صفحه 5 از 10 نخستنخست 123456789 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 96

موضوع: عشق سبز | فرشته اقیان

  1. #41
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    لیزا لبخندی زد و به روزنامه ای که در دست ژاک بود نگریست. از وقتی ژاک را دیده بود ، او بیشتر اوقاتش را به کتاب خواندن و مطالعه میگذراند. ژاک که متوجه اندیشه لیزا شده بود گفت: هر وقت احساس تنهایی کنم به مطالعه پناه می برم.
    لیزا در حالی که تخم مرغش را می شکست گفت: من هم تا چند وقت پیش بیشتر وقتم را به مطالعه اختصاص میدادم ولی از وثتی به اینجا آمده ام کمتر مطالعه می کنم ، چون حوصله یک جا نشستن و کلنجار رفتن به کتابها را ندارم.
    ژاک پرسید: یعنی مطالعه کردن آن قدر برای غیر قابل تحمل بود که آن را کنار گذاشتی؟
    لیزا آهی کشید و جواب داد: البته که نبود ، اما از وقتی درس و دانشکده را رها کردم ، اشتیاقی برای مطالعه در خودم نمی بینم. آن زمان آنقدر مشغله فکر برایم پیش آمد که دیگر به کتاب خواند نمی رسیدم.
    ژاک روزنامه را روی میز گذاشت و گفت: جیمز در نامه هایش نوشته بود که به چه علت درست را رها کردی؛ دوست نداری دوباره به تحصیل مشغول شوی و دانشکده را به اتمام برسانی؟
    لیزا که خاطرات گذشته برایش زنده شده بود جواب داد: درباره اش فکر نکرده ام. اگر بخواهم اینجا بمانم هیچ نیازی به اتمام تحصیلاتم نخواهم داشت ، چون دیگر این چیزی نیست که برایم مهم باشد.
    ژاک درکمال تعجب به لیزا خیره ماند. لیزا صبحانه اش را نیمه کاره رها کرد و از جا بلندشد. قبل از اینکه از خانه خارج شود ژاک هنوز متفکرانه به او می نگریست. لیزا اندیشید: ژاک درباره من چه تصور ی میکند؟ شاید تصور می کند که دختری ابله هست. اندیشه درباره آن را به بعد موکول کرد؛ دوست نداشت روزش را با قضاوتهایی که ژاک می

    توانست درباره او بکند، ضایع سازد. به طرف اصطبل رفت. سندی امیدوارانه شیهه کشید و سرش را بیرون آورد. لیزا تصمیم گرفته بود پیش جیمز و جان برود.
    تکه های سیاه ابر کم کم به هم می پیوستند و گاهگاه صدای خروش و غرششان به گوش میرسید. لیزا از اینکه بیرون رفته بود پشیمان شد. احساس کرد بزودی باران تندی شروع به باریدن می کند ، ناگهان صدای جیغ و فریاد زنی از فاصله ای نزدیک به گوش رسید. لیزا متعجبانه به طرف صدا برگشت؛ چه اتفاقی افتاده بود؟ لیزا دهانه اسب را چرخاند و به

    پشت بوته های کنار جاده رفت. زنی در حالی که بچه کوچکی در آغوش داشت به طرف جاده دوید. لیزا او را شناخت، زن یکی از کشاورزها بود. با عجله از اسب پیاده شد ، زن با دیدن او هراسان به طرفش رفت و در عین دستپاچگی در حالی که لبهایش می لرزید گفت: اوه لیزا ، پسرم ،پسرم....
    لیزا به طرفت او دوید و پسرک غرق در خون زن را دید ، جیغ کوتاهی کشید و گفت: چه بلایی بر سرش آمده؟
    زن در حالی که می گریست بریده بریده جواب داد: نمی دانم چه موقع از خانه خارج شد و اسب پدرش را از اصطبل بیرون آورد تا سوارش بشود. موقعی که صدای فریادش را شنیدم. به سرعت خودم را به او رساندم . اسب پسرم را به زمین انداخته بود و او غرق در خون سبزه ها دست و پا میزد. کمکم کن لیزا ، بچه ام را دارم از دست می دهم.
    لیزا در حالی که سعی می کرد افکارش را متمرکز کند در نهایت سردرگمی گفت: او خدای بزرگ دکتر استیو هم که به شهر رفته... حالا باید چه کار کنیم؟
    زن از سر درماندگی روی زمین نشست ، پسرک از درد به خود می پیچید و ناله می کرد. لیزا در حالی که فکری به خاطرش رسیده بود روی اسب پرید و گفت: همینجا بمان و بچه را تکان نده ؛ می روم دنبال ژاک ، شاید او بتواند کمکی بکند.
    زن در حالی که اشک می ریخت سرش را تکان داد. لیزا نفهمید که فاصله آنجا تا خانه را چطور پیمود. وقتی به خانه رسید، بی مقدمه فریاد زد: ژاک ، ژاک.
    ژاک سراسیمه از پله ها سرازیر شد. لیزا در کمال آشفتگی گفت: ژاک عجله کن باید همراه من بیایی ، به کمک تو احتیاج داریم.
    ژاک بی صبرانه گفت: چه اتفاقی افتاده؟
    لیزا در حالی که نفس فنس می زد گفت: پسر یکی از مزرعه دارها از اسب پرت شده ، حالش خیلی بد است. پگ در حالی که زیر لب دعا می خواند به ژاک نگریست . ژاک در حالی که بارانی اش را می پوشید گفت: پگ عجله کن ، کیف کمکهای اولیه مرا بیاور.
    و از خانه خارج شد. لیزا به دنبال او بیرون دوید. وقتی هر دو سوار اسب شدند ، پگ کیف رابه آنان رساند. آسمان پی در پی رعد و برق می زد ، ژاک در حالی که از سر نگرانی به آسمان نگریست گفت: او کجاست؟
    لیزا گفت: وسط چمنزار پشت تپه ، کنار جاده.
    ژاک گفت: بسیار خوب تو جلوتر حرکت کن و راه را نشان بده.
    باران شروع به باریدن کرد.
    لیزا فریاد زد: امیدوارم به موقع برسیم.
    زن هراسان و در کمال بلاتکلیفی همانجا نشسته بود و به پسرک غرق در خونش می نگریست. ژاک از اسب پایین پرید و به طرف پسرک دوید و با دیدن او گفت: باید سرپناهی گیر بیاوریم...
    زن لرزان گفت: خانه ما زیاد دور نیست.
    ژاک در حالی که پسرک را بلند می کرد گفت: لیزا پایش را محکم بگیر ، او را کول می کنم.
    لیزا کیف را به دست زن داد. ژاک به آرامی پسرک را بر دوش خود انداخت و لیزا پای بچه را محکم گرفت. شدت باران بیشتر شده بود وبه سر و رویشان می خورد. بعد از مدتی به کلبه رسیدند . ژاک در حالی که بچه را روی تخت می خواباند رو به زن کرد و گفت: برایم آب گرم بیاور.
    و به لیزا نگریست و گفت: لیزا عجله کن ، الکل ، سوزن و نخر را بیرون بیاور. باید سرش را بخیه بزنم.
    لیزا موهای خیسش را عقب زد و وسایل را به دست ژاک داد ، ژاک محلی را که می بایست بخیه می خورد کرخ کرد و گفت: بیا اینجا ، باید سرش را نگه داری ....
    لیزا هراسان به سر شکاف خورده پسرک نگاه کرد و از دیدن آن صحنه حالش بد شد. ژاک فریاد زد: لیزا عجله کن.
    لیزا مطیعانه سر پسرک را در دست گرفت و رویش را برگرداند ، طاقت دیدن آن صحنه را نداشت. پسرک از درد فریاد می کشید و گریه می کرد. لیزا همگام با او شروع به گریه کرد و گفت: ولش کن ژاک ، بچه از درد در حال مردن است.
    ژاک با لحنی تحکم آمیز گفت: سرش را محکم نگه دار.
    لیزا عاجزانه سر پسرک را محکمتر گرفت ، تحمل دیدن آن همه دردی که پسرک می کشید برایش سخت بود. بعد از مدتی کار بخیه زدن تمام شد. ژاک به لیزا نگریست و گفت: دیگر سرش را ول کن.
    پسرک از گریه کبود شده بود ومادرش درحالی که لرزان در گوشه ای ایستاده بود به فرزندش می نگریست.
    لیزا بچه را نوازش کرد و گفت: چیز نیست ، اگر کمی طاقت داشته باشی خیلی زود خوب می شوی.
    پسرک با چشمانی پر از اشک به لیزا نگریست و نالید: پایم خیلی درد می کند.
    ژاک گفت: پایت در رفته... آیا تحملش را داری تا آن را به حالت اول برگردانم؟کمی درد دارد ولی بعد از آن از شدت دردش کاسته می شود.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #42
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    پسرک به مادرش نگريست و گفت: بله....
    ژاک لبخندي سرشار از مهرباني به او زد و گفت: آفرين ، تو پسر شجاعي هستي.
    و قبل از اينکه فرصت عکس العملي به بچه بدهد با يک حرکت پايش را چرخاند. ليزا سرش را برگرداند و بچه فرياد بلندي کشيد.
    موهاي ژاک روي پيشاني ريخته بود. ژاک سعي کرد با آرنج آنها را کنار بزند ولي موفق نشد؛ به ليزا نگريست ، ليزا موهاي خيس او را عقب زد. ژاک زير لب گفت: متشکرم ، آب گرم را برايم بياور.
    ليزا سطل آب گرم را از زن گرفت و پيش ژاک برد. پسرک که آرامتر شده بود به مادرش مي نگريست. وقتي ژاک محل زخمها را ضد عفوني مي کرد زن جلو رفت و پرسيد: آيا پسرم خوب ميشود؟
    ژاک گفت: البته ، بزودي خوب خواهد شد ، او پسر شجاعي است.
    ليزا هنوز مي لرزيد. ژاک پاي بچه را با باند و چوب محکم بست. ليزا پسرک را نوازش کرد و بچه لبخندي بر لبانش نشست.
    زن آهي کشيد و در کمال خوشحالي گفت: شما فرزندم را دوباره به من برگردانديد؛ چگونه ميتوانم از شما تشکر کنم.
    ژاک در حاي که وسايلش را جمع مي کرد جواب داد: کار اصلي را پسرتان کرد که از خود مقاوت قابل تحسيني نشاند داد. زن با نگاهي آکنده از محبت به پسرش نگريست و موهايش را نوازش کرد. ژاک رو به ليزا کرد و گفت: ليزا مي تواني کمي آب گرم روي دستهاي من بريزي؟
    ليزا جلو رفت و در حالي که روي دستهاي آغشته به خون ژاک آب مي ريخت زير لب گفت: کارت عالي بود.
    ژاک لبخندي زد و جواب داد: کار تو هم خيلي خوب بود، ديدن اين صحنه برايت خيلي دردناک بود ، نه؟
    ليزا گفت: بله ، هيچ وقت اين روز وحشتناک را فراموش نخواهم کرد.
    ژاک به ليزا خيره شد و متفکرانه گفت: تو فرد شجاعي هستي ، درست مانند جيمز.
    ليزا لبخندي زد. صداي در به گوش رسيد ، جيمز و جان سراسيمه وارد شدند، جيمز آشفته پرسيد: حالش چطور است؟
    زن لبخندي زد و گفت: بهتر است.
    جيمز نفس راحتي کشيد ، جان گفت: مثل اينکه شما دو تا کار خود را به خوبي انجام داده ايد.
    ژاک در حاليکه لبخند ميزد به ليزا نگريست.
    پگ با ديدن آنان جلو دويد و دلسوزانه پرسيد: حالش چطور است؟
    ژاک در حالي که از پله ها بالا مي رفت جواب داد: به زودي خوب خواهد شد ، نگران نباش.
    ليزا انديشيد که پگ آن قدر هم که خيال مي کرد سنگدل نيست ، جيمز پيپش را در دست گرفت و گفت: اگر ژاک نبود، پسرک از دست رفته بود. پدرش مزرعه دار خوبي است و به اين فرزندش بيش از حد دلبسته است.
    ليزا گفت: پسرک واقعا از خود شجاعت نشان داد ، با اينکه خيلي درد مي کشيد خيلي خوب مقاومت کرد. من که هرگز آن صحنه هاي وحشتناک را از ياد نمي برم.
    جان در تصديق حرفهاي او گفت: اين صحنه براي هر کسي دردناک است، تو هم خيلي خوب کارت را انجام دادي. اگر من جاي تو بودم همانجا بيهوش مي افتادم و ژاک بيچاره مجبور بود به دو مريض برسد.
    ليزا در حالي که مي خنديد گفت: منظره جالبي مي شد.
    جان متفکرانه حرف آنان را قطع کرد و گفت: کاش ژاک همينجا مي ماند.
    ليزا بعد از تأملي پرسيد: يعني او مي خواهد برگردد؟
    جيمز جواب داد: ميدانم که ماندنش زياد دوام نخواهد يافت ، ژاک از همان بچگي هم زياد به قلعه سبز وابسته نبود ، او نمي تواند به آرزوهايي که دارد در اينجا دست پيدا کند.
    ليزا روبروي جيمز نشست و پرسيد: آخر چه آرزويي دارد که در اينجا نمي تواند به آن برسد؟
    جان جواب داد: او مي خواهد از لحاظ موقعيت اجتماعي و شغلي پيشرفت کند و به موقعيتهاي کوچک است؟
    جيمز آهي کشيد و گفت: کاش او هم عقيده تو را داشت ولي ژاک از همان ابتدا راهش را جدا کرد. با اين حال او در مقام انسان ، آزاد است که افکار و ايده هاي خاص خود را داشته باشد.
    پگ به بحث آنان پايان داد و با صداي بلند گفت: وراجي را کنار بگذاريد ، بياييد کنار ميز ، غذايتان آماده است.
    جان شکمش را ماليد و گفت: آخ چه به موقع بود پگ خيلي گرسنه بودم.
    ليزا و جيمز پشت سر جان از جايشان بلند شدند ، بوي غذا همه جا را پر کرده بود. ليزا آهسته کنار گوش جيمز گفت: پگ هر عيبي داشته باشد ولي هرگز نمي توان از دستپخت و خانه داريش ايراد گرفت.
    جيمز در تصديق حرفهاي او گفت: بله يک پارچه جواهر است.
    وقتي مشغول به خوردن شدند جيمز رو به پگ کرد و گفت: ژاک در اتاقش است ، لطفا برو صدايش کن تا براي شام پايين بيايد. پگ بعد از مدتي برگشت و گفت: مي گويد فعلا نمي توانم پايين بيايم ، مشغول کتاب خواندن است جان با دهان پر گفت: هيچ نمي فهمم در ميان چرنديات کتابها چه چيزي وجود دارد که برادر عزيز من را اين قدر مجذوب خود کرده است؟ آيا نمي تواند از اين کتابهاي بي مصرف جدا شود؟
    جيمز جواب داد: البته که نمي تواند از کتاب جدا شود ، همان طور که تو نمي تواني از وراجي سر غذا دست برداري.
    جان لبخندي زد و به خوردن ادامه داد.
    ليزا گفت: من غذايش را بالا مي برم.
    جان گفت: غذاي خودت را تمام نمي کني؟
    ليزا در حالي که غذا را داخل سيني مي گذاشت گفت: نه ، به اندازه کافي خورده ام.
    و جيمز و جان را که گفتگو درباره مسائل مربوط به مزرعه دارها بودند تنها گذاشت. پشت در اتاق ژاک براي لحظه اي تأمل کرد. انديشيد که شايد او نخواهد کسي مزاحمش شود. در عين دودلي در زد و وارد شد ، ژاک سرش را بلند کرد و براي لحظه اي در کمال غافلگيري به ليزا خيره شد.
    ليزا گفت: غذايت را آورده ام.
    ژاک لبخندي زد و در حالي که از صندليي که روي آن نشسته بود بلند مي شد گفت: متشکرم ليزا ، مگر پگ نبود که تو غذايم را آوردي؟
    ليزا جواب داد: چه فرقي مي کند ؟ من غذايم را تمام کرده بودم و مي خواستم بالا بيايم. بنابراين هيچ زحمتي براي من نداشت.
    ژاک غذا را نزديک بيني برد و گفت: بويش که خيلي خوب است.
    ليزا براي لحظه اي به اطراف نگاهي انداخت ، تمام قفسه هاي اتاق پر از کتاب بود. اگرچه تا آن وقت اتاق ژاک را نديده بود، حدس مي زد که چگونه آدمي ست. ژاک لبخندي زد وگفت: ميدانم راجع به چه مي انديشي ، اين اتاق بر اثر ازدحام کتابها در حال انفجار است. گاهي مجسم مي کنم زير اين کتابها مدفون شده ام.
    ليزا گفت: و اين همان چيزي است که تو مي خواهي.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #43
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ژاک خنده بلندي سر داد و گفت: تو دختر رکي هستي ، بايد بگويم که اين حرفت درست است، ولي اين راهي است که من مشتاقانه انتخاب کرده ام چون بر اين عقيده ام که خيلي چيزها هست که بايد بياموزم.
    ليزا پرسيد : و حتما عقيده داري که بايد همه آن چيزها را از لابلاي صفحه هاي کتابها بيرون بياوري.

