شب قبل آن قدر مشغله داشتند که شام نخورده بود. آهي کشيد و در حالي که دمپاييهايش را به پا مي کرد آهسته در اتاق را باز کرد. لباس خوابش را با دست بالا گرفت و بي صدا و پاورچين از پله ها پايين رفت. صداي خرخر جيمز حتي از پشت در بسته هم شنيده مي شد. از ذهنش گذشت شايد پگ براي آماده کردن صبحانه بيدار شده باشد ولي در آشپزخانه هم سکوت حکمفرما بود. پرده ها را کنار کشيد تا نور بيشتري به آشپزخانه بتابد. لبخند زنان در حالي که به اطراف مي نگريست فکر کرد: براي اولين بار زودتر از بقيه اهالي خانه بيدار شده ام، صدايي از پشت او را غافلگير کرد: به به ، ببين چه کسي اينجاست، تصور نمي کردم سحر خيز باشي.... ليزا روي پاشنه چرخيد و ژاک را در چارچوب در ديد. لبخند زنان در حالي که به طرف او مي رفت انگشت اشاره اش را به طرف ژاک تکان داد و به شوخي گفت: ژاک تو پسر حسودي هستي ، چون نگذاشتي براي اولين بار احساس کنم که سحر خيزتر از همه بوده ام.
ژاک وارد آشپزخانه شد و جواب داد: به جاي صبح به خير گفتن ، تنها از من بدگويي مي کني ليزا و اين عادلانه نيست ، چون من تنها به اين دليل که خيلي گرسنه بودم صبح به اين زودي دور و بر آشپزخانه پيدايم شده است.
ليزا خنده بلندي سر داد و گفت: خيلي جالب است ، بايد اعتراف کنم که من هم به همين دليل است که اين موقع روز اينجا هستم.
ژاک ابروهايش را بالا انداخت و در حالي که دستهايش را به کمرش زده بود گفت: پس حالا به اين نتيجه مي رسيم که تو هم دختر حسودي هستي چون مانند من صبح به اين زودي گرسنه ات شده.
با هم از اين شوخي بي مزه خنديدند، هر دو سرخوش بودند. ژاک در ادامه حرفهايش گفت: عجله کن ليزا ، بايد برگرديم و چيزي براي سير کردن اين شکمهاي خالي پيدا کنيم.
ليزا در حالي که داخل قفسه را جستجو مي کرد گفت: احساس دزدي ناشي را دارم که هر لحظه متظر گير افتادن به دست صاحبخانه است ، البته دزدي با لباس خواب....
ژاک به لباس خوابش که نيمي از آن از شلوارش بيرون زده بود نگريست و بعد به موهاي ژوليده و لباس خواب بلند ليزا ، و تازه آن وقت بود که موجه قيافه هاي مضحکشان شد. خنديد و گفت: چه دزدهاي رمانتيکي.
ليزا که قوطي قهوه را پيدا کرده بود ، در حالي که آن را باز مي کرد گفت: به گمان همان قهوه اي است که پگ برايمان درست مي کند.
ژاک هم دست از جستجو کشيد و گفت: من هم مقداري نان پيدا کردم.
ليزا دستهايش را به هم زد و گفت: عالي است...
قهوه و نان را کنار هم روي ميز گذاشتند . ليزا ادامه داد: به گمانم بدانم ژامبون کجاست ، ديده ام که پگ آن را کجا مي گذارد..... وقتي تکه اي کوچک از ژامبون را پيدا کرد ، آهي از سر رضايت کشيد.
ژاک مغرورانه گفت: خوب خانم نظرت درباره اين چيست؟
چند دانه تخم مرغ از سبد بيرون آورد.
ليزا گفت: عالي است.
و سريع قهوه را داخل قهوه جوش ريخت و ادامه داد: ديگر طاقت ندارم. از گرسنگي در حال ضعف هستم. ژاک تو هم دست به کار شو ، آماده کردن ژامبون و تخم مرغ با تو.
ژاک جواب داد : چنان سريع آماده شان کنم که تعجب کني.
ليزا در حالي که تکه اي نان را به دندان مي گرفت گفت: تصور نمي کردم مهارتي در آشپزي داشته باشي....
