پسرک به مادرش نگريست و گفت: بله....
ژاک لبخندي سرشار از مهرباني به او زد و گفت: آفرين ، تو پسر شجاعي هستي.
و قبل از اينکه فرصت عکس العملي به بچه بدهد با يک حرکت پايش را چرخاند. ليزا سرش را برگرداند و بچه فرياد بلندي کشيد.
موهاي ژاک روي پيشاني ريخته بود. ژاک سعي کرد با آرنج آنها را کنار بزند ولي موفق نشد؛ به ليزا نگريست ، ليزا موهاي خيس او را عقب زد. ژاک زير لب گفت: متشکرم ، آب گرم را برايم بياور.
ليزا سطل آب گرم را از زن گرفت و پيش ژاک برد. پسرک که آرامتر شده بود به مادرش مي نگريست. وقتي ژاک محل زخمها را ضد عفوني مي کرد زن جلو رفت و پرسيد: آيا پسرم خوب ميشود؟
ژاک گفت: البته ، بزودي خوب خواهد شد ، او پسر شجاعي است.
ليزا هنوز مي لرزيد. ژاک پاي بچه را با باند و چوب محکم بست. ليزا پسرک را نوازش کرد و بچه لبخندي بر لبانش نشست.
زن آهي کشيد و در کمال خوشحالي گفت: شما فرزندم را دوباره به من برگردانديد؛ چگونه ميتوانم از شما تشکر کنم.
ژاک در حاي که وسايلش را جمع مي کرد جواب داد: کار اصلي را پسرتان کرد که از خود مقاوت قابل تحسيني نشاند داد. زن با نگاهي آکنده از محبت به پسرش نگريست و موهايش را نوازش کرد. ژاک رو به ليزا کرد و گفت: ليزا مي تواني کمي آب گرم روي دستهاي من بريزي؟
ليزا جلو رفت و در حالي که روي دستهاي آغشته به خون ژاک آب مي ريخت زير لب گفت: کارت عالي بود.
ژاک لبخندي زد و جواب داد: کار تو هم خيلي خوب بود، ديدن اين صحنه برايت خيلي دردناک بود ، نه؟
ليزا گفت: بله ، هيچ وقت اين روز وحشتناک را فراموش نخواهم کرد.
ژاک به ليزا خيره شد و متفکرانه گفت: تو فرد شجاعي هستي ، درست مانند جيمز.
ليزا لبخندي زد. صداي در به گوش رسيد ، جيمز و جان سراسيمه وارد شدند، جيمز آشفته پرسيد: حالش چطور است؟
زن لبخندي زد و گفت: بهتر است.
جيمز نفس راحتي کشيد ، جان گفت: مثل اينکه شما دو تا کار خود را به خوبي انجام داده ايد.
ژاک در حاليکه لبخند ميزد به ليزا نگريست.
پگ با ديدن آنان جلو دويد و دلسوزانه پرسيد: حالش چطور است؟
ژاک در حالي که از پله ها بالا مي رفت جواب داد: به زودي خوب خواهد شد ، نگران نباش.
ليزا انديشيد که پگ آن قدر هم که خيال مي کرد سنگدل نيست ، جيمز پيپش را در دست گرفت و گفت: اگر ژاک نبود، پسرک از دست رفته بود. پدرش مزرعه دار خوبي است و به اين فرزندش بيش از حد دلبسته است.
ليزا گفت: پسرک واقعا از خود شجاعت نشان داد ، با اينکه خيلي درد مي کشيد خيلي خوب مقاومت کرد. من که هرگز آن صحنه هاي وحشتناک را از ياد نمي برم.
جان در تصديق حرفهاي او گفت: اين صحنه براي هر کسي دردناک است، تو هم خيلي خوب کارت را انجام دادي. اگر من جاي تو بودم همانجا بيهوش مي افتادم و ژاک بيچاره مجبور بود به دو مريض برسد.
ليزا در حالي که مي خنديد گفت: منظره جالبي مي شد.
جان متفکرانه حرف آنان را قطع کرد و گفت: کاش ژاک همينجا مي ماند.