    ژاک در حالي که آماده خوردن مي شد جواب داد: بله گمان مي کنم اين مطمئن ترين و بهترين راه است.
    ليزا گفت: ولي به نظر من خيلي چيزها هست که نمي توان از کتابها آموخت، اين را بارها ديده ام و تجربه کرده ام.
    ژاک در حالي که به غذايش ناخنک مي زد کنجکاوانه پرسيد: مثلا چه چيزهايي؟
    ليزا متفکرانه به طرف پنجره رفت و گفت: چيزهايي که زندگي به ما مي آموزد مثل عشق ، جدايي ، مرگ ، تنفر ، تنهايي ، دوستي ، محبت و خيلي چيزهاي ديگر .... ميداني شناختن درست اينها برايم خيلي مهم تر از معلوماتي است که کتابها به من ميدهند ، اينها چيزهايي هستند که بايد احساس کرد و هيچ گاه نمي شود آنها را از لابلاي صفحات کتابها بيرون کشيد.
    ژاک در فکر فرو رفته بود. ليزا انديشيد که هيچ کدام از حرفهايش براي او قابل درک نبوده است.
    ژاک بعد از مدتي کنار ليزا ايستاد و زير لب گفت: کاملا پيداست که تو همه چيز را با احساس مربوط مي داني. دنياي تو دنياي احساسات است ليزا ، ولي دنيايي که من براي خود ساخته ام با دنياي تو تفاوت زيادي دارد. گمان نمي کنم هيچ گاه بتوان منطق و احساس را در يک جا جمع کرد.
    ليزا جواب داد: ولي منطق نيز خود دليلي براي احساس است.
    ژاک سکوت کرد ، شايد دوست نداشت که اين بحث ادامه پيدا کند. ليزا به قاب عکس چوبي کوچکي که روي ميز ژاک بود نگريست . در حالي که آن را بر ميداشت رو به ژاک کرد و گفت: اين زن کيست؟
    ژاک مکثي کرد و جواب داد: تصوير مادرم است ، آيا هيچ وقت عکسش را ديده بودي؟
    ليزا در حالي که به عکس خيره شده بود گفت: نه ، اين اولين باري است که آن را مي بينم.
    ژاک کنار ليزا رفت و همراه او به عکس نگريست ، ليزا انديشيد: او چه صورت مهرباني داشته ، چشمهاي سياهرنگش پر از اميد به زندگي است و موهاي پرپشت و سياهش جلوه اي خاص به صورت باريک و لاغرش داده و لبخند دلنشيني بر لبهايش نقش بسته است.
    ليزا زير لب گفت: ژاک تو خيلي شبيه به مادرت هستي ، اين را ميدانستي؟
    ژاک در حاي که به ميز تکيه مي داد گفت: بله همه اين طور مي گويند.
    ليزا دوباره به عکس نگاه کرد. حتي قامت بلند و باريک ژاک نيز همانند تصوير مادرش بود. به آرامي عکس را روي ميز گذاشت.
    ژاک بي مقدمه پرسيد: ليزا اگر چه ما به اين نتيجه رسيديم که دنيايي متفاوت از يکديگر داريم، آيا دوست داري کمي به دنياي من وارد شوي؟
    ليزا در کمال تعجب گفت: چگونه؟
    ژاک به قفسه کتابها اشاره کرد و گفت: با خواندن کتاب...
    ليزا لبخندي زد و گفت: فقط به يک شرط.
    ژاک ابروهايش را بالا انداخت و گفت: چه شرطي؟
    ليزا جواب داد: به اين شرط که تو هم سعي کني به دنياي من وارد شوي...
    ژاک به او نگريست و گفت: چگونه؟
    ليزا جواب داد: احساس را در خود زنده کني.
    ژاک خنده اي کرد و گفت: خوب ، شرطت عادلانه است.
    ليزا نگاهي به کتابها انداخت ، ژاک کتابي انتخاب کرد و در حالي که آن را به ليزا مي داد گفت: اين کتاب درباره کمک هاي اوليه است ، تصور مي کنم خيلي به دردت بخورد مخصوصا اينکه امروز فهميدم در آينده مي تواني پرستار قابلي شوي.
    ليزا لبخندي زد و گفت: پس تو دنبال يک دستيار براي خود هستي ، اين طور نيست آقاي دکتر واريک ؟ به نظرم با خواندنش خيلي در قلمرو شغل تو پيشروي کنم.
    ژاک زير لب گفت: راه را براي پيشروي تو در قلمروم باز گذاشته ام،ژاک به او نگريست و گفت: چگونه؟
    ليزا جواب داد: احساس را در خود زنده کني.
    ژاک خنده اي کرد و گفت: خوب ، شرطت عادلانه است.
    ليزا نگاهي به کتابها انداخت ، ژاک کتابي انتخاب کرد و در حالي که آن را به ليزا مي داد گفت: اين کتاب درباره کمک هاي اوليه است ، تصور مي کنم خيلي به دردت بخورد مخصوصا اينکه امروز فهميدم در آينده مي تواني پرستار قابلي شوي.
    ليزا لبخندي زد و گفت: پس تو دنبال يک دستيار براي خود هستي ، اين طور نيست آقاي دکتر واريک ؟ به نظرم با خواندنش خيلي در قلمرو شغل تو پيشروي کنم.
    ژاک زير لب گفت: راه را براي پيشروي تو در قلمروم باز گذاشته ام، قلمرويي که تا به حال اجازه ورود به هيچ کس را در آن نداده ام.
    ليزا سرش را بالا برد و به او نگريست ، نگاهشان به همه گره خورد و ليزا آهسته گفت: خوب ، بهتر است من بروم.
    به طرف در رفت ولي ناگهان برگشت و گفت: هنوز سر قولت هستي؟
    ژاک گفت: البته ، تصور ميکنم از همين حالا به دنياي تو وارد شده ام ، دنياي احساسات.
    و در حالي که لبخند مي زد با نگاهش ليزا را تعقيب کرد. وقتي ليزا از اتاق ژاک خارج شد نفسي تازه کرد و انديشيد دنياي احساسات مهمترين چيزي است که زندگيش را تحت سيطره خود در آورده بود ولي در آن لحظه فکر کرد که بايد اين احساسات سرکش را مهار کندو هق هق کنان زمزمه کرد: ديگر نمي خواهم اشتباه قبلي ام را تکرار کنم ، ديگر طاقت دوباره شکسته شدن قلبم را ندارم. بي اراده شروع به گريه کرد ، گريه اي که دليل آن را نمي دانست. مرغي آن دورترها آواز دوباره شکسته شدن قلبم را ندارم. بي اراده شروع به گريه کرد ، گريه اي که دليل آن را نمي دانست. مرغي آن دورترها آواز غمگيني را مي خواند. ليزا در حالي که آرام آرام بر روي بالش خيس از اشکش به خواب مي رفت با صداي آن مرغ به ياد مادرش افتاد.
    وقتي خميازه کشان روي تخت نيم خيز شد. خورشيد تازه از ميان کوهها سرک کشيده بود. اگرچه صبح زود بود ديگر خوابش نمي آمد. با بي حالي از جا بلند شد و پنجره را باز کرد ، نسيم خنک صبحگاهي وارد اتاق شد. زير لب ادامه داد: چه روز قشنگي .
    کوههاي مقابلش در ميان مه صبحگاهي ناپديد شده بودند و آسمان به سرخي ميزد. همه جا سکوت سنگيني فراگرفته بود. به ساعتش نگاه کرد؛ زودتر از آن بود که اهالي قلعه سبز براي شروع کردن کارهاي روزمره بيدار شوند. شکمش صدا کرد، دستش را روي شکمش و گفت: آهان ، پس بگو براي چه امروز سحرخيز شده ام،ا کرد، دستش را روي شکمش و گفت: آهان ، پس بگو براي چه امروز سحرخيز شده ام، دليلش تنها گرسنگي است و بس....


