؟ مي داني احساس آدم احميقي را دارم که اينجا غريبه است و اهالي خانه بر ضد او متحد شده اند.
ليزا که تا آن موقع ساکت بود به حرف آمد و گفت: حرفت کاملا بي منطق است ژاک ، تو درباره حرفهاي جان قضاوت درستي نمي کني. تو هم اگر کمي بيشتر در رفتار جيمز دقيق مي شدي غم و اندوه او را درک مي کردي. جيمز هيچ وقت گله و شکايتي نکرده و هيچ وقت غرورش اجازه نداده که مستقيما حرف دلش را بزند ولي اين کاملا آشکار است که او از چه چيزي زجر مي کشد و براي ما سخت است که رنج او را ببينم.
ژاک که برق خشم در چشمهاي سياهش مي درخشيد به سرعت به ليزا نزديک شد و گفت: طوري حرف مي زني که انگار من هيچ احساس و عاطفه اي ندارم و تنها غريبه اي بي رحم و سنگدل هستم که فقط ياد گرفته ديگران را عذاب دهد ، ولي اين را بدان که من پسر او هستم و از خون او تو نبايد اين طور مرا محکوم کني.
جان بلند شد تا حرفي بزند ولي ليزا مانعش شد و در حالي که استوار روبروي ژاک ايستاده بود و از چشمان سبز رنگش خشم شعله مي کشيد زير لب گفت: پس تو چه پسري هستي که احساس پدرت را درک نمي کني؟ تو که دم از محبت و علاقه و احساس مي زني چگونه مي تواين فقط براي خاطر خودت خانواده ات را زير پا بگذاري؟ چگونه پسري هستي که افکار پدرت برايت اهميتي ندارد؟ در مورد اينکه گفتي در اينجا غريبه اي اشتباه مي کني، تو در قلعه سبز غريبه نيستي بلکه به قول خودت خون جيمز در رگهاي تو جاريست ، اگر غريبه اي بين شما وجود داشته باشد آن شخص من هستم ، من دختر کسي هستم که جيمز روزگاري دوستش داشته. شايد واقعا ابلهانه باشد که من خودم را جزئي از شما ميدانم....
جان در کمال آشفتگي بلند شد و گفت: دگير بس کن ليزا.
ولي ليزا در حالي که اشک در چشمانش جمع شده بود گفت: نه جان ، بگذار حرفهايم را بزنم و به اين آقاي از خود راضي ثابت کنم که همين غريبه اي که روبرويش ايستاده پدرش را مانند پدري که هرگز طعم داشتنش آن را نچشيده دوست دارد، غافل از اينکه پسرش به من ثابت مي کند که کاملا در اشتباه بوده ام که خود را جزئي از آنها مي دانسته ام.
جان به زور ليزا را نشاند و فرياد زد: کافي است ليزا ، هيچ مي فهمي چه مي گويي؟ مي داني اگر جيمز اين حرفها را بشنود چه مي گويد؟ تو خوب مي داني که در قلب همه ما جاي داري ، مي فهمي ليزا؟ سرت را بالا بياور و به من نگاه کن اليزابت.
ليزا به او نگريست . جان شانه هاي او را گرفت و گفت: بايد حرفت را پس بگيري ليزا وگرنه هيچ وقت تو را نخواهم بخشيد.
ليزا باز هم سکوت کرد؛ هنوز بدنش بر اثر هيجان مي لرزيد.
ژاک پشيمان جلو رفت و زير لب گفت: متأسفم ليزا. از حرفهايم منظور دي نداشتم فقط به دليل عصبانيت بيش از حد و آشفتگي ام آن طور حرف زدم.
جان غضب آلوده به ژاک نگريست .ژاک روبروي ليزا دو زانو نشست و گفت: و درباره اينکه پدر دوست دارد من اينجا بمانم فکر خواهم کرد. تصور نمي کردم او چنين انتظاري از من داشته باشد و با اين کار تمام برنامه هايم به هم مي ريزد ولي براي اينکه به تو ثابت کنم آدم بي احساسي نيستم و ثالت کنم که پدر و زادگاه و تمام کساني را که مرا به اينجا پيوند مي زنند دوست دارم ، در قعله سبز خواهم ماند.
اين را گفت و به سرعت از خانه خارج شد.
ليزا رو به جان کرد و در عين دلسردي گفت: هيچ وقت تصور نمي کردم کار به اينجا بکشد که او بدون آنکه بخواهد مجبور به ماندن شود.
جان لبخند مهربانانه به او زد و گفت: ولي بالاخره موفق شديم او را نگه داريم.
بعد از مکثي دوباره گفت: ليزا؟
ليزا که آماده رفتن به اتاقش بود به طرف او برگشت. جان به او نزديک شد و ادامه داد: بايد به من قول بدهي که هيچ وقت اين حرفهاي بي ربطي را که چند لحظه پيش بر زبان آوردي تکرار نکني. اين را مي دانم که ژاک واقعا منظور بدي از حرفهايش نداشت. او آن قدرها هم که خيال مي کني بد نيست.
ليزا زير لب گفت: تو هم مانند پاتريشيا حرف مي زني...
و در حالي که از پله ها بالا مي رفت آهسته ادامه داد: متشکرم جان تو تمام ترديدهاي مرا از بين بردي. حالا بيشتر خود را به اين سرزمين وابسته مي بينم.
جان گفت: تو هميشه جزئي از ما هستي و خواهي بود. شب به خير ليزا ، بهتر است بروم و اين پسر يکدنده را پيدا کنم.
ليزا وقتي از کنار اتاق جيمز رد مي شد لحظه اي توقف کرد و آهسته در اتاق را باز کرد. او در خوابي عميق فرو رفته بود، نفس راحتي کشيد و از اينکه جيمز بحث و دعواي آنان را نشنيده بود خوشحال شد. وقتي وارد اتاقش شد و در را بست ، خود را روي تخت انداخت . از جدالي که با ژاک کرده بود شرمنده نبود ، چون بايست کسي اين کار را انجام مي داد و قرعه به نام ليزا و جان افتاده بود. کتاب ژاک روي ميز به چشم مي خورد. بي اختيار آن را وسط اتاق پرت کرد. حتي خودش هم از تضاد احساساتش نسبت به ژاک در تعجب بود. در آن لحظه اين چنين به نظر مي آمد که او واقعا از ژاک متنفر است. کنار پنجره رفت از دور سياهي دو مرد را ديد. جان و ژاک بودند که دوشادوش هم به خانه نزديک مي شدند. جان وارد خانه شد ولي ژاک مدتي ايستاد و به پنجره اتاق ليزا چشم دوخت . ليزا خود را پشت پرده پنهان کرد که ژاک او را نبيند. ژاک هم بعد از مدتي داخل خانه شد. ليزا با خستگي تمام روي تخت دراز کشيد و به کتابي که کفت اتاق افتاده بود نگريست و به اين نتيجه رسيد که شايد هيچ وقت نتواند علي رغم قولي که به ژاک داده بود به دنياي او وارد شود.
وقتي جيمز مثل هميشه شاد و سرحال از خانه بيرون رفت ، ليزا کنار پاتريشيا که مشغول بافتن شالگردن بود نشست و در حالي که به حرکات دست او دقيق شده بود گفت: جيمز با اين که از وقتي از تصميم ژاک براي ماندن با خبر شده روحيه عالي پيدا کرده ،هنوز هم برايش نگران هستم. مي ترسم اين کارهاي سخت که حتي جوانترها را هم خسته مي کند بالاخره از پا درش بياورد. کاش کمي بيشتر استراحت مي کرد.