ليزا بعد از تأملي پرسيد: يعني او مي خواهد برگردد؟
جيمز جواب داد: ميدانم که ماندنش زياد دوام نخواهد يافت ، ژاک از همان بچگي هم زياد به قلعه سبز وابسته نبود ، او نمي تواند به آرزوهايي که دارد در اينجا دست پيدا کند.
ليزا روبروي جيمز نشست و پرسيد: آخر چه آرزويي دارد که در اينجا نمي تواند به آن برسد؟
جان جواب داد: او مي خواهد از لحاظ موقعيت اجتماعي و شغلي پيشرفت کند و به موقعيتهاي کوچک است؟
جيمز آهي کشيد و گفت: کاش او هم عقيده تو را داشت ولي ژاک از همان ابتدا راهش را جدا کرد. با اين حال او در مقام انسان ، آزاد است که افکار و ايده هاي خاص خود را داشته باشد.
پگ به بحث آنان پايان داد و با صداي بلند گفت: وراجي را کنار بگذاريد ، بياييد کنار ميز ، غذايتان آماده است.
جان شکمش را ماليد و گفت: آخ چه به موقع بود پگ خيلي گرسنه بودم.
ليزا و جيمز پشت سر جان از جايشان بلند شدند ، بوي غذا همه جا را پر کرده بود. ليزا آهسته کنار گوش جيمز گفت: پگ هر عيبي داشته باشد ولي هرگز نمي توان از دستپخت و خانه داريش ايراد گرفت.
جيمز در تصديق حرفهاي او گفت: بله يک پارچه جواهر است.
وقتي مشغول به خوردن شدند جيمز رو به پگ کرد و گفت: ژاک در اتاقش است ، لطفا برو صدايش کن تا براي شام پايين بيايد. پگ بعد از مدتي برگشت و گفت: مي گويد فعلا نمي توانم پايين بيايم ، مشغول کتاب خواندن است جان با دهان پر گفت: هيچ نمي فهمم در ميان چرنديات کتابها چه چيزي وجود دارد که برادر عزيز من را اين قدر مجذوب خود کرده است؟ آيا نمي تواند از اين کتابهاي بي مصرف جدا شود؟
جيمز جواب داد: البته که نمي تواند از کتاب جدا شود ، همان طور که تو نمي تواني از وراجي سر غذا دست برداري.
جان لبخندي زد و به خوردن ادامه داد.
ليزا گفت: من غذايش را بالا مي برم.
جان گفت: غذاي خودت را تمام نمي کني؟
ليزا در حالي که غذا را داخل سيني مي گذاشت گفت: نه ، به اندازه کافي خورده ام.
و جيمز و جان را که گفتگو درباره مسائل مربوط به مزرعه دارها بودند تنها گذاشت. پشت در اتاق ژاک براي لحظه اي تأمل کرد. انديشيد که شايد او نخواهد کسي مزاحمش شود. در عين دودلي در زد و وارد شد ، ژاک سرش را بلند کرد و براي لحظه اي در کمال غافلگيري به ليزا خيره شد.
ليزا گفت: غذايت را آورده ام.
ژاک لبخندي زد و در حالي که از صندليي که روي آن نشسته بود بلند مي شد گفت: متشکرم ليزا ، مگر پگ نبود که تو غذايم را آوردي؟
ليزا جواب داد: چه فرقي مي کند ؟ من غذايم را تمام کرده بودم و مي خواستم بالا بيايم. بنابراين هيچ زحمتي براي من نداشت.
ژاک غذا را نزديک بيني برد و گفت: بويش که خيلي خوب است.
ليزا براي لحظه اي به اطراف نگاهي انداخت ، تمام قفسه هاي اتاق پر از کتاب بود. اگرچه تا آن وقت اتاق ژاک را نديده بود، حدس مي زد که چگونه آدمي ست. ژاک لبخندي زد وگفت: ميدانم راجع به چه مي انديشي ، اين اتاق بر اثر ازدحام کتابها در حال انفجار است. گاهي مجسم مي کنم زير اين کتابها مدفون شده ام.
ليزا گفت: و اين همان چيزي است که تو مي خواهي.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)