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #44
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    شب قبل آن قدر مشغله داشتند که شام نخورده بود. آهي کشيد و در حالي که دمپاييهايش را به پا مي کرد آهسته در اتاق را باز کرد. لباس خوابش را با دست بالا گرفت و بي صدا و پاورچين از پله ها پايين رفت. صداي خرخر جيمز حتي از پشت در بسته هم شنيده مي شد. از ذهنش گذشت شايد پگ براي آماده کردن صبحانه بيدار شده باشد ولي در آشپزخانه هم سکوت حکمفرما بود. پرده ها را کنار کشيد تا نور بيشتري به آشپزخانه بتابد. لبخند زنان در حالي که به اطراف مي نگريست فکر کرد: براي اولين بار زودتر از بقيه اهالي خانه بيدار شده ام، صدايي از پشت او را غافلگير کرد: به به ، ببين چه کسي اينجاست، تصور نمي کردم سحر خيز باشي.... ليزا روي پاشنه چرخيد و ژاک را در چارچوب در ديد. لبخند زنان در حالي که به طرف او مي رفت انگشت اشاره اش را به طرف ژاک تکان داد و به شوخي گفت: ژاک تو پسر حسودي هستي ، چون نگذاشتي براي اولين بار احساس کنم که سحر خيزتر از همه بوده ام.
    ژاک وارد آشپزخانه شد و جواب داد: به جاي صبح به خير گفتن ، تنها از من بدگويي مي کني ليزا و اين عادلانه نيست ، چون من تنها به اين دليل که خيلي گرسنه بودم صبح به اين زودي دور و بر آشپزخانه پيدايم شده است.

    ليزا خنده بلندي سر داد و گفت: خيلي جالب است ، بايد اعتراف کنم که من هم به همين دليل است که اين موقع روز اينجا هستم.
    ژاک ابروهايش را بالا انداخت و در حالي که دستهايش را به کمرش زده بود گفت: پس حالا به اين نتيجه مي رسيم که تو هم دختر حسودي هستي چون مانند من صبح به اين زودي گرسنه ات شده.
    با هم از اين شوخي بي مزه خنديدند، هر دو سرخوش بودند. ژاک در ادامه حرفهايش گفت: عجله کن ليزا ، بايد برگرديم و چيزي براي سير کردن اين شکمهاي خالي پيدا کنيم.
    ليزا در حالي که داخل قفسه را جستجو مي کرد گفت: احساس دزدي ناشي را دارم که هر لحظه متظر گير افتادن به دست صاحبخانه است ، البته دزدي با لباس خواب....
    ژاک به لباس خوابش که نيمي از آن از شلوارش بيرون زده بود نگريست و بعد به موهاي ژوليده و لباس خواب بلند ليزا ، و تازه آن وقت بود که موجه قيافه هاي مضحکشان شد. خنديد و گفت: چه دزدهاي رمانتيکي.
    ليزا که قوطي قهوه را پيدا کرده بود ، در حالي که آن را باز مي کرد گفت: به گمان همان قهوه اي است که پگ برايمان درست مي کند.
    ژاک هم دست از جستجو کشيد و گفت: من هم مقداري نان پيدا کردم.
    ليزا دستهايش را به هم زد و گفت: عالي است...
    قهوه و نان را کنار هم روي ميز گذاشتند . ليزا ادامه داد: به گمانم بدانم ژامبون کجاست ، ديده ام که پگ آن را کجا مي گذارد..... وقتي تکه اي کوچک از ژامبون را پيدا کرد ، آهي از سر رضايت کشيد.
    ژاک مغرورانه گفت: خوب خانم نظرت درباره اين چيست؟
    چند دانه تخم مرغ از سبد بيرون آورد.
    ليزا گفت: عالي است.
    و سريع قهوه را داخل قهوه جوش ريخت و ادامه داد: ديگر طاقت ندارم. از گرسنگي در حال ضعف هستم. ژاک تو هم دست به کار شو ، آماده کردن ژامبون و تخم مرغ با تو.
    ژاک جواب داد : چنان سريع آماده شان کنم که تعجب کني.
    ليزا در حالي که تکه اي نان را به دندان مي گرفت گفت: تصور نمي کردم مهارتي در آشپزي داشته باشي....
    ژاک در حالي که تابه را روي آتش مي چرخاند گفت: تمام دوستانم از دستپختم تعريف مي کنند. درميان آنها آشپزي به تمام معنا هستم.
    ليزا کنجکاوانه پرسيد: مگر تو خودت در لندن غذايت را درست مي کني؟
    ژاک در حالي که تخم مرغها را مي شکست جواب داد: البته ، در لندن مجبوريم که تمام کارهاي شخصي مان را خودمان انجام دهيم.
    ليزا گفت: پس چگونه فرصت درس خواندن پيدا ميکني؟
    ژاک جواب داد : ابتدا خيال مي کردم واقعا کار سختي است که هر دو کار را با هم انجام دهم ، اما به تدريج توانستم خود را با شرايط سخت زندگي در لندن وفق دهم.
    ليزا گفت: هيچ تصور نمي کردم که تو با اين سختي درس بخواني. هنگامي که من در شهر درس مي خواندم کارهاي شخصيم را مستخدممان انجام مي داد. مادر مي گفت تنها وظيفه من درس خواندن است و بس.
    ژاک به شوخي گفت: واقعا که دختر لوسي هستي ليزا ، بيچاره مادرت از دست تو چه کشيده.
    ليزا با لحني آميخته به عصبانيت جواب داد: چه حرف احمقانه اي مي زني ژاک ، چطور جرأت مي کني بگويي دختر لوسي هستم . اگر مادرم زنده بود آن وقت...
    ژاک دستهايش را به حالت تسليم بالا برد و گفت: بسيار خوب ، خانم اليزابت من حرفم را پس مي گيرم. به اين نتيجه رسيده ام که با تو شوخي هم نمي توان کرد....
    و قبل از اينکه ليزا حرفي بزند ادامه داد: بهتر است به جاي اينکه بخواهي جواب مرا بدهي نگاهي به قهوه جوش بيندازي که قهوه از آن در حال سر رفتن است.
    ليزا هراسان به قهوه اي که از قهوه جوش سرازير شده بود نگريست و به سرعت آن را از کنار آتش دور کرد. نگاهي به ژاک زير لب به او مي خنديد کرد و گفت: بهتر است از خنديدن به من دست برداري ، چون ژامبون تو هم در حال سوختن است.
    ژاک ژامبون نيمه سوخته را از روي گاز برداشت. ليزا و ژاک هر دو به روي هم لبخند زدند. ژاک گفت: خوب حالا که صلح برقرار شد ، بهتر است صبحانه مان را بخوريم ، به خوشمزگي صبحانه پگ نمي شود ولي باز قابل خوردن است.
    هر دو به سرعت شروع به خوردن کردند ، ليزا با دهان پر گفت: اگر پگ وضع آشفته آشپزخانه را ببيند حسابي عصباني مي شود. ژاک نگاهش به در افتاد، پگ در حالي که به آن دو مي نگريست گفت: واي خداي بزرگ هيچ معلوم است اينجا چه خبر است؟ شما دو تا اين موقع صبح در آشپزخانه چه کار مي کنيد؟
    ليزا دستپاچه لقمه اش را فرو داد. ژاک که سعي مي کرد خونسرد باشد گفت: پگ سخت نگير ، فقط گرسنه مان بود، بنابراين مجبور شديم بدون اجازه تو وارد آشپزخانه شويم تا چيزي براي سير کردن شکممان پيدا کنيم.
    پگ در حالي که سرزنش کنان به آن دو نگريست جواب داد: خوب مي توانستيد مرا صدا کنيد تا صبحانه تان را حاضر کنم. پس من اينجا چه کاره هستم؟
    ليزا زير لب گفت: راستش نخواستيم بيدارتان کنيم ، چون به قدر کافي مشغله داريد.
    پگ جواب داد: البته و شما دو تا مشغله ام را زياد تر کرديد. حالا بايد به اندازه آماده کردن ده صبحانه در اين آشپزخانه کار کنم تا مثل اولش بشود. ميز بلند شدند.
    ليزا در حالي که از آشپزخانه بيرون مي رفت گفت: من واقعا متأسفم پگ...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #45
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    پگ بدون آنکه جواب او را بدهد ، غرولند کنان تابه ته گرفته را برانداز کرد . ژاک در گوش ليزا گفت: هميشه همين طور است، عصباني و کينه اي. بهتر است برويم؛ اگر کمي بيشتر بمانيم بعيد نيست کتک مفصلي هم نوش جان کنيم.
    ليزا موهاي بلند و آشفته اش را پشت سر جمع کرد و گفت: با اين حال صبحانه دلچسبي بود ، اين طور نيست؟