ژاک در حالي که تابه را روي آتش مي چرخاند گفت: تمام دوستانم از دستپختم تعريف مي کنند. درميان آنها آشپزي به تمام معنا هستم.
ليزا کنجکاوانه پرسيد: مگر تو خودت در لندن غذايت را درست مي کني؟
ژاک در حالي که تخم مرغها را مي شکست جواب داد: البته ، در لندن مجبوريم که تمام کارهاي شخصي مان را خودمان انجام دهيم.
ليزا گفت: پس چگونه فرصت درس خواندن پيدا ميکني؟
ژاک جواب داد : ابتدا خيال مي کردم واقعا کار سختي است که هر دو کار را با هم انجام دهم ، اما به تدريج توانستم خود را با شرايط سخت زندگي در لندن وفق دهم.
ليزا گفت: هيچ تصور نمي کردم که تو با اين سختي درس بخواني. هنگامي که من در شهر درس مي خواندم کارهاي شخصيم را مستخدممان انجام مي داد. مادر مي گفت تنها وظيفه من درس خواندن است و بس.
ژاک به شوخي گفت: واقعا که دختر لوسي هستي ليزا ، بيچاره مادرت از دست تو چه کشيده.
ليزا با لحني آميخته به عصبانيت جواب داد: چه حرف احمقانه اي مي زني ژاک ، چطور جرأت مي کني بگويي دختر لوسي هستم . اگر مادرم زنده بود آن وقت...
ژاک دستهايش را به حالت تسليم بالا برد و گفت: بسيار خوب ، خانم اليزابت من حرفم را پس مي گيرم. به اين نتيجه رسيده ام که با تو شوخي هم نمي توان کرد....
و قبل از اينکه ليزا حرفي بزند ادامه داد: بهتر است به جاي اينکه بخواهي جواب مرا بدهي نگاهي به قهوه جوش بيندازي که قهوه از آن در حال سر رفتن است.
ليزا هراسان به قهوه اي که از قهوه جوش سرازير شده بود نگريست و به سرعت آن را از کنار آتش دور کرد. نگاهي به ژاک زير لب به او مي خنديد کرد و گفت: بهتر است از خنديدن به من دست برداري ، چون ژامبون تو هم در حال سوختن است.
ژاک ژامبون نيمه سوخته را از روي گاز برداشت. ليزا و ژاک هر دو به روي هم لبخند زدند. ژاک گفت: خوب حالا که صلح برقرار شد ، بهتر است صبحانه مان را بخوريم ، به خوشمزگي صبحانه پگ نمي شود ولي باز قابل خوردن است.
هر دو به سرعت شروع به خوردن کردند ، ليزا با دهان پر گفت: اگر پگ وضع آشفته آشپزخانه را ببيند حسابي عصباني مي شود. ژاک نگاهش به در افتاد، پگ در حالي که به آن دو مي نگريست گفت: واي خداي بزرگ هيچ معلوم است اينجا چه خبر است؟ شما دو تا اين موقع صبح در آشپزخانه چه کار مي کنيد؟
ليزا دستپاچه لقمه اش را فرو داد. ژاک که سعي مي کرد خونسرد باشد گفت: پگ سخت نگير ، فقط گرسنه مان بود، بنابراين مجبور شديم بدون اجازه تو وارد آشپزخانه شويم تا چيزي براي سير کردن شکممان پيدا کنيم.
پگ در حالي که سرزنش کنان به آن دو نگريست جواب داد: خوب مي توانستيد مرا صدا کنيد تا صبحانه تان را حاضر کنم. پس من اينجا چه کاره هستم؟
ليزا زير لب گفت: راستش نخواستيم بيدارتان کنيم ، چون به قدر کافي مشغله داريد.
پگ جواب داد: البته و شما دو تا مشغله ام را زياد تر کرديد. حالا بايد به اندازه آماده کردن ده صبحانه در اين آشپزخانه کار کنم تا مثل اولش بشود. ميز بلند شدند.
ليزا در حالي که از آشپزخانه بيرون مي رفت گفت: من واقعا متأسفم پگ...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)