    ژاک خميازه اي کشيد و گفت: بله ، شايد بهترين صبحانه اي بود که تا به امروز خورده بودم ، اقرار مي کنم که صبحانه خوردن دزدکي خيلي کيف دارد.
    ليزا به شوخي گفت: خيال مي کردم به اين دليل اين صبحانه خوردن برايت خوشايند بود که من هم تو را همراهي کردم.
    ژاک در کمال تعجب به ليزا نگريست ، نمي دانست حرف ليزا را چطور تعبير کند. ليزا از قيافه او خنده اش گرفت و گفت: ژاک نمي داني که چه سر وضع مضحکي داري ، آن هم با آن لباس خواب و قيافه بچگانه که به خود گرفته اي.
    ژاک در حالي که از پله ها بالا مي رفت گفت: بهتر است براي حفظ آبرويم هم که شده زودتر به اتاقم برگردم، چون اين طور که مرا دست مي اندازي و مي خندي احساس مي کنم دلقک سيرک هستم.
    ليزا از سر کيف جواب داد: بله نظر خوبي درباره خودت داري.
    به سرعت از کنار ژاک گذشت و دوان دوان از پله ها بالا رفت ، در حالي که ژاک دست به کمر ايستاده بود و به او مي نگريست.
    وقتي ليزا دکمه هاي بلوز آبي رنگش را مي بست درون آيينه خود را برانداز کرد. بر خلاف هر روز صبح که در آن موقع با رخوت از جايش بلند مي شد، حالا کاملا شاداب و سرحال بود. در حالي که سنجاقها را داخل موهاي انبوهش جا ميداد تا آنها را بالاي سرش ثابت نگه دارد زير لبن زمزمه کرد: واقعا سحرخيزي چقدر روحيه آدم را عوض مي کند.
    صداي جيمز از پايين پله ها به گوش مي رشد که بلند داد مي زد: هي شما تنبلهايي که هنوز خوابيد ، بياييد پايين وگرنه تمام صبحانه اي را که پگ روي ميز چيده خواهم خورد.
    ليزا بشکني زد و از اتاق بيرون رفت. همزمان با او ژاک هم آراسته با لباسي مرتب و تميز از اتاق خود خارج شد و هر دو همزمان به هم لبخند زدند. جان در حالي که خميازه مي کشيد از اتاقش خارج شد و مدتي در عين تعجب به آن دو نگريست و گفت: اوهو ، اينجا را نگاه کن ، اين دو تا چقدر به خودشان رسيده اند. اتفاق مهمي افتاده که اين قدر سرحاليد؟
    ژاک به طرف جان رفت و گفت: هيچ خبري نيست ، جز اينکه من مي خواهم اين برادر خواب آلود را مثل خودم سرحال بياورم.
    به شوخي مشت محکمي به سينه جان زد و قبل از اينکه بتواند از دست جان در برود ، جان پايين پله ها روي سر ژاک هوار شد. هر دو در حالي که با مشت و لگد به جان هم افتاده بودند و با صداي بلند مي خنديدند. جيمز دست به کمر ايستاده بود و در حالي که به آنها مي نگريست گفت: پسرهاي گنده خجالتت بکشيد ، ياد بچگي هايتان افتاده ايد، مثل آدم بياييد و صبحانه تان را بخوريد.
    ژاک و جان سرخوش روي صندليهايشان ولو شدند. جان در حالي که نفس نفس مي زد گفت: در چه حالي آقاي دکتر؟
    ژاک موهاي بلند و سياهرنگش را مرتب کرد و گفت: مثل هميشه زورت به من مي چربد جان ، اين را صادقانه اعتراف مي کنم که اگر چه کله ات پوک است ، قدرت بدنيت زياد است.
    جان در حالي که قهوه اش را سر مي کشيد جواب داد: برادر عزيز باور کن که اين روزها بي کله ها موفق تر از با کله هايي مثل تو هستند که همه عمرشان را صرف خواندن اراجيف کتابها مي کنند.
    ژاک پوزخندي زد و در حالي که به صندلي تکيه ميداد گفت: برايت متأسفم که طرز فکري چنين قرون وسطايي داري.
    جيمز ميان حرف آن دو پريد و گفت: خيلي خوب ، از گفتن اين چرنديات دست برداريد و صبحانه تان را بخوريد.
    ژاک سرخوش گفت: من که گرسنه نيستم ، ليزا مي تواني صبحانه مرا هم بخوري...
    ليزا با ژستي ساختگي گفت: من هم نمي دانم چرا گرسنه ام نيست ، اصلا اشتها ندارم.
    جان بشقابهاي آنها را برداشت و با دهان پر گفت: به نظرم بتوانم تلافي بي اشتهايي شما دو تا را در آورم.
    ليزا و ژاک خنديدند. جيمز از جا برخاست و آماده رفتن شد. ليزا پرسيد: کجا مي روي؟
    جيمز جواب داد: اول به زمينهايم سري مي زنم و بعدش هم شايد به شهر بروم ف بايد وسايلي بخرم.
    ليزا از جايش بلند شد و گفت: من هم مي خواهم به پاتريشيا سري بزنم ، تا نيمه راه مسيرمان يکي است.
    جيمز دستش را روي شانه ليزا گذاشت و در حالي که آماده رفتن مي شدند رو به پسرها کرد و گفت: شما نمي خواهيد پدرتان را همراهي کنيد؟
    جان لقمه اش را فرو داد و گفت: امروز مرا معاف کن جيمز ، مي خواهم به کلارا سري بزنم.
    ليزا گفت: خيلي خوب است ، سلام مرا هم به او برسان.
    نگاه جيمز به طرف ژاک برگشت ، ژاک گفت: من هم حوصله ديدن زمينهايتان را ندارم پدر ، شايد بهتر باشد به پسرکي که چند روز پيش از اسب افتاد سري بزنم.
    جيمز آهي کشيد و گفت: بسيار خوب ، هر طور که مايليد. بيا برويم ليزا ، به نظرم امروز هوا خيلي عالي ست. نبايد حتي يک لحظه اش را از دست بدهيم.
    سندي نا آرام تکان مي خورد ، ليزا نوازشش کرد و زير گوشش گفت: آرام باش اسب خوب.
    اسب شيهه اي کشيد و بر سرعتش افزود. وقتي از تپه سرازير شدند ليزا زير چشمي به جيمز نگريست . از خود پرسيد چرا او اين قدر ساکت است. هيچ وقت او را چنين در خود فرورفته نديده بود. از سر بي قراري پرسيد: جيمز در چه فکري هستي؟
    جيمز به خود آمد و در حالي که به ليزا مي نگريست آهي کشيد و گفت: در فکر ژاک هستم ، نمي داني چه در سرش مي گذرد. پسر توداري است که هيچ گاه افکارش را بروز نميدهد، ولي از وقتي دوباره به قلعه سبز برگشته تغييراتي در او مي بينم. هيچ وقت زياد در قلعه سبز نمي ماند و بعد از چند روز دوباره به لندن بر مي گشت ولي اين بار بيشتر از هميشه در قلعه سبز مانده و رفتارش تغيير محسوسي پيدا کرده . نمي دانم در مغزش چه مي گذرد.
    ليزا گفت: تصور نمي کني قصد دارد براي هميشه اينجا بماند؟
    جيمز ناباورانه سرش را تکان داد و گفت: نه ، ژاک محال است از حرفش برگردد. او هم مثل من است ، مردي يکدنده و مغرور که خيال مي کند هر کاري انجام ميدهد درست است. او راه خود را انتخاب کرده و مي خواهد در لندن زندگي کند. هيچ وقت خود را به اينجا وابسته ندانسته ، حتي آن موقع که کودکي بيش نبود هميشه مي گفت وقتي بزرگ شدم از اينجا مي روم؛ مي خواهم بدانم آن طرف کوهها چه شکلي است و آيا کسي آنجا زندگي مي کند يا نه.
    ليزا در عين دلسردي پرسيد: آيا از زندگيش در لندن خبر داري؟
    جيمز سرش را تکان داد و گفت: يک بار براي ديدنش به لندن رفتم. مي توانم بگويم زندگيش در آنجا بکلي با زندگي در قلعه سبز فرق دارد. دوستان زيادي دارد که همه مثل او از ديگر نقاط انگليس براي ادامه تحصيل به لندن رفته اند و در آنجا جمع صميمي و يکرنگي را شکل داده اند.
    ليزا دوباره کنجکاوانه پرسيد: تصور نمي کني در آنجا به دختري علاقه مند باشد؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #46
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    قلبش به تندي مي تپيد. جيمز بعد از مدتي سکوت گفت: هيچ وقت چيزي به من نگفته است، اما آنجا دختر مو بلوندي بود که خيلي دور و بر ژاک مي پلکيد. به نظرم اسمش ليندا بود؛ دختري دو رگه که او هم دانشجو بود...
    ليزا زير لب گفت: نپرسيدي که او کيست؟
    جيمز جواب داد: نه ، به خودم گفتم اگر بخواهد خودش برايم مي گويد. هميشه اعتقاد داشته ام که نبايد زياد در زندگي خصوصي پسرانم دخالت کنم. حالا بهتر است بحث درباره ژاک را به بعد واگذار کنيم.
    ليزا از جيمز جدا شد و گفت: فعلا خداحافظ جيمز ، بعدا همديگر را مي بينيم.
    جيمز چشمکي زد و گفت: سلام مرا هم به پاتريشيا برسان.
    ليزا در حالي که مي خنديد از او جدا شد. در بين راه فکر ژاک رهايش نمي کرد. در لندن دختري با موهاي بلوند و دو رگه به اسم ليندا وجود داشت که منتظر برگشتن ژاک بود. آهي کشيد و زير لب گفت: ژاک برايم خيلي غريبه است ، هيچ گاه نمي توانم تصور کنم که ژاک با پيش خود گفت: چه شده ليزا ، حسوديت مي شود؟ آن هم به دختري که هرگز او را نديده اي؟ شانه هايش را از سر بي اعتنايي بالا انداخت و افسار اسب را به طرف خانه پاتريشيا چرخاند و در حالي که سوت مي زد با لذت به منظره هاي اطراف نگريست.
    پاتريشيا که عرق ريزان علفهاي هرز را از اطراف گلهاي باغچه مي کند با شنيدن صداي پاي اسب سرش را بالا آورد و با ديدن ليزا باغچه را رها کرد و با دستهاي کثيف جلو آمد.
    خوش آمدي ليزا ، از جيمز اجازه گرفته اي که اين طرفها پيدايت شده؟
    ليزا از اسب پايين پريد و جواب داد: البته ، تازه جيمز خيلي هم به تو سلام رساند.
    پاتريشيا ابروهايش را به نشاني بدگماني ساختگي بالا انداخت.
    هر دو خندان يکديگر را در آغوش گرفتند. ليزا خود را از پاتريشيا جدا کرد و گفت: هي پاتريشيا تمام لباسم را خاکي کردي.
    پاتريشيا دستهايش را با شلوارش پاک کرد و گفت: متأسفم ليزا ، خودت مي بيني که حسابي مشغولم.
    ليزا کنار باغچه رفت و با لحني آکنده از تحسين گفت: گلهايت خيلي خوب رشد کرده اند.
    پاتريشيا سرش را تکان داد و گفت: بله گلها خوب رشد کرده اند ولي بدبختانه بر اثر باران چند روز پيش تمام سبزيهايم خراب شد. بيا برويم داخل خانه ، چيزي درست کرده ام که خيلي خوشت مي آيد.
    ليزا گفت: تصادفا که کيک سيب نيست؟
    پاتريشيا گفت: درست زدي به هدف!
    ليزا جلوتر از پاتريشيا به طرف خانه دويد.
    وقتي پاتريشيا مشغول تکه تکه کردن کيک بود احوال جان را پرسيد. ليزا قوري قهوه را از آشپزخانه آورد و گفت: جان بکلي عوض شده ، اين طور که به نظر مي آيد کلارا را خيلي دوست دارد ، امروز هم رفته تا به او سري بزند.
    پاتريشيا به شوخي گفت: حسوديت نمي شود؟
    ليزا خنديد و گفت: تنها مي توانم بگويم حالا ديگر وجدانم راحت شده.
    پاتريشيا گفت: جان بين تو و کلارا ، او را انتخاب کرد و البته شايد به اجبار و اگر مي خواستي تو را بيشتر به او ترجيح مي داد.
    ليزا گفت: ديگر بس کن پاتريشيا ، خودت خوب مي داني که من جان را مثل برادرم دوست دارم و او اميد بيهوده اي داشت. خودش هم مي دانست در اين شرايط روحي من ، علاقه اش بيجا است. بايست به او مي فهماندم که زندگي و آينده اش را براي خاطر من تباه نکند و البته او خيلي خوب اين را فهميد. حالا هر دوي ما راحت تر و صميمي تر از قبل هستيم.
    پاتريشيا روبروي ليزا نشست و گفت: مي خواهي اين طور به من بفهماني که هر کس به تو علاقه مند شود، آينده اش تباه مي شود؟
    ليزا در مقابل سؤال پاتريشيا ، تنها توانست سکوت کند . پاتريشا در عين سماجت ادامه داد: تا کي مي خواهي اين طور خودت را زنداني کني و از واقعيت فرار کني؟ وقتش است که از اين لجبازي و يکدندگي دست برداري و مرد ديگري را با آزادي و به اختيار خودت انتخاب کني و از اينکه مثل پيرزنها گوشه اي کز کني و از همه کناره بگيري و آه بکشي دست برداري.
    ليزا در حالي که با انگشتانش بازي مي کرد گفت: نمي توانم پاتريشيا ، بارها براي خودم دليل و برهان آورده که بار ديگر دوست داشتن را امتحان کنم و سعي کرده ام به خود بقبولانم که همه مثل پيتر نيستند ولي نتوانسته ام، انگار اين ترديد و هراس نمي خواهد هيچ وقت دست از سر من بردارد.
    پاتريشيا گفت: تو نبايد اين قدر به زندگي بدبين باشي. درست است که زياد سختي کشيده اي و خيلي ها در زندگي به تو بد کرده اند ولي آدمهاي خوب هم فراوانند و تو بايد فقط کمي بيشتر به اطرافيانت دقيق شوي.
    ليزا متعجبانه پرسيد: منظورت چيست؟
    پاتريشيا گفت: منظورمم اين است که خودت را از افکار آزاد دهنده و از قيد و بندهايي که خود را مقيد آنها کرده اي آزاد کن و کمي به زندگي خوش بين باش.
    ليزا در حالي که سرش را به زير انداخته بود آهسته گفت: آخر چگونه مي توانم زخمهاي قديميم را التيام بخشم، در حالي که زندگي گذشته هنوز بخش از وجود من است؟
    پاتريشيا کنار او نشست و گفت: آينده ات را تباه نکن ليزا ، تو جوانتر از آني که بخواهي تارک دنيا شوي.
    ليزا در سکوت به شانه پاتريشيا تکه داد. وقتي که قهوه مي ريخت با به يادآوردن صبحانه صبح خنده اش گرفت و پاتريشيا تعجب زده به او نگريست.
    خانه در سکوت فرو رفته بود و تنها صداي پگ مي آمد که از پنجره آشپزخانه با زني صحبت مي کرد. ليزا کيک کوچکي را که پاتريشيا براي جيمز فرستاده بود روي ميز گذاشت ، کلاهش را روي صندلي پرت کرد و در حالي که گرامافون را روشن ميکرد نگاهي سرسري به روزنامه روي ميز انداخت و از سر بي حوصلگي آن را دوباره سرجايش گذاشت. در حالي که همگام با موسيقي روي ميز ضرب گرفته بود به ياد حرفهاي صبح جيمز افتاد؛ دختري اسرارآميز به نام ليندا که علي رغم تلاش فراوان ليزا براي فراموش کردنش به سختي فکرش را به خود مشغول کرده بود. با وجود آن حرف جيمز که گفته بود: امکان ندارد که ژاک بخواهد براي هميشه اينجا ماندگار شود، خوب مي دانست که جيمز چقدر خواهان ماندن ژاک در قلعه سبز است در عين حال که نمي خواست اين را علنا به ژاک بگويد و به اجبار او را پايبند آنجا بکند. شايد اين هم يکي از محاسن جيمز بود که دوست داشت بچه هايش آزادانه راه خود را انتخاب کنند ، همان طور که خود راهش را انتخاب کرده و عمري براي اين اعتقادش جنگيده بود. جيمز حالا ديگر براي ليزا الگوي کاملي از يک مرد واقعي بود. جيمز از اولين ديدارشان مانند پدري دلسوز او را با تمام تنهايي و بي پناهي پذيرفته بود و همين ، پيوند بين آن دو را محکمتر مي کرد. وقتي جان سر و صداکنان وارد خانه شد وليزا را غرق در افکارش ديد ، خنده بلندي سرداد و گفت: سلام ليزا ، خيلي در فکري! شايد پاتريشيا برايت معمايي طرح کرده که در جوابش مانده اي؟



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #47
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ليزا به خود آمد و با دهان باز به جان نگريست ، بعد لبخندي زد و گفت: چه خبر است که اين قدر بلبل زبان شده اي؟ مثل اينکه خيلي به تو خوش گذشته؟
    جان خنده اي شيطنت آميز کرد و گفت: بله آن هم چه جور ، روز خيلي خوبي را سپري کردم. کلارا خيلي به تو سلام رساند. براي تو چيزي فرستاده.
    ليزا به داخل سبدي که جان جلويش گرفته بود سرک کشيد و گفت: چه کلوچه هايي ، اينها را کلارا درست کرده؟
    جان ژستي گرفت و گفت: البته و چون از آشپزيش تعريف کردم مرا مجبور کرد که مقداري از آن را براي تو بياورم.
    ليزا گفت: در اينکه براي تو همسر نمونه اي است حرفي نيست.
    جان گفت: خانم تند نرو، ما هنوز نامزديم.
    ليزا شانه هايش را بالا انداخت و در حالي که يکي از کلوچه ها را بر مي داشت گفت: کلارا همسرت است ، نمي تواني خودت را مجرد جا بزني!
    جان روي صندلي نشست و گفت: به جاي اين حاضر جوابي يکي از آن کلوچه ها را بده به من.
    ليزا در حالي که صفحه گرامافون را عوض مي کرد سبد را جلوي جان گرفت. جان پرسيد: بقيه کجا هستند؟
    ليزا گازي به کلوچه زد و گفت: ژاک و جيمز هنوز برنگشته اند.
    جان متفکرانه گفت: براي پدر خيلي نگرانم ، اين روزها خيلي کم حرف و آرام شده و به نظر من اين نشانه بدي است.
    ليزا کنار جان نشست و گفت: پس تو هم متوجه شده اي؟
    جان سرش را تکان داد و گفت: بله و تصور مي کنم دليلش را بدانم ، از وقتي ژاک برگشته بخوبي مي بينم که پدر به او وابسته شده ، مخصوصا اين که اين دفعه بيشتر هم پيش ما مانده. پدر ژاک را واقعا دوست دارد ولي ژاک خودخواه تر از آن است که ببيند چه بلايي سر پدر مي آورد.
    ليزا آهسته گفت: احساس غريبي پيدا کرده ام، خيلي براي جيمز نگرانم. اين خمودگي و گوشه گيري را ، آن هم براي شخصي پرهيجان مثل جيمز نمي توانم تحمل کنم. تو تصور مي کني بتوانم ژاک را راضي کنيم که اينجا بماند؟
    جان مکثي کرد و گفت: ژاک آدم يکدنده و لجبازي است و امکانش خيلي کم است که تصميمش را عوض کند.
    ليزا گفت: بايد امتحانش کنيم، شايد محض خاطر جيمز هم که شده در تصميمش تجديد نظر کند.
    وقتي جيمز خسته و کوفته وارد شد ، صحبتهاي آنان نيمه تمام باقي ماند. ليزا به طرف او رفت و گفت: ديگر کارهاي سنگين خسته ام مي کند، گمان مي کنم بايد امروز و فردا بازنشسته و خانه نشين شوم.
    جان به شوخي گفت: ببين چه کسي اين حرفها را مي زند ، اگر با چشم خود نمي ديدم باورم نمي شد که پدر خستگي ناپذير من چنين سخني بگويد.
    جيمز نگاهي به پسر کوچک خود کرد و گفت: با داشتن پسرهايي مثل شما تصور مي کنم تا آخر عمر بايد خودم به تنهايي قلعه سبز را اداره کنم.
    جان در حالي که نشان مي داد به او برخورده است جواب داد: پدر اين واقعا بي انصافي است که چنين عقيده اي آن هم درباره من داشته باشي.
    ليزا براي اين که بحث آن دو را کوتاه کند رو به جيمز کرد و گفت: راستي يادم رفت بگويم که پاتريشيا برايت مقداري کيک سيب فرستاده.
    جيمز نگاهي به بسته کرد و گفت: چي شده که اين خانم خسيس دست و دلباز شده اند؟
    ودر حالي که آرام مي خنديد ادامه داد: برايم نگهش دار ، فردا صبح مي خورم ولي حالا بايد بروم و کمي استراحت کنم.
    ليزا دلسوزانه گفت: لااقل صبر کن به پگ بگويم شامت را بياورد...
    جيمز در حالي که از آنان جدا مي شد گفت: نه ، خودت را به زحمت نينداز چون فعلا ميلي به پر کردن شکمم ندارم ، بيشتر از هر چيز احتياج به خواب دارم.
    جان و ليزا نگاه نگرانشان را به هم دوختند. ژاک وقتي به خانه برگشت که جان و ليزا در سکوت مشغول غذا خوردن بود. ژاک سرحال فرياد زد : سلام بر همگي . پگ غذايم را بياور که از گرسنگي دارم از حال مي روم. پس پدر کجاست؟
    جان در سکوت به غذا خوردن ادامه مي داد و حتي نيم نگاهي هم به او نمي انداخت. ليزا به سختي خودش را نگه داشته بود که بر سر ژاک هوار نکشد، تنها توانست لبخند تلخي بزند و به غذايش ناخنک بزند.
    خنده روي لبهاي ژاک خشکيد و از سر بدخلقي گفت: شما دو تا چرا ماتم گرفته ايد؟ چرا حرف نمي زنيد؟
    جان غذايش را پس زد و گفت: ساکتيم تا تو خوب حرفهايت را بزني.
    ژاک گفت: منظورت چيست؟
    جان جواب داد: منظورم اين است که بالاخره مي خواهي چه کار کني؟
    ژاک که کلافه شده بود گفت: يعني چه که مي گويي مي خواهي چه کار کني؟ اصلا معلوم است چرا اينقدر اراجيف مي گويي؟ اينجا چه خبر است؟ چرا واضح صحبت نمي کني؟
    جان گفت: مي خواهي واضح صحبت کنم؟ بسيار خوب رک و راست به تو مي گويم چه مي خواهم بگويم، حرفي که بايست مدتها پيش مي گفتم تا تو اين قدر خودخواه نباشي و کمي هم راجع به خانواده ات فکر کني. پدر هر دوي ما را آزاد گذاشت که هر طور مي خواهيم راه زندگيمان را انتخاب کنيم و من راه او را انتخاب کردم ولي تو خيلي راحت به او گفتي که به زادگاهت بي علاقه اي و مي خواهي از اينجابروي و خوب ، جيمز به ظاهر قبول کرد چون نمي خواست تو را به اجبار نگه دارد و تو به اصطلاح خودت رفتي تا تحصيلاتت را ادامه دهي و بازگردي ؛ ولي تو در اين مدت که بي خيال به زندگي دلخواهت در لندن چسبيده بودي از خود پرسيدي که پدرم ، برادرم ، دوستانم و کساني که به من وابسته اند در قلعه سبز چه مي کنند. هيچ گاه خودت را جاي پدر گذاشتي تا احساس او را در دوري از فرزندش بداني؟ نه ژاک تو خودخواه تر از اين حرفها هستي. تنها راجع به خود مي انديشي و به سرنوشت خودت ، حالا هم که بعد از مدتها برگشته اي فقط جيمز را زجر مي دهي ، ورد زبانت اين است که من دوباره بايد برگردم و يا من لندن را به اينجا ترجيح مي دهم وغيره، و هيچ وقت نمي بيني که با اين حرفهايت چقدر جيمز را آزار مي دهي. از وقتي آمده اي جيمز کم حرفتر و فرسوده تر شده تنها به اين دليل که مي ترسد دوباره چمدانت را ببندي و به لندن برگردي...
    ژاک که تا آن موقع سکوت کرده بود پرخاشگرانه گفت: به به! سخنراني هم که بلدي جان ، پس بگو آن همه بازي که در آورديد براي چه بود. خيال کرده اي که من بچه ام که اين گونه با من حرف مي زني و به من مي گويي که چه کاري خوب است و يا بد؟ نه جان اين حرفها خيلي وقتي پيش زده شده و پدر هم متقاعد شده که من نمي توانم آن گونه باشم که او هست ، من هدفهايي دارم و بايد به آنها برسم. اين حق هر انساني است که خود راه زندگيش را انتخاب کند و من هم تصميم خودم را گرفته ام.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #48
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    جان که سعي مي کرد خونسردي خود را حفظ کند گفت: بله ژاک هر انساني آزاد است که هر طور مي خواهد آينده اش را بسازد اما اين تنها يک طرف قضيه است چون انسان بايد به آنهايي هم که در شکل دادن زندگي او نقش داشته اند و گذاشته اش را ساخته اند اهميت بدهد. اما متأسفانه تو از پدر پلي ساختي براي رسيدن به آرزوهايت و هيچ وقت به احساس او توجه نکردي. اگرچه پدر ظاهرا در مقابل اصرارهاي تو قبول کرد که به لندن بروي ، از ته قلب راضي به اين کار نبود و تو اين را مي دانستي و با اين حال رفتي. جيمز اميدوار بود که روزي پزشکي قابل شوي و به قلعه سبز برگردي و به اطرافيان کمک کني ولي تو حالا که بعد از سالها برگشته اي باز احساسات پدر را ناديده مي گيري و حرف از رفتن مي زني...
    ژاک لبخندي زد و گفت: اين حرفهاي قشنگ را از کجا ياد گرفته اي جان؟
    جان خشمگينانه گفت: ژاک من دارم جدي با تو صحبت مي کنم. تو همه چيز را به بازي مي گيري...
    ژاک در حالي که سعي مي کرد خشم خود را مهار کند گفت:خيلي خوب تند نرو جان، تو مي گويي پدر مي خواهد من اينجا بمانم ولي چرا خودش اين موضوع را نگفت؟ مي داني احساس آدم احميقي را دارم که اينجا غريبه است و اهالي خانه بر ضد او متحد شده اند.
    ليزا که تا آن موقع ساکت بود به حرف آمد و گفت: حرفت کاملا بي منطق است ژاک ، تو درباره حرفهاي جان قضاوت درستي نمي کني. تو هم اگر کمي بيشتر در رفتار جيمز دقيق مي شدي غم و اندوه او را درک مي کردي. جيمز هيچ وقت گله و شکايتي نکرده و هيچ وقت غرورش اجازه نداده که مستقيما حرف دلش را بزند ولي اين کاملا آشکار است که او از چه چيزي زجر مي کشد و براي ما سخت است که رنج او را ببينم.
    ژاک که برق خشم در چشمهاي سياهش مي درخشيد به سرعت به ليزا نزديک شد و گفت: طوري حرف مي زني که انگار من هيچ احساس و عاطفه اي ندارم و تنها غريبه اي بي رحم و سنگدل هستم که فقط ياد گرفته ديگران را عذاب دهد ، ولي اين را بدان که من پسر او هستم و از خون او تو نبايد اين طور مرا محکوم کني.
    جان بلند شد تا حرفي بزند ولي ليزا مانعش شد و در حالي که استوار روبروي ژاک ايستاده بود و از چشمان سبز رنگش خشم شعله مي کشيد زير لب گفت: پس تو چه پسري هستي که احساس پدرت را درک نمي کني؟ تو که دم از محبت و علاقه و احساس مي زني چگونه مي تواين فقط براي خاطر خودت خانواده ات را زير پا بگذاري؟ چگونه پسري هستي که افکار پدرت برايت اهميتي ندارد؟ در مورد اينکه گفتي در اينجا غريبه اي اشتباه مي کني، تو در قلعه سبز غريبه نيستي بلکه به قول خودت خون جيمز در رگهاي تو جاريست ، اگر غريبه اي بين شما وجود داشته باشد آن شخص من هستم ، من دختر کسي هستم که جيمز روزگاري دوستش داشته. شايد واقعا ابلهانه باشد که من خودم را جزئي از شما ميدانم....
    جان در کمال آشفتگي بلند شد و گفت: دگير بس کن ليزا.
    ولي ليزا در حالي که اشک در چشمانش جمع شده بود گفت: نه جان ، بگذار حرفهايم را بزنم و به اين آقاي از خود راضي ثابت کنم که همين غريبه اي که روبرويش ايستاده پدرش را مانند پدري که هرگز طعم داشتنش آن را نچشيده دوست دارد، غافل از اينکه پسرش به من ثابت مي کند که کاملا در اشتباه بوده ام که خود را جزئي از آنها مي دانسته ام.
    جان به زور ليزا را نشاند و فرياد زد: کافي است ليزا ، هيچ مي فهمي چه مي گويي؟ مي داني اگر جيمز اين حرفها را بشنود چه مي گويد؟ تو خوب مي داني که در قلب همه ما جاي داري ، مي فهمي ليزا؟ سرت را بالا بياور و به من نگاه کن اليزابت.
    ليزا به او نگريست . جان شانه هاي او را گرفت و گفت: بايد حرفت را پس بگيري ليزا وگرنه هيچ وقت تو را نخواهم بخشيد.
    ليزا باز هم سکوت کرد؛ هنوز بدنش بر اثر هيجان مي لرزيد.
    ژاک پشيمان جلو رفت و زير لب گفت: متأسفم ليزا. از حرفهايم منظور دي نداشتم فقط به دليل عصبانيت بيش از حد و آشفتگي ام آن طور حرف زدم.
    جان غضب آلوده به ژاک نگريست .ژاک روبروي ليزا دو زانو نشست و گفت: و درباره اينکه پدر دوست دارد من اينجا بمانم فکر خواهم کرد. تصور نمي کردم او چنين انتظاري از من داشته باشد و با اين کار تمام برنامه هايم به هم مي ريزد ولي براي اينکه به تو ثابت کنم آدم بي احساسي نيستم و ثالت کنم که پدر و زادگاه و تمام کساني را که مرا به اينجا پيوند مي زنند دوست دارم ، در قعله سبز خواهم ماند.
    اين را گفت و به سرعت از خانه خارج شد.
    ليزا رو به جان کرد و در عين دلسردي گفت: هيچ وقت تصور نمي کردم کار به اينجا بکشد که او بدون آنکه بخواهد مجبور به ماندن شود.
    جان لبخند مهربانانه به او زد و گفت: ولي بالاخره موفق شديم او را نگه داريم.
    بعد از مکثي دوباره گفت: ليزا؟
    ليزا که آماده رفتن به اتاقش بود به طرف او برگشت. جان به او نزديک شد و ادامه داد: بايد به من قول بدهي که هيچ وقت اين حرفهاي بي ربطي را که چند لحظه پيش بر زبان آوردي تکرار نکني. اين را مي دانم که ژاک واقعا منظور بدي از حرفهايش نداشت. او آن قدرها هم که خيال مي کني بد نيست.
    ليزا زير لب گفت: تو هم مانند پاتريشيا حرف مي زني...
    و در حالي که از پله ها بالا مي رفت آهسته ادامه داد: متشکرم جان تو تمام ترديدهاي مرا از بين بردي. حالا بيشتر خود را به اين سرزمين وابسته مي بينم.
    جان گفت: تو هميشه جزئي از ما هستي و خواهي بود. شب به خير ليزا ، بهتر است بروم و اين پسر يکدنده را پيدا کنم.
    ليزا وقتي از کنار اتاق جيمز رد مي شد لحظه اي توقف کرد و آهسته در اتاق را باز کرد. او در خوابي عميق فرو رفته بود، نفس راحتي کشيد و از اينکه جيمز بحث و دعواي آنان را نشنيده بود خوشحال شد. وقتي وارد اتاقش شد و در را بست ، خود را روي تخت انداخت . از جدالي که با ژاک کرده بود شرمنده نبود ، چون بايست کسي اين کار را انجام مي داد و قرعه به نام ليزا و جان افتاده بود. کتاب ژاک روي ميز به چشم مي خورد. بي اختيار آن را وسط اتاق پرت کرد. حتي خودش هم از تضاد احساساتش نسبت به ژاک در تعجب بود. در آن لحظه اين چنين به نظر مي آمد که او واقعا از ژاک متنفر است. کنار پنجره رفت از دور سياهي دو مرد را ديد. جان و ژاک بودند که دوشادوش هم به خانه نزديک مي شدند. جان وارد خانه شد ولي ژاک مدتي ايستاد و به پنجره اتاق ليزا چشم دوخت . ليزا خود را پشت پرده پنهان کرد که ژاک او را نبيند. ژاک هم بعد از مدتي داخل خانه شد. ليزا با خستگي تمام روي تخت دراز کشيد و به کتابي که کفت اتاق افتاده بود نگريست و به اين نتيجه رسيد که شايد هيچ وقت نتواند علي رغم قولي که به ژاک داده بود به دنياي او وارد شود.
    وقتي جيمز مثل هميشه شاد و سرحال از خانه بيرون رفت ، ليزا کنار پاتريشيا که مشغول بافتن شالگردن بود نشست و در حالي که به حرکات دست او دقيق شده بود گفت: جيمز با اين که از وقتي از تصميم ژاک براي ماندن با خبر شده روحيه عالي پيدا کرده ،هنوز هم برايش نگران هستم. مي ترسم اين کارهاي سخت که حتي جوانترها را هم خسته مي کند بالاخره از پا درش بياورد. کاش کمي بيشتر استراحت مي کرد.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #49
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    پاتريشيا جواب داد: جيمز اگر خانه نشين شود زودتر از پا در مي آيد تا اينکه مانند اسب در چمنزار و کوه و تپه بدود. همين کارهاي سنگين است که عشق به زندگي را در او به وجود آورده. هيچ گاه سعي نکن چنين چيزي را از او بخواهي ، من او را مي شناسم و مطمئنم هيچ گاه تن به خانه نشيني نمي دهد.
    ليزا در حالي که سرش را به نشانه تأسف و تأييد حرفهاي او تکان مي داد ديگر چيزي نگفت و بي حواس به ميلهايي که در دست پاتريشيا به سرعت تکان مي خورد و دانه ها را به هم مي بافت نگريست . ژاک که از پله ها سرازير شده بود به طرف آن دو رفت و پرسيد: جيمز کجا رفت؟
    پاتريشيا جواب داد: او را که مي شناسي ، امکان دارد هر جايي باشد. تازگيها با دوستانش در خانه سيمسون جمع مي شوند. مثل اينکه خيلي هم بهشان خوش مي گذرد. اگر کارش داري همان دور و اطراف پيدايش کني.
    ژاک دستي به موهايش کشيد و گفت: شايد بهتر باشد صبر کنم تا شب ببينمش . حالا مي خواهم بروم خانه يکي از کشاورزها؛ ديروز مي گفت دستش زخم عميقي برداشته که عفوني شده...
    زير چشمي نگاهي به ليزا انداخت ، شايد مي خواست ليزا هم او را همراهي کند؛ ولي ليزا به او حتي نيم نگاهي هم نينداخت بلکه چشمانش روي بافتني خيره مانده بود. ژاک آهي کشيد و بدون هيچ حرف ديگري از خانه خارج شد. ليزا رويش را برگرداند و از پشت پنجره او را ديد. ژاک نگاهي به پنجره انداخت و با ديدن ليزا لحظه اي درنگ کرد ولي ليزا به سرعت رويش را برگرداند و ژاک ناگريز به راهش ادامه داد.
    پاتريشيا زير لب گفت: بهتر است لجبازي را کنار بگذاري. ژاک عميقا از حرفهايي که به تو زده متأسف است ولي غرورش اجازه نمي دهد اين را بر زبان بياورد و تو با اين بي اعتنايي ات ناراحتي اش را بيشتر کرده ا او براي خاطر پدرش اينجا مانده نه صرفا به دليل حرفهاي من و جان...
    پاتريشيا جواب داد: چقدر يکدنده اي ليزا! هيچ وقت فکر نمي کردم با اين شدت کدورت کسي را به دل بگيري.
    ليزا آهسته گفت: من از ژاک کدورتي به دل ندارم ف تنها مي خواهم براي خودم هم که شده از او فاصله داشته باشم.
    پاتريشيا متعجبانه گفت: منظورت چيست ؟
    ليزا در حالي که لبخند متفکرانه اي مي زد گفت: منظورم اين است که دوست ندارم قلب و روحم دوباره به بازي گرفته شود. مي خواهم احساس و علاقه ام به او به همان اندازه باشد که او نسبت به من دارد، و اين طور که معلوم است ژاک هيچ وقت از من خوشش نيامده و من دليلش را نمي دانم.
    پاتريشيا با دقت تمام ليزا را نگريست ؛ در چشمهاي سبزش غمي عظيم نهفته بود. چيزي سريع از ذهنش گذشت ، هيچ گاه قضيه را از اين جنبه در نظر نگرفته بود. پيش خود انديشيد: او از چه نوع علاقه اي حرف مي زند؟ واضح است که ليزا از علاقه اي متفاوت با آنچه به جان دارد سخن مي گويد. آرام دستهاي ليزا را نوازش کرد و گفت: من هنوز بر اين عقيده ام که تو درباره ژاک اشتباه مي کني.
    ليزا آهي کشيد و از کنار پاتريشيا بلند شد. علي رغم حرفهاي پاتريشيا تصميم داشت نقش ژاک را در ذهنش کمرنگ تر کند. او به پاتريشيا نگفته بود که چند روز قبل خواب مارتا مادر ژاک را ديده است، نگاه غضبناک آن چشمان سياه که بسيار شبيه به چشمان ژاک بود لحظه اي راحتش نمي گذاشت. شايد مي خواست با آن نگاه به ليزا بفهماند که از پسرش فاصله بگيرد، شايد حتي از او متنفر بود و اين زياد هم دور از ذهن نبود چون ليزا دختر کسي بود که جيمز عميقا او را دوست داشت. ليزا از پله ها بالا رفت. نمي خواست پاتريشيا متوجه ريزش اشکهايش شود.
    پگ از آشپزخانه بيرون آمد و در حالي که دستش را با پيش بند سفيدي که بيشتر اوقات به گردنش آويزان بود پاک مي کرد رو به پاتريشيا کرد و گفت: چرا قهوه ات را نمي خوري؟
    پاتريشيا در حالي که وسايلش را جمع مي کرد گفت: متشکر پگ ، بايد به خانه برگردم.
    در حالي که آماده رفتن مي شد سعي کرد راه حل مناسبي براي بن بستي که ليزا در آن گرفتار شده بود پيدا کند اما در کمال نااميدي به اين نتيجه رسيد که اين گره تنها به دست خود ليزا باز مي شود و او تنها مي توانست نظاره گر باشد. تنها مي توانست اميدوار باشد که ليزا بتواند به بهترين وجه راه راست را در زندگي خود انتخاب کند. وقتي از خانه خارج شد ليزا پشت پنجره اتاقش ايستاده بود. پاتريشيا به بالا نگريست و ليزا برايش دست تکان داد. وقتي پاتريشيا از خانه فاصله گرفت ، ليزا تصميم گرفت بار ديگر تصوير مارتا را با دقت بيشتري ببيند. از اتاقش خارج شد و جلوي اتاق ژاک لحظه اي ايستاد. در حالي که دستش را روي دستگيره در بود احساس کرد که قلبش با به شدت مي تپد. دستگيره در را چرخاند و به آهستگي وارد اتاق شد. اتاق مانند هميشه در هم ريخته و شلوغ بود. مدتي همانجا کنار در ايستاد و به اطرافش نگريست تا آنکه عکس مارتا را روي ميز کنار کپه اي از کاغذها يافت. وقتي آن را در دست گرفت و به دقت به آن خيره شد به ياد حرفهاي جيمز افتاد که گفته بود او زن مهربان و صبوري بود و با اينکه از تمام زندگي من خبر داشت هيچ گاه مرا بابت دوست داشتن مادرت ملامت نکرد. ليزا با دستان لرزان عکس را در جاي خودش گذاشت . مارتا برايش زن اسرارآميزي جلوه مي کرد؛ زني که ژاک آنقدر به او شباهت داشت. نگاهش دوباره در اتاق چرخيد و روي ميز توجهش به تکه کاغذ چهارگوش کوچکي که روي کاغذهاي ديگر افتاده بود جلب شد. دست خط ژاک را خيلي خوب مي شناخت. کنجکاوانه تکه کاغذ کوچک را برداشت ، کاغذي سفيد رنگ که معلوم بود اطراف آن به دقت بريده شده و روي آن تنها يک جمله نوشته شده بود: شکست در عشق همانند زخمي است که هرگز التيام نمي يابد. ليزا نوشته را پيش خود تکرار کرد. به ياد پيتر افتاد، خودش هم زخم خورده از عشق بود؛ همانند ژاک. آيا ژاک هم عاشق شکست خورده بود؟ پس او عاشق است ، شايد عاشق همان دختر مو بلوندي که جيمز درباره اش حرف زده بود. پيش خود گفت: اسمش چه بود؟ آه ليندا ، بعد به ساده لوحي خود خنديد. با صداي بلند به خود گفت: ليزا چقدر ابلهي که خيال مي کردي او به تو علاقه دارد!
    وقتي از اتاق خارج شد در را با غيظ محکم به هم کوفت.
    پاتريشيا با اصرار زياد جيمز را قانع کرد که تنها براي يک روز کار را تعطيل کند و همگي به يک گردش دسته جمعي بروند. جيمز بالاخره رضايت داد و گفت: خيلي خوب پاتريشا واقعا که زن سمجي هستي. اگر بچه ها راضي باشند من هم حرفي ندارم.
    و پاتريشيا نفس راحتي کشيد ، خوشحال بود که جيمز يکدنده بالاخره راضي شده است ، او از اين گلگشت قصد ديگري هم داشت و آن آشتي دادن ليزا و ژاک بود. آن روز همه چيز دست در دست هم داده بود تا يک روز فراموش نشدني را براي آن جمع شاد فراهم آورد. آفتاب پرتوهاي گرميش را بر همه جا گسترده بود و باعث مي شد برگهاي رنگارنگ درختان جلوه خاص داشته باشد. ليزا جلوتر از همه روي برگهاي خشک افتاده بر زمين راه رفت و از صداي خش خش آنها لذت مي برد و پاتريشيا گاهي به دنبال او مي دويد و صداي فرياد شاديشان در ميان درختان مي پيچيد. کلارا در حالي که بازوي جان را گرفته بود به حرکات آن دو مي خنديد. بعد از مدتي ژاک و جيمز با صداي مردانه شان شروع به خواندن ترانه اي شادمانه کردند؛ انگار آن روز همه تصميم داشتند خوش باشند. ليزا در سکوت به صداي آنها گوش مي داد. بعد از مدتي جان هم با ژاک و جيمز هم آواز شد و بعد از آن يکدفعه هم شروع به خواندن کردند وقتي کسي ترانه را سهوا خراب مي کرد همه بر سرش مي ريختند و دستش مي انداختند. ژاک خود را به ليزا رساند و همگام با او به حرکتش ادامه داد. مکاني زيبا در اعماق جنگل توجه آنان را به خود جلب کرد. قسمتي خالي از درخت که در آن ، هنوز چمنهاي سبز در زير برگهاي رنگي خودنمايي مي کرد و چند کنده درخت که جاي مناسبي براي نشستن بود. در حالي که صداي رودخانه از فاصله اي نزديک به گوش مي رسد همه خسته از پياده روي روي چمن نشستند. کلارا گفت: چقدر خوب است که همه دور هم جمع هستيم. واقعا همه ما به اين روز تعطيل احتياج داشتيم...



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #50
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    جان گفت: این هم نظر پاتریشیا بود که این گردش به موقع را ترتیب داد.
    جیمز در حالی که پیپش را پر می کرد به شوخی گفت: پاتریشیا، با اینکه زن کودنی هستی ، گاهی نظرهای جالبی به مغزت خطور می کند.
    پاتریشیا فریادش به هوا بلند شد و جواب داد: هی جیمز مواظب حرفل زدنت باش وگرنه حسابت را می رسم.
    جیمز گفت: مثلا می خواهی چه کار کنی؟
    پاتریشیا جواب داد: مهم ترینش این است که از ناهار خبری نخواهد بود.
    جیمز با صدای بلند گفت: آن متأسفم پاتریشیا ، به نظر من تو علاوه بر اینکه زن بسیار باهوشی هستی ، دستپختت هم حرف ندارد.
    همه با صدای بلند شروع به خندیدن کردند ، لیزا و ژاک تصادفی نگاهشان به هم گره خورد و هر دو به روی هم لبخند زدند. لیزا عاجزانه اندیشید که هیچ وقت نتوانسته است نفرتی عمیق نسبت به ژاک داشته باشد. آهی کشید و سرش را پایین انداخت. وقتی غذایشان را خوردند و خوب سر به سر هم گذاشتند ، جیمز کلاهش را روی صورتش گذاشت و زیر لب

    گفت: حالا تنها چیزی که در این هوای خوب پاییزی می چسبد یک چرت کوتاه است.
    لیزا نگاهی به آنها که یکی بعد از دیگری روی سبزه ها ولو می شدند انداخت ، ولی او اصلا دوست نداشت بخوابد. می خواست از لحظه به لحظه آن روز استفاده کند. به ژاک نگریست که کمی دورتر از بقیه در حالی که دستهایش را به هم قلاب کرده بود به نور خورشید چشم دوخته بود که از لابه لای درختان به محوطه ای که آنها در آن نشسته بودند نفوذ

    می کرد. لیزا به آرامی از جا بلند شد. به خود گفت حتما ژاک هم احساسی همانند من دارد و دوست ندارد بخوابد ، چقدر متفکرانه به آسمان خیره شده؛ یعنی در فکر کیست؟ خواست پیش او برود ولی ترسید. پیش خود گفت، ژاک از خودش برای من یک دیو ساخته است . به آرامی در حالی که برگ قرمز زیبایی را از روی زمین برمی داشت برای پیدا کردن

    رودخانه که صدایش از همان نزدیکیها می آمد به راه افتاد. تکه کاغذی که در اتاق ژاک پیدا کرده بود لحظه ای از ذهنش دور نمی شد، انگار با خواندن آن بیش از پیش از ژاک دور شده بود. غرق در افکارش بود که خود را جلوی رودخانه یافت. رودخانه ای بزرگ و عمیق ، لیزا ترسی مهار نشدنی نسبت به آن داشت ، ظاهر آرام و راکدش وسوسه ای

    دلچسب در دلش می انداخت، انگار او را به داخل خود دعوت می کرد. همانند کششی ناشناس برای جذب طعمه ، نیروی عظیم آن را در زیر آن پوسته خاموش بخوبی حس می کرد. نیرویی که او را مقابل آن رود عظیم کوچک و ضعیف می نمایاند. لیزا کفشش را در آورد، بدش نمی آمد با رودخانه ای آن چنان مغرور و عظیم دست و پنجه ای نرم کند. در

    حالی که بدنش نفوذ کرد، صدای خش خش برگها او را به خود آورد. به طرف صدا برگشت. ژاک در حالی که دستهایش را داخل جیبهایش کرده بود به او نزدیک شد. وقتی دید لیزا متوجهش شده لبخندی زد و با کنایه گفت: هوس آبتنی کرده ای؟
    لیزا جواب داد: خواستم کمی پاهایم را خنک کنم.
    ژاک گفت : ولی این رودخانه خطرناک است. می دانی تا حال چند بار جان انسانها را گرفت؟
    لیزا هراسان پایش را عقب کشید ، ژاک کنار او ایستاد و ادامه داد: ظاهر زیبایی دارد ، آهن ربایی است که انسانها را به سوی خود می کشاند و با جاذبه ای که دارد طعمه اش را به اعماق خود می برد.
    لیزا زیر لب گفت: چه وحشتناک ! هیچ وقت درباره اش این طور فکر نکرده بودم.
    ژاک انگار که حرفهای او را نشنیده باشد ادامه داد: این رود هم مانند خیلی از انسانها ظاهر فریبنده ای دارد و تنها وقتی به باطن آن پی می بری که دیگر خیلی دیر شده و راه گریزی نیست...
    نیم نگاهی به لیزا که در عین تعجب به او می نگریست انداخت و ادامه داد: تو هم زیبایی لیزا ، در من همان احساسی را به وجود می آوری که وقتی انسان برای اولین با به این رود می نگرد در خود می یابد ، و البته قویتر از آن.
    لیزا مردد و سرگردان از حرفهای گنگ ژاک به او که در سکوت به رود می نگریست خیره ماند. این حرفها برایش آن قدر ناگهانی بود که حتی نمی دانست باید چه جوابی بدهد. اندیشید: منظورش چیست؟ چرا این قدر رفتارش عوض شده؟
    ژاک بعد از مدتی به او نگریست و با نگاهی ژرف گفت: درست نمی گویم؟
    لیزا تا حدودی برخود مسلط شده بود جواب داد: یعنی می خواهی بگویی که من هم مانند این رود ظاهر فریبنده ای دارم ولی دورو و فریبکار هستم؟ آیا تو واقعا درباره من این طور تصور می کنی؟
    ژاک موهایش را عقب زد و آهسته گفت: من فقط از تو پرسیدم که آیا درست تصور می کنم یا نه؟
    لیزا خشمگینانه گفت: اگر تنها یک پرسش است باید بگویم که پرسش بیجایی است ژاک ، نمی دانم چرا تو هیچ وقت قضاوت درستی درباره من نداری.
    ژاک هم متقابلا با لحنی آکنده از عصبانیت گفت: خودت چه ، هیچ وقت برداشت درستی از من داشته ای؟
    لیزا چند قدمی از او فاصله گرفت و در حالی که کفشهایش را به پا می کرد از سر لجاجت جواب داد: من تو را آن طور می بینم که خود را به من نمایانده ای. هیچ می دانی که رفتارت با من زننده است و هیچ وقت سعی نکرده ای در رفتارت با من تجدید نظر کنی؟
    وقتی دید ژاک در سکوت او را برانداز می کند، خشمگینانه در کنار رود به راه افتاد اما ژاک با قدمهای بلند خود را به او رساند و جلویش را گرفت. چشمهای بی قرارش چهره لیزا را جستجو می کرد؛ انگار که دنبال روزنه امیدی می گشت ولی بعد از مدتی نسبتا طولانی او هم مانند لیزا سرش را پایین انداخت و با صدایی که به زحمت شنیده می شد گفت:

    تو رفتار خوب را در چه چیز می بینی؟ در اینکه به دنبالت راه بیفتم و حرفهای عاشقانه بزنم؟ نه لیزا من نمی توانم این گونه باشم. از وقتی مادرم مرد و از وقتی که تصمیم گرفتم روی پای خود بایستم و بدون پشتیبانی و محبت کسی او را مادر می نامیدند بزرگ شدم سعی کردم همیشه با مشکلات روبرو شوم و از همه آن سختیها پیروز بیرون بیایم و به دلیل

    همین عقیده بود که امروز خود را شخص موفقی می دانم ، کسی که توانسته تا حدوی به آنچه می خواسته برسد. ولی بابت آنچه به دست آوردم تاوان سنگینی پرداختم. تمام آن روزهای تنهایی و دوری به من یاد داده که سرد و خشن باشم و هیچگاه از روی عجله و شتاب راهی را انتخاب نکنم که آخر آن تباهی باشد و این ریسک نکردن من ناشی از ترسی

    است که از همان اوایل کودکی همیشه همراه من بوده است ، ترس از شکست و ترس از سقوط. بنابراین می بینی که آن ژاک مغرور و از خود راضی هم قلبی دارد، اما برخلاف دیگران تپشهایش را مهار کرده تا فرسنگها فاصله داشته باشم...
    لیزا سرسختانه گفت: پس خودت هم تصدیق می کنی که درباره ات درست تصور کرده ام و من برایت غیر قال تحمل هستم.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 5 از 10 نخستنخست 123456789